eitaa logo
سالن مطالعه
192 دنبال‌کننده
10هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و عرض ادب در این کانال کتابها و داستانهایی با هدف معرفی سبک زندگی اسلامی ایرانی بصورت روزانه یک قسمت ارائه می‌شود. امیدواریم راهگشا باشد و تا آخر همراهیمان کنید. قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 قسمت اول "دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد" https://eitaa.com/salonemotalee/218 قسمت اول "لالایی فرشته‌ها"؛ داستانهای قرآنی گویا برای بچه‌ها https://eitaa.com/salonemotalee/250 ارتباط با مدیر کانال: @Mehdi2506
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هفتاد و پنجم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/273 ✒قبل از اینکه وارد اتاق سرنگهبان شوم سعی کردم با نگاهم به سامی بفهمانم آدم دهن قرصی هستم. وارد اتاق شدم. ستوان فاضل، ستوان قحطان، و ستوان شفیق عاصم افسر بخش توجیه سیاسی اردوگاه و خود مؤذن درجه‌دار بخش استخبارات آنجا بودند. شفیق عاصم که سؤالاتش توسط فاضل ترجمه می‌شد، پرسید: - شما چطور یکی از اسرای ایرانی رو مأمور و جاسوس سازمان مجاهدین خلق معرفی کرده‌ای؟ از سؤالش پیدا بود می‌خواست از من حرف بکشد، از طرفی هم می‌خواست ماهیت حقیقی آن‌ها را کتمان کند. برای آن دو نفر که یکی‌شان عضو سازمان مجاهدین خلق و دیگری عضو جبهة التحریر بود، واژه‌ی اسیر را به کار می‌برد. به او گفتم: - فقط از روی حدس و گمان فکر کردم اونا جاسوسن، البته برای سازمان مجاهدین خلق تبلیغ می‌کردن، یکی‌شون به خودم گفت امیدی به آزادی نیست، باید پناهنده‌ی سازمان مجاهدین خلق بشیم. شفیق عاصم گفت: به قد و قیافه‌ات نمی‌آد این همه زیرک باشی، خیلی‌ها تو این اردوگاه طرفدار آقای رجوی و خلق عرب‌اند، اسیر هم هستند! نمی‌دانستم چه بگویم. ستوان تهدیدم کرد بگویم کی قضیه را به من گفته است. برای بار دوم همان حرف اولی‌ام را تکرار کردم و گفتم: فقط از روی حدس! ستوان از کوره در رفت، به ولید دستور داد مرا بزند. ولید که مثل آقای مرزبان معلم انگلیسی دوره راهنمایی‌ام دستش سنگین بود، بعد از این که چند ضربه‌ی کابل به کمرم کوبید، به طرف پنجره پرتم کرد. هر دو عصایم از زیر بغلم زمین افتاد؛ گوشه‌ی ابروی سمت راستم به سنگ روی پنجره اصابت کرد و خون سرایز شد. سر و صورت و لباس‌ هایم خونی شد. با همان وضعیت وقتی دیدند نمی‌توانند از من حرف بکشند، ع - م را آوردند. او را که دیدم، قلبم ریخت. عراقی‌ها از او خواسته بودند اقرار کند به او چه گفته‌ام. تنها زیرکی که به خرج دادم، به او نگفتم سامی این قضیه را به من گفته است. شاید خدا سامی را دوست داشت که برای این موضوع بچگی نکردم. به چشمان ع - م که نگاه کردم، شرم داشت. برای لحظاتی که به لباس‌های خونی، ابروی شکافته و چشمانم خیره شد، خجالت می‌کشید. وقتی صحبت می‌کرد، نگاهش به نقطه‌ی دیگری بود. شاید فکر نمی‌کرد عراقی‌ها او را با من رو در رو کنند. خیلی از دستش عصبانی بودم. ناراحت بودم چرا این مدت با او دوست بودم. چرا هیچ وقت نتوانستم او را بشناسم. پشیمان بودم چرا موضوع را با او در میان گذاشته بودم، پشیمانی‌ام دردی را دوا نمی‌کرد. همان جا توی دلم گفتم: خدایا! این یک بار منو از این معرکه نجات بده، قول می‌دم به هر کسی اعتماد نکنم. هر حرفی را هر جایی نزنم و پخته‌تر عمل کنم! این دعا را از ته قلب و از روی ترس از خدا خواستم. ستوان شفیق عاصم پرسید: ها؟ ناصر سلیمان، حالا چی می‌گی، بگو کدوم یک از نگهبان‌ها قضیه رو بهت گفته؟ گفتم: سیدی! من فقط از روی برداشت خودم یه چیزی گفتم! بعد از شهادت و اقرار ع ـ م آسمان روی سرم سنگینی می‌کرد. از خدا کمک خواستم. می‌دانستنم اقرار حقیقت موضوع چه مکافاتی برایم در پی دارد. ستوان شفیق دستور داد مرا به سلول انفرادی ببرند. با همان سر و صورت خونی به سلول‌های انفرادی اردوگاه که در ضلع جنوبی ساختمان فرماندهی اردوگاه ۱۶ قرار داشت، انتقالم دادند. ◀️ ادامه دارد . . . از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 مسئول کانال: @Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت چهل و سوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/274 حسام دستها‌ش را بهم گره زد و ادامه داد حاجی نگاهش رو متمرکز به همون شخص کرد و گفت: من و خانمم هم از این قضیه مستثنی نبودیم با همراهی و همفکری و همدلی که میشه کمک حال هم شد تا به هدف برسیم... هر جمله‌ایی که حسام در مورد خانم مائده می‌گفت: بیشتر به حالش غبطه می‌خوردم به یاد جمله‌ای که همسرش در کتاب براش نوشته بود افتادم... داشتم فکر میکردم چه نقطه‌ی اشتراک زیبایی ... خانمی که تمام مجاهدتش رو نتیجه همراهی وهمفکری وصبر همسرش می‌دونه و همسری که تمام جهادش را مدیون همراهی و تحمل سختی ها خانمش بیان میکنه! توی همین افکار غوطه ور بودم که حرف آقا حسام رشته ی افکارم را پاره کرد تپش قلب گرفتم... با چشمهاش خیره شد به چشمهام... ونگاهمون بهم گره خورد ولی من چون دیگه از انتخابم مطمئن بودم جهت نگاهم را عوض نکردم... او هم.‌..‌ آرام گفت:شما حاضرید همراه و همفکر و همدل من باشید توی این مسیر ... صورتم سرخ شد و قلبم از جا کنده! از شدت خجالت سرم را انداختم پایین... ولبخندی که روی لبهای آقا حسام نشست... بعد از رفتن حسام و صحبت با مامان و بابام رفتم داخل اتاق خودم... خواب به چشمهام نمی اومد فکر حسام فکر خانوم مائده وفکر زنهای داعشی مجالی به پلکهام نمی داد روی هم بیان! شروع کردم گزارش مصاحبه را تایپ کردن. دلم می خواست نگاهم رنگ تفکر بگیره و کوچکترین رفتارم رنگ عبادت... درست مثل خانم مائده... همراه با نوشتن گزارش گاهی اشک می ریختم... گاهی به فکر فرو می رفتم... گاهی تحسین می کردم... تا بالاخره متن مصاحبه آماده شد تا فردا تحویل آقای جلالی بدم صبح اول وقت سر کار بودم فرزانه هم زود اومده بوداول پرسیدم چی شد خواستگاری؟ چشمکی زد و گفت رفت مرحله ی بعد تا خدا چی بخواد... خیلی خوشحال شدم و گفتم: پس دوتایی باید بریم پیش خانوم مائده از تجربیاتش استفاده کنیم! با تعجب شونه هاشو رو بالا انداخت و گفت خانوم مائده!!! وقتی ماجرا را براش تعریف کردم حسابی مثل خودم شوکه شد بعد چند لحظه گفت عه! عه! پس یعنی اون آقایونی هم اومده بود پیش جلالی از بچه های اطلاعات سپاه بودن ... عجب پروژه ایی بود.... رسول را بگو! میگم چنین رفتاری از بچه های داعشی بعید بود... وای چقدر زشت وقتی گاز فلفل و چاقو را بهم داد، هر چی با خودش فکر کرده باشه حق داره! نمی دونم چرا کتابخونه ی خونشون را دیدیم نفهمیدیم!! اصلا یه پیشنهاد بدم؟ یه نگاهی بهش کردم با چشمهایی به حالت التماس گفتم: جان من فرزانه پیشنهاد! زد به شونم گفت: این خوبه می دونم استقبال می کنی، بیا عصر یه دسته گل یه جعبه شیرینی بگیریم بریم خونه ی خانم مائده... خوشم اومد با سر حرفش را تایید کردم و مشغول ریزه کاری های مصاحبه شدم قبل از اینکه گزارش کار را تحویل جلالی بدم، چیزهایی که در طول این مصاحبه یاد گرفتم را روی برگه ایی جدا برای خودم نوشتم که تجربه ایی برای مسیر جدیدم باشه تا بدونم و یادم باشه که: مجاهد مجاهد است... چه در خانه باشد، چه در میدان جنگ! چه زن باشد، چه مرد! به قول حاج قاسم: اگر تکلیف را درست بفهمی... به گفته‌ی شهید یوسف‌الهی می‌رسی که: اجر جهاد شهادت است... والعاقبه للمتقین 🔹️🔹️ پایان ... قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96
🌺 سلام و عرض ادب خدمت همراهان گرامی مصاحبه "دختر ست‌پوشی که ..." دیروز و داستان "اعترافات یک زن از ..." امروز پایان یافتند. ✅ دو نکته: 🔹️۱. هنوز بازخورد چندانی از این دو داستان بدست‌مان نرسیده و نمی‌دانیم چقدر استقبال و اثرگذاری داشته‌اند. ممنون می‌شویم اگر نظرتون رو راجع به این‌دو بدانیم تا در ادامه راه موفق باشیم. البته نقدها رو انعکاس می‌دهیم و صد البته به بهترین نقدها به پاس تشکر هدیه‌ای تقدیم خواهد شد. 🔹️۲. اگر کتاب یا داستانی را که بیان کننده "سبک زندگی اسلامی ایرانی" باشد سراغ دارید پیشنهاد دهید تا تقدیم کنیم. 🔹️۳. لطفا انتقادات و پیشنهادات را به آدرس: @Mehdi2506 بفرستید 👈 از پیگیری نقادانه‌ی شما و بزرگواریتون ممنونیم. یاعلی
این سوال یکی از همراهان و پاسخ ما درباره داستان "اعترافات ..." هستش: 🌻اباصالح🌻: سلام خسته نباشید ببخشید بنظرم نویسنده توداستان اعترافات یک زن از... یک جا اشتباه کرده چون اگراین خانم مائده سنی مذب بوده قاعدتا دعای کمیل روهرهقته نمیخونده چون سنیها دعاهای مارو ندارن من بخاطر همین خواستم بقیه داستان رونخونم ولی فعلا که دارم میخونم نکته دوم اینکه مدل داستان مثل سریالهای ایرانیه چندین قسمت گذشته وهنوز اتفاق خاصی نیفتاده بنظرم حوصله سر بره لطفا اگر به نویسنده دسترسی دارید حتما بگیداین مدلی داستان ننویسه چون همه حوصله ندارن واونایی که کتابخون نیستن وسط راه رها میکنن ممنون اززحمات شما جواب ما: علیکم السلام ممنون از تذکرات شما و اینکه همراهمان هستید. در این داستان بیشتر متن گفتگوها مهمه و هدف نویسنده بیشتر بیان مطالب ضروری در قالب داستانه. اینکه شیعه بوده و بعد سنی شده، یا اینکه برای شیعه‌ها هم ممکنه چنین دامهایی وجود داشته باشه ویا سر دیگه‌ای وجود داره، از نکات جالب داستانه. پس چنانچه: اولا تا آخر همراهمان باشید. ثانیا اگر نقدی به نکات و گفتگوهای مطرح شده در داستان دارید، بفرمائید. ثالثا اگر سبک و سیاق کار ما در ترویج سبک زندگی اسلامی، پسندیده‌اید مشوق دیگران در همراهی باشید و برای بهتر شدن طی این طریق کمکمان کنید، ممنون می‌شویم. یاعلی
ام: سلام علیکم هر دو داستان جالب و جذاب بود ممنون از زحماتتون لطفاً اگر داستان دختر ست پوش واقعی است آدرس کانال یا نحوه ارتباط با فروشگاه ایشان را بگویید سالن مطالعه: علیکم السلام و الرحمه این متن یه مصاحبه تو خبرگزاری فارس بود و آدرس هم تقدیم شما: 🔸دختر سِت‌پوشی که ‌سرباز حاج‌قاسم شد fna.ir/ey8azu باز هم ممنون از پیگیری‌تون.
سلام ممنون از داستان های جالبتون هردو داستان جالب و آموزنده بود این هم لینک کانال دختر ست پوش https://eitaa.com/joinchat/1580531746C460db13af1
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هفتاد و ششم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/280 ✒فکرهای عجیب و غریبی در مغزم دور می‌زد. در فکر سامی بودم. با این که از او چیزی به زبان نیاورده بودم، برایش می‌ترسیدم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید، می‌ترسیدم بهش شک کنند. به خودم مطمئن بودم که از سامی حرف نمی‌زنم؛ اما می‌ترسیدم اذیتم کنند، تحمل بعضی شکنجه‌ها را نداشته باشم، کم بیاورم و مجبور شوم از سامی حرف بزنم. چند دقیقه بعد همین باور را هم از دست دادم. برای این که از فکر و خیال بی‌فایده نجات یابم، شروع به خواندن قرآن کردم؛ قدری آرام و سبک شدم. سلول مثل تاریک‌خانه‌ی عکاسی بود. در قسمت بالای در سلول پنجره‌ی کوچکی بود که عراقی‌ها از آنجا مرا زیر نظر داشتند. درست مثل سلول‌های دژبان مرکز بغداد. بعد از نماز صبح خوابم برد. با باز شدن درِ سلول از جا پریدم. زندان‌بانی که تا امروز او را ندیده بودم، یک نان ثمون با یک ظرف حلبی که مقدار کمی شوربا بود، جلویم گذاشت. دو ساعت بعد از صبحانه مرا به اتاق بازجویی بردند. ستوان فاضل، شفیق عاصم و درجه‌دار بخش استخبارات با یک مترجم عرب زبان دیگر آن جا بودند. افسر استخبارات برای بار چندم همان سؤالات روز گذشته را تکرار کرد و گفت: برای ما مهمه بدونیم کدام‌یک از نگهبان‌ها به شما گفته آن دو اسیر مأمور سازمان رجوی و خلق عربند. گفتم: اسیر که نیستن، اگه اسیر بودن، شما با من کاری نداشتین! در بد هچلی افتاده بودم. استخباراتی از جایش بلند شد، جلو آمد، زیر چانه‌ام را گرفت، سرم را بلند کرد، جوری که چشمم به چشمش بیفتد و گفت: من تا حالا حرمت وضعیت جسمی تو رو داشتم، اما شما ایرانی‌ها لایق احترام نیستین! بر خلاف میل باطنی‌ام سعی کردم خودم را به مظلوم‌نمایی بزنم، گفتم: سیدی! رابطه‌ی ما و نگهبان‌ها رابطه‌ی یه زندانی و زندانبانه، نگهبان‌ها به ما اعتماد ندارن. افسران عراقی به نگهبان‌های شیعه مشکوک بودند. نام نگهبان‌های شیعه را می‌برد و می‌خواست بداند کدام‌یک از آن‌ها اسرارشان را فاش کرده. خود نگهبان‌های شیعه و حتی نگهبان‌های اهل سنت به هر کسی اعتماد نمی‌کردند. هر یک از آنان به افراد خاصی اعتماد داشتند. علی جاراللّه به رامین حضرت‌زاد اعتماد داشت. سامی به من و حکیم خلفان و دکتر مؤید به بهزاد روشن و کامبیز فرحدوست. بازجویی که به جایی نرسید، مرا به سلولم برگرداندند. از ناهار و شام بخور و نمیر اردوگاه هم خبری نبود. آبم را هم قطع کرده بودند. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/289 مسئول کانال: @Mehdi2506
---- سلام .خداقوت داستان اعترافات اصلا داستان نیست ودر حد گزارش باقی مانده مثل نوشتن خاطرات روزانه من فکر کردم واقعی هست وخاطرات یک فرده واصلا احساس اینکه داستان میخونمو نداشتم وسوژه جذابی داشت .ولی پیام ومضمونش خیلی پرداخت نشده بود مثلا از لحاظ فلسفی بحث خاصی اتفاق نیوفتاده بود
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هفتاد و هفتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/287 ✒شب قبل از شدت تشنگی خواب درستی نداشتم. بعد از ظهر زندانبان در سلول را باز کرد و مقداری برنج با ته مانده‌ی گوشت مرغ جلویم گذاشت. از استخوان‌ های سینه‌ی مرغ و پوست و پیه بدون گوشت آن فهمیدم باید غذای اضافی خودشان باشد. ته سیگار عراقی‌ها در گوشه‌ی بشقاب برنج بود. تشنه و گرسنه بودم. معده‌ی خالی‌ام بدجوری می‌سوخت. فکرهای عجیب و غریب باعث ترشح اسیدهای معده‌ام شده بود. به اجبار غذای اضافی عراقی را خوردم. چند اسیر در سلول‌های روبه‌رویی و کناری‌ام بودند. صدای اسرای ناشناسی که هرگز قیافشان را ندیدم، شنیده می‌شد. از بین کسانی که توی سلول‌های کناری‌ام بودند، یکی از آنها را می‌شناختم. ایرج صادقی بچه‌ی کرمان بود. در کمپ ملحق او را دیده بودم. نمی‌دانستم فرمانده‌ی گردان است. چند روز قبل از طریق جاسوسان و افراد خودفروخته لو رفته بود. عراقی‌ها از این که تا آن روز موقعیت نظامی‌اش را پنهان کرده بود او را انفرادی برده بودند. ایرج صادقی بدون این که بداند کی‌ام، گفت: صدای عصا شنیدم، مجروح هستی؟! خودم را که معرفی کردم فهمید اسیر قطع پا هستم. از او پرسیدم: شما رو چرا آوردن این جا؟ ایرج را یکی از اسرایی که از اردوگاه نهروان آمده بود، لو داد. جاسوس‌ها یکی از سربازان لشکر ۷۷ خراسان را به عنوان فرمانده‌ی گروهان ارتش لو داده بودند. او را ندیدم. سلول کناری ایرج بود. از بچه‌های سوله‌ی ۵ بود. با چند نفر از افراد خود فروخته که کارشان خبر چینی بود، دعوایش شده بود. یکی از آنها را توی حمام کتک زده بود. به عراقی‌ها گفته بودند: او فرمانده گروهان توپخانه است و چند تانک عراقی را هدف قرار داده. آدم با روحیه‌ای بود. به عراقی‌ها گفته بود من یک نیروی عادی‌ام. عراقی‌ها او را به شوک الکتریکی و جریان برق وصل کرده بودند. غروب امروز بهم گفت: عراقی‌ها باورشون شده فرمانده گروهان توپخانه‌ام. بعد به شوخی گفت: ما که توی جنگ یه سرباز بیشتر نبودیم، ولی نمردیم و تو اسارت فرمانده گروهان شدیم، اون هم توپخانه! شب قبل صدای تلاوت قرآن و دعای مخصوص حضرت امام موسی‌بن‌جعفر (ع) از سلول کناری‌ام صفا و حال خاصی به زندان بخشیده بود. یکی از بچه‌ها که صدای دلنشینی داشت، دعای حضرت امام موسی‌ بن‌ جعفر (ع) را خواند. افتخار می‌کردم یکی از نوادگان امام هفتم شیعیان هستم. انگار سرنوشت امام و فرزندانش در زندان بهم گره خورده بود. یاد نوارهای مرحوم شیخ احمد کافی افتادم که با چه سوزی این دعا را می‌خواند. با شنیدن دعای مخصوص جدم در زندان‌های هارون‌الرشید گریه‌ام گرفت. قبل از ظهر مرا بیرون بردند. از دیروز اسهال خونی گرفته بودم. هر چه خورده بودم را بالا آوردم. افسر بازجو که آدم سمجی بود، بیشتر به دکتر مؤید مشکوک بود. می‌خواستند مرا قسم بدهند. نمی‌دانم موضوع قسم دادن را کی به آنها گفته بود. در بازجویی‌ها هیچ وقت ندیدم و نشنیدم کسی را قسم بدهند. افسر بادجو گفت: می‌گن شما ایرانی‌ها خیلی حرف‌هایی رو که به حالت عادی نمی‌گید، اگه قسم‌تون بگن می‌گید؟ یکه خوردم. فکر می‌کنم جاسوس‌ها و افراد خود فروخته این شناخت را به بازجوها داده بودند. افسر بازجو دستش را به طرف قرآن کشید و گفت: اگه به قرآن قسم بخوری که این قضیه رو عراقی‌ها بهت نگفتن، باورمون می‌شه! گفتم: قسم راستش هم گناه داره! گفت: برای فرار از قسم این حرف رو می‌زنی! این را که گفتم دستور داد شنا بروم. به اجبار شنا رفتم. در حال شنا رفتن بودم که یکی از نگهبان‌ها دست راستم را با پوتینش لگد کرد. آج‌های پوتینش را که روی دستم چرخاند، صدایم درآمد. افسر بازجو گفت: با شکنجه‌ی هوایی چطوری؟ ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/293 مسئول کانال: @Mehdi2506
سلام خسته نباشید داستان اعترافات یک زن داستانی بود که به نظرم اصلا خوب نتونست جلب نظر کنه از این که خوندمش شیمونم احساس میکنم میخواست خواننده رو گول بزنه تا مثلا جلب توجه کنه و این واقعا خوب نبود بعضی از داستانها مثل داستانی که راجع به دختر شهید که دکتر شده بود حتی فکر این که ممکنه خیالی باشه هم ادم رو ناراحت نمیکرد ولی این داستان اصلا موضوع جالبی نداشت
S.R: سلام علیکم با تشکر از کار بسیار عالی شما در گسترش فرهنگ کتابخانی و عرض،خسته نباشید ، به نظر بنده داستان اعترافات یک زن ، نتوانست حق مطلب را در مورد جهاد با نکاح ادا کند ،آنطوری که درباره جهاد نکاح داعش اطلاعات داد ، یعنی بنده منتظر بودم بیشتر از فداکاریهای یک همسر مدافع حرم بشنوم و دراین حد فکر میکنم اقناع کننده نبود . شاید علتش اسن است که سه داستان قبل خیلی جذاب و تاثیر گذار بود . داستان بی تو هرگز و پایی که جاماند و زندگی به رنگ عشق هرسه جذاب و زیبا بودند ، باتشکر از زحمات جنابعالی اجرکم عندالله. مثلا کتاب خداحافظ سالار که درمورد حضور همسر و دختران سردار همدانی در سوریه و همراهی ایشان با سردار است برایم خیلی زیبا و جذاب بود و انتظار داشتم این داستان هم به همچنین جاهایی برسد ، ولی احساس کردم داستان یکدفعه رهاشد و تمام شد .