🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷
✒قسمت صد و هفدهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/780
فصل دهم
نبرد فاو ۸
چند شب بعد یک تیم شش نفره شدیم با دو بلم
آنقدر تحت تاثیر روش بومی ها قرار گرفته بودم که حتی سفره نان لواش و کنسرو ماهی را هم برداشتم
چند کیلومتر از آب راه رد شدیم
به روش بومیها با نی یا چیزهای دیگر علامتگذاری کردم
روز بود و باید قبل از غروب و تاریکی برمیگشتیم
هنوز به میانه راه نرسیده بودیم که باد و باران گرفت
باد تهلها را مثل قبل جابجا کرد
حالا مقابلمان که قبلاً مثل دریاچه بود، حکم حوض پیدا کرد
دور تا دور در محاصره تهلهای کوچک و بزرگ بودیم
هرچه با پارو به پهلوی تهلها میزدیم، مثل میخ به زمین چسبیده بودند
اصلاً نمیدانستیم موقعیت ما با پد عراقیها چگونه است و باید به کدام طرف برویم
بیسیم را روشن کردم
تماس هم قطع بود
آن شب تا صبح تلاش کردیم
اما مثل کسی که هر چه دست و پا میزند در باتلاق بیشتر فرو میرود بیشتر گیج و راهگم کرده شدیم
روز دوم هم تا شب به همین منوال گذشت
شب قبل نان و کنسرو ماهیها را خورده بودیم
بعد از ظهر روز دوم گرسنگی سراغمان آمد
محمد نوری کمی کشمش داشت
میدانست من زخم معده دارم
کشمش ها را تماماً به من داد و خودش و بقیه از علفها و ساقه نیها جویدند
روز سوم باید راهی برای بازگشت پیدا میکردیم
نیها را به هم چسباندیم و گره زدیم
مثل ستونی شد که میشد بالای آن رفت و از آن بالا حتماً همه جا پیدا بود
فایده ای نداشت
فکر کردیم اگر آتش درست کنیم میتوانیم راه را از عکسالعمل عراقیها پیدا کنیم
اما از این فکر هم منصرف شدیم
گوشهای روی تهلها نشستم و قرآن خواندم
بیشتر از هر چیزی گرسنگی و سوزش معده عذابم میداد
عصر روز سوم در سکوت مطلق، کنار بچهها با سر نیزه نیها را می تراشیدم و زیر چشمی و خسته به قیافه تکتک آنها نگاه میکردم
آنها ساقه نیها را مثل کاهو میجویدند
اما تا کی و چقدر؟؟؟...
برای آخرین بار ناامیدانه بیسیم را روشن کردم
صدا زدم: "علی! علی! صادق..."
باورم نمیشد
یکباره از آنطرف صدای علیآقا آمد: "به گوشم! به گوشم! صادق... کجایی؟
ذوقزده گفتم: نمیدانم!؟"
علیآقا با تعدادی از بچهها و نیروهای بومی، شبانه راه افتادند
از چند طرف با قایق و بلم حرکت کردند
بومیها از آثار بیسکویتهایی که چند روز قبل در محل استقرارمان روی تهلها دیده بودند، ردی از ما یافتند و بعد از چند ساعت ما را پیدا کردند.
خستگی هور که از تنمان خارج شد، علی آقا را دیدم قاهقاه میخندد
چند نفر از همتیمیهای من کنارش بودند
پرسید: "خوشلفظ!!! راستی راستی میخواستی بچهها را بخوری!!!؟؟؟
منظورش را نفهمیدم
سابقهام در خوردن بد نبود
اما نه در حد آدم خواری!
بچهها هم بررر و بررر نگاه میکردند
بعداً علیآقا از قول بچهها تعریف کرد.
فهمیدم که ماجرا به روز چهارم برمیگردد
آن روز که در اوج گرسنگی بودم و با قیافه درهم و ابروهای گره کرده با سرنیزه بازی میکردم، آنها فکر کرده بودند میخواهم بخورمشان
بعد که عقب آمدیم از این ماجرا یک جوک ساختند راست کار علی آقا!!!...
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/783
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷
✒قسمت صد و هجدهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/782
فصل دهم
نبرد فاو ۹.
یک بار با چند نفر هوس شکار غاز وحشی کردیم
غازها روی آب پر و بال میزدند
بلند میشدند و فوج فوج به هوا میرفتند
بهترین وقت شکار وقتی بود که هنوز روی آباند
تیراندازی کردم
اما نه تنها به هیچ غازی نخورد که قایق داخل آبراه سوراخ شد
خبرش به علیآقا رسید
صدایم کرد
خیلی عصبانی بود
پرسید: "تیراندازی به سمت قایقها کار کی بود؟!"
گفتم: "خوش لفظ!!"
و تکرار کردم: "خوشلفظ... خوشلفظ... خوشلفظ!!"
یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت: "از یکدندگیات خوشم میآید. ولی دیگر این کار را نکن!"
صورتم چین و گره افتاد
فردا دیدم آمد و پنج غاز آورد
گفت: "اینها را برای ناهار آماده کن!"
میخواست یک جوری آن لحن تند را جبران کرده باشد
غازها را پاک کردم و
قبل از این که بپزم جگرشان را به سیخ کشیده و خوردم
علیآقا سرسفره پرسید: "خوشلفظ! این غازها جگر نداشتند!؟"
گفتم: "اگر جگر داشتند شکار تو نمیشدند!"
برای چندمین بار افتاد دنبالم
روزها به همین منوال میگذشت
همه چیز در اوج بود
از شوخیهای زیرپوستی تا سر به سر گذاشتنهای تند و خشن
از گشت و شناساییهای داوطلبانه تا شستن ظرف و لباس یکدیگر به طور پنهانی
از کندن قبرهای شبانه تا نمازشبهای زیر باران و زیارت عاشوراهای هر روز بامداد که به آموزشهای غواصی متصل میشد
و کانون همه اینها مسجد روستای رفیع بود
...
پادگان شهید مدنی دزفول محشری شده بوداز رزمندگان
۸ گردان پیاده با ظرفیت نیروی کامل مهیای رزم بودند
قرار بود فرمانده کل سپاه به آنجا بیاید
بنا شد حمید هاشمی به عنوان نماینده عموم رزمندگان لشکر به فرمانده کل سپاه خیرمقدم بگوید
این کار را پذیرفت
با اعتماد به نفس بالایی که داشت تقاضا کرد چیزی ننویسد و بداهه حرف دل بچهها را بزند
وقت موعود محسن رضائی آمد
با همراهانش که فرماندهان عالی سپاه و گردانندگان اصلی دفاع مقدس بودند
علی شمخانی جانشین فرمانده کل سپاه
رحیمصفوی فرمانده نیروی زمینی سپاه
عزیز جعفری فرمانده قرارگاه قدس
و چند فرمانده دیگر
حمید هاشمی پشت تریبون ایستاد
همه نشستند
خطبه غرا و به یاد ماندنی داشت با این مطلع:
"بهبه چه بویی!!؟
کربلا میآید
ما بسیجیان همواره عاشق این بو بودهایم
این را با خونمان احساس کردهایم ...
ما برای خدا آمدهایم
این راهی نیست که ما آغاز کرده باشیم
راهی است که انبیا، صلحا و شهدا در طول تاریخ آغاز کردهاند و به ما رسیده است
ابر قدرت خداست و خداست و خداست ..."
سخنان آتشین و عاشورایی حمید هاشمی گره توکل همه را به ریسمان الهی محکم کرد
پس از او فرمانده لشکر انصار سخنرانی کرد
شور و حال وصف ناشدنی بر محیط پادگان حاکم شد
گردانها شروع به نوشتن خوننامه کردند
همان روز به همه چادرها سر کشیدم
سیمای نورانی بسیاری از بسیجیها چشمانم را گرم کرد
خیلیها برای اولین بار به جبهه آمده بودند و نبرد فاو آخرین حضورشان بود
و ختم به شهادت ...
دوربین عکاسی آن باز به ثبت حس و حال بچهها پرداخت
آخرین عکس را با یک پدر و پسر به نام حاج آقا عنایتی و پسرش جمال گرفتم
حاج آقا پیرترین رزمنده ما بود و هم محله ما در همدان
خودش وقتی به جبهه میآمد، به واحد ما میپیوست علیآقا برای این که او را به گشت نفرستد به کار تدارکات واحد میگمارد
پسر اول حاجآقا عنایتی جلال نام داشت که در سال ۶۰ در سرپل ذهاب شهید شد
حاج آقا سر پرشوری داشت
به رغم شهادت فرزندش با دو فرزند دیگرش به جبهه میآمد
جمال نیز در همین عملیات(فاو) شهید شد و کمال پسر سوم تا پایان جنگ پا به پای او در جبهه ماند
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛
https://eitaa.com/salonemotalee/786
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت سی و پنجم
اما ظاهراً تقدیر این بود جایی همدیگه را ببینیم که فکرش را نمی کردم!
با زینب خداحافظی کردم...
اینکه صدای مرضیه را شنیده بودم و قرار بود دو سه روز دیگه امیررضا بیاد حال روحم را خیلی خوب کرده بود...
مشغول دوختن ماسک ها شدم بعد از چندین روز حالا بچه ها هم کمکم می کنند و خیلی خوشحال هستند که می توانند کاری انجام دهند هر چند که ساجده بیشتر نگاه می کند اما سجاد خیلی مصمم با ماسک و دستکش مشغول است نمی دانم ذهنش کجا می رود که یکدفعه می گوید مامان این کارهای شما و دوستات چقدر شبیه همان عکس های است که در یک نمایشگاه اهواز در سفر راهیان نور دیدیم خانم های که پشت چرخ خیاطی مدام لباس می دوختند برای رزمنده ها!
بعد هم ادامه می دهد: کاش من هم می تونستم همراه بابا برم تا کمک کنم...
از حرفش لبهایم می شکفد...
بچه ها به چه چیزها که دقت نمی کنند و به همین سادگی مسیر و جهتشان را پیدا می کنند فارغ از هیاهوی شعارهای ما پدر و مادرها آنچه می بینند می پذیرند!
اینقدر مشغول می شویم که وقتی نگاه می کنم ساعت از ده شب گذشته...
برایم سوال می شود چرا امیررضا تماس نگرفته! به سرعت سراغ گوشیم می روم می خواهم شماره اش را بگیرم که چشمم به پیامکی که نخوانده بودم می افتد!
سلام نفس خانم دیدم تماس گرفتی خیلی سرمون شلوغه امشب نمی تونم باهات تماس بگیرم ان شاالله فردا شب بهت زنگ می زنم پیام دادم نگران نشی مواظب خودت با بچه ها باش...
لبهام را جمع کردم و با خودم گفتم ای امیررضای ...!
براش نوشتم: باشه عزیزم مواظب خودت باش از دوستتون بنده خدا هم می تونی شیرینی بگیری چون خانمشون حالش بهتره...
گوشی را گذاشتم روی میز...
بچه ها هم خوابیدن ولی خواب به چشمم نمی آمد فک کنم خاصیت انسانهای منتظر چنین حالیست!
هر چند دو سه روزی هنوز مانده اما شوق دیدن امیررضا بعد از دو هفته حس خوبی بود...
رفتم سراغ قفسه ی کتابهایم با دستم از رویشان گذری کردم و یکی از کتابها را برداشتم مشغول خواندن شدم نوشته های این کتاب هر جمله اش روحی دارد و طعمی اما نمی دانم چرا من نیم ساعتی روی این یک جمله مانده بودم!
انسان نمیتواند غمهایش را کم کند
پس باید خودش را زیاد کند!
و همین است که رنجها میشوند زمینهساز...
یاد مرضیه می افتم!
چقدر این دختر خودش را زیاد کرده چه روح بلندی دارد...
دختر نوجوان نرگس می آید به ذهنم و عظمتی که روحش داشت! دیدن صحنه ی جنازه هایی از جنس خودمان در غسالخانه غمی عجیب به دل می انداخت اما رشدی بزرگ در پسا پرده اش بود...
یاد مریمی که ندیده بودم اما زینب چنان با حسرت تعریفش را می کرد که قشنگ می شد حسش کرد افتادم! کسی که نه تنها ظرف وجودی خودش را بزرگ کرده که به چنان تقدسی رسیده که رنج هایش هم مقدس شده!
یاد امیررضا که با داشتن رنجی خودش را برای بزرگ کردن و رشد دادن به دامان رنجی بزرگتر می اندازد ...
و چه خوب الگوهای ما با رفتارشان مسیر را نشان دادند که راه بزرگتر شدن و رشد کردن جز از معبر رنج کشیدن نخواهد گذشت! پس هر کس خواهان بزرگی بود چه زیبا از رنج ها گذشت!
یاد حاج قاسم می افتم چقدر این روزها نبودش، بودنش را بیشتر نشان می دهد و این شخص چه اسطوره ی بزرگی درگذر از رنج هاست...
کتاب را می بندیم و چشم هایم را همینطور!
اما فکرم بیدار است...
وقتی نمی شود غم ها را کم کرد براستی اگر بزرگ شویم چقدر غم ها کوچک می شوند!
صبح زود چشم هایم را که باز می کنم و از خواب بیدار می شوم در اوج ناباوری از چیزی که می بینم نزدیک است سکته کنم مثل برق گرفته ها از جایم بلند می شوم از صدای بلند من بچه ها هم بیدار می شوند...
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/787
1_544557708.mp3
6.45M
#لالایی_فرشتهها
قسمت نود و سوم
🌷روباه و شیر🌷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/772
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
🌹🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🌹
✒قسمت صد و نوزدهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/783
فصل دهم
نبرد فاو ۱۰.
کار سازماندهی شروع شد
عدهای از بچههای واحد بنا به تدبیر علیآقا در گردانها تقسیم شدند
آنها در این ماموریت کمک کار فرمانده گردان میشدند
خیلی دوست داشتم من را هم به گردان حضرت علی اصغر بفرستد اما او نپذیرفت
قرار شد شش نفر نیروی پیشقراول با او همراه شویم و به فاو برویم
یک روز، بعد از نماز صبح و زیارت عاشورا کسی یادداشتی به علی آقا داد
یادداشت را خواند
چشم گرداند تا کسی را که از او شکایت شده بود پیدا کند
کسی که نامه را داده بود نه اسم خودش را نوشته بود و نه اسم کسی را که از او شاکی بود
فقط نوشته بود: "علیآقا! این برادران شورش را در آوردهاند. نصف شبها هنگام خواندن نماز شب نور چراغ قوه را روی صورت دیگران میاندازند!"
علی فهمیده بود که سرنخ این شیطنتها به من میرسد
بعد از صبحگاه دوباره احضارم کرد
گفتم حتماً باز رو ترش میکند و حرف سردی میزند
سعی کردم حاضرجوابی نکنم
علی متن نامه آن بنده خدا را دوباره خواند
اما عصبی که نشد هیچ! خندهاش هم گرفت!
گفت: "کارنامه درخشانی داری خوشلفظ! کتاب شیرین کاریهای تو یک مقدمه میخواهد این هم مقدمهاش! اگر روزی خاطرات جنگت را نوشتی این نامه را جای مقدمه آن بگذار!... حالا برو حنا بیاور! البته اگر حناها را نمیخوری!!!"
بوی حنا بوی عملیات بود
آن روز حنا گذاشتیم و منتظر شدیم؛ کی فرمان عملیات داده خواهد شد؟
همزمان گردان حضرت علی اکبر به سمت خرمشهر رفته بود
عملیاتی برای فریب دشمن در جزیره بوارین آن سوی اروندرود آغاز شده بود
قرار بود مصیب مجیدی و کریم مطهری بلدچی گردان باشند.
برای کریم حادثهای اتفاق افتاد
به ناچار من با مصیب مجیدی همراه شدم
گردان حضرت علی اکبر به فرماندهی حاج رضا شکری پور از سر پلی که تیپ ۲۱ امام رضا گرفته بود عبور کرد و سینه به سینه عراقی ها در جزیره بوارین شد
دم صبح سرمای شدید و آتش بیامان دشمن، جزیره را به جهنمی از آتش و دود تبدیل کرد
ما فقط با یک پل از اروند صغیر به جزیره متصل بودیم
حاج رضا شکری پور تمام توانش را گذاشت و مقابل پاتکهای متوالی دشمن ایستاد
ما هم مثل نیروهای پیاده رفتیم داخل عراقیها
مصیب مجیدی آرپیجی میزد
موشکهایش که تمام شد با یک گرینوف شلیک میکرد
او معاون علیآقا یعنی معاون اطلاعات عملیات لشکر انصارالحسین بود اما آنجا شده بود یک نیروی ساده گردان
دستور عقب نشینی دادند
به ناچار مجروحان را جمع کردیم و از پل به عقب برگشتیم
شب در مقری در خرمشهر بودیم که مارش عملیات والفجر ۸ را از رادیو شنیدیم
عملیات فریب نتیجه داده بود
غواصها با عبور از اروند، خط مستحکم عراق را در بندر فاو شکسته و وارد شهر شده بودند
داخل مقر گفتند سید عباس الجی مسئول تعاون لشکر شهید شده است
جعفر منتقمی کنارم بود
گفت: "خوش به حال سیدعباس! ای کاش خدا قسمت کند من هم در این عملیات بمیرم!"
پرسیدم: "چرا مردن؟! مگر در جبهه کسی میمیرد!؟"
گفت: "شهادت مقام و منزلت اولیای خداست! برای ما مرگ در اینجا عین سعادت است!"
محمد رحیمی هم رسید
او هم وارد بحث ما شد
همان کسی که میگفت اگر اراده کنم ائمه را در خواب میبینم!
گفت: "به خانه و خانواده گفتهام؛ دیگر برنمیگردم! فاو آخر راه من است!"
تازه داماد بود
اما در جنگ کهنه کار
و در پیشگویی، روشن ضمیر و حق بین
گفتم: "از کجا میدانی که رفتنی هستی!؟"
گفت: "خواب دیدهام!"
با خنده پرسیدم: "پس چرا برای من از این خوابها نمیبینی!؟"
جواب نداد
در این اثناء بهرام عطایان هم آمد
از تهران میآمد
برای درمان پای قطع شدهاش و گرفتن پای مصنوعی به بیمارستان رفته بود
بهرام یار غار و مونس تنهاییهای من بود
بیمقدمه پرسیدم: "بهرام تو چه!؟ توهم میخواهی در این عملیات شهید بشوی؟!"
خیلی سرحال نشان میداد
حرفم هم شوخی بود و هم جدی
اما نشاط او از اتفاقی بود که برایمان تعریف کرد؛
گفت: "این خانمها که روسری میپوشند، اینقدرها هم که ما فکر میکنیم بد نیستند!"
مقدمه بهرام همه گوشها را تیز کرد! حتی مصیب مجیدی که گوشهای نشسته بود و با کولهپشتیاش ور میرفت!
بهرام ادامه داد: "از بیمارستان که مرخص شدم حتی به اندازه یک کرایه تاکسی پول نداشتم.
پای رفتن تا ترمینال را هم نداشتم.
همانجا توی ایستگاه تاکسی ایستاده بودم که یک خانم مانتویی تقریباً مسن با یک سواری مدل بالا ترمز کرد!
من هم از خدا خواسته سوار شدم.
از سر و وضع و لباس و عصای من فهمیده بود که رزمندهام!
وقتی به ترمینال رسید، مقداری پول هم به من داد و گفت: نذر کردهام که این پولها به جبهه برسد!!!..."
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛
https://eitaa.com/salonemotalee/790
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت سی و ششم
دیدن امیررضا بالای سرم آن هم صبح به این زودی چنان شوکه ام کرد که با سر و صدا ی من از خوشحالی بچه ها هم بیدار شدند تعجب کرده بودم هنوز دو روز دیگر مانده بود تا بیاید!
همونطور ذوق کنان اما نگران گفتم: امیررضا چی شده زودتر اومدی؟!
لبخندی زد و گفت: اگه ناراحتی برم!!!
گفتم: نه منظورم اینه که دو روز دیگه منتظرت بودم! ببینم نکنه بخاطر همین دیشب تماس نگرفتی ای آقای زرنگ خواستی من را سورپرایز کنی!
گفت: چه کنیم دیگه! گفتم یکدفعه ببینیتم خوشحال بشی! دیروز نیروهای جدیدمون اومدن، ما هم راهی کردن خونه...
بچه ها با شوق و ذوق اومدن بپرن توی بغل امیررضا که با دستش مانع شد و گفت: نه بچه های گلم فاصله اجتماعی رعایت بشه چند روزی صبر کنین نفسای بابا....
سجاد متوجه شد و قبول کرد اما ساجده مدام خودش را آویزون باباش می کرد امیررضا پلاستیکی که داخلش اسباب بازی بود را دستم داد و گفت: این برای بچه هاست ضد عفونیش کن بده بازی کنن....
بچه ها خوشحال مشغول بازی شدن من هم سریع بساط صبحانه را آماده کردم اما امیررضا خیلی صبحانه نخورد!
من از دیدنش خیلی خوشحال بودم و دوست داشتم امیررضا از این چند روز برام تعریف کنه اما نمی دونم چرا کمی گرفته بود! همیشه همین طوریه وقتی می خواد نقش بازی کنه قشنگ قیافش نشون میده!
خنده های مصلحتی! حرفهای متفرقه گویا این بود چیزی شده که نمی خواد بگه!
دستش را گرفتم و گفتم: امیررضا چیزی شده من تو رو خوب می شناسم چرا حالت اینجوریه؟! اولش طفره رفت اما خیلی نتونست مقاومت کنه!
گفت: دیروز یکی از بچه های جهادیمون که طلبه هم بود پَر...
و دیگه ادامه نداد! چشمهایم بهت زده نگاهش کرد و گفتم بخاطر کرونا!
سرش را به نشونه تایید تکون داد...
دوباره پرسیدم زن و بچه هم داشت؟!
نگاهم کرد و باز هم فقط سرش را به نشونه ی تایید تکون داد...
نگاهم را از نگاهش گرفتم و خیره به دیوار رو به رو و حس اینکه الان خانواده اش چه حالی دارند دلم را سخت لرزاند...
امیررضا که متوجه شد من خیلی منقلب شدم با حال گرفته ی خودش گفت: هنوز برای شهادت فرصت هست دل را باید صاف کرد...
می دونی سمیه خیلی ها به خاطر کرونا مُردند از ترس، از رعایت نکردن، از بی خیال بودن، از مُقَدر بودن مرگ!
اما فقط تعداد کمی شهید شدند این تفاوت انتخاب هاست!
اینکه توی یه مهمونی خانوادگی بخاطر رعایت نکردن کرونا بگیری و خدای نکرده بمیری یک انتخابه! واینکه جهادی وارد میدون بشی و با تمام رعایت کردن ها با کرونا بجنگی اما درگیر بیماری بشی و پر بکشی یک انتخاب!
نفس عمیقی کشید و سکوت کرد...
سکوتی ممتد که گاهی با صدای خنده ی بچه ها می شکست...
بهش کاملا حق دادم خودم تا دیروز که نمی دونستم حال مرضیه چه می شود مثل پرنده ای که در قفس گیر کرده باشد داشتم بال، بال می زدم!
کاری از دستم بر نمی آمد برای امیررضا بکنم سعی کردم از ماجراهای دوخت و دوز ماسک ها و شکستن شیشه بگم تا کمی حالش عوض بشه اما مگه میشه دل بی قرار را با چند جمله تغییر حال داد!
عصر زینب زنگ زد و گفت: قراره مرضیه دو روز دیگه مرخص بشه خیلی خوشحال شدم و گفتم: انشا الله میام ببینمش.
گفت: نمی خواد بچه هات را تنها بذاری بیایی بذار بعدش که آقات اومد...
گفتم: آقام امروز اومده
گفت: عه چقدر خوب! چشمت روشن...
بعد انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت: پس سمیه می تونی... و بقیه حرفش را خورد!
گفتم: چیه؟! زینب بگو...
گفت: نه زشته آقات امروز اومده بذار برا بعد...
گفتم: حالا تو بگو ببینم می تونم انجامش بدم یا نه!
گفت: نیروی بیمارستانمون خسته ان از اون طرف هم من باید دوباره برم غسالخونه ...
اینجا نیاز داریم به یه سر تیم....
اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت گفتم: جدی میگی زینب من می تونم بیام کمک؟
ادامه دارد ...
1_683677226.mp3
7.71M
#لالایی_فرشتهها
قسمت نود و چهارم
🌷گوزن و فیل🌷
تلاوت: سوره فیل
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/785
هدایت شده از قم آنلاین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 بدون تعارف با رفیق ۳۵ ساله شهید سلیمانی
🔹رفیقی که حاج قاسم وظیفه سنگینی بر عهده او گذاشت
🔹امشب بخش خبری ۲۰:۳۰
http://eitaa.com/joinchat/3298492416Cc8880c401c
🕌 اولین و بزرگترین کانال قمیها در ایتا☝️
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷
✒قسمت صد و بیستم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/786
✳️ فصل دهم
نبرد فاو ۱۱
علیآقا به مصیب پیغام داد راه بیفتید
ظاهراً فرمانده لشکر از او خواسته بود که اولین تیمهای شناسایی را به فاو بفرستند
تا لب اروند رفتیم
هر لشکری در نهری اسکله داشت
نام نهر لشکر انصارالحسین قاسمیه بود
ناگهان یک قایق از سمت اروند به نهر قاسمیه آمد
کف قایق پر بود از شهید
روی همه آنها پیکر غرق خون معاونم نقی قویدست قرار از کفم ربود
دور و بر او ۱۲ شهید افتاده بودند
نقی قویدست را به عنوان بلدچی گردان فرستاده بودند
این قایق اولین گروه از شهدای ما در فاو بود
آنجا کنار اسکله از بچههایی که کار تخلیه شهدا را میکردند ماژیکی گرفتم
روی پیراهن خونی نوشتم: "شهید نقی قویدست از واحد اطلاعات عملیات لشکر انصارالحسین"
پیکر او را کنار نخلی گذاشتم
همان جا یاد شناسایی در سومار افتادم و آن شب با او و علی محمدی و قربانی
حالا هر سه نفرشان شهید شده بودند
آخرین شهید را از داخل قایق روی زمین گذاشتیم
حاج مهدی کیانی فرمانده لشکر رسید
به علیآقا تأکید کرد هر ۳ جاده فاو البحار بصره و امالقصر را در حد امکان شناسایی کنید
۶ نفر سوار قایق شدیم
از همان لبه اروند، بمبها به استقبالمان آمدند تا به فاو رسیدیم
علی آقا گفت از جاده فاو بصره شروع میکنیم
از شهر فاو کمی به سمت جاده آسفالت بصره پیچیدیم
سر پیچ به قرارگاه عراقیها رسیدیم که تازه سقوط کرده بود
هنوز بیسیمهای عراقیها روشن بود و خشخش میکرد و جنازههای فرماندهان و نیروهای آنها کف قرارگاه را پر کرده بود
از قرارگاه عراقیها به سمت جلو و محل درگیری رفتیم
چپ و راست جاده فاو بصره پر بود از خودروهای سوخته و انبوه جنازهها
شکل ظاهری صحنه نبرد نشان میداد که بسیاری از عراقیها حتی فرصت پیاده شدن از اتوبوس را پیدا نکرده بودند
چند اتوبوس با آدمهایش در حال سوختن بود
نیروهای گارد ریاست جمهوری عراق بودند که برای بازپس گیری فاو در جاده بصره به کمین نیروهای لشکرهای ۲۵ کربلا و ۱۴ امام حسین افتاده بودند
مصیب اسلحه جدیدی را نشان داد که تا آن زمان ندیده بودیم
نارنجک اندازی به نام پلامین
علیآقا گفت برگردید سلاحهای سالم را پیدا کنید
طی چند دقیقه چندین قبضه آرپیجی و دهها دستگاه بیسیم دستی را یک جا دپو کردیم
سلاح ها را داخل چاله ریختیم و رویش را پوشاندیم
علیآقا علامتی روی کپه خاک گذاشت و گفت به وقتش میآیم و میبریمشان
از کنار جنازهها به محل جلوی درگیری رفتیم
حسین خرازی فرمانده لشکر امام حسین هم آنجا بود
منتظر بودیم علیآقا خودی نشان بدهد و با او صحبت کند که گفت: "بچهها تانکها دارند میآیند! بروید کمک بسیجیها"
ساعت ۲ بعد از ظهر بود
در پناه یک خاکریز کوتاه و کوچک که راننده لودری زیر آتش عراقیها زده بود جمع شدیم
آنقدر جنگ مغلوبه بود که کسی از ما نمیپرسید؛ شما که هستید!؟ اینجا چه میکنید!؟
از کنار چند شهید و مجروح تیربار و آرپیجی برداشتیم
من هم یک خمپاره ۶۰ عراقی با مهمات پیدا کردم
با بچههای لشکر امام حسین مقابل تانکها ایستادیم
تانکها چپ و راست جاده و دشت پرا کنده بودند
اما جرئت نمیکردند خاکریز کوچک ما را دور بزنند عقب که رفتند، علیآقا گفت: "برگردیم!"
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛
https://eitaa.com/salonemotalee/791
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷
✒قسمت صد و بیست و یکم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/790
✳️ فصل دهم
نبرد فاو ۱۲
به فاو برگشتیم
داخل ساختمان شدیم
حسن ترک و بچههای طرح و عملیات آنجا بودند
نه پتویی برای استراحت داشتیم و نه غذایی برای خوردن
اطراف ساختمان پر بود از جنازه
کمکم از دیدن این همه جنازه حالم به هم میخورد
زخممعده هم داشتم
اما دریغ از یک تکه نان خشک
یک ماشینتویوتا رسید
ظاهراً اولین خودرو از لشکر ما بود که توانسته بود با قایق به این طرف بیاید
اما آن هم ماشین غذا نبود
تویوتای گردان محسن ترکاشوند بود
علیآقا تا ترکاشوند را دید، گفت: "حاجی ماشینت را بده بچهها بروند یک ماموریت مهم!؟"
ترکاشوند از طرفی قبلاً نیروی اطلاعات عملیات بود و برای علیآقا حرمت خاصی قائل بود. از طرفی هم با آن خودرو تمام امور گردانش را رتق و فتق میکرد.
گفت: "میدهم! ولی با راننده!"
علیآقا قبول کرد
به من و سه نفر دیگر گفت: "امشب بروید شناسایی!"
پرسیدم: "شناسایی با ماشین!؟"
گفت: "آره! تا آن نقطهای که نشان کردهایم!"
منظورش آنجایی بود که سلاحهای عراقی را زیر خاک گذاشته بودیم.
باید راننده را هم به شکلی دست به سر میکردیم.
به سمت جاده بصره راه افتادیم
من توی دل راننده را خالی کردم
گفتم: "جایی که ما میرویم راه برگشت ندارد! خودت میدانی! میخواهی با ما بیا و گرنه ماشینت را بده و خودت همینجا بمان! اگر ما زنده برگشتیم که ماشین را به تو بر میگردانیم!"
راننده که حسابی ترسیده بود، گفت: "جواب آقای ترکاشوند را چه بدهم!؟"
یکی از بچهها گفت: "اگر با ما بیایی شهید میشوی! آن وقت جواب دادن اصلا معنا ندارد!؟"
راننده درمانده شد
تویوتا را تحویل داد
توی راه کلی خندیدیم اما دروغ هم نگفته بودیم
به یک سهراهی رسیدیم
کسی با موتور تریل ایستاده بود
ظاهراً ترکش به لاستیک موتور خورده بود
پشت موتور هم یدکی بسته شده بود و روی آن چند کوله پشتی قرار داشت
از تخریبچیهای لشکر امام حسین بود
گفت: "دوستانش مهمات و خرجهای انفجاری را برای برش دادن جاده آسفالت به جلو بردهاند اما موتور او ترکش خورده و باید آن کوله پشتیهای پر از فیتیله و چاشنی را به خط برساند."
اول به حرفش اعتنایی نکردیم
اما من حس انجام وظیفه تخریبچی را فهمیدم
او هم زیرک بود اول التماس کرد و بعد گریه
تخریبچی را با یدک و موتورش پشت تویوتا نشاندیم
به سمت محل درگیری رفتیم
هوا تاریک بود
هر چه جلوتر میرفتیم صدای انفجارها و فرود خمپارهها بیشتر میشد
تا جایی که رد سرخ تیربارهای سنگین نیز آسمان بالای سرمان را میشکافت
منتظر بودیم تخریبچی بگوید همینجا بایست و پیاده شود
ناگهان یک منور بالای جاده منفجر شد
باورکردنی نبود
دوشکاچی عراقی از روی تانک به سمت ما تیراندازی میکرد
تیرهای رسام از دور و برمان رد میشد
تخریبچی زرنگ و البته بیانصاف ما را درست تا جایی برده بود که دوستانش منتظرش بودند
آنها دقیقا همان جا را باید برش میدادند
قاسم که پشت فرمان بود دور زد و پشت به دوشکای عراقیها شد
منتظر بودیم گلوله تانک مغزمان را به اتاقک ماشین بریزد
اما منور خاموش شد
ماشین داخل یک چاله در شانه جاده افتاد
با عجله و داد و فریاد تخریبچی، موتور و مهماتش را پیاده کردیم
نزدیک محل چاله مهمات رسیدیم
جایی را نمیدیدیم
با حدس و تخمین جلو میرفتیم
ماشین چند بار بالا و پایین رفت
انگار از روی سرعت گیر رد میشود
پیاده شدیم
من چراغقوه انداختم
متوجه شدم بی اینکه بفهمیم از روی چند جنازه رد شدهایم
بالاخره نور چراغ قوه روی یک تابلوی چوبی روی کپه خاک بود افتاد
خاکها را کنار زدیم
آرپیجیها، بیسیمها و تیر بار پلامین را برداشتیم و برگشتیم
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛
https://eitaa.com/salonemotalee/792
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷
✒قسمت صد و بیست و دوم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/791
◀️ فصل دهم
نبرد فاو ۱۳.
شب در ساختمان بودیم
باز هم از پتو و غذا خبری نبود
لرز و سرما امانمان را بریده بود
عدهای غر میزدند: "علیآقا! اینجا چه جایی است؟! چطوری تا صبح اینجا بمانیم؟!"
میگفت: "امشب اینجا بمانیم! فردا جابجا میشویم!"
از سرما مچاله شدیم
ولی از خستگی خوابمان برد
نصفه شب صدای آمدن و رفتن آمد
بیخیال بودیم
علیآقا با توپ و تشر گفت: "چرا هی میرفتید و میآمدید؟! تا حالا کجا بودید؟!
جامه بزرگ گفت: "ما از وقتی که رفتیم' به مقر برنگشتیم! حتماً کسان دیگری بودند!؟"
بلافاصله علیآقا داد زد: عراقیها!!! عراقیها!!! ساختمانهای دور و بر را بگردید!!!
آن روز داخل هر سوراخ و جای دنج ساختمان را که گشتیم' عراقی پیدا کردیم!
تا ساعت ۱۰ صبح ۱۳ اسیر گرفتیم
کار خدا بود که آنها چند بار شب گذشته با اسلحه بالای سرمان آمده بودند، اما ترسیده و فرار کرده بودند!
غروب روز دوم از خستگی در مقر تن به خوابی سنگین داده بودم که سید صادق مصطفوی تکانم داد: "برادر خوشلفظ! شاید دیگر فرصت خداحافظی نباشد!"
هنوز مست خواب بودم اما زنگ صدای او، صدای آشنای شهدا در لحظه وداع بود!
پرسیدم: "کجا؟!"
گفت: "قرار است گردان ۱۵۳ را ببرم جلو!"
میدانستم که از زخم دمل پا رنج میبرد
اصرار کردم تا فرصت هست او را به اورژانس ببرم
عفونت پا آزارش میداد اما به روی خودش نمیآورد
پذیرفت
پشت موتور نشست
تا لب اسکله رفتیم
بهیار شجاع زیر بمباران زخم پای سید صادق را چاک زد و عفونت را بیرون کشید و دمل را برداشت
باید استراحت میکرد
اما عزم جزم کرده بود که آن شب برود این بار اصرار هم فایده نداشت
گفت: "برگردیم! من باید خودم را به گردان برسانم!"
آثار رفتن و وداع میان افراد متفاوت بود
هندل موتور را که زدم، تویوتایی از خط به اسکله آمد
یکی داد زد: "اینها شهدای لشکر انصارند! کسی نیست برای تخلیه؟!"
من و سیدصادق به طرف تویوتا رفتیم
شهدا را روی هم ریخته بودند
راننده همین که ما دو نفر را دید ماشین را روشن گذاشت و پرید داخل قایق
مهتاب درآمده بود
چراغ قوه را روی صورت شهدا انداختم
در نگاه اول محمد مصباحی را شناختم
از نیروهای واحد بود
باز هم چراغ قوه را میان پیکر شهدا گرداندم
چشمم به صورت متلاشی شده یکی از شهدا افتاد که قیافهاش قابل شناسایی نبود
اما بادگیر زیتونی رنگ او برایم آشنا بود
دست به زیپ داخل بادگیر بردم
یک سجاده جیبی داشت با یک مهر کوچک
یک تسبیح و یک قران
همه چیز بو و عطر نماز شبهای جعفر منتقمی را میداد
سید صادق گفت: "کیست؟! میشناسیاش؟!"
بغض کردم و گفتم: "آره میشناسمش امام زمان هم جعفر منتقمی را میشناسند!"
اسم جعفر را که بردم هر دو گریه افتادیم
به سمت واحد اطلاعات رفتیم
تا رسیدیم، سیدصادق جدا شد
خودش را به گردان رساند
این آخرین دیدار من با او بود
آخرین دیدار در یک شب مهتابی
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛
https://eitaa.com/salonemotalee/794
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
سلام علیکم. وقت بخیر . ضمن تشکر از ارسال داستان های جالب و جذاب
چند روزی هست منتظر قسمت های جدید داستان ها خصوصا « مثل یک مرد» هستیم. ممنون