eitaa logo
سالن مطالعه
192 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
بر اساس واقعیت قسمت سی و ششم دیدن امیررضا بالای سرم آن هم صبح به این زودی چنان شوکه ام کرد که با سر و صدا ی من از خوشحالی بچه ها هم بیدار شدند تعجب کرده بودم هنوز دو روز دیگر مانده بود تا بیاید! همون‌طور ذوق کنان اما نگران گفتم: امیررضا چی شده زودتر اومدی؟! لبخندی زد و گفت: اگه ناراحتی برم!!! گفتم: نه منظورم اینه که دو روز دیگه منتظرت بودم! ببینم نکنه بخاطر همین دیشب تماس نگرفتی ای آقای زرنگ خواستی من را سورپرایز کنی! گفت: چه کنیم دیگه! گفتم یکدفعه ببینیتم خوشحال بشی! دیروز نیروهای جدیدمون اومدن، ما هم راهی کردن خونه... بچه ها با شوق و ذوق اومدن بپرن توی بغل امیررضا که با دستش مانع شد و گفت: نه بچه های گلم فاصله اجتماعی رعایت بشه چند روزی صبر کنین نفسای بابا.... سجاد متوجه شد و قبول کرد اما ساجده مدام خودش را آویزون باباش می کرد امیررضا پلاستیکی که داخلش اسباب بازی بود را دستم داد و گفت: این برای بچه هاست ضد عفونیش کن بده بازی کنن.... بچه ها خوشحال مشغول بازی شدن من هم سریع بساط صبحانه را آماده کردم اما امیررضا خیلی صبحانه نخورد! من از دیدنش خیلی خوشحال بودم و دوست داشتم امیررضا از این چند روز برام تعریف کنه اما نمی دونم چرا کمی گرفته بود! همیشه همین طوریه وقتی می خواد نقش بازی کنه قشنگ قیافش نشون میده! خنده های مصلحتی! حرفهای متفرقه گویا این بود چیزی شده که نمی خواد بگه! دستش را گرفتم و گفتم: امیررضا چیزی شده من تو رو خوب می شناسم چرا حالت اینجوریه؟! اولش طفره رفت اما خیلی نتونست مقاومت کنه! گفت: دیروز یکی از بچه های جهادیمون که طلبه هم بود پَر... و دیگه ادامه نداد! چشمهایم بهت زده نگاهش کرد و گفتم بخاطر کرونا! سرش را به نشونه تایید تکون داد... دوباره پرسیدم زن و بچه هم داشت؟! نگاهم کرد و باز هم فقط سرش را به نشونه ی تایید تکون داد... نگاهم را از نگاهش گرفتم و خیره به دیوار رو به رو و حس اینکه الان خانواده اش چه حالی دارند دلم را سخت لرزاند.‌.. امیررضا که متوجه شد من خیلی منقلب شدم با حال گرفته ی خودش گفت: هنوز برای شهادت فرصت هست دل را باید صاف کرد... می دونی سمیه خیلی ها به خاطر کرونا مُردند از ترس، از رعایت نکردن، از بی خیال بودن، از مُقَدر بودن مرگ! اما فقط تعداد کمی شهید شدند این تفاوت انتخاب هاست! اینکه توی یه مهمونی خانوادگی بخاطر رعایت نکردن کرونا بگیری و خدای نکرده بمیری یک انتخابه! واینکه جهادی وارد میدون بشی و با تمام رعایت کردن ها با کرونا بجنگی اما درگیر بیماری بشی و پر بکشی یک انتخاب! نفس عمیقی کشید و سکوت کرد... سکوتی ممتد که گاهی با صدای خنده ی بچه ها می شکست... بهش کاملا حق دادم خودم تا دیروز که نمی دونستم حال مرضیه چه می شود مثل پرنده ای که در قفس گیر کرده باشد داشتم بال، بال می زدم! کاری از دستم بر نمی آمد برای امیررضا بکنم سعی کردم از ماجراهای دوخت و دوز ماسک ها و شکستن شیشه بگم تا کمی حالش عوض بشه اما مگه میشه دل بی قرار را با چند جمله تغییر حال داد! عصر زینب زنگ زد و گفت: قراره مرضیه دو روز دیگه مرخص بشه خیلی خوشحال شدم و گفتم: انشا الله میام ببینمش. گفت: نمی خواد بچه هات را تنها بذاری بیایی بذار بعدش که آقات اومد... گفتم: آقام امروز اومده گفت: عه چقدر خوب! چشمت روشن... بعد انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت: پس سمیه می تونی... و بقیه حرفش را خورد! گفتم: چیه؟! زینب بگو... گفت: نه زشته آقات امروز اومده بذار برا بعد... گفتم: حالا تو بگو ببینم می تونم انجامش بدم یا نه! گفت: نیروی بیمارستانمون خسته ان از اون طرف هم من باید دوباره برم غسالخونه ... ‌ اینجا نیاز داریم به یه سر تیم.... اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت گفتم: جدی میگی زینب من می تونم بیام کمک؟ ادامه دارد ...
1_683677226.mp3
7.71M
قسمت نود و چهارم 🌷گوزن و فیل🌷 تلاوت: سوره فیل قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/785
هدایت شده از قم آنلاین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 بدون تعارف با رفیق ۳۵ ساله شهید سلیمانی 🔹رفیقی که حاج قاسم وظیفه سنگینی بر عهده او گذاشت 🔹امشب بخش خبری ۲۰:۳۰ http://eitaa.com/joinchat/3298492416Cc8880c401c 🕌‌ اولین و بزرگترین کانال قمی‌ها در ایتا☝️
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ✒قسمت صد و بیستم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/786 ✳️ فصل دهم نبرد فاو ۱۱ علی‌آقا به مصیب پیغام داد راه بیفتید ظاهراً فرمانده لشکر از او خواسته بود که اولین تیم‌های شناسایی را به فاو بفرستند تا لب اروند رفتیم هر لشکری در نهری اسکله داشت نام نهر لشکر انصارالحسین قاسمیه بود ناگهان یک قایق از سمت اروند به نهر قاسمیه آمد کف قایق پر بود از شهید روی همه آنها پیکر غرق خون معاونم نقی قویدست قرار از کفم ربود دور و بر او ۱۲ شهید افتاده بودند نقی قویدست را به عنوان بلدچی گردان فرستاده بودند این قایق اولین گروه از شهدای ما در فاو بود آنجا کنار اسکله از بچه‌هایی که کار تخلیه شهدا را می‌کردند ماژیکی گرفتم روی پیراهن خونی نوشتم: "شهید نقی قویدست از واحد اطلاعات عملیات لشکر انصارالحسین" پیکر او را کنار نخلی گذاشتم همان جا یاد شناسایی در سومار افتادم و آن شب با او و علی محمدی و قربانی حالا هر سه نفرشان شهید شده بودند آخرین شهید را از داخل قایق روی زمین گذاشتیم حاج مهدی کیانی فرمانده لشکر رسید به علی‌آقا تأکید کرد هر ۳ جاده فاو البحار بصره و ام‌القصر را در حد امکان شناسایی کنید ۶ نفر سوار قایق شدیم از همان لبه اروند، بمب‌ها به استقبال‌مان آمدند تا به فاو رسیدیم علی آقا گفت از جاده فاو بصره شروع می‌کنیم از شهر فاو کمی به سمت جاده آسفالت بصره پیچیدیم سر پیچ به قرارگاه عراقی‌ها رسیدیم که تازه سقوط کرده بود هنوز بیسیم‌های عراقی‌ها روشن بود و خش‌خش می‌کرد و جنازه‌های فرماندهان و نیروهای آنها کف قرارگاه را پر کرده بود از قرارگاه عراقی‌ها به سمت جلو و محل درگیری رفتیم چپ و راست جاده فاو بصره پر بود از خودروهای سوخته و انبوه جنازه‌ها شکل ظاهری صحنه نبرد نشان می‌داد که بسیاری از عراقی‌ها حتی فرصت پیاده شدن از اتوبوس را پیدا نکرده بودند چند اتوبوس با آدم‌هایش در حال سوختن بود نیروهای گارد ریاست جمهوری عراق بودند که برای بازپس گیری فاو در جاده بصره به کمین نیروهای لشکرهای ۲۵ کربلا و ۱۴ امام حسین افتاده بودند مصیب اسلحه جدیدی را نشان داد که تا آن زمان ندیده بودیم نارنجک اندازی به نام پلامین علی‌آقا گفت برگردید سلاح‌های سالم را پیدا کنید طی چند دقیقه چندین قبضه آرپی‌جی و ده‌ها دستگاه بیسیم دستی را یک جا دپو کردیم سلاح ها را داخل چاله ریختیم و رویش را پوشاندیم علی‌آقا علامتی روی کپه خاک گذاشت و گفت به وقتش می‌آیم و می‌بریم‌شان از کنار جنازه‌ها به محل جلوی درگیری رفتیم حسین خرازی فرمانده لشکر امام حسین هم آنجا بود منتظر بودیم علی‌آقا خودی نشان بدهد و با او صحبت کند که گفت: "بچه‌ها تانکها دارند می‌آیند! بروید کمک بسیجی‌ها" ساعت ۲ بعد از ظهر بود در پناه یک خاکریز کوتاه و کوچک که راننده لودری زیر آتش عراقی‌ها زده بود جمع شدیم آنقدر جنگ مغلوبه بود که کسی از ما نمی‌پرسید؛ شما که هستید!؟ اینجا چه می‌کنید!؟ از کنار چند شهید و مجروح تیربار و آرپی‌جی برداشتیم من هم یک خمپاره ۶۰ عراقی با مهمات پیدا کردم با بچه‌های لشکر امام حسین مقابل تانک‌ها ایستادیم تانک‌ها چپ و راست جاده و دشت پرا کنده بودند اما جرئت نمی‌کردند خاکریز کوچک ما را دور بزنند عقب که رفتند، علی‌آقا گفت: "برگردیم!" 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/791 🔸🌺🔸 -------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی 📖 @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ✒قسمت صد و بیست و یکم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/790 ✳️ فصل دهم نبرد فاو ۱۲ به فاو برگشتیم داخل ساختمان شدیم حسن ترک و بچه‌های طرح و عملیات آنجا بودند نه پتویی برای استراحت داشتیم و نه غذایی برای خوردن اطراف ساختمان پر بود از جنازه کم‌کم از دیدن این همه جنازه حالم به هم می‌خورد زخم‌معده هم داشتم اما دریغ از یک تکه نان خشک یک ماشین‌تویوتا رسید ظاهراً اولین خودرو از لشکر ما بود که توانسته بود با قایق به این طرف بیاید اما آن هم ماشین غذا نبود تویوتای گردان محسن ترکاشوند بود علی‌آقا تا ترکاشوند را دید، گفت: "حاجی ماشینت را بده بچه‌ها بروند یک ماموریت مهم!؟" ترکاشوند از طرفی قبلاً نیروی اطلاعات عملیات بود و برای علی‌آقا حرمت خاصی قائل بود. از طرفی هم با آن خودرو تمام امور گردانش را رتق و فتق می‌کرد. گفت: "می‌دهم! ولی با راننده!" علی‌آقا قبول کرد به من و سه نفر دیگر گفت: "امشب بروید شناسایی!" پرسیدم: "شناسایی با ماشین!؟" گفت: "آره! تا آن نقطه‌ای که نشان کرده‌ایم!" منظورش آنجایی بود که سلاح‌های عراقی را زیر خاک گذاشته بودیم. باید راننده را هم به شکلی دست به سر می‌کردیم‌. به سمت جاده بصره راه افتادیم من توی دل راننده را خالی کردم گفتم: "جایی که ما می‌رویم راه برگشت ندارد! خودت می‌دانی! می‌خواهی با ما بیا و گرنه ماشینت را بده و خودت همین‌جا بمان! اگر ما زنده برگشتیم که ماشین را به تو بر می‌گردانیم!" راننده که حسابی ترسیده بود، گفت: "جواب آقای ترکاشوند را چه بدهم!؟" یکی از بچه‌ها گفت: "اگر با ما بیایی شهید می‌شوی! آن وقت جواب دادن اصلا معنا ندارد!؟" راننده درمانده شد تویوتا را تحویل داد توی راه کلی خندیدیم اما دروغ هم نگفته بودیم به یک سه‌راهی رسیدیم کسی با موتور تریل ایستاده بود ظاهراً ترکش به لاستیک‌ موتور خورده بود پشت موتور هم یدکی بسته شده بود و روی آن چند کوله پشتی قرار داشت از تخریبچی‌های لشکر امام حسین بود گفت: "دوستانش مهمات و خرج‌های انفجاری را برای برش دادن جاده آسفالت به جلو برده‌اند اما موتور او ترکش خورده و باید آن کوله پشتی‌های پر از فیتیله و چاشنی را به خط برساند." اول به حرفش اعتنایی نکردیم اما من حس انجام وظیفه تخریب‌چی را فهمیدم او هم زیرک بود اول التماس کرد و بعد گریه تخریب‌چی را با یدک و موتورش پشت تویوتا نشاندیم به سمت محل درگیری رفتیم هوا تاریک بود هر چه جلوتر می‌رفتیم صدای انفجارها و فرود خمپاره‌ها بیشتر می‌شد تا جایی که رد سرخ تیربارهای سنگین نیز آسمان بالای سرمان را می‌شکافت منتظر بودیم تخریب‌چی بگوید همین‌جا بایست و پیاده شود ناگهان یک منور بالای جاده منفجر شد باورکردنی نبود دوشکاچی عراقی از روی تانک به سمت ما تیراندازی می‌کرد تیرهای رسام از دور و برمان رد می‌شد تخریب‌چی زرنگ و البته بی‌انصاف ما را درست تا جایی برده بود که دوستانش منتظرش بودند آنها دقیقا همان جا را باید برش میدادند قاسم که پشت فرمان بود دور زد و پشت به دوشکای عراقی‌ها شد منتظر بودیم گلوله تانک مغزمان را به اتاقک ماشین بریزد اما منور خاموش شد ماشین داخل یک چاله در شانه جاده افتاد با عجله و داد و فریاد تخریب‌چی، موتور و مهماتش را پیاده کردیم نزدیک محل چاله مهمات رسیدیم جایی را نمی‌دیدیم با حدس و تخمین جلو می‌رفتیم ماشین چند بار بالا و پایین رفت انگار از روی سرعت گیر رد می‌شود پیاده شدیم من چراغ‌قوه انداختم متوجه شدم بی اینکه بفهمیم از روی چند جنازه رد شده‌ایم بالاخره نور چراغ قوه روی یک تابلوی چوبی روی کپه خاک بود افتاد خاک‌ها را کنار زدیم آرپی‌جی‌ها، بی‌سیم‌ها و تیر بار پلامین را برداشتیم و برگشتیم 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/792 🔸🌺🔸 -------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی 📖 @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ✒قسمت صد و بیست و دوم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/791 ◀️ فصل دهم نبرد فاو ۱۳. شب در ساختمان بودیم باز هم از پتو و غذا خبری نبود لرز و سرما امان‌مان را بریده بود عده‌ای غر میزدند: "علی‌آقا! اینجا چه جایی است؟! چطوری تا صبح اینجا بمانیم؟!" می‌گفت: "امشب اینجا بمانیم! فردا جابجا می‌شویم!" از سرما مچاله شدیم ولی از خستگی خوابمان برد نصفه شب صدای آمدن و رفتن آمد بی‌خیال بودیم علی‌آقا با توپ و تشر گفت: "چرا هی می‌رفتید و می‌آمدید؟! تا حالا کجا بودید؟! جامه بزرگ گفت: "ما از وقتی که رفتیم' به مقر برنگشتیم! حتماً کسان دیگری بودند!؟" بلافاصله علی‌آقا داد زد: عراقی‌ها!!! عراقی‌ها!!! ساختمان‌های دور و بر را بگردید!!! آن روز داخل هر سوراخ و جای دنج ساختمان را که گشتیم' عراقی پیدا کردیم! تا ساعت ۱۰ صبح ۱۳ اسیر گرفتیم کار خدا بود که آنها چند بار شب گذشته با اسلحه بالای سرمان آمده بودند، اما ترسیده و فرار کرده بودند! غروب روز دوم از خستگی در مقر تن به خوابی سنگین داده بودم که سید صادق مصطفوی تکانم داد: "برادر خوش‌لفظ! شاید دیگر فرصت خداحافظی نباشد!" هنوز مست خواب بودم اما زنگ صدای او، صدای آشنای شهدا در لحظه وداع بود! پرسیدم: "کجا؟!" گفت: "قرار است گردان ۱۵۳ را ببرم جلو!" می‌دانستم که از زخم دمل پا رنج می‌برد اصرار کردم تا فرصت هست او را به اورژانس ببرم عفونت پا آزارش می‌داد اما به روی خودش نمی‌آورد پذیرفت پشت موتور نشست تا لب اسکله رفتیم بهیار شجاع زیر بمباران زخم پای سید صادق را چاک زد و عفونت را بیرون کشید و دمل را برداشت باید استراحت می‌کرد اما عزم جزم کرده بود که آن شب برود این بار اصرار هم فایده نداشت گفت: "برگردیم! من باید خودم را به گردان برسانم!" آثار رفتن و وداع میان افراد متفاوت بود هندل موتور را که زدم، تویوتایی از خط به اسکله آمد یکی داد زد: "این‌ها شهدای لشکر انصارند! کسی نیست برای تخلیه؟!" من و سیدصادق به طرف تویوتا رفتیم شهدا را روی هم ریخته بودند راننده همین که ما دو نفر را دید ماشین را روشن گذاشت و پرید داخل قایق مهتاب درآمده بود چراغ قوه را روی صورت شهدا انداختم در نگاه اول محمد مصباحی را شناختم از نیروهای واحد بود باز هم چراغ قوه را میان پیکر شهدا گرداندم چشمم به صورت متلاشی شده یکی از شهدا افتاد که قیافه‌اش قابل شناسایی نبود اما بادگیر زیتونی رنگ او برایم آشنا بود دست به زیپ داخل بادگیر بردم یک سجاده جیبی داشت با یک مهر کوچک یک تسبیح و یک قران همه چیز بو و عطر نماز شبهای جعفر منتقمی را می‌داد سید صادق گفت: "کیست؟! می‌شناسی‌اش؟!" بغض کردم و گفتم: "آره می‌شناسمش امام زمان هم جعفر منتقمی را می‌شناسند!" اسم جعفر را که بردم هر دو گریه افتادیم به سمت واحد اطلاعات رفتیم تا رسیدیم، سیدصادق جدا شد خودش را به گردان رساند این آخرین دیدار من با او بود آخرین دیدار در یک شب مهتابی 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/794 🔸🌺🔸 -------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی 📖 @salonemotalee
سلام علیکم. وقت بخیر . ضمن تشکر از ارسال داستان های جالب و جذاب چند روزی هست منتظر قسمت های جدید داستان ها خصوصا « مثل یک مرد» هستیم. ممنون
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ✒قسمت صد و بیست و سوم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/792 ◀️ فصل دهم نبرد فاو ۱۴ علی آقا به کریم مطهری و من گفت: "امشب شما دو نفر به گردان ۱۵۵ مامور می‌شوید" من با موتور راه افتادم و آن دو با تویوتا به محض اینکه به جاده فاو بصره رسیدیم، تویوتای علی‌آقا ترکش خورد و همان جا ماند علی‌آقا دستم را گذاشت توی دست فرمانده گردان، حمید رهبر و خودش با موتور من برگشت اولین بار بود که می‌دیدم نیروهای گردان قبل از بچه‌های اطلاعات عملیات پشت خاکریز آرایش گرفته‌اند آنها منتظر دستور و آماده حمله بودند اما به کجا!؟ حتما باید جلو می‌افتادم اما تمام اطلاعات من از این منطقه در حد دو بار رفت و آمد طی روز گذشته بود که به طور اتفاقی به خط لشکر امام حسین رفته بودم گردان ۱۵۳ باید طبق نظر مسئولان طرح و عملیات از سمت راست به حالت نیم‌دایره به پشت تانک‌های دشمن می‌رفتند و گردان ۱۵۵ از سمت چپ به همین شکل مانور نیم دایره‌ای می‌دادند تا با الحاق، عملیات انهدام تانک‌ها از پشت سر انجام شود تنها مزیت ما داشتن یک خاکریز منقطع اما کوتاه بود عراقی‌ها به جای خاکریز، در پناه تانک‌ها و نفربرها و حتی خودروها آرایش گرفته بودند همه چیز شرایط قبل از طوفان را نشان می‌داد هر طرف پیش‌دستی می‌کرد، نتیجه به نفع او بود اما چگونه!؟ اگر ما به دل تانک‌ها می‌زدیم، استعداد ۲ گردان برای انهدام این همه تانک کم بود این سوال به ذهن خیلی‌ها آمد اما کسی چیزی نمی‌گفت سید مسعود که به شجاعت و تدبیر معروف بود، تردید را در چهره من خواند گفت: "اینجا بیشتر از ۲۰ دستگاه تانک نیست! شما جلو بیافتید و از سمت چپ دورشان بزنید!" گفتم: "برادر حجازی! کو ۲۰ دستگاه تانک! اینها بالای ۲۰۰ تانک هستند!!!" حجازی تند شد: "اگر نمی‌خواهی جلو بروی بهانه نگیر! بگو نمی‌روم!!!" دوربین را به سمتش گرفتم و گفتم: "اگر قبول نداری بیا خودت دید بزن! حتی تانک‌هایی که روی تریلی‌ها صف کشیده‌اند بیشتر از ۲۰ دستگاه هستند!!!" برای حجازی ترس معنایی نداشت وقتی شال سبز سیدی را به گردن می‌آویخت همه روحیه می‌گرفتند. حتی علی‌آقا خیلی جاها گره‌های بزرگی را به سرانگشت اراده خود باز کرده بود اینجا هم تاکید داشت که باید تانک ها را منهدم کنیم نماز مغرب و عشا را با پوتین خواندیم گردان آماده حرکت شد ابتدا گروهان اول به فرماندهی مظاهر مجیدی سپس با فاصله کوتاهی من جلو افتادم یکی دو دقیقه بعد گروهان سوم از خط خودی جدا شد... که همزمان رگبار حداقل ۵ تیربار دوشکا به سمت ما آغاز شد تیر تراش به معنای واقعی کلمه آنجا اتفاق افتاد عراقی‌ها گذاشتند تا دو گروهان به نزدیک‌ترین فاصله به آن‌ها برسند بعد شلیک کردند تیربارها از کف زمین تا ارتفاع یک متری را می‌زدند نیروها نه خاکریزی و نه حتی چاله‌ای برای دور ماندن از تیرهای سرخ نداشتند زوزه رگبار تمام دشت را گرفت گروهان اول بیشتر از ما گلوله باران شد آنها تا چند قدمی تانکها رسیده بودند چند نفرشان از سد تیربارها گذشتند و روی تانک‌ها پریدند فاصله ما بیشتر بود دشمن علاوه‌ بر تیربار با توپ و خمپاره گروهان ما و گروهان سوم را می‌زد زیر آتش به سمت جلو دویدم آرایش و نظم به هم ریخته بود هرکس به سمتی می‌رفت چشم من به مسیری بود که چند دوشکا همزمان شلیک می‌کردند ناگهان خمپاره‌ای کنارم منفجر شد و ترکش پشتم را شکافت 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/797 🔸🌺🔸 -------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی 📖 @salonemotalee
بر اساس واقعیت قسمت سی و هفتم گفت: آره خدا خیرت هم بده که میای کمک ولی از دو روز دیگه، البته مریم هم هست و برای خودش یه سرتیم جهادی رسمیه! ولی خوب یک نفر هم از بچه های جهادی خودمون باشه خوبه... گفتم: زینب از طرف من حله فقط باید با شوهرم صحبت کنم که فک نکنم حرفی داشته باشه! گفت: باشه پس با این حال خبری به من بده. خدا حافظی که کردیم اومدم پیش امیررضا می دونستم حالش گرفته است ولی مطمئن هم بودم مخالفت نمی کنه... قضیه ی بیمارستان را گفتم که اجازه بگیرم برای رفتن... همون‌طور که فکر می کردم ممانعتی نکرد، من هم خوشحال... دیدن بچه ها و حس تجربه ی کار جهادی داخل بیمارستان عطش رفتنم را زیاد کرده بود می دونستم ریسکش بیشتر از غسالخانه نیست اما فکر هم نمی کردم که قراره چی بشه! شب از نیمه گذشته بود که با صدای امیررضا از خواب بیدار شدم نگاهم به صورتش افتاد نزدیک بود سکته کنم! خیس عرق بود و مدام هذیان می گفت... دستم را آرام گذاشتم روی پیشونیش کوره ی آتش بود! هول کردم صداش زدم امیررضا خوبی امیررضا... فقط گفت: سرده سمیه... خیلی سرده... نمی دونستم باید چکار کنم؟ مستأصل چند تا پتو انداختم رویش کمتر از چند دقیقه گذشت که پتو ها را از روی خودش انداخت و گفت: گرمه دارم می سوزم! نفسم بند اومده بود... امیررضا تب و لرز شدید کرده بود! خودم را دلداری میدادم و گفتم شاید از خستگی زیاده، شاید هم بخاطر رفتن دوستش! هر چه که بود من را حسابی ترسانده بود! واقعا از شدت نگرانی مانده بودم چکار کنم! این که بهش قرص مسکن بدم یا نه! نگاهی به ساعت انداختم دو و نیم نصف شب بود به شماره ی زینب پیامک زدم بیداری؟ سریع جواب داد: آره طبیعی بود چون داخل بیمارستان کار می کرد احتمال می دادم که بیدار باشه! همون لحظه شماره اش را گرفتم و با تمام استرس گفتم: زینب... امیررضا... امیررضا... گفت: آروم باش سمیه! آروم باش! امیررضا چی؟! گفتم: تب و لرز کرده چکار کنم؟! خیلی با آرامش گفت: اصلا نگران نباش کارهایی که میگم را انجام بده تا فردا صبح ببین حالش چه جوری میشه! هر چی از طب سنتی و شیمیایی گفته بود انجام دادم تا صبح بالا سرش نشستم مثل ابر بهار اشک می ریختم اما امیررضا اصلا متوجه نبود! گوشه های ذهنم حس درگیر شدن با کرونا اذیتم می کرد آن هم امیررضا با مشکل قلبی.... چقدر پرستار بودن سخت تر بود اصلا فکر نمی کردم به خیال خودم رفتن به غسالخانه مرا مثل یک مرد کرده بود اما انگار این راه پر پیچ و خم تر به نظر می رسید! زنده را با زجر کشیدن و درد دیدن سخت تر از جنازه ایست که آرام خوابیده! امیررضا حالش بد بود و هر لحظه بدتر می شد و انگار دیدن درد یار زودتر دست در گلویم انداخته بود تا نفسم را تنگ کند تا کرونا! خدا می داند چه کشیدم تا صبح شد... اول وقت رفتیم دکتر... ادامه دارد ...
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت صد و بیست و چهارم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/543 فصل دهم نبرد فاو(۱۵) دست به شلوارم کشیدم خیلی سریع لباسم در خون نشست ترکش به استخوان نخورده بود و من گرم بودم می‌توانستم راه بروم خودم را به جایی رساندم که مظاهر مجیدی و کریم مطهری زیر آتش نشسته بودند دور و بر آنها می‌شد نیروهای باقی مانده را زیر نور منورها دید از سه گروهان کمتر از ۴۰ نفر دور و بر ما بودند کریم هم از ناحیه کمر تیر خورده بود ما سه نفر مشورت کردیم مظاهر مجیدی گفت: "دستور ندارم برگردم!" اما من اصرار داشتم برگردیم سرانجام با همفکری، مظاهر مجیدی پذیرفت که به نیروهایش دستور عقب نشینی بدهد تماس با فرمانده گردان هم فطع بود باید به هر شکلی شده برمی‌گشتیم تنها مسیری که کمتر از زیر تیر تراش دوشکاها می‌رفت، مسیری به عرض سه متر و عمق ۱۰ سانتی متر بود که با شنی یک تانک عراقی روی زمین گلی در شب گذشته ایجاد شده بود در آن شرایط ذهنمان به هیچ راهی غیر از این نرسید وگرنه ده سانتی متر اختلاف زمین، عمق خوبی برای دور ماندن از تیر تیربارها نبود می‌دویدیم منورها که بالا می‌رفتند کف مسیر می‌خوابیدیم تیربارها می‌زدند منور که خاموش می‌شد دوباره می‌دویدیم این کار را چند بار تکرار کردیم هر بار کمتر و کمتر می‌شدیم کم‌کم خونریزی توانم را به حداقل رساند منور خاموش شد بلند شدیم فاصله ما تا خط حدودی به حداقل رسیده بود بچه‌ها با خیال راحت‌تر حرکت می‌کردند که رگبار دوشکا مثل برگ درخت ۵ نفر از ستون را ریخت ناله هم نمی‌کردند آخرین گام را بر می‌داشتیم صدای بچه‌های آنسوی خط خودی با لهجه اصفهانی به گوش می‌رسید که داد می‌زدند: "برادر! بلند شو بیا!" کنارم یک تیربارچی بود انگار خیلی آدم وظیفه‌شناسی بود که تیربار را تا آنجا با خودش به عقب آورده بود برای آخرین بار از زمین بلند شدم او همان جا ماند پرسیدم: "چرا راه نمی‌افتی!؟" اشاره کرد که نوار فشنگ‌هایش داخل گل، گیر کرده به زحمت دسته تیربار را تکان می‌داد همانجا تیر خورد و افتاد وقتی به خاکریز خودی رسیدم از آن ۴۵ نفر فقط ۲۰ نفر جان سالم به در برده بودند بقیه در مسیر شنی تانک یا دور و بر آن افتاده بودند ساعت سه شب شد جای زخمم می‌سوخت اما کمتر کسی بود که وضعیت من را نداشته باشد حتی آدم‌های سرپا هم چند تایی تیر و ترکش خورده بودند خودروها مجروحان بدحال را زودتر از بقیه به عقب بردند و ما منتظر ماندیم ... یکباره تمام دشت روشن شد تانک های دشمن پروژکتورهای قوی خود را روشن کردند و به راه افتادند تیر مستقیم می‌زدند و جلو می‌آمدند هر چه سر راهشان بود زیر شنی آهنی خورد می‌کردند تا نیم ساعت همان کاری که ما می‌خواستیم با دو گردان به شکل گازانبری انجام بدهیم آنها با تانک روی ما انجام دادند و تمام دشت را تا نزدیک خاکریز ما به تصرف درآوردند ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قسمت صد و بیست و چهارم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/543 فصل دهم نبرد فاو ۱۵. دست به شلوارم کشیدم خیلی سریع لباسم در خون نشست ترکش به استخوان نخورده بود و من گرم بودم می‌توانستم راه بروم خودم را به جایی رساندم که مظاهر مجیدی و کریم مطهری زیر آتش نشسته بودند دور و بر آنها می‌شد نیروهای باقی مانده را زیر نور منورها دید از سه گروهان کمتر از ۴۰ نفر دور و بر ما بودند کریم هم از ناحیه کمر تیر خورده بود ما سه نفر مشورت کردیم مظاهر مجیدی گفت: "دستور ندارم برگردم!" اما من اصرار داشتم برگردیم سرانجام با همفکری، مظاهر مجیدی پذیرفت که به نیروهایش دستور عقب نشینی بدهد تماس با فرمانده گردان هم فطع بود باید به هر شکلی شده برمی‌گشتیم تنها مسیری که کمتر از زیر تیر تراش دوشکاها می‌رفت، مسیری به عرض سه متر و عمق ۱۰ سانتی متر بود که با شنی یک تانک عراقی روی زمین گلی در شب گذشته ایجاد شده بود در آن شرایط ذهنمان به هیچ راهی غیر از این نرسید وگرنه ده سانتی متر اختلاف زمین، عمق خوبی برای دور ماندن از تیر تیربارها نبود می‌دویدیم منورها که بالا می‌رفتند کف مسیر می‌خوابیدیم تیربارها می‌زدند منور که خاموش می‌شد دوباره می‌دویدیم این کار را چند بار تکرار کردیم هر بار کمتر و کمتر می‌شدیم کم‌کم خونریزی توانم را به حداقل رساند منور خاموش شد بلند شدیم فاصله ما تا خط حدودی به حداقل رسیده بود بچه‌ها با خیال راحت‌تر حرکت می‌کردند که رگبار دوشکا مثل برگ درخت ۵ نفر از ستون را ریخت ناله هم نمی‌کردند آخرین گام را بر می‌داشتیم صدای بچه‌های آنسوی خط خودی با لهجه اصفهانی به گوش می‌رسید که داد می‌زدند: "برادر! بلند شو بیا!" کنارم یک تیربارچی بود انگار خیلی آدم وظیفه‌شناسی بود که تیربار را تا آنجا با خودش به عقب آورده بود برای آخرین بار از زمین بلند شدم او همان جا ماند پرسیدم: "چرا راه نمی‌افتی!؟" اشاره کرد که نوار فشنگ‌هایش داخل گل، گیر کرده به زحمت دسته تیربار را تکان می‌داد همانجا تیر خورد و افتاد وقتی به خاکریز خودی رسیدم از آن ۴۵ نفر فقط ۲۰ نفر جان سالم به در برده بودند بقیه در مسیر شنی تانک یا دور و بر آن افتاده بودند ساعت سه شب شد جای زخمم می‌سوخت اما کمتر کسی بود که وضعیت من را نداشته باشد حتی آدم‌های سرپا هم چند تایی تیر و ترکش خورده بودند خودروها مجروحان بدحال را زودتر از بقیه به عقب بردند و ما منتظر ماندیم ... یکباره تمام دشت روشن شد تانک های دشمن پروژکتورهای قوی خود را روشن کردند و به راه افتادند تیر مستقیم می‌زدند و جلو می‌آمدند هر چه سر راهشان بود زیر شنی آهنی خورد می‌کردند تا نیم ساعت همان کاری که ما می‌خواستیم با دو گردان به شکل گازانبری انجام بدهیم آنها با تانک روی ما انجام دادند و تمام دشت را تا نزدیک خاکریز ما به تصرف درآوردند 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/799 🔸🌺🔸 -------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی 📖 @salonemotalee
بر اساس واقعیت سی و هشتم وضعیتش را که دکتر بررسی کرد نسخه ای نوشت و گفت: کروناست و بهتره داخل خونه قرنطینه بشه... اصرار داشتم بریم بیمارستان که زینب هم طی صحبت هایی که با مریم داشت بهم گفت: خونه بهتره مگر در موارد حاد تنفسی... اتاق امیررضا را جدا کردم به بچه ها هم تاکید کردم خیلی رعایت کنند و نزدیک بابا نشوند! شرایط سختی بود هنوز تب و تاب و استرس این بیماری به نظر کشنده تر از خود بیماری می رسید! سه، چهار روز اول خیلی حالش بد بود! اما همراه با داروهای دکتر، طب سنتی خیلی کمکم کرد آن موقع مثل الان نمی گفتند داروهای گیاهی برای کرونا مفید است اما من طی تجربه ی شخصی و راهنمایی دوستان مطلع و دلسوز طبق دستور همانطور که داروها را می دادم از طب سنتی هم استفاده کردم که تاثیرش را به عینه می دیدم نه اهل افراط بودم نه تفریط آنچه عقلا و منطقا مفید بود را دریغ نمی کردم! نکته ی مهم دیگه ترس بود که واقعا زینب در این قضیه و توی اون موقعیت نقش بسزایی داشت و مدام با من تماس می گرفت خوب یادمه همون روز اول زنگ زدم و باهاش کلی صحبت کردم نگران بودم و می ترسیدم امیررضا را از دست بدم! شاید اگر مشکل قلبی نداشت اینقدر استرس نمی کشیدم... خصوصا اینکه امیررضا با همون حال خرابش بهم گفت وصیت نامه اش را نوشته و جاش را بهم نشون داد... وقتی امیررضا بهم این حرفها را می زد داشتم دق می کردم دلهره ی عجیبی که دیگه از چشمهام هم می شد فهمید تمام وجودم را پر کرده بود! اما خودش انگار نه انگار حتی در چهره‌اش هم با وجود حال بد و خراب ذره‌ای نشان از ترس و دلهره پیدا نبود! وقتی با زینب صحبت کردم با کلی روحیه بهم گفت: خیلی ها این ویروس را گرفته اند و خوب شدن! اصلا نگران نباش، خود ترس یکی از عامل های مهم در کاهش سیستم ایمنی بدن هست پس بهش تلقین نکن و مدام نگو امیررضا من می ترسم یعنی چی میشه! من که مرتب دارم میرم بیمارستان و هرروز با بیمارهای کرونایی درگیرم، با چشم خودم می بینم کسانی که می ترسند بیشتر درگیر می شن... نکته ی جالب و اخلاقی که همیشه بین کلامش دیده می شد این بود که می گفت: ترس نه فقط برای این بیماری! که هر جا سراغ آدم بیاد انسان از همونجا آسیب می بینه! جز ترس از خدا! که کمک کننده و محرک حرکت انسانه! با همون حس امید دهنده اش ادامه داد: الکی که نمی گن سمیه باید قوی بشیم مهم ترین بخش قوی شدن اول فکر انسانه! اینکه بدونه و باور داشته باشه قدرتمندتر از خدا وجود نداره! حالا به نظرت همچین فردی از کرونا می ترسه؟ اصلا و ابدا! اما همین فرد از حق الناس می ترسه، چون بحث قدرت خدا وسطه! بخاطر همینه بچه هیئتی ها و مذهبی هامون بیشتر از همه توی قضیه ی کرونا پروتکل ها را رعایت می کنن و مواظب خودشون و اطرافیانشون هستن، چون نه از کرونا که از خدا می ترسن! پس یادت باشه سمیه جان به قول حاج قاسم: نترسید و نترسیم و نترسانیم! این جمله ی زینب من را یکدفعه یاد خواب آن شبم جلوی غسالخانه انداخت... حرفهایش در این مدتی که امیررضا درگیر بیماری بود مثل آب روی آتش بود برای من... هر روز تماس می گرفت و کلی بهم انگیزه می داد و می گفت: حالا که توفیق پرستاری پیدا کردی پرستار خوبی باش! بعد با شوخی می گفت: مرده شور خوبی بودی، اما اگر قراره من زیر دستت بیام فک کنم باید دعا کنم: الهی تب کنم پرستار تو باشی... ! حس داشتن دوست خوب نعمت عظیمیه که در چنین وقت هایی با پوست و گوشت لمسش می کنی... تمام مدتی که فکر می کردم و خوشحال شده بودم که می تونم با بچه های جهادی برم بیمارستان و کمک کنم را توی خونه درگیر امیررضا بودم از اینکه مثل یک پرستار می تونستم کمکش کنم خوب بود ولی تفاوت اساسی با بیمارستان رفتن داشت! اینجا من مادر هم بودم حفظ روحیه همراه با مراقبت از بچه ها که درگیر نشن و مهم تر از همه همراهی که اگرغسالخانه می رفتم یا ماسک می دوختم یا راهی بیمارستان بودم و چه هر جای دیگه همراهیم می کرد حالا در تب می سوخت و من تنها باید این روز ها را می گذراندم... روزهایی که نمی دانستم آخرش چه می شود... ادامه دارد ...