1_486015200.mp3
4.1M
#لالایی_فرشتهها
قسمت چهل و هشتم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/509
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پنجاه و هشتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/485
فصل پنجم
رمضان جنگ تشنگی(۳)
تا یک هفته کار ما شد شناسایی در قالب یک گروه هشت نفره.
بقیه نیروها را به جایی عقب تر از سر پل ذهاب به نام پاتاق بردند برای آموزش.
گروه ما زیر نظر جعفر مظاهری هر روز مسیری را شناسایی می کرد.
بالاخره بعد از یک هفته اعلام شد که همه نیروها به همدان برمیگردند.
خبر غیرعادی بود.
باز هم رفتم سراغ حبیب؛
- موضوع چیست؟ چرا همدان؟
- همدان مقصد نیست. قرار است یک روز آنجا باشیم و برویم جنوب.
صبح روز بعد با اتوبوسها حرکت کردیم.
بعد از ظهر به همدان رسیدیم.
کسی به خانه نرفت.
همه رفتیم به جایی به اسم پادگان آموزشی قدس.
آنجا یک نوجوان فرز و چابک، بیش از بقیه به چشم میآمد.
فانسخهای دور پیراهنش بسته بود و میان سه گردان سازماندهی شده میچرخید و با صدایی دو رگه پشت سر هم میگفت: "بشین! پاشو! بشین! پاشو!
چندان از او و این حرکتش خوشم نیامد.
نمیدانستم که همین جوان تیز و فرز و قاطع در سالهای آینده جای خالی حبیب را برایم پر خواهد کرد.
از حبیب پرسیدم: "این بچه کیست؟"
گفت: "علی چیتسازیان. مربی تاکتیک بسیجیها."
از نخ او بیرون آمدم و گفتم: "کی باید حرکت کنیم؟"
گفت: "فردا صبح زود! تو اگر میخواهی سری به خانوادهات بزن."
وقتی به خانه رفتم، مادرم متعجب شد و البته خوشحال که چه زود برگشتم.
ماه رمضان بود.
همه اعضای خانواده برای سحر بلند شدند.
بعد از اذان صبح ساکم را برداشتم و حرکت کردم.
خانوادههای رزمندگان شنیده بودند که بچههایشان از سرپلذهاب به همدان آمدهاند، ولی فرصت دیدار همان یک شب را هم پیدا نکردهاند، فردا صبح برای بدرقه فرزندانشان جلوی پادگان قدس صف کشیده بودند.
در مسیر پیچ رادیو باز بود و مارش عملیات میزد.
فهمیدم که ما برای همین عملیات میرویم.
تا به جنوب برسیم، توی سر و کول هم میزدیم.
دمدمای غروب به اهواز رسیدیم.
به اردوگاهی متعلق به تیپ ثارالله کرمان در جاده خرمشهر.
شب شب دعا بود و مناجات و استغفار و وصیت نامه نویسی.
مثل شبهای عملیات بیتالمقدس.
هیچکس نمیدانست خط کجاست؟
حتی عدهای نمیدانستند خاکریز چیست.
آنها جنگ را در کوههای غرب تجربه کرده بودند.
یکی پرسید: "برادر خوشلفظ! شما که قبلا اینجا بودهای، از خاکریز بگو! چه شکلی دارد؟ چقدر از یک تپه بلندتر است؟"
از سوالش خندهام گرفت.
گفتم: "خاکریز دیدنیست. نه گفتنی!
روز بعد با چند نفر از جمع گردانها جدا شدیم.
فرمانده گردانها بودند و فرمانده گروهانها و چند نفر دیگر.
من هم با اشاره حبیب با آنها راهی شدم.
به جایی رفتیم که برای من و حبیب آشنا بود.
دقیقا حوالی کانال گرمدشت که حالا قرارگاه تیپ ثارالله شده بود.
حالا آنجا عقبه جبهه بود و خط خیلی جلوتر در جایی به نام کوشک بسته شده بود.
جلوی سنگر فرماندهی تیپ گروهی دور جوانی حلقه زده بودند.
جوانی که "حاج قاسم" صدایش میزدند...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/517
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/507
🌺 قسمت هفتم :
🖋 حسابرسی
نگاهی به اطراف کردم ... کمی مکث کردم و کتاب را باز کردم ...
بالای سمت چپ صفحه اول، باخطی درشت نوشته شده بود:
( ۱۳سال و۶ ماه و۴ روز )
از آقائی که پشت میز بود پرسیدم: این عدد چیه؟
گفت سن بلوغ شماست، شما دقیقا در این تاریخ به بلوغ رسیدی ...
در ذهنم بود که این تاریخ، یکسال از ۱۵ سال قمری کمتراست ...
اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما درذهن داری ...
من هم قبول کردم.
قبل از آن و در صفحه سمت راست، اعمال خوب زیادی نوشته شده بود ... از سفر زیارتی مشهد ... تا نمازهای اول وقت و هیئت واحترام به والدین و...
پرسیدم: اینها چیست؟
گفت اینها اعمال خوبی است که قبل از بلوغ انجام داده ای... همه این کارهای خوب برایت حفظ شده ...
قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم ... جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد ... وگفت: نمازهایت خوب و مورد قبول است ... برای همین وارد بقیه اعمال می شویم ...
یاد حدیثی افتادم که پیامبر فرمودند: ( نخستین چیزی که خدای متعال بر امتم واجب کرد، نمازهای پنجگانه است و اولین چیزی که از کارهای آنان به سوی خدا بالا می رود، نمازهای پنجگانه است
و نخستین چیزی که درباره آن از امتم حسابرسی می شود، نمازهای پنجگانه میباشد )
من قبل از بلوغ، نمازم را شروع کرده بودم ... و باتشویق های پدر ومادرم، همیشه در مسجد حضور داشتم ...
کمتر روزی پیش میآمد که نماز صبحم قضا شود ... اگر یک روز خدای نکرده نماز صبحم قضا میشد ... تا شب خیلی ناراحت وافسرده بودم ... این اهمیت به نماز را از بچگی آموخته بودم ... وخدا را شکر همیشه اهمیت می دادم.
وقتی آن ملک؛ یعنی جوان پشت میز به عنوان اولین مطلب، اینگونه به نماز اهمیت داد ... و بعد به سراغ بقیه اعمال رفت یادحدیثی افتادم که معصومین علیه السلام فرمودند:
( اولین چیزی که موردمحاسبه قرار می گیرد، نماز است اگر نماز قبول شود بقیه اعمال قبول می شود و اگر نماز رد شود ...)
خوشحال شدم به صفحه اول کتابم نگاه کردم ... از همان روز بلوغ، تمام کارهای من باجزئیات نوشته شده بود ... کوچکترین کارها، حتی ذره ای کارخوب و بد را دقیق نوشته بودند وصرف نظر نکرده بودند ... تازه فهمیدم که
《فمن یعمل مثقال ذرةٍ خیراً یره ... 》یعنی چه! ....
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
1_488194234.mp3
3.78M
#لالایی_فرشتهها
قسمت چهل و نهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/513
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پنجاه و نهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/494
فصل پنجم
رمضان جنگ تشنگی(۴)
حاج قاسم سلیمانی فرمانده تیپ ثارالله کرمان بچههارا با آخرین وضعیت کوشک توجیه کرد:
"برادران! طی دو شب گذشته، ما توانستهایم به دژ مرزی کوشک رخنه کنیم.
الان ۷۰۰ متر از دژ دست بچه هاست.
اما فشار روی آنها خیلی زیاد است.
از سه طرف با عراقیها میجنگیم؛ راست، چپ و روبرو.
پشت سرمان هم میدان مین است.
اگر وضعیت به همین منوال بماند، شاید همین ۷۰۰ متر هم به دست دشمن بیفتد.
این قطعه با چنگ و دندان حفظ شده است...
طبق برآورد دو گردان به چپ و راست میزنند و یک گردان دیگر برای تامین و پشتیبانی آن دو گردان در احتیاط باقی خواهند ماند..."
سخنان حاج قاسم کوتاه بود و کامل، چهره او مرا به یاد حاج احمد متوسلیان میانداخت؛ محکم، مصمم و با آرامش حرف میزد.
همان شب نیروهای سه گردان روانه شدند.
چشم همه نیروها به علیرضا حاجی بابایی فرمانده محور و سه بردار فرمانده گردان همراهش بود.
من همراه حبیب بودم.
پا به پای او
گردان ما بعد از ساعتی حرکت در تاریکی مطلق به پشت دژ رسید.
به ۵۰ متری دژ رسیده بودیم که دستور دادند از تویوتاها پیاده شویم.
وسط میدان مین.
باید از یک معبر باریک عبور میکردیم.
و از انبوه سیم خاردارهایی که در اطراف همین معبر دیده میشد.
به هر ترتیب به طرف دژ رفتیم.
کانالی عمیق به قد یک نفر وسط دژ بود و چپ و راستش سنگر پشت سنگر
نیروهای خط با دیدن ما انرژی گرفتند.
گردان فتح از سمت راست دژ حرکت کرد.
به محض ورود ما به دژ منورهای عراقی بالا رفت و توپ و خمپاره مثل نقل و نبات روی دژ باریدن گرفت.
همانجا پایین سینهکش دژ، حاجیبابایی دوباره فرمانده گروهان ها را جمع کرد.
روی زمین با یک سنبه کلاش چند خط کشید که وضعیت دژ و موقعیت دشمن را به آنها نشان بدهد.
همان آغاز کار یک خمپاره وسط جمع افتاد.
باورمان نمیشد.
هنوز عملیات شروع نشده، مسئول محورمان علیرضا حاجی بابایی شهید شد.
زیر نور کم سوی یک منور، به قیافه حبیب نگاه کردم.
انگار با این اتفاق در یکی دو دقیقه ۲۰ سال پیر شده است.
حبیب دستور داد یک پتو روی صورت حاجیبابایی بکشیم که بسیجی ها از شهادت او مطلع نشوند.
از آنجا خودش غیر از هدایت گردان، مسئولیت محور را هم به عهده گرفت.
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/520
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/515
🌺 قسمت هشتم :
🖋 روز حسرت
کنار هر کدام از کارهای من، چیزی شبیه یک تصویر کوچک وجود داشت ... وقتی به آن خیره می شدیم، مثل فیلم به نمایش در می آمد ... درست مثل قسمت ویدئو درموبایل های جدید، فیلم آن ماجرا را مشاهده میکردیم، با تمام جزئیات ...
یعنی در مواجهه با دیگران، حتی فکر افراد را هم میدیدیم ... لذا نمی شد هیچ کدام از این کارها را انکار کرد.
غیر از کارها، حتی نیت های ما ثبت شده بود ... آنها همهچیز را دقیق نوشته بودند ...جای هیچگونه اعتراضی نبود.
تمام اعمال ثبت بود ... هیچ حرفی هم نمی شد زد...
اما خوشحال بودم که از کودکی، همیشه همراه پدرم در مسجد وهیئت بودم ... وخودم را از همین حالا دربهترین درجات بهشت می دیدم!
همینطور که به صفحه اول نگاه میکردم و به اعمال خوبم افتخار می کردم ... یک دفعه دیدم یکی یکی اعمال خوبم در حال محو شدن است!!
صفحه ای که پر از اعمال خوب بود ... ناگهان تبدیل به کاغذ سفید شده بود!...
با عصبانیت به آقایی که پشت میز بود گفتم: چرا اینها محو شد؟ مگه من این کارهای خوب رو نکردم؟!
گفت:بله درسته،اماهمان روز، غیبت یکی از دوستانت را کردی ... اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد ...
با عصبانیت گفتم: چرا؟ چرا همه اعمال من؟
اوهم غیرمستقیم اشاره کرد به حدیثی از پیامبر(ص) که می فرماید:
( سرعت نفوذ آتش در علف خشک، به پای سرعت اثرغیبت درنابودی حسنات بنده، نمی رسد )
رفتم صفحه بعد...
آن روز هم پر ازاعمال خوب بود ... نمازاول وقت، مسجد، بسیج، هیئت، رضایت پدر مادر و ...
تمام اعمال خوب، مورد تایید من بود ...
آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خیلی ها مثل من بچه مثبت بودند ... خیلی از کارهای خوبی که فراموش کرده بودم، تماماً برای من یادآوری می شد.
اما با تعجب دوباره مشاهده کردم که تمام اعمال من در حال محو شدن است!
گفتم: این دفعه چرا؟! ... من که در این روز غیبت نکردم!
جوان گفت: یکی از رفقای مذهبیت را مسخره کردی ... این عمل زشت باعث نابودی اعمالت شد ...
بعد بدون اینکه حرفی بزند، آیه 30 سوره یاسین برایم یادآوری شد:
" روز قیامت برای مسخره کنندگان روزحسرت بزرگی است "
《 یا حسرةً علی العباد ما یاتیهم من رسولٍ الا کانوا به یستهزون 》
خوب به یاد داشتم که به چه چیزی اشاره دارد ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت شصتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/517
فصل پنجم
رمضان جنگ تشنگی(۵)
به دستور او اولین دسته دوازده نفره از سینه کش دژ به سمت راست حرکت کردند.
ساعت ۱۰ شب بود ولی تانکهای دشمن از حرکت ما بو برده بودند و همان شبانه از سه طرف ما را احاطه کردند.
به محض حرکت دسته اول، تیر دوشکا و تانک بود که به سینه دژ میریخت.
تقریبا ۱۲ پیش قراول در همان دقایق اول شهید شدند.
گردان به ستون یک از سمت راست شروع به حرکت کرد.
یکی دو نفر جلو بودند و بقیه به دلیل عرض کم کانال، پشت سرشان.
نفرات جلو فقط نارنجک میانداختند و سنگر به سنگر را پاکسازی میکردند و خودشان مجروح یا شهید میشدند.
بعد از یک ساعت درگیری از نفرات گردان قریب به ۷۰ نفر شهید و مجروح شدند، اما راه برای گسترش خط به سمت راست باز شد.
وقتی کسی شهید یا مجروح میشد، همانجا داخل کانال میماند و بقیه از روی پیکرش حرکت میکردند.
کار من هم شده بود پیدا کردن نارنجک و انداختن داخل سنگرها.
تا نیمههای شب، شاید ۵۰ نارنجک انداختم ولی کمتر از یک خشاب ۳۰ تیری خالی کردم.
جای اسیر گرفتن هم نبود.
از کپکپ متوالی انفجار نارنجک ها سرم پر از باد بود و از درد میترکید.
کار خدا بود که قبل از طلوع آفتاب عراقی ها کم آوردند.
جنگ جانانه نیروها، خط را به سمت راست از ۷۰۰ متر تا ۲ کیلومتر گسترش داد، اما آنجا خبری از گردان فتح برای الحاق با ما نبود.
این یعنی آماده شدن برای تحمل یک فشار سنگین در طول روز.
نیروهای ما پشت سر هم داخل کانال نشسته یا ایستاده بودند و منتظر که گردان فتح هم بتوانند از سمت راست کانال ما به سمت ما بیایند و الحاق صورت بگیرد.
سریع نماز خواندیم
آفتاب بالا آمد اما اتفاقی نیفتاد.
برای مقابله با پاتک تانکها آماده شدیم.
حدسمان درست بود.
عراقیها از سمت روبرو، ستون ستون تانک آوردند.
به اندازهای که بعد از یک ساعت، دشت مقابل ما باشد مثل یک پادگان زرهی.
تانک ها شانه به شانه هم چسبیده بودند.
حتماً تعداد تانک ها از تعداد نفرات ما بیشتر بود.
میدانستند ما برای مقابله با آنها ابزار ضدزره غیر از آرپیجی نداریم.
از دور میزدند و جلو نمی آمدند.
حبیب مرتب مسیر کانال را تا پیشانی محل درگیری میرفت و میآمد.
تا ساعت هفت صبح فشار سمت راست به حدی شد که ناچار شدیم یک کیلومتر از کانال را خالی کنیم و عقب بیاییم.
سر ظهر تانکها هم جرأت پیدا کردند از سمت راست برای دور زدن ما آمدند...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/528
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/518
🌺 قسمت نهم :
🖋 ثواب حج
خوب به یاد داشتم که به چه چیزی اشاره دارد... من خیلی اهل شوخی وسرکار گذاشتن رفقا بودم ... باخودم گفتم: اگه اینطورباشه که خیلی اوضاع من خرابه...!
رفتم صفحه بعد، روز بعد هم کلی اعمال خوب داشتم ... اما کارهای خوب من پاک نشد ...
با اینکه آن روز هم شوخی کرده بودم، اما در این شوخی ها، با رفقا گفتیم و خندیدیم ... اما به کسی اهانت نکردیم،
غیبت نکرده بودم ... هیچ گناهی همراه با شوخی های من نبود ... برای همین شوخی ها وخنده ها، به عنوان کار خوب ثبت شده بود
با خودم گفتم: خدا را شکر ...
یاد حدیثی افتادم که امام حسین علیه السلام می فرمایند:
( برترین اعمال بعد از اقامه نماز، شاد کردن دل مومن است؛ البته ازطریقی که گناه درآن نباشد )
خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد، با تعجب دیدم ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده!
به آقایی که پشت میز نشسته بود با تعجب و لبخندگفتم: من در این سن،کی مکه رفتم که خبر ندارم؟!
گفت: ثواب حج ثبت شده، برخی اعمال باعث می شود که ثواب چندین حج در نامه عمل شما ثبت شود ... مثل اینکه از سر مهربانی به پدر و مادرت نگاه کنی ... یا مثلاً زیارت با معرفت امام رضا علیه السلام و...
اما دوباره مشاهده کردم که یکی یکی از اعمال خوب من در حال پاک شدن است ... دیگر نیاز به سوال نبود ... خودم مشاهده کردم که آخر شب با رفقا جمع شده بودیم و مشغول اذیت کردن یکی از دوستان بودیم ...
یاد آیه ۶۵ سوره زمر افتادم که می فرمود: 《برخی اعمال باعث حبط و نابودی اعمال خوب انسان میشود》
به دو نفری که در کنارم بودند گفتم: شما یک کاری بکنید! ... همینطور اعمال خوب من دارد نابود می شود!!...
سری به نشانه ناامیدی و این که نمیتوانند کاری انجام دهند برایم تکان دادند ...
همینطور ورق میزدم واعمال خوبی رامیدیدم که خیلی برایش زحمت کشیده بودم، اما یکی یکی محو میشد...
فشار روحی شدیدی داشتم ... کم مانده بود دق کنم...
نابودی همه ثروت معنوی ام را به چشم می دیدم ... نمی دانستم چه کار کنم ...
هر چه شوخی کرده بودم اینجا جدی ثبت شده بود ... اعمال خوب من، همه از پرونده ام خارج می شد و به پرونده دیگران منتقل می شد ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
هدایت شده از سالن مطالعه
50.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 قسمت اول مستند «در لباس سربازی»
🔰 «در لباس سربازی» روایتی ویژه از حضور رهبر انقلاب در جبههها از نخستین روزهای آغاز جنگ تحمیلی تا ترور ایشان در تیرماه سال ۶۰ است.
🔻 در این مستند، برخی تصاویر، فیلمها، اسناد و همچنین خاطرات شفاهی خودگفتهی آیتالله خامنهای از دوران دفاع مقدس برای نخستین بار منتشر شده است.
@salonemotalee
50.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 قسمت دوم مستند «در لباس سربازی»
🔰 «در لباس سربازی» روایتی ویژه از حضور رهبر انقلاب در جبههها از نخستین روزهای آغاز جنگ تحمیلی تا ترور ایشان در تیرماه سال ۶۰ است.
🔻 در این مستند، برخی تصاویر، فیلمها، اسناد و همچنین خاطرات شفاهی خودگفتهی آیتالله خامنهای از دوران دفاع مقدس برای نخستین بار منتشر شده است.
@salonemotalee
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت شصت و یکم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/520
فصل پنجم
رمضان جنگ تشنگی(۶)
پرویز اسلامیان در پیشانی کانال ایستاده بود
موشک پشت موشک به سمت تانکها میفرستاد
بدن عضلانی و ورزشی او مثل یک کوه بود
وقتی میایستاد نیروهای پشت سرش دل و جرأت پیدا میکردند که پشت او به صف شوند و برای او موشک آماده کنند
صحنه عجیبی بود یک تنه ایستاده بود و میجنگید
فوجی از تانک مقابلش آرایش گرفته بودند
به قدری آرپیجی زد که از لاله های گوشش خون میچکید
نزدیک یک ساعت جنگید
دست آخر تیر دوشکای تانک وسط شکمش خورد
افتاد داخل کانال
با افتادن او جنگ مغلوب شد
عراقیها حلقه محاصره را تنگتر کردند
تانک هایشان نزدیکتر شدند
من آنقدر با کلاش شلیک کردم که لوله کلاش داغ شد و ترکید
اما آن یک قطعه کوچک دژ دست عراقیها نیفتاد
روز بعد حاج جعفر مظاهری با گردلن ختدق آمد
با آمدن او روح تازهای در کالبد نیمهجان ما دمیده شد
رزم در روز برای گسترش خط از سمت راست آغاز شد
حبیب جلو افتاد و پاکسازی شروع شد
حالا از زمین و آسمان توپ و خمپاره میبارید
چشم من به حبیب بود
زیر آن گرمای کشنده و طاقت فرسا با سر مجروحی که هنوز باند سفید داشت میجنگید
جنگید تا این که ساعتی بعد چند نفر آمدند و گفتند حبیب از سرش تیر خورد و شهید شد و همانجا ماند
باورم نمیشد؛ بار اول نبود که میگفتند حبیب از ناحیه سر تیر خورده و شهید شده
مجروحیتهای متعدد حبیب، طی یکیدو ماه گذشته بیخیالم کرده بود
این دفعه هم تیری ترکشی خورده، افتاده، عقب رفته و حتماً یکی دو هفته دیگر سر و کلهاش پیدا میشود
سر صبح هرکس از لبه جلوی درگیری میآمد، زخمی بود
اگر دست و پا و توان داشت، از جلوی کانال به وسط کانال میرفت
اگر نه همان جا میماند
همچنان از گردان فتح خبری نبود
با تدبیر حاج جعفر، خط با احداث یک خاکریز عمود بر دژ تثبیت شد
با استقرار بچهها پشت خاکریز، حداقل از تیر تانکهای سمت راست در امان میماندیم
محل تلاقی خاکریز جدید با دژ با گونی و ورقهای فلزی چیده شد
سنگری ایجاد شد که سنگر شهادت نام گرفت
سنگر در پیشانی کانال، سینه به سینه عراقیها بود
اگر همین یک سنگر سقوط می کرد، عراقیها تا انتهای دژ کوشک میآمدند
داوطلب شدن حتی برای یک لحظه و ایستادن آرپیجی زدن به معنی پذیرش قطعی شهادت بود
کمتر کسی بود که از سنگر بالا برود و بایستد و از ناحیه سر تیر نخورد
دورتادور سنگر از پیکر شهدا پر بود
آنجا ایمانی میخواست به بلندای همت حبیب و شجاعتی به ارتفاع اراده خلل ناپذیر جعفر مظاهری
در آن غوغای زخم و تیر، بلندگوی بزرگ قرمز رنگی به دست گرفت و بچهها را به جنگیدن و مقاومت دعوت کرد
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/533
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/521
🌺 قسمت دهم :
🖋 نیت
《و کتاب اعمال آنان در آنجا گذارده میشود ؛ پس گناهکاران را میبینی در حالیکه از آنچه در آن است ترسان وهراسان هستند و میگویند:
وای بر ما، چه کتابی است که هیچ عمل کوچک و بزرگی راکنار نگذاشته، مگر اینکه ثبت کرده است. اعمال خود را حاضر می بینند وپروردگارت به هیچکس ستم نمیکند》 (سوره کهف، آیه ۴۹)
صفحات را که ورق می زدم، وقتی عملی بسیار ارزشمند بود، آن عمل درشت در بالای صفحه نوشته شده بود ...
در یکی ازصفحات، به صورت بسیار بزرگ نوشته شده بود:
کمک به یک خانواده فقیر
شرح جزئیات و فیلم آن موجود بود، ولی راستش را بخواهید من هر چه فکر کردم به یاد نیاوردم که به آن خانواده کمک کرده باشم!...
یعنی دوست داشتم ... اما توان مالی نداشتم که به آنها کمک کنم ...
آن خانواده را میشناختم ... در همسایگی ما بودند و اوضاع مالی خوبی نداشتند ...
خیلی دلم می خواست به آنها کمک کنم ...
برای همین یک روز از خانه خارج شدم و به بازار رفتم ...
به دو نفر از اعضای فامیل که وضع مالی خوبی داشتند مراجعه کردم ... و شرح حال آن خانواده را گفتم ... اما آنها اعتنایی نکردند ... حتی یکی از آنها به من گفت:
بچه، این کارها به تو نیامده ...این کار بزرگترهاست!
آن زمان ۱۵ سال بیشتر نداشتم، وقتی این برخورد را با من داشتند من هم دیگر پیگیری نکردم ...
اما عجیب بود که در نامه عمل من، کمک به خانواده فقیر ثبت شده بود!
به جوان پشت میز گفتم:
من که کاری برای آنها نکردم!...
او گفت: تو نیت این کار را داشتی ودر این راه تلاش کردی، اما به نتیجه نرسیدی ... برای همین، نیت و حرکتی که کردی، در نامه عملت ثبت شده ...
بعدها حدیث رسول گرامی اسلام در نهج الفصاحه صفحه ۵۹۳ را دیدم.
خداوند میفرماید:
《وقتی بنده من کار نیکی اراده کند و نکند یا نتواند انجام دهد آن را یک کار نیک برای او ثبت می کنم ...》
البته فکر و نیت کار خوب، در بیشتر صفحات ثبت شده بود ...
هر جائی که دوست داشتم کار خوبی انجام دهم ولی امکانش را نداشتم، اما برای اجرای آن قدم برداشته بودم، در نامه عمل من ثبت شده بود ...
ولی خدا را شکر که نیتهای گناه و نادرست ثبت نمیشد ...
در صفحات بعد و جای جای این کتاب مشاهده می کردم که چنین اتفاقی افتاده ... یعنی نیت های خوب من ثبت شده بود ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489