🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پنجاه و چهارم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/485
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۱۴)
فردا یک ستون کامیون پر از سلاح های سنگین و سبک جلوی مقر صف کشیدند.
همه آماده حرکت به سمت تهران بودند.
حاجی نیکومنظر مرا در کنار یک راننده کمپرسی نشان داد و گفت: "برادر خوشلفظ! شما سر ستون هستی و پشت سرت ۱۱۰ خودرو پر از سلاح و مهمات. راننده آدرس پادگان را بلد است. فقط نگذارید کسی از ستون جدا بشود و فاصله بیفتد. وسایل را طبق لیست تحویل بدهید."
از این بهتر نمیشد.
باز هم سر ستون شده بودم و پشت سرم بقیه.
اما این بار بلدچی گردان سلمان نبودم.
این همه مهمات و سلاح را می بردم به تهران و از آنجا به سوریه و لبنان...
شوق رفتن به لبنان بیقرارم کرده بود
آنقدر که جوگیر شدم و یادم رفت که قرار است من جلودار باشم.
راننده را شیر کردم که یک کم گازش را بگیر.
بنده خدا هم گوش کرد
ساعت ۱۲ شب ما به بروجرد رسیدیم.
بقیه ستون در اندیمشک خوابیده بودند
آنجا آمار گرفته بودند.
دیده بودند فقط کامیون سر ستون نیست.
احتمال داده بودند که منافقین کمپرسی اول را با همه مهماتش دزدیدهاند.
سپاههای ۳ استان لرستان، همدان و کرمانشاه در آماده باش صددرصد بودند تا کمپرسی مفقود شده را پیدا کنند.
ما یک راست رفتیم.
ساعت ۱۰ صبح به تهران رسیدیم.
حالا با آن هیبت جبههای، با یک کامیون پر از مهمات، در به در دنبال آدرس پادگان ولیعصر میگشتیم.
قیافه گل مالی شده کمپرسی داد میزد که از جبهه آمده است.
سر لولههای ضدهوایی از اتاقش بالا زده بود.
یک گونی پر از کلاش هم به دلیل کمبود جا آورده بودم توی اتاق و کنار راننده.
بالاخره سر یک چهارراه پیاده شدم.
گونی پر از کلاش را انداختم روی دوشم.
جوانی را با سیمایی نورانی دیدم.
شک نکردم که یک آدم حزب اللهی است.
گونی به دوش جلو رفتم: "اخوی از جبهه آمدهایم. وسایلی آوردهایم که باید برسانیم به پادگان ولیعصر. میشود کمکمان کنید."
پرید بالا و نشست پیش راننده و ما را یک راست برد دم در پادگان ولیعصر.
مسئول پادگان که از گم شدن کامیون اول باخبر بود، با دیدن ما هم خوشحال شد و هم عصبی: "کی گفته شما از سر ستون جدا بشوید. یک مملکت را سر کار گذاشتهاید. همه فکر کردند افتاده توی تله منافقین!"
عصر همان روز ماشینها رسیدند.
اولش خودم را قایم کردم.
بعد رفتم سراغ حاج علا و ماجرا را گفتم.
او هم بیتعارف گفت: "اگر همآهنگ نباشی، لبنان بی لبنان." گفتم: "چشم! هرچه تو بگویی."
گفت: "برویم برای پاسپورت عکس بگیریم."
به میدانی رفتیم که با آن میگفتند؛ میدان امام حسین، و با همان لباسهای خاکی عکس گرفتیم.
بنزین تمام کردیم.
وقتی داشتم بنزین میزدم، کارگر پمپ بنزین گفت: "شما را به خدا زود بنزین بزنید و برید. یک ساعت پیش دو نفر اینجا شهید شدند. مثل شما جبههای بودند."
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پنجاه و پنجم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/501
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۱۵)
فردا صبح حاجی نیکومنظر با یک خبر بد رسید؛
"دستور آمده که عدهای باید بمانند. برادر خوشلفظ! شما فعلاً برو همدان. با گروه بعدی به لبنان اعزامت میکنیم."
اول بهت زده شدم.
اصرار کردم که؛ "من باید به لبنان بروم. جنگ با اسرائیل آرزوی من است."
اینها را با گریه گفتم.
حاجی دلش برایم سوخت.
دستی به صورتم کشید و گفت: "مطمئن باش این را واقعیت گفتم. فعلا نیروهای محدودی به لبنان میروند. اگر قسمت شد، شما با گروه بعدی میروی. اصلاً با حبیب میروی. خوب است!؟"
یکه خوردم.
فکر کردم دستم انداخته.
گفتم: "حبیب که پیش خداست! حاجی ما را گرفتهای!؟
گفت: "نه! حبیب مجروح است. ما هم مثل بقیه فکر میکردیم شهید شده. آمارش توی شهدا بود. الان هم توی بیمارستان تحت درمان است."
با اسم حبیب جان گرفتم.
مرده بودم زنده شدم.
حبیب عشق من بود.
اینکه او باشد و با او به لبنان بروم، آرامم میکرد.
گفتم: "چشم."
خداحافظی کردم و راهی همدان شدم.
وارد کوچه شدم.
خواستم مجروحیتم را از مادرم پنهان کنم، اما به او گفته بودند.
وقتی در زدم، خودش در را باز کرد.
انگار پشت در ایستاده بود.
سلام کردم.
پرسید: "زخمت خوب شده؟ پسرم!"
سر و رویش را بوسیدم.
پدرم رفته بود سرویس.
برای بقیه اعضای خانواده یک ساعت تعریف کردم و رفتم پایگاه بسیج.
شام را با بچههای بسیج خوردم.
از مسئول پایگاه پرسیدم: "چه خبر؟"
گفت: "هر شب تا صبح می رویم گشت"
همان شب با آنها به گشت رفتم.
بعد از نماز صبح هوس آجی جان و باغش را کردم.
مادربزرگ هم از آمدن من و حتی مجروحیتم باخبر بود.
وقتی مرا دید، دعایم کرد.
لبه بالکن باغ نشاند.
این بار لازم نبود میوه بچینم.
خودش از باغ یک سبد پر از میوه آماده کرده بود.
تا دیر وقت تعریف کردیم.
با بانگ اذان بیدار شدم.
روز بعد رفتم دبیرستان.
باید تکلیف چند درس سال اول را مشخص میکردم.
رزمنده برای بیشتر معلم ها و اهالی مدرسه حرمت داشت.
بی آنکه نامه نشان بدهم، مدیر مدرسه تعدادی کتاب دستم داد و گفت: "اینها را بخوان و تا دو هفته دیگر بیا برای امتحان"
فکر من به لبنان بود و دو هفته انتظار، انتظاری کشنده.
گفتم: "چند روزه میخوانم و امتحان میدهم.
مدیر لبخند زنان گفت: "پس معلوم است که وضعیت خوب است و مشکلی نیست."
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️
قسمت قبل؛https://eitaa.com/salonemotalee/499
🌺 قسمت پنجم:
🖋پایان عمل جراحی
در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد ...
احساس کردم که کار رابه خوبی انجام دادند ... چون دیگر هیچ مشکلی نداشتم ... آرام وسبک شدم ...
چقدر حس زیبائی بود!... درد از تمام بدنم جدا شد
یکباره احساس راحتی کردم و گفتم خدا را شکر ، عمل خوبی بود ...
با اینکه کلی دستگاه به سر وصورتم بسته بود،اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم ...
برای یک لحظه، زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم! ... ازلحظه کودکی تا لحظهای که وارد بیمارستان شدم ... همهٔ آن خاطرات برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت ...
چقدر حس و حال شیرینی داشتم... در یک لحظه تمام زندگی واعمالم را میدیدم!
در همین حال و هوا بودم ... که جوانی بسیار زیبا، با لباس سفید و نورانی در سمت راست خود دیدم ...
او بسیار زیبا بود... نمی دانم چرا اینقدر او را دوست داشتم ... می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم ... باخودم گفتم چقدر زیباست ... چقدر آشناست ، او را کجا دیدم؟!
سمت چپم را نگاه کردم ... عمو و پسر عمه ام ،آقاجان سید و ... ایستاده بودند ...
عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود، پسر عمه ام از شهدای دوران دفاع مقدس بود
از اینکه بعد از سال ها آن ها را می دیدم بسیار خوشحال شدم ...
ناگهان یادم آمد جوان سمت راست را ...
حدود ۲۰ الی ۲۵ سال پیش...
شب قبل از سفر مشهد ...
عالم خواب ... حضرت عزرائیل!
محو جمال ایشان بودم که با لبخندی به من گفتند : برویم؟ ...
باتعجب گفتم کجا؟
دوباره نگاهی به اطراف انداختم ...
دکتر جراح ماسک روی صورتش را درآورد و گفت:مریض از دست رفت ...دیگه فایده نداره ...
بعد گفت: خسته نباشید... شما تلاش خودتون رو کردین، اما بیمار نتونست تحمل کنه...
یکی دیگه از پزشک ها گفت: دستگاه شوک رو بیارین ...
نگاهی به دستگاه ها و مانیتور اتاق عمل کردم ... همه از حرکت ایستاده بودند!...
خیلی عجیب بود که دکتر جراح، پشت به من قرار داشت ... امامن می توانستم صورتش راببینم!
حتی می فهمیدم که در فکرش چه میگذرد وافکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم میفهمیدم
از پشت دربسته لحظه ای نگاهم به بیرون ازاتاق عمل افتاد ...
برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذکر می گفت.حتی ذهن او را می توانستم بخوانم ...
او میگفت:
خدا کنه که برادرم برگرده ...
دو فرزند کوچک دارد وسومی هم در راه است اگر اتفاقی برایش بیفتد، با بچه هایش چه کنیم؟...
یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچههای من چه کند!!
کمی آن طرف تر، داخل یکی از اتاق های بخش، یک نفر درمورد من باخدا حرف میزد!... جانبازی بودکه روی تخت خوابیده بود و برایم دعا می کرد...
او را می شناختم...
قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشوم با او خداحافظی کرده و گفته بودم که شاید برنگردم..
این جانباز خالصانه می گفت:خدایا من را ببر، اما اورا شفا بده... او زن و بچه دارد ...
ناگهان حضرت عزرائیل به من گفت : دیگر برویم ...
◀️ ادامه دارد...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیر گذار " سه دقیقه در قیامت"
1_481960664.mp3
3.2M
#لالایی_فرشتهها
قسمت چهل و ششم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/500
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پنجاه و ششم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/502
فصل پنجم
رمضان جنگ تشنگی(۱)
در اتاق را روی خودم بستم.
گاهی هم در باغ آجی جان
نشستم و درس خواندم.
کمتر از یک هفته شد که ۴ درس را امتحان دادم.
باید میرفتم به پادگان ولیعصر تهران، اما قبلش رفتم سپاه همدان.
در و دیوار سپاه هنوز برای حاج محمود شهبازی سیاهپوش بود.
پیکر او را به شهرش اصفهان برده بودند اما همه جا حرف او بود و حرف از حاج احمد متوسلیان که میگفتند به دست نیروهای اسرائیلی اسیر شده است.
خبر اسارت حاج احمد درد جانکاهی به جانم زده بود که امام فرمود: "راه قدس از کربلا میگذرد."
عقب نشینی عراق بعد از فتح خرمشهر میان بچههای پشت جبهه پیچیده بود و نیروهای سپاه همدان به سرپل ذهاب برگشته بودند.
ساکم را برداشتم و عازم سرپلذهاب شدم.
مادرم پرسید: "با این وضعیت میخواهی به جبهه بروی؟
گفتم: "یک خراش کوچک بود که خوب شد."
گفت: "اگر یک خراش کوچک بود، چرا رنگ به رخسارت نیست؟"
گفتم: "دلم برای بچههای جبهه تنگ شده، باید برگردم."
مادرم وقتی اصرارم را برای رفتن دیدید مثل دفعات قبل تسلیم شد.
برای آخرین بار به بیمارستان امام رفتم تا پانسمانم را عوض کنم.
خانم پرستار وقتی تنظیف را از روی زخم برداشت یکه خورد و سرش را عقب برد.
چیزی که او به چشم دید، مادرم با حس مادری فهمیده بود. در هر صورت باز هم نسخه و یک پلاستیک پر از آنتیبیوتیک.
جایی برای درنگ نبود. از بیمارستان به سپاه رفتم و از آنجا به سمت سرپلذهاب، به دنبال حبیب.
سرپلذهاب از تیررس توپ بیرون آمده بود.
از آنجا رفتم به شهرک المهدی.
تمام فکر و ذکرم حبیب بود.
میاندیشیدم که با دیدن او، شاید روزنهای برای رفتن به لبنان پیدا کنم.
شهرک پر بود از بچه هایی که نزدیک یک سال با عراقیها جنگیده بودند.
شاد بودند و سرخوش
بیشتر به این سبب که ارتفاعات قراویز و بازیدراز و تنگه کورک را که با چنگ و دندان حفظ کرده بودند حالا خالی از نیروهای دشمن میدیدند.
گروه گروه آماده میشدند تا برای پیدا کردن شهدای این ارتفاعات سازماندهی شوند.
عدهای هم زیر نظر حاج آقا همدانی سازماندهی میشدند که به قله قراویز بروند تا هم شهدا را پیدا کنند و هم از مواضع عراقیها بعد از عقب نشینیشان خبر بیاورند.
در میان آنها یک لحظه "حبیب" را دیدم با سر تراشیده که رد ترکش را میشد در آن دید.
لذت دیدن او به تمام دنیا میارزید.
چشم او هم به من افتاد.
بیکلام برایم آغوش باز کرد.
تا چند ثانیه در گرمای آغوش او غرق بودم.
آنقدر که بغضم ترکید و سر و رویش را غرق در بوسه کردم.
- برادر خوشلفظ! باور نمیکنم که اینجا باشی!
با گریه گفتم: "آقا حبیب! میخواستم بروم لبنان."
حرفم را برید: "لبنان خبری نیست. هرچه هست، اینجاست" گفتم: "من باید چه کار کنم؟"
گفت: "مثل بقیه. فعلا میرویم تا رد عراقیها را آن طرف قراویز پیدا کنیم. شما هم می توانید بروی به تنگه گورک برای پیدا کردن شهدا"...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
⏳سه دقیقه درقیامت⌛️
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/504
🌺 قسمت ششم:
🖋 اِقرَا کِتابَک
🌷 لازم به ذکراست که داستان اصلی کامل تر از این مطالب است که مطرح می شود. از روزمرگی های داستان صرف نظر می کنم و به جای آن قسمتهائی که راوی داستان وارد عالم قیامت می شود را، بدون کم وکاست بیان می کنم تا با مسائلی که میخواهیم درجهان آخرت روبرو شویم بهتر آشنا شویم 🌷
اما ادامه ماجرا:
ناگهان حضرت عزرائیل به من گفت: برویم؟...
فهمیدم که منظور ایشان مرگ من و انتقال به آن جهان است ...
مکثی کردم و به پسر عمه ام اشاره کردم و گفتم:
من آرزوی شهادت داشتم ... سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم ... حالا بااین وضع بروم؟!...
اما اصرارهای من بی فایده بود... باید می رفتم...
همان لحظه دو جوان دیگر ظاهرشدند و درچپ و راست من قرارگرفتند وگفتند: برویم ...
بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم ... لحظهای بعد، خود را همراه این دونفر دریک بیابان دیدم!
زمان اصلا مانند اینجانبود ...
من دریک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم وصدها نفر رامیدیدم!...
آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده ... اما احساس خیلی خوبی داشتم ... از آن درد شدید چشم راحت شده بودم ...
پسر عمه و عمویم در کنارم حضور داشتند و شرایط خیلی عالی بود...
در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ماهستند، حالا داشتم این دو را می دیدم ... چقدر زیبا و دوست داشتنی بودند... دوست داشتم همیشه باآنها باشم.
در وسط یک بیابان خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم ... کمی جلوتر چیزی رادیدم! ...
روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود ...
آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم! ...
به اطراف نگاه کردم ... سمت چپ من در دوردست ها، چیزی شبیه سراب دیده می شد ...
اما آنچه می دیدم سراب نبود، شعله های آتش بود! ...
حرارتش را از دور حس میکردم ...
به سمت راست خیره شدم ...
در دوردستها یک باغ بزرگ و زیبا، چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود ... نسیم خنکی از آن سو احساس میکردم.
به شخص پشت میز سلام کردم ... باادب جواب داد ... منتظر بودم ... می خواستم ببینم چه کار دارد ...
آن دو جوان که در کنار من بودند عکس العملی نشان ندادند.
جوان پشت میز یک کتاب بزرگ و قطور را درمقابل من قرار داد! ... به آن کتاب اشاره کرد... وقتی تعجب من را دید، گفت: کتاب خودت هست، بخوان ... امروز برای حسابرسی، همین که خودت آن را ببینی کافی است...
چقدر این جمله آشنا بود ...
در یکی از جلسات قرآن، استاد ما این آیه را اشاره کرده بود:
《اقراکتابک، کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا》
نگاهی به اطراف کردم ... کمی مکث کردم و کتاب را باز کردم ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
1_481960625.mp3
3.88M
#لالایی_فرشتهها
قسمت چهل و هفتم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/505
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پنجاه و هفتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/494
فصل پنجم
رمضان جنگ تشنگی(۲)
با تویوتا به تنگه کورک رفتیم.
متعجب شدم که بچه ها چه طور این ارتفاع صعب العبور را تسخیر کردهاند.
یکییکی از تخته سنگ ها بالا رفتیم.
تا جایی که لابلای صخرههای تیز و بلند، فقط نردبانهای چوبی و بلند عراقیها جواب می داد.
به روی خودم نیاوردم.
پا به پای دیگران، عرق ریزان از صخرهها بالا کشیدیم.
رسیدیم به پیکر یک شهید در نوک تیز یک صخره که به صورت معلق از آن آویزان بود.
عراقیها یک پای او را با طناب از بالا بسته و به حالت مجروح دارش زده بودند.
جلال اسکندری صخره را دور زد و بالا رفت.
با کارد طناب را از پای شهید برید.
همزمان من و مصیب مجیدی از پایین دست و سر آن شهید را گرفتیم و بدن خشک شدهاش را که ماهها زیر آفتاب مانده بود روی زمین خواباندیم.
روی کارت شناساییاش نوشته شده بود:
"سعید سیفی اعزامی از سپاه همدان"
او را میشناختم.
حالم دگرگون شد.
پلاستیک آوردم و او را در میان آن پیچیدم.
ادامه دادیم.
رسیدیم کنار رزمندهای که انگار به تخت سنگی تکیه داده بود.
اگر او را از رو به رو نمیدیدم، باور نمیکردم که از شهدای تنگه کورک است.
کلاه آهنی داشت.
با حالت نشسته و البته تا زانو زیر خاک.
با دست خاک روی پیراهنش را کنار زدم.
روی پیراهنش نوشته بود:
"رجبی اعزامی از نهاوند"
کلاه آهنی او سوراخ بود.
شاید در لحظه آخر در همان حالت مجروحیت که به سخره تکیه داده بود، عراقیها بالای سرش آمده و تیر خلاص به سرش زده بودند.
رفتیم سراغ ی یکی دیگر از شهدا به نام "سماوات" که پیکرش سوخته بود.
بعد از دو ساعت ۱۴ شهید را لابلای صخرهها پیدا کردیم.
عدهای را هم عراقیها از بالای کوه به ته دره و میدان مین داخل آن پرتاب کرده بودند.
جلال اسکندری گفت: "شهدای داخل میدان مین باشد برای مرحله بعد."
ظهر بود.
داشتیم برمیگشتیم که شهید دیگری را در مسیر، لای سنگها دیدیم.
هنوز بدنش خیس بود.
نمیدانم چرا؟
وقتی با عبادی زیر دست و پای او را گرفتیم که جابجا کنیم، افتاد.
حال من به هم خورد و خودم را کنار کشیدم.
ذبیح الله عبادی پیکر شهید را گرفت و گفت:
"این برادر، شهید است عزت دارد، حرمت دارد. چرا رهایش می کنی؟ چرا عقب میروی؟"
لحن او خجالت زدهام کرد، اما جلو نرفتم.
از کوه پایین آمدیم.
پهلویم می سوخت و گرما کلافه ام کرده بود.
وقتی به شهرک المهدی برگشتیم گروه شناسایی قراویز هم تازه آمده بودند.
آنها بعد از شناسایی شهدا روی قله قراویز به دنبال عراقیها میروند و در آن سوتر، در ارتفاعی به نام تنگه حمام به دام عراقیها میافتند.
گروه ۱۰ نفره به سرپرستی حسین همدانی چارهای جز درگیری نداشتند.
عراقیها دو نفر از این گروه را اسیر میکنند و بقیه هم با مشقت و سختی خودشان را به پایین قله قراویز میرسانند.
در مراحل بعدی برای آوردن شهدا از قراویز و تنگه کورک اقدام کردیم.
بیشتر شهدای این عملیات پیدا شدند.
ما فکر میکردیم کار ما در جبهه سرپل ذهاب تمام شده که حبیب گفت:
"برادر خوشلفظ! تو حالا یک نیروی اطلاعاتی باتجربه هستی. برو با گروه شناسایی کار کن."
پرسیدم: "مگر قرار است باز هم اینجا عملیات کنیم؟"
گفت: "خط را تحویل میدهیم ولی باید مشخص شود مواضع عراقیها در تمامی محورها کجاست...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/514
1_486015200.mp3
4.1M
#لالایی_فرشتهها
قسمت چهل و هشتم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/509
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پنجاه و هشتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/485
فصل پنجم
رمضان جنگ تشنگی(۳)
تا یک هفته کار ما شد شناسایی در قالب یک گروه هشت نفره.
بقیه نیروها را به جایی عقب تر از سر پل ذهاب به نام پاتاق بردند برای آموزش.
گروه ما زیر نظر جعفر مظاهری هر روز مسیری را شناسایی می کرد.
بالاخره بعد از یک هفته اعلام شد که همه نیروها به همدان برمیگردند.
خبر غیرعادی بود.
باز هم رفتم سراغ حبیب؛
- موضوع چیست؟ چرا همدان؟
- همدان مقصد نیست. قرار است یک روز آنجا باشیم و برویم جنوب.
صبح روز بعد با اتوبوسها حرکت کردیم.
بعد از ظهر به همدان رسیدیم.
کسی به خانه نرفت.
همه رفتیم به جایی به اسم پادگان آموزشی قدس.
آنجا یک نوجوان فرز و چابک، بیش از بقیه به چشم میآمد.
فانسخهای دور پیراهنش بسته بود و میان سه گردان سازماندهی شده میچرخید و با صدایی دو رگه پشت سر هم میگفت: "بشین! پاشو! بشین! پاشو!
چندان از او و این حرکتش خوشم نیامد.
نمیدانستم که همین جوان تیز و فرز و قاطع در سالهای آینده جای خالی حبیب را برایم پر خواهد کرد.
از حبیب پرسیدم: "این بچه کیست؟"
گفت: "علی چیتسازیان. مربی تاکتیک بسیجیها."
از نخ او بیرون آمدم و گفتم: "کی باید حرکت کنیم؟"
گفت: "فردا صبح زود! تو اگر میخواهی سری به خانوادهات بزن."
وقتی به خانه رفتم، مادرم متعجب شد و البته خوشحال که چه زود برگشتم.
ماه رمضان بود.
همه اعضای خانواده برای سحر بلند شدند.
بعد از اذان صبح ساکم را برداشتم و حرکت کردم.
خانوادههای رزمندگان شنیده بودند که بچههایشان از سرپلذهاب به همدان آمدهاند، ولی فرصت دیدار همان یک شب را هم پیدا نکردهاند، فردا صبح برای بدرقه فرزندانشان جلوی پادگان قدس صف کشیده بودند.
در مسیر پیچ رادیو باز بود و مارش عملیات میزد.
فهمیدم که ما برای همین عملیات میرویم.
تا به جنوب برسیم، توی سر و کول هم میزدیم.
دمدمای غروب به اهواز رسیدیم.
به اردوگاهی متعلق به تیپ ثارالله کرمان در جاده خرمشهر.
شب شب دعا بود و مناجات و استغفار و وصیت نامه نویسی.
مثل شبهای عملیات بیتالمقدس.
هیچکس نمیدانست خط کجاست؟
حتی عدهای نمیدانستند خاکریز چیست.
آنها جنگ را در کوههای غرب تجربه کرده بودند.
یکی پرسید: "برادر خوشلفظ! شما که قبلا اینجا بودهای، از خاکریز بگو! چه شکلی دارد؟ چقدر از یک تپه بلندتر است؟"
از سوالش خندهام گرفت.
گفتم: "خاکریز دیدنیست. نه گفتنی!
روز بعد با چند نفر از جمع گردانها جدا شدیم.
فرمانده گردانها بودند و فرمانده گروهانها و چند نفر دیگر.
من هم با اشاره حبیب با آنها راهی شدم.
به جایی رفتیم که برای من و حبیب آشنا بود.
دقیقا حوالی کانال گرمدشت که حالا قرارگاه تیپ ثارالله شده بود.
حالا آنجا عقبه جبهه بود و خط خیلی جلوتر در جایی به نام کوشک بسته شده بود.
جلوی سنگر فرماندهی تیپ گروهی دور جوانی حلقه زده بودند.
جوانی که "حاج قاسم" صدایش میزدند...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/517
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/507
🌺 قسمت هفتم :
🖋 حسابرسی
نگاهی به اطراف کردم ... کمی مکث کردم و کتاب را باز کردم ...
بالای سمت چپ صفحه اول، باخطی درشت نوشته شده بود:
( ۱۳سال و۶ ماه و۴ روز )
از آقائی که پشت میز بود پرسیدم: این عدد چیه؟
گفت سن بلوغ شماست، شما دقیقا در این تاریخ به بلوغ رسیدی ...
در ذهنم بود که این تاریخ، یکسال از ۱۵ سال قمری کمتراست ...
اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما درذهن داری ...
من هم قبول کردم.
قبل از آن و در صفحه سمت راست، اعمال خوب زیادی نوشته شده بود ... از سفر زیارتی مشهد ... تا نمازهای اول وقت و هیئت واحترام به والدین و...
پرسیدم: اینها چیست؟
گفت اینها اعمال خوبی است که قبل از بلوغ انجام داده ای... همه این کارهای خوب برایت حفظ شده ...
قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم ... جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد ... وگفت: نمازهایت خوب و مورد قبول است ... برای همین وارد بقیه اعمال می شویم ...
یاد حدیثی افتادم که پیامبر فرمودند: ( نخستین چیزی که خدای متعال بر امتم واجب کرد، نمازهای پنجگانه است و اولین چیزی که از کارهای آنان به سوی خدا بالا می رود، نمازهای پنجگانه است
و نخستین چیزی که درباره آن از امتم حسابرسی می شود، نمازهای پنجگانه میباشد )
من قبل از بلوغ، نمازم را شروع کرده بودم ... و باتشویق های پدر ومادرم، همیشه در مسجد حضور داشتم ...
کمتر روزی پیش میآمد که نماز صبحم قضا شود ... اگر یک روز خدای نکرده نماز صبحم قضا میشد ... تا شب خیلی ناراحت وافسرده بودم ... این اهمیت به نماز را از بچگی آموخته بودم ... وخدا را شکر همیشه اهمیت می دادم.
وقتی آن ملک؛ یعنی جوان پشت میز به عنوان اولین مطلب، اینگونه به نماز اهمیت داد ... و بعد به سراغ بقیه اعمال رفت یادحدیثی افتادم که معصومین علیه السلام فرمودند:
( اولین چیزی که موردمحاسبه قرار می گیرد، نماز است اگر نماز قبول شود بقیه اعمال قبول می شود و اگر نماز رد شود ...)
خوشحال شدم به صفحه اول کتابم نگاه کردم ... از همان روز بلوغ، تمام کارهای من باجزئیات نوشته شده بود ... کوچکترین کارها، حتی ذره ای کارخوب و بد را دقیق نوشته بودند وصرف نظر نکرده بودند ... تازه فهمیدم که
《فمن یعمل مثقال ذرةٍ خیراً یره ... 》یعنی چه! ....
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
1_488194234.mp3
3.78M
#لالایی_فرشتهها
قسمت چهل و نهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/513
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پنجاه و نهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/494
فصل پنجم
رمضان جنگ تشنگی(۴)
حاج قاسم سلیمانی فرمانده تیپ ثارالله کرمان بچههارا با آخرین وضعیت کوشک توجیه کرد:
"برادران! طی دو شب گذشته، ما توانستهایم به دژ مرزی کوشک رخنه کنیم.
الان ۷۰۰ متر از دژ دست بچه هاست.
اما فشار روی آنها خیلی زیاد است.
از سه طرف با عراقیها میجنگیم؛ راست، چپ و روبرو.
پشت سرمان هم میدان مین است.
اگر وضعیت به همین منوال بماند، شاید همین ۷۰۰ متر هم به دست دشمن بیفتد.
این قطعه با چنگ و دندان حفظ شده است...
طبق برآورد دو گردان به چپ و راست میزنند و یک گردان دیگر برای تامین و پشتیبانی آن دو گردان در احتیاط باقی خواهند ماند..."
سخنان حاج قاسم کوتاه بود و کامل، چهره او مرا به یاد حاج احمد متوسلیان میانداخت؛ محکم، مصمم و با آرامش حرف میزد.
همان شب نیروهای سه گردان روانه شدند.
چشم همه نیروها به علیرضا حاجی بابایی فرمانده محور و سه بردار فرمانده گردان همراهش بود.
من همراه حبیب بودم.
پا به پای او
گردان ما بعد از ساعتی حرکت در تاریکی مطلق به پشت دژ رسید.
به ۵۰ متری دژ رسیده بودیم که دستور دادند از تویوتاها پیاده شویم.
وسط میدان مین.
باید از یک معبر باریک عبور میکردیم.
و از انبوه سیم خاردارهایی که در اطراف همین معبر دیده میشد.
به هر ترتیب به طرف دژ رفتیم.
کانالی عمیق به قد یک نفر وسط دژ بود و چپ و راستش سنگر پشت سنگر
نیروهای خط با دیدن ما انرژی گرفتند.
گردان فتح از سمت راست دژ حرکت کرد.
به محض ورود ما به دژ منورهای عراقی بالا رفت و توپ و خمپاره مثل نقل و نبات روی دژ باریدن گرفت.
همانجا پایین سینهکش دژ، حاجیبابایی دوباره فرمانده گروهان ها را جمع کرد.
روی زمین با یک سنبه کلاش چند خط کشید که وضعیت دژ و موقعیت دشمن را به آنها نشان بدهد.
همان آغاز کار یک خمپاره وسط جمع افتاد.
باورمان نمیشد.
هنوز عملیات شروع نشده، مسئول محورمان علیرضا حاجی بابایی شهید شد.
زیر نور کم سوی یک منور، به قیافه حبیب نگاه کردم.
انگار با این اتفاق در یکی دو دقیقه ۲۰ سال پیر شده است.
حبیب دستور داد یک پتو روی صورت حاجیبابایی بکشیم که بسیجی ها از شهادت او مطلع نشوند.
از آنجا خودش غیر از هدایت گردان، مسئولیت محور را هم به عهده گرفت.
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/520
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/515
🌺 قسمت هشتم :
🖋 روز حسرت
کنار هر کدام از کارهای من، چیزی شبیه یک تصویر کوچک وجود داشت ... وقتی به آن خیره می شدیم، مثل فیلم به نمایش در می آمد ... درست مثل قسمت ویدئو درموبایل های جدید، فیلم آن ماجرا را مشاهده میکردیم، با تمام جزئیات ...
یعنی در مواجهه با دیگران، حتی فکر افراد را هم میدیدیم ... لذا نمی شد هیچ کدام از این کارها را انکار کرد.
غیر از کارها، حتی نیت های ما ثبت شده بود ... آنها همهچیز را دقیق نوشته بودند ...جای هیچگونه اعتراضی نبود.
تمام اعمال ثبت بود ... هیچ حرفی هم نمی شد زد...
اما خوشحال بودم که از کودکی، همیشه همراه پدرم در مسجد وهیئت بودم ... وخودم را از همین حالا دربهترین درجات بهشت می دیدم!
همینطور که به صفحه اول نگاه میکردم و به اعمال خوبم افتخار می کردم ... یک دفعه دیدم یکی یکی اعمال خوبم در حال محو شدن است!!
صفحه ای که پر از اعمال خوب بود ... ناگهان تبدیل به کاغذ سفید شده بود!...
با عصبانیت به آقایی که پشت میز بود گفتم: چرا اینها محو شد؟ مگه من این کارهای خوب رو نکردم؟!
گفت:بله درسته،اماهمان روز، غیبت یکی از دوستانت را کردی ... اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد ...
با عصبانیت گفتم: چرا؟ چرا همه اعمال من؟
اوهم غیرمستقیم اشاره کرد به حدیثی از پیامبر(ص) که می فرماید:
( سرعت نفوذ آتش در علف خشک، به پای سرعت اثرغیبت درنابودی حسنات بنده، نمی رسد )
رفتم صفحه بعد...
آن روز هم پر ازاعمال خوب بود ... نمازاول وقت، مسجد، بسیج، هیئت، رضایت پدر مادر و ...
تمام اعمال خوب، مورد تایید من بود ...
آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خیلی ها مثل من بچه مثبت بودند ... خیلی از کارهای خوبی که فراموش کرده بودم، تماماً برای من یادآوری می شد.
اما با تعجب دوباره مشاهده کردم که تمام اعمال من در حال محو شدن است!
گفتم: این دفعه چرا؟! ... من که در این روز غیبت نکردم!
جوان گفت: یکی از رفقای مذهبیت را مسخره کردی ... این عمل زشت باعث نابودی اعمالت شد ...
بعد بدون اینکه حرفی بزند، آیه 30 سوره یاسین برایم یادآوری شد:
" روز قیامت برای مسخره کنندگان روزحسرت بزرگی است "
《 یا حسرةً علی العباد ما یاتیهم من رسولٍ الا کانوا به یستهزون 》
خوب به یاد داشتم که به چه چیزی اشاره دارد ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت شصتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/517
فصل پنجم
رمضان جنگ تشنگی(۵)
به دستور او اولین دسته دوازده نفره از سینه کش دژ به سمت راست حرکت کردند.
ساعت ۱۰ شب بود ولی تانکهای دشمن از حرکت ما بو برده بودند و همان شبانه از سه طرف ما را احاطه کردند.
به محض حرکت دسته اول، تیر دوشکا و تانک بود که به سینه دژ میریخت.
تقریبا ۱۲ پیش قراول در همان دقایق اول شهید شدند.
گردان به ستون یک از سمت راست شروع به حرکت کرد.
یکی دو نفر جلو بودند و بقیه به دلیل عرض کم کانال، پشت سرشان.
نفرات جلو فقط نارنجک میانداختند و سنگر به سنگر را پاکسازی میکردند و خودشان مجروح یا شهید میشدند.
بعد از یک ساعت درگیری از نفرات گردان قریب به ۷۰ نفر شهید و مجروح شدند، اما راه برای گسترش خط به سمت راست باز شد.
وقتی کسی شهید یا مجروح میشد، همانجا داخل کانال میماند و بقیه از روی پیکرش حرکت میکردند.
کار من هم شده بود پیدا کردن نارنجک و انداختن داخل سنگرها.
تا نیمههای شب، شاید ۵۰ نارنجک انداختم ولی کمتر از یک خشاب ۳۰ تیری خالی کردم.
جای اسیر گرفتن هم نبود.
از کپکپ متوالی انفجار نارنجک ها سرم پر از باد بود و از درد میترکید.
کار خدا بود که قبل از طلوع آفتاب عراقی ها کم آوردند.
جنگ جانانه نیروها، خط را به سمت راست از ۷۰۰ متر تا ۲ کیلومتر گسترش داد، اما آنجا خبری از گردان فتح برای الحاق با ما نبود.
این یعنی آماده شدن برای تحمل یک فشار سنگین در طول روز.
نیروهای ما پشت سر هم داخل کانال نشسته یا ایستاده بودند و منتظر که گردان فتح هم بتوانند از سمت راست کانال ما به سمت ما بیایند و الحاق صورت بگیرد.
سریع نماز خواندیم
آفتاب بالا آمد اما اتفاقی نیفتاد.
برای مقابله با پاتک تانکها آماده شدیم.
حدسمان درست بود.
عراقیها از سمت روبرو، ستون ستون تانک آوردند.
به اندازهای که بعد از یک ساعت، دشت مقابل ما باشد مثل یک پادگان زرهی.
تانک ها شانه به شانه هم چسبیده بودند.
حتماً تعداد تانک ها از تعداد نفرات ما بیشتر بود.
میدانستند ما برای مقابله با آنها ابزار ضدزره غیر از آرپیجی نداریم.
از دور میزدند و جلو نمی آمدند.
حبیب مرتب مسیر کانال را تا پیشانی محل درگیری میرفت و میآمد.
تا ساعت هفت صبح فشار سمت راست به حدی شد که ناچار شدیم یک کیلومتر از کانال را خالی کنیم و عقب بیاییم.
سر ظهر تانکها هم جرأت پیدا کردند از سمت راست برای دور زدن ما آمدند...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/528
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/518
🌺 قسمت نهم :
🖋 ثواب حج
خوب به یاد داشتم که به چه چیزی اشاره دارد... من خیلی اهل شوخی وسرکار گذاشتن رفقا بودم ... باخودم گفتم: اگه اینطورباشه که خیلی اوضاع من خرابه...!
رفتم صفحه بعد، روز بعد هم کلی اعمال خوب داشتم ... اما کارهای خوب من پاک نشد ...
با اینکه آن روز هم شوخی کرده بودم، اما در این شوخی ها، با رفقا گفتیم و خندیدیم ... اما به کسی اهانت نکردیم،
غیبت نکرده بودم ... هیچ گناهی همراه با شوخی های من نبود ... برای همین شوخی ها وخنده ها، به عنوان کار خوب ثبت شده بود
با خودم گفتم: خدا را شکر ...
یاد حدیثی افتادم که امام حسین علیه السلام می فرمایند:
( برترین اعمال بعد از اقامه نماز، شاد کردن دل مومن است؛ البته ازطریقی که گناه درآن نباشد )
خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد، با تعجب دیدم ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده!
به آقایی که پشت میز نشسته بود با تعجب و لبخندگفتم: من در این سن،کی مکه رفتم که خبر ندارم؟!
گفت: ثواب حج ثبت شده، برخی اعمال باعث می شود که ثواب چندین حج در نامه عمل شما ثبت شود ... مثل اینکه از سر مهربانی به پدر و مادرت نگاه کنی ... یا مثلاً زیارت با معرفت امام رضا علیه السلام و...
اما دوباره مشاهده کردم که یکی یکی از اعمال خوب من در حال پاک شدن است ... دیگر نیاز به سوال نبود ... خودم مشاهده کردم که آخر شب با رفقا جمع شده بودیم و مشغول اذیت کردن یکی از دوستان بودیم ...
یاد آیه ۶۵ سوره زمر افتادم که می فرمود: 《برخی اعمال باعث حبط و نابودی اعمال خوب انسان میشود》
به دو نفری که در کنارم بودند گفتم: شما یک کاری بکنید! ... همینطور اعمال خوب من دارد نابود می شود!!...
سری به نشانه ناامیدی و این که نمیتوانند کاری انجام دهند برایم تکان دادند ...
همینطور ورق میزدم واعمال خوبی رامیدیدم که خیلی برایش زحمت کشیده بودم، اما یکی یکی محو میشد...
فشار روحی شدیدی داشتم ... کم مانده بود دق کنم...
نابودی همه ثروت معنوی ام را به چشم می دیدم ... نمی دانستم چه کار کنم ...
هر چه شوخی کرده بودم اینجا جدی ثبت شده بود ... اعمال خوب من، همه از پرونده ام خارج می شد و به پرونده دیگران منتقل می شد ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
هدایت شده از سالن مطالعه
50.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 قسمت اول مستند «در لباس سربازی»
🔰 «در لباس سربازی» روایتی ویژه از حضور رهبر انقلاب در جبههها از نخستین روزهای آغاز جنگ تحمیلی تا ترور ایشان در تیرماه سال ۶۰ است.
🔻 در این مستند، برخی تصاویر، فیلمها، اسناد و همچنین خاطرات شفاهی خودگفتهی آیتالله خامنهای از دوران دفاع مقدس برای نخستین بار منتشر شده است.
@salonemotalee
50.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 قسمت دوم مستند «در لباس سربازی»
🔰 «در لباس سربازی» روایتی ویژه از حضور رهبر انقلاب در جبههها از نخستین روزهای آغاز جنگ تحمیلی تا ترور ایشان در تیرماه سال ۶۰ است.
🔻 در این مستند، برخی تصاویر، فیلمها، اسناد و همچنین خاطرات شفاهی خودگفتهی آیتالله خامنهای از دوران دفاع مقدس برای نخستین بار منتشر شده است.
@salonemotalee
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت شصت و یکم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/520
فصل پنجم
رمضان جنگ تشنگی(۶)
پرویز اسلامیان در پیشانی کانال ایستاده بود
موشک پشت موشک به سمت تانکها میفرستاد
بدن عضلانی و ورزشی او مثل یک کوه بود
وقتی میایستاد نیروهای پشت سرش دل و جرأت پیدا میکردند که پشت او به صف شوند و برای او موشک آماده کنند
صحنه عجیبی بود یک تنه ایستاده بود و میجنگید
فوجی از تانک مقابلش آرایش گرفته بودند
به قدری آرپیجی زد که از لاله های گوشش خون میچکید
نزدیک یک ساعت جنگید
دست آخر تیر دوشکای تانک وسط شکمش خورد
افتاد داخل کانال
با افتادن او جنگ مغلوب شد
عراقیها حلقه محاصره را تنگتر کردند
تانک هایشان نزدیکتر شدند
من آنقدر با کلاش شلیک کردم که لوله کلاش داغ شد و ترکید
اما آن یک قطعه کوچک دژ دست عراقیها نیفتاد
روز بعد حاج جعفر مظاهری با گردلن ختدق آمد
با آمدن او روح تازهای در کالبد نیمهجان ما دمیده شد
رزم در روز برای گسترش خط از سمت راست آغاز شد
حبیب جلو افتاد و پاکسازی شروع شد
حالا از زمین و آسمان توپ و خمپاره میبارید
چشم من به حبیب بود
زیر آن گرمای کشنده و طاقت فرسا با سر مجروحی که هنوز باند سفید داشت میجنگید
جنگید تا این که ساعتی بعد چند نفر آمدند و گفتند حبیب از سرش تیر خورد و شهید شد و همانجا ماند
باورم نمیشد؛ بار اول نبود که میگفتند حبیب از ناحیه سر تیر خورده و شهید شده
مجروحیتهای متعدد حبیب، طی یکیدو ماه گذشته بیخیالم کرده بود
این دفعه هم تیری ترکشی خورده، افتاده، عقب رفته و حتماً یکی دو هفته دیگر سر و کلهاش پیدا میشود
سر صبح هرکس از لبه جلوی درگیری میآمد، زخمی بود
اگر دست و پا و توان داشت، از جلوی کانال به وسط کانال میرفت
اگر نه همان جا میماند
همچنان از گردان فتح خبری نبود
با تدبیر حاج جعفر، خط با احداث یک خاکریز عمود بر دژ تثبیت شد
با استقرار بچهها پشت خاکریز، حداقل از تیر تانکهای سمت راست در امان میماندیم
محل تلاقی خاکریز جدید با دژ با گونی و ورقهای فلزی چیده شد
سنگری ایجاد شد که سنگر شهادت نام گرفت
سنگر در پیشانی کانال، سینه به سینه عراقیها بود
اگر همین یک سنگر سقوط می کرد، عراقیها تا انتهای دژ کوشک میآمدند
داوطلب شدن حتی برای یک لحظه و ایستادن آرپیجی زدن به معنی پذیرش قطعی شهادت بود
کمتر کسی بود که از سنگر بالا برود و بایستد و از ناحیه سر تیر نخورد
دورتادور سنگر از پیکر شهدا پر بود
آنجا ایمانی میخواست به بلندای همت حبیب و شجاعتی به ارتفاع اراده خلل ناپذیر جعفر مظاهری
در آن غوغای زخم و تیر، بلندگوی بزرگ قرمز رنگی به دست گرفت و بچهها را به جنگیدن و مقاومت دعوت کرد
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/533
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/521
🌺 قسمت دهم :
🖋 نیت
《و کتاب اعمال آنان در آنجا گذارده میشود ؛ پس گناهکاران را میبینی در حالیکه از آنچه در آن است ترسان وهراسان هستند و میگویند:
وای بر ما، چه کتابی است که هیچ عمل کوچک و بزرگی راکنار نگذاشته، مگر اینکه ثبت کرده است. اعمال خود را حاضر می بینند وپروردگارت به هیچکس ستم نمیکند》 (سوره کهف، آیه ۴۹)
صفحات را که ورق می زدم، وقتی عملی بسیار ارزشمند بود، آن عمل درشت در بالای صفحه نوشته شده بود ...
در یکی ازصفحات، به صورت بسیار بزرگ نوشته شده بود:
کمک به یک خانواده فقیر
شرح جزئیات و فیلم آن موجود بود، ولی راستش را بخواهید من هر چه فکر کردم به یاد نیاوردم که به آن خانواده کمک کرده باشم!...
یعنی دوست داشتم ... اما توان مالی نداشتم که به آنها کمک کنم ...
آن خانواده را میشناختم ... در همسایگی ما بودند و اوضاع مالی خوبی نداشتند ...
خیلی دلم می خواست به آنها کمک کنم ...
برای همین یک روز از خانه خارج شدم و به بازار رفتم ...
به دو نفر از اعضای فامیل که وضع مالی خوبی داشتند مراجعه کردم ... و شرح حال آن خانواده را گفتم ... اما آنها اعتنایی نکردند ... حتی یکی از آنها به من گفت:
بچه، این کارها به تو نیامده ...این کار بزرگترهاست!
آن زمان ۱۵ سال بیشتر نداشتم، وقتی این برخورد را با من داشتند من هم دیگر پیگیری نکردم ...
اما عجیب بود که در نامه عمل من، کمک به خانواده فقیر ثبت شده بود!
به جوان پشت میز گفتم:
من که کاری برای آنها نکردم!...
او گفت: تو نیت این کار را داشتی ودر این راه تلاش کردی، اما به نتیجه نرسیدی ... برای همین، نیت و حرکتی که کردی، در نامه عملت ثبت شده ...
بعدها حدیث رسول گرامی اسلام در نهج الفصاحه صفحه ۵۹۳ را دیدم.
خداوند میفرماید:
《وقتی بنده من کار نیکی اراده کند و نکند یا نتواند انجام دهد آن را یک کار نیک برای او ثبت می کنم ...》
البته فکر و نیت کار خوب، در بیشتر صفحات ثبت شده بود ...
هر جائی که دوست داشتم کار خوبی انجام دهم ولی امکانش را نداشتم، اما برای اجرای آن قدم برداشته بودم، در نامه عمل من ثبت شده بود ...
ولی خدا را شکر که نیتهای گناه و نادرست ثبت نمیشد ...
در صفحات بعد و جای جای این کتاب مشاهده می کردم که چنین اتفاقی افتاده ... یعنی نیت های خوب من ثبت شده بود ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_488194213.mp3
2.74M
#لالایی_فرشتهها
قسمت پنجاهم
🌷چوپان درستکار🌷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/516
52.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 قسمت سوم مستند «در لباس سربازی»
🔰 «در لباس سربازی» روایتی ویژه از حضور رهبر انقلاب در جبههها از نخستین روزهای آغاز جنگ تحمیلی تا ترور ایشان در تیرماه سال ۶۰ است.
🔻 در این مستند، برخی تصاویر، فیلمها، اسناد و همچنین خاطرات شفاهی خودگفتهی آیتالله خامنهای از دوران دفاع مقدس برای نخستین بار منتشر شده است.
@salonemotalee
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت شصت و دوم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/528
فصل پنجم
رمضان جنگ تشنگی(۷)
همین که عراقیها نزدیک میشدند فریاد می زد؛
یک، دو، سه
همزمان دو نفر از سنگر شهادت بالا میرفتند و آرپیجی میزدند که یا میافتادند یا عراقیها را زمینگیر میکردند
یک بار تانکها آنقدر جلو آمدند که صدای بلندگو هم به گوش نمیرسید
تانکها تا ۱۰ متری خاکریز آمدند
بچهها با شجاعت تمام از سنگر شهادت عبور کردند
رفتند روی سرشان
شب هنگام بعد از رزم پیدرپی و بیخوابی پلکهایم سنگین شد
جایی پیدا کردم
کنار صدها جنازه عراقی و شهید خوابم برد
کسی نمیتوانست از داخل کانال عبور کند مگر اینکه پا بر روی جنازهها بگذارد
آنجا یک پتوی خاکی و خونی پیدا کردم
سرم را به جای متکا داخل کلاه آهنی گذاشتم
پتو را تا سینهام بالا کشیدم و خوابیدم
غافل از اینکه عراقیها جلو آمدهاند و نارنجک داخل کانال پرتاب میکنند
صبح بیدار شدم
نمازم قضا شده بود
کسی کنارم تکان خورد
ترسید و گفت: "مگر تو زندهای؟"
پسرخالهام حمید صلواتی بود
گفتم: "مگر قرار بود زنده نباشم؟"
قیافهام را دوباره برانداز کرد
سر پا بودم، اما کلاه آهنیام سوراخ بود
سوراخی که ترکش نارنجک عراقی به متکای من انداخته بود
پتو روی بدنم آنقدر خونی و غلطانداز بود که صلواتی و یکی دو نفر دیگر فکر کرده بودند یک شهیدم
صلواتی حفره کلاه را نشانم داد
دستم را داخل سوراخ کلاه کردم
چطور کلاه را سوراخ کرده بود، اما سرم را نه
خودم هم نفهمیدم
فکر کردم مثل حبیب، از ناحیه سر ضدضربه شدهام
اما این بار شهادت حبیب شایعه نبود
او جلوتر از سنگر شهادت، بین عراقیها افتاده بود
سه چهار روز بود که غذا نخورده بودیم
اگر آبی ته قمقمه مانده بود، سهم گلوی تشنهمان میشد
عراقیها هم از پاتک خسته نمیشدند
میزدند و میخوردند و از رو نمیرفتند
تنها چیزی که کم نداشتیم مهمات بود
کانال پر بود از فشنگ و تفنگ و نارنجک
بیشتر هم از نوع عراقیشان
من، یک بسیجی، حمید صلواتی و رضا محرمی یک تکه نان پیدا کردیم
شروع کردیم به خوردن
یک خمپاره زوزه کشید
آمد و روی سر آن بسیجی منفجر شد
سر او شکافت و درست مثل یک هندوانه که به زمین کوبیده باشند متلاشی شد
خون پاشید روی نان و سر و صورت ما
محرمی خیلی خونسرد گفت:
"خدایا! بعد از چهار روز، این تکه نان هم بر ما روا نبود؟!"
عصبانی شدم
نان را کنار انداختم
دستهای خونیام را به شلوارم مالیدم
تیربار را برداشتم
رفتم بالای سنگر شهادت
تا تیر داشتم زدم
همانجا از ناحیه حاج جعفر خبر رسید که بچههای همدان آماده باشند برای عقب رفتن.
کمک تیربارچی گفت: "کجا بروم؟ زندگیام، خانهام، خواهر و مادرم بمباران شدهاند؟"
اولش نفهمیدم چه میگوید
پرسیدم: "کجا؟!"
گفت: "پدر و مادرم در بمباران همدان شهید شدند"
نزدیک صبح، عدهای نیروی تازه نفس به جای ما آمدند
پشت دژ، سه تویوتا منتظر ما بودند
تویوتای اول ۳۸ نفر را در خود جا داد
تویوتای دوم هم تقریبا با همین مقدار تا لبش پر شد
اما برای تویوتای سوم فقط ۸ نفر مانده بود
غریبانه بود
یاد ۵ شب پیش افتادم
نزدیک ۱۰۰۰ نفر بودیم که همینجا، داخل میدان مین پیاده شدیم
اما حالا فقط ۸۰ نفر بودیم که زنده برمیگشتیم
نمیخواستم بی حبیب سوار شوم
سه نفرمان به جعفر گفتیم: "کجا برگردیم؟ ما میمانیم تا حبیب را پیدا کنیم"
جعفر محکم و قاطع جواب داد: برمیگردیم عقب! ما تکلیفمان را انجام دادهایم...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/536
⏳ سه دقیقه درقیامت⌛️
🌺 قسمت یازدهم :
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/529
🖋 نجات یک انسان
البته باز هم مشاهده می کردم که اعمال خوب خودم را با ندانم کاری و اشتباهات و گناهانی که بیشتر در رابطه با دیگران بود از بین می بردم.
هر چه جلو می رفتم، نامه عملم بیشتر خالی می شد!... خیلی ناراحت بودم ... نمی دانستم چه کنم ... ای کاش کسی بود که میتوانستم گناهانم را به گردن او بیندازم و اعمال خوبش را بگیرم، اما هرچی می گذشت بدتر می شد ...
نکته دیگری که شاهد بودم اینکه هر چقدر به سنین بالاتر می رسیدم، ثواب کمتری از نمازهای جماعت و هیئت ها در نامه عملم می دیدم! ...
به جوانی که پشت میز نشسته بود گفتم:
در این روزها من همه نمازهایم را به جماعت خواندم ... من در این شبها هیئت رفته ام ... چرا اینها در نامه عملم نیست؟!...
رو به من کرد و گفت: خوب نگاه کن ... هر چه سن و سالت بیشتر میشد، ریا و خودنمایی در اعمالت زیاد میشد ... اوایل خالصانه به مسجد و هیئت میرفتی ... اما بعدها، مسجد میرفتی تا تو را ببینند ... هیئت میرفتی تا رفقایت نگویند چرا نیامدی!
اگر واقعاً برای خدا بود، چرا به فلان مسجد نمی رفتی؟
بعد ادامه داد: اعمالی که بوی ریا بدهد
پیش خدا هیچ ارزشی ندارد ...
اعمال خالصت را نشان بده تا کارت سریع حل شود.
همانطور که با ناراحتی کتاب اعمالم را ورق می زدم ناگهان دیدم بالای صفحه باخط درشت نوشته شده:
"نجات یک انسان"
خوب به یاد داشتم که ماجرا چیست ... به خودم افتخار کردم و گفتم: خدا راشکر ... این کار را واقعاً خالصانه برای خدا انجام دادم.
ماجرا از این قرار بود که یک روز در دوران جوانی با دوستانم برای شناکردن، به اطراف سد زاینده رود رفته بودیم ... رودخانه پر ازآب بود و ما هم مشغول تفریح ...
ناگهان صدای جیغ و داد یک زن و مرد همه را میخکوب کرد! ...
یک پسر بچه داخل آب افتاده بود و دست و پا می زد، هیچ کس هم جرات نمی کرد داخل آب بپرد و بچه را نجات دهد...
من شنا و غریق نجات بلد بودم ... آماده شدم که به داخل آب بروم ... اما رفقایم مانع شدند... آنها می گفتند اینجا نزدیک سد است و ممکن است آب تو را به زیر بکشد و با خود ببرد... خطرناک است و ...
اما یک لحظه با خودم گفتم: فقط برای خدا... و پریدم توی آب ...
خدا را شکر که توانستم بچه را نجات بدهم ... او را به ساحل آوردم و با کمک رفقا بیرون آمدیم ...
پدر و مادرش از من حسابی تشکر کردند و شماره تماس و آدرس مرا گرفتند ...
این عمل خالصانه خیلی خوب در پیشگاه خدا ثبت شده بود ... خوشحال بودم که لااقل یه کار خوب با نیت الهی پیدا کردم.
از اینکه این عمل، خیلی بزرگ در نامه عملم نوشته شده بود فهمیدم کار مهمی کرده ام...
اما یکباره مشاهده کردم که این عمل خالصانه هم درحال پاک شدن است!! ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_364688620.mp3
12.65M
#لالایی_فرشتهها
قسمت پنجاه و یکم
🌷پیامبر گلها🌷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/530