فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#بصیرت
✳️ از چه میترسی؟
🔹 ۱۱ سال قبل، ارتش آزاد سوریه با انتشار یک ویدئو از جوانان درخواست کرد که نترسند، با هم متحد شوند و سوریه را آزاد کنند.
گفتگوی جالب بین دو جوان در این ویدئو، صحبتهایی آشنا برای ما ایرانیهاست.
حتما بشنوید.
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
🇮🇷 #مزد_خون 🇮🇷
#بر_اساس_واقعیت
📖 قسمت بیست و چهارم
خیالم راحت شد،
اینجوری بهتر هم بود...
من برنامه ریزی کرده بودم فردا برم دنبال کارای حوزهام که دیدم مادرم با مادر فاطمه، همراه رسیدن ...
حدس زدم که مادرم طاقت نیاورده و به مادر فاطمه هم گفته، طبیعی بود مادرن دیگه!
با دیدنشون کلی خوشحال شدم
ولی فکر کنم اونها از دیدن خونهای به اون کوچکی و وضعیت مکانی ناراحت شده بودن
خصوصا مادر خودم، که خوب این هم طبیعی بود و منتظر واکنشش بودم،
عملا جز شرمندگی چیزی نبود و تنها جملهای که گفتم این بود انشاالله درست میشه...
توی ذهنم دوباره تمام فشارهای اقتصادی تداعی شد فشارهایی که من رو به سمت اهداف بلندم راهی قم کرد....
ناراحت بودم که مادرم بخاطر وضعیت خونهمون شرمندهی مادر فاطمه شده بود...
اما انگیزهی بیشتری برای انجام کارهای ثبت نام گرفتم،
هم زمان داشتم فکر میکردم شیخ منصور و طلبههایی که توی جلسه دیدم چکار میکنن که اینقدر از نظر مادی در رفاه هستن!!!
با تمام این فکرها راه افتادم و پیگیر کارهام شدم کلی پروژه داشتم برای ثبت نام و باید همه رو این چند وقت انجام میدادم تا زودتر محیطی رو که شنیده بودم دین رو با نگاه به تمام ابعاد زندگی میبینن برسم....
حسابی مشغول بودم که منصور بهم زنگ زد و بعد از احوالپرسی گفت:
"اخوی خیلی سرت شلوغه قرار بود بهم خبر بدی..."
گفتم:
"ببخشید منصور جان! خیلی درگیرم! فکر نکنم امروز بتونم ببینمت..."
گفت:
"مرتضی اگه کاری داری خدا وکیلی بگو"
میدونستم داره جدی میگه و اینقدر پایه هست بلند شه الان بیاد، ولی گفتم:
"نه دستت درد نکنه، باید خودم انجامش بدم"
گفت:
"باشه! خلاصه تعارف نکنیا..."
بعد ادامه داد:
"راستی شب مراسم داریم میرسی بیای؟!"
گفتم:
"نمیدونم مادرم اومده مطمئن نیستم برسم اما بهت خبر میدم"
گفت:
"نگاه مرتضی! ممکنه یادت بره، من خودم زنگ میزنم ازت خبری میگیرم اصلا خودم میام دنبالت..."
گفتم:
"توکل برخدا و دوباره درگیر کارهام شدم"
عصر شده بود خسته و کوفته میخواستم برگردم خونه که منصور دوباره زنگ زد...
یعنی این همه پیگیرش برام جالب بود !
جواب که دادم گفت: "کجایی اخوی؟"
گفتم: "دارم میرم خونه"
گفت: "وایستا بیام دنبالت"
گفتم: "نه بابا نمیخواد! مزاحم نمیشم نزدیک خونهام!"
گفت: "اومدم وایستا کارت دارم..."
منتظرش ایستادم و خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم رسید! با همون محبتش تا در خونه رسوندم موقع پیاده شدن...
گفت:
"راستی مرتضی اینها رو هم بگیر..."
چند پرس غذا داد دستم و ادامه داد:
"اینا تبرکین، مهمون داری رزق مهمونات رسید..."
گفتم:
"نه منصور مادرم حتما یه چیزی درست کردن..."
گفت:
"بگیر دیگه مال امام حسین رو که آدم رد نمیکنه!"
خیلی آدم با محبت و با مرامی بود....
هر فرد دیگهای هم جای من بود احساس میکرد چقدر خوبه چنین رفیقی داشته باشه...
ولی من همچنان درونم پر از سوال بود
با این حال لطفهاش رو نمیشد ندیده گرفت!
طی این دو هفته خیلی احوالپرسم بود
مدام بهم سر میزد...
اما من منتظر بودم مهدی رو ببینم تا باهاش صحبت کنم...
باید درست میپرسیدم اصل ماجرا چیه؟!
تا این شبهههای ذهنیم برطرف میشد!
اما متاسفانه مهدی نتونست بیاد قم ...
با هم که تلفنی صحبت کردیم گفت؛ برنامشون کنسل شده و افتاده برای چند وقت دیگه...
همین باعث شد رابطهی من و شیخ منصور بیشتر و صمیمیتر از قبل بشه...
خداروشکر بعد از اون همه سختی فاطمه و پسرم به سلامتی اومدن خونه...
مادرهامون هم حسابی مشغول آقازاده ی تازه متولد شده بودن...
من هم کارهای ثبت نامم رو کرده بودم و فقط مونده بود آزمون ورودی و مصاحبه که چند ماه دیگه برگزار میشد...
طی این مدت با دوستانی که شیخ منصور بهم معرفی کرده بود و چند بار طی چند روزی که خودش بود باهاشون دیدار داشتیم صمیمی شده بودم و رفت و آمد داشتم...
بچه های ساده و دل پاکی بودن که تمام زندگیشون عشق اهل بیت علیه السلام بود...
نکتهی جالبش اینجا بود که به جز چند نفر افرادی که در بر پایی مراسمات جایگاههای اصلی رو در جلساتشون داشتن بقیهی افرادی که توی این جمع بودن زندگی های سادهای داشتن و گاهی حتی افراد خیلی فقیر بینشون بود که خوب از کمک ها و لطف جلسهی امام حسین بیبهره و دور نمیموندن و همین باعث میشد با اشتیاق بیشتری در این جلسات حاضر بشن و دار و ندارشون رو برای اهل بیت علیهم السلام خرج کنند...
همه چی حالت عادی داشت و هیچ مسئلهی مورد داری تا اون موقع پیدا نکرده بودم!!!
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
33.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کودکانه
📺 #کارتون زیبای #شهر_موشکی
قسمت سیزدهم
🎞 این قسمت : روز جشن
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
حال خوب، نماز خوب 34.mp3
12.23M
حال خوب، نماز خوب ۳۴
#شرح_آداب_الصلاه #امام_خمینی
#نماز
درخدمت #استاد_احمد_غلامعلی
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
202030_1763834350.pdf
932.9K
پیدیاف کتاب آداب الصلاه امام خمینی رحمهالله
#لطیفه_نکته ۲۲۸
باقالی فروش برای فروشش داد میزنه؛ باقالی!باقالی ...
اما هیچ جواهر فروشی برای فروشش داد نمیزنه : جواهر !جواهر ...
در کل خواستم بگم خوب که باشی نیازی به سر و صدا نیست مردم خودشون چشم دارن ✌️🤣
راستی دین فروشها هم بدون صدا و یواشکی دین فروشی می کنند مراقب باشید🙈😂🙏😍😳🤣
به نام خدا
سلام صبح بخیر
⚘امام حسین علیه السلام
إِنَّ النَّاسَ عَبِیدُ الدُّنْیَا وَ الدِّینُ لَعقٌ عَلَی أَلْسِنَتِهِمْ یَحُوطُونَهُ مَا دَرَّتْ مَعَایِشُهُمْ فَإِذَا مُحِّصُوا بِالْبَلَاءِ قَلَّ الدَّیَّانُونَ
به راستى كه مردم بنده دنيا هستند و دين لقلقه زبان آنهاست، تا جايى كه دين وسيله زندگى آنهاست، دين دارند و چون در معرض امتحان قرار گيرند، دينداران كم مى شوند.
(📔تحف العقول ص۲۴۵)
✍🏽: بسیاری از انسانها که مدعی دینداریند هر گاه پای آزمایش پیش بیاید دین را به راحتی فدا میکنند تا به دنیایشان لطمهای نخورد
مردم کوفه بارزترین مصداق فدا کردن دین برای دنیا هستند
و مسئولینی که بخاطر حفظ صندلی به راحتی با احکام دین بازی می کنند و دین را به گونه ای تاویل می کنند که با حفظ صندلیشان سازگارتر باشد نیز مصداق بارز روایتند.
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
KayhanNews759797104121495656136409.pdf
13.37M
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز چهارشنبه
۱۸ آبان ۱۴۰۱
۱۴ ربیعالثانی ۱۴۴۴
۹ نوامبر ۲۰۲۲
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee