•┈┈• 🍃 #لطیفه_نکته ۲۹۳🍃••┈┈•
به نام خداوند حافظ
سلام
شهادت مظلومانه دهمین امام هادی علیهمالسلام را به همراهان گرامی تسلیت میگوییم.
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
🔹از #امام_هادی علیه السلام:
مَن کَانَ عَلی بَیِّنةٍ مِن رَبِّهِ هَانَت عَلیهِ مَصائِبُ الدُّنیا وَ لَو قرضَ و نشرَ
هر که بر طریق خداپرستی محکم و استوار باشد، (نسبت به خدا به یقین رسیده باشد) مصائب دنیا بر او سهل گردد، گر چه تکهتکه شود.
📖تحف العقول، ص۵۱۱
✍🏻 سختی دنیا هر چه باشد، وقتی به خدای متعال یقین داشته و او را حکیم و دلسوز بدانیم و خود را به خدا واگذاریم؛ این سختیها آسان و قابل تحمل خواهد شد.
چون خدا را شاهد و ناظری عادل میدانیم.
خداوند وعده داده است، کسی که به او توکل کند، برای او کافی است و خود خدا زندگیاش را کفایت میکند.
-خدایا زندگی ما را الهی و مطابق رضای خودت قرار بده🤲🏻.
شاد و سالم و تندرست باشید.🍃
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
KayhanNews759797104121484953184552.pdf
12.58M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
امروز؛ چهارشنبه
۵ بهمن ۱۴۰۱
۳ رجب ۱۴۴۴
۲۵ ژانویه ۲۰۲۳
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#تحلیل_تاریخی
#دشمن_شناسی
✡🔥 #تبار_انحراف 🔥✡
#پژوهشی_در_دشمنشناسی_تاریخی ۸۱
🖋 مقالهی هجدهم:
#جنگ_جمل
ثمرات جنگ جمل برای اسلام یهودی اموی
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7624
◀️ قسمت دوم؛
🔹عایشه در حالی اصرار بر جنگ جمل داشت و حُرمت همسری رسولخدا (ص) را سپر بلای خود کرده بود که اُمّسلمه به او گفته بود شأن زنان دخالت در چنین مسائلی نیست.
آنچه خدا از ما خواسته، پوشیدن چشم و حفظ حجاب است. [۹]
ابن عباس هم به زبیر گفت:
«عایشه [اگر بر جمل سوار شده] میخواهد حکومت را به طلحه برساند که فامیلش است.
تو به چه بهانهای با علی که فامیلت است میجنگی؟!» [۱۰]
🔹در هر حال، کاروان عایشه چنان شتابان حرکت میکرد که امیرالمؤمنین (ع) هم نتوانست در حومهی مکه به آنها دست یابد. [۱۱]
وقتی فرستادهی امیرالمؤمنین (ع) از طلحه و زبیر و عایشه از علت آمدنشان به بصره جویا شد، گفتند:
«صلاح امر در قاتلان عثمان نهفته است. اگر رسیدگی به آنها رها شود، قرآن رها شده و اگر به آنها رسیدگی شود، قرآن زنده شده.»
فرستاده گفت:
«قاتلان عثمان را که در بصره کشتید. شما ششصد نفر را کشتید.» [۱۲]
🔹یکی دیگر از گزارشهای حسّاس تاریخی در این زمینه به ما میگوید:
"پس از مذاکرهی امیرالمؤمنین (ع) با طلحه و زبیر، و توافق هر دو طرف بر امضای صلحنامه، آن شب عدهای که مصلحت خود را در گلآلود شدن اوضاع میدیدند، به کشتار برخی از لشکریان بصره پرداختند و به این ترتیب، مردم بصره را – که کشتار شبانه را از چشم امیرالمؤمنین (ع) میدیدند – بر مبارزه با آن حضرت، یکصدا کردند. [۱۳]
🔹عجیب است که این گزارش اصرار دارد این کار را به برخی طرفداران امیرالمؤمنین (ع) نسبت دهد که در ماجرای عثمان نیز شرکت داشتند.
حال آنکه چنین حرکاتی به امثال مروان حکم که سخن او در ابتدای خروج عایشه از مکه پیش از این ذکر شد بسیار زیبندهتر است.
🔹بر اساس گزارشی دیگر:
عایشه شخصی را فرستاد تا مردم را به قرآن فرا بخواند؛ ولی اشخاصی که تمایلی به ختم ماجرا نداشتند، آن شخص را تیرباران کردند. [۱۴]
این گزارش گویای آن است که تلاشهایی برای برقراری صلح صورت گرفته بود که هر بار با شیطنت گروهی به شکست میانجامید.
آنچه جای تعجب دارد اینکه با وجود پیمانشکنان و بوزینهصفتانی همچون مروان حکم، چرا شاهد اصراری عجیب برای پیوند دادن این شیطنتها با شیعیان هستیم؟!
🔹آنکه بیشترین سود را از آشفتهبازار جمل به سوی خود میکشاند کیست؟!
امویان که هم استاد اینگونه خرابکاریها هستند و هم پروندهی سیاهی در این زمینه دارند و آردشان با خون مردم خمیر میشد؟
یا شیعیانی که تاریخ شاهد تعبّد محض آنها نسبت به امیرالمؤمنین (ع) است و مرغِ عروسی و عزایِ تمامی مراسمهای آن روزگار بودند؟!
🔹یکی از قرائنی که ارتباط این جنگ را با حزب اموی آشکارتر میسازد، نامهنگاری سران جمل با حزب اموی است.
طلحه و زبیر، پس از اشغال بصره و کشتار در آن، شرح ماجرا را برای مردم شام نوشتند. [۱۵]
از آنسو، بر اساس برخی گزارشها، معاویه نیز نامهای برای عایشه نوشته بود. [۱۶]
🔹در هر حال، عایشه – که گفتهاند روزگاری از افراد نابینا هم صورت میپوشانید [۱۷] – سوار بر شتر و در اطراف بصره، باعث جانباختن ده تا سیزده هزار انسان شد [۱۸]
و جنگی را رقم زد که گفتهاند:
"هیچ روزی به اندازهی روز جمل دست و پای بریدهشده یافت نشد!" [۱۹]
🔹بهگفتهی عروة بن زبیر:
"عایشه هرگاه به یاد جمل میافتاد چنان میگریست که روسریاش را خیس میکرد! و میگفت:
«کاش من فراموش شده بودم [و چنین کاری نمیکردم.]»" [۲۰]
همچنین عایشه هرگاه آیهی
«وَ قَرْنَ فِی بُیوتِکنَّ» [۲۱]
را میخواند، آنقدر میگریست که روسریاش خیس میشد! [۲۲]
او بعدها میگفت:
"اگر روزگار به عقب بازمیگشت، هیچگاه با علی [ع] نمیجنگید." [۲۳]
همچنین آرزو میکرد:
«کاش یکی از گیاهان زمین بودم و چیزی به شمار نمیآمدم.» [۲۴]
ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7692
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت هشتاد و دوم؛
سال ۶۴ به نیمه رسید
بعد از نیامدن طولانی حسین مریض شدم و تب کردم.
اتفاقاً پدرم از سفر آمد
دید وهب و مهدی کسل نشستهاند و من در تب میسوزم
نمیدانم غرور پدری بود یا دلش سوخت،
بهش برخورد و گفت:
"پروانه! پاشو بریم پیش خودم زندگی کن"
حالم خوب نبود
تا حدى نمیتوانستم جواب بدهم
صورتم از تب گر گرفته بود.
پدر هم اصرار میکرد که وسایلت را جمع کن
با همه سختی تنهایی و انتظارهای طولانی خانه خودم را ترجیح میدادم
وقتی که تأکید یکریز پدر را دیدم زورکی لبخند زدم و گفتم:
"سالار شدم برای این روزا"
این را گفتم و زانوهایم خم شد و غش کردم و بیهوش افتادم.
چشم باز کردم توی بیمارستان زیر سرم بودم.
سر چرخاندم پدرم با خانمش، عمه و چند نفر دیگر بالای سرم بودند
پرسیدم:
"وهب و مهدی کجان؟"
پدرم گفت:
"تو با این حال و روزت فکر وهب و مهدی هستی؟ نگران نباش پیش افسانهاند."
حالم بهتر نشده بود اما به اصرار از بیمارستان مرخص شدم
هر روز چشم به راه بودم که حسین بیاید.
آقای فرخی به خانمش گفته بود:
"آقای همدانی لشکر جدیدی را برای استان گیلان تأسیس کرده و فرماندهاش شده! لشکری به نام قدس."
شاید دلیل نیامدن طولانی این بار حسین به غیر از جبهه؛ تحویل لشکر انصارالحسین و تأسیس لشکر قدس بوده است
با این حرف به خودم دلداری دادم
تابستان بود
پای وهب و مهدی به خانه بند نمیشد
بچههای هم سن و سال آنها گوشتاگوش کوچه را پر میکردند
اما من نمیخواستم که خیلی با آنها دمخور شوند
یکی برایشان با کاغذ رنگی فرفره درست کرد تا بازی کنند.
سرفرفرهها با سوزن به یک نی چوبی متصل بود
وقتی میدویدند باد پروانه کاغذی را میچرخاند و بچهها خوششان میآمد.
کمکم خودشان در درست کردن فرفره اوستا شدند
از من پول میگرفتند
کاغذها را با قیچی به اندازه میبریدند
و با سوزن تهگرد و نی، سروته آنها را بند میآوردند
برایشان یک چارپایه پلاستیکی تهیه کردم و یک جعبه خالی میوه
روی جعبه خالی فرفرهها را میچیدند و روی چارپایه پلاستیکی مینشستند و فرفره میفروختند
کارشان حسابی گرفته بود که حسین از جبهه آمد.
از شوق دیدن پدرشان یادشان رفت که جعبه فرفره را با خود به خانه بیاورند
حسین با دیدن جعبه فرفره؛ از بچهها ناراحت شد ولی عکسالعملی نشان نداد
من که از شوق هیجان زده بودم و خواستم خودم را خونسرد نشان بدهم، گفتم:
«مبارکه ان شاء الله.»
با تعجب پرسید:
«چی؟»
گفتم:
"لشکر جدید! فرماندهی جدید! و..."
نگذاشت ادامه بدهم
با لحنی که توأم با تواضع و مهربانی بود گفت:
«فرمانده یعنی چی؟ من یه پاسدار سادهام و البته دربست مخلص پروانه خانم و بچههاش.»
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee