#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت سی و دوم
بچه ها شب از شدت خستگی زودتر خوابیدن من هم مشغول چرخ خیاطی و ماسک دوختن شدم باید به تعداد زیادی می رسیدن فاطمه گفته بود سه روز به سه روز برای تحویل گرفتن ماسک میاد.
ساعت حدودا ده شب بود که امیررضا تماس گرفت خسته بود اما خداروشکر حالش خوب بود همین که صداش را می شنیدم خیالم راحت می شد...
با اینکه فصل بهار بود اما انگار سرمای زمستان دست بردار نبود و سوز عجیبی از درز پنجره ای که شیشه اش شکسته بود می اومد...
با خودم یه لحظه احساس کردم چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده اما چاره ای نبود به خاطر خودشون نباید می رفتم پیششون چون جز گروهای پر خطر بودند...
چه دنیای عجیبی گاهی بخاطر اینکه کسی را دوست داری نباید ببینیش!
و اینجا نشان می دهد مرز دوست داشتن و خودخواهی را!
اینکه بعضی ها به بهانه های الکی دید و بازدیدهایشان را توجیه می کنند برای من که نزدیک یک ماه در غسالخانه فقط جنازه دیدم اصلا قابل درک و منطقی نبود! آخرچگونه می شود عزیزی را دوست داشت و جانش را به خطر انداخت!
با همین فکر و خیال ها ماسک های دوخته شده را مرتب کردم وقتی تعدادشان را دیدم خوشحال شدم یکی یکی، یکدفعه چقدر زیاد شدند!
در دلم فاطمه را تحسین کردم که خانه به خانه بچه ها را فعال می کند تا کاری بکنند مثل تعداد همین ماسک ها یک نفر یک نفر می شود یک تشکیلات!
تشکیلاتی که وابسته به کنار هم بودن نیست اما همچنان برای یک هدف دارد کار می کند...
یاد یمن و عراق و سوریه و ... افتادم انسانهایی که جسما کنار هم نیستیم اما وقتی هدف یکی شد می شود یک تشکیلات جهانی و آن وقت آقای خوبی ها می آید!
با خودم فکر کردم از دیدن چند صدتا ماسک پیچ و خم های دالان فکرم مرا تا کجاها برد و این از یک حرکت ساده اما هدفمند فاطمه شروع شد...
صبح که از خواب بیدار شدم بعد از کارهای روز مره مجددا با مرضیه تماس گرفتم جاذبه ی این دختر مرا بی خیال حالش نمی کرد!
چندین بوق خورد اما کسی جواب نداد! نگران شدم...
دوباره تماس گرفتم....
باز کسی جواب نداد! با خودم گفتم حتما زینب بالای سر بیمار های دیگه است... نیم ساعتی خودم را مشغول کردم و مجدداً تماس گرفتم بعد از خوردن دو تا بوق گوشی وصل شد...
الو سلام زینب....
اما زینب نبود!
خانمی که صدایش آشنا نبود سلام کرد...
گفتم: شما؟
گفت: من پرستار بخش هستم بیمارتون خوابه، دیدم چند بار تماس گرفتید چون همراه ندارند جواب دادم که نگران نشید...
کلی ازشون تشکر کردم بابت حضورشون و اینکه اینقدر مخلصانه ایستادن و رودر روی این بیماری می جنگند!
از وضعیت مرضیه پرسیدم که حالش چطوره؟
تن صداش خیلی مهربون بود اما واضح توضیح نداد فقط گفت: توکل بر خدا ان شاالله زود خوب میشن میان خونه، بعد هم تاکید کرد مراقب باشیم تا زودتر این ویروس تموم بشه...
می خواست خداحافظی کنه که گفتم: خانم پرستار زینب کجاست؟
با تعجب گفت: زینب!
گفتم: همون نیروی جهادی همراه بیمار!
گفت: آهان خانم صادقی را می گید بالای سر چند تا بیمار دیگه است الان اینجا نیستند...
گفتم اگر امکانش هست ممنون میشم کارشون را انجام دادن بهشون بگید با من تماس بگیرن...
گفت: چشم حتما خدانگهدارتون
چون پرستار وضعیت مرضیه را توضیح نداد البته حق هم داشت! اینطوری از خود زینب می پرسیدم خیالم راحت می شد...
یک ساعتی گذشت هر چه منتظر تماس زینب ماندم خبری نشد! از آن طرف هم دوباره اگر تماس می گرفتم شاید همان پرستار جواب می داد!
دلشوره ی بدی سراغم اومده بود...
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/775
1_667446182.mp3
3.48M
#لالایی_فرشتهها
قسمت نود و یکم
🌷هدیه را قبول نکرد🌷
تلاوت: سوره همزه
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/768
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰ماجرای گریه پنهانی #حاج_قاسم سلیمانی در کنار اروند رود برای توسل به حضرت زهرا(س)
روایت سیره و سلوک شهید حاج قاسم سلیمانی در ایام دفاع مقدس در برنامه روایت حبیب
🍃🌸🍃
🇮🇷🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و چهاردهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/770
فصل دهم؛
نبرد فاو ۵
چند روزی همراه بچههای واحد در همدان بودیم
هفته بعد به جنوب رفتیم
اردوگاه شهید محرمی کنار کارون
همه چیز عوض شده بود
حتی ارکان لشکر
حاج حسین همدانی به فرماندهی لشکر قدس گیلان منصوب شده بود
به جای او حاج مهدی کیانی از فرماندهان قدیمی جنگ به سمت فرماندهی لشکر معرفی شده بود
حاج مهدی هم چند نفری را از بچههای زبده و قدیمی جنگ با خود آورده بود
همه برای عملیاتی بزرگ آماده میشدند
در واحد ما، در عین آمادگی برای رزم، محیط ترکیبی از اوج معنویت و گریه و شوخ طبعی و خنده بود
یک روز جلوی چادر واحد نشسته بودیم که علیآقا گفت: "حالا که لثهات خوب شده، بلند شو با یکی از این تازه واردها کشتی بگیر! ببینم هنوز هم قلچماقی یا نه!؟"
طرف آدم تنومندی بود. با تن و هیبت کشتیگیری
چند دقیقه باهاش قاطی کردم
یک آن زدمش زمین
خودم هم باورم نمیشد
علیآقا در گوشی گفت: "خیلی به خودت نناز! این کشتی یک امتحان از تو بود و صد تا از او! که نشان بدهد چقدر مرام پهلوانی دارد! اگر اراده میکرد ظرف چند ثانیه ضربه میشدی اما نخواست! من هم همین را میخواهم. اگر منم منم داشت کار او در این واحد سخت بود!"
علیآقا صبحها به جلسه فرماندهی میرفت و عصرها قبل از نماز، رزمایش میگذاشت.
چند نفر از جمله من ور دستش بودیم
با گرینوف، کلاش و حتی آرپیجی به نیروهای فرضی شلیک میکردیم
علیآقا وقتی به سمت نیروهای مثلاً در میدان مین گیرکرده، تیراندازی میکرد، تیرها به فاصله کمی از بالای سرشان رد میشد
این قابلیت فقط در او بود
انصافاً ما به جای نیروها میترسیدیم
گاهی میگفتیم: "علی آقا! نخورد به بچهها!"
میخندید و میگفت: چیزی نمیشود! بچهها باید حس واقعی پیدا کنند و ترسشان بریزد."
البته بودند کسانی که از همین جا مسیرشان را از اطلاعات عملیات جدا میکردند.
هوای سرد جنوب و آغاز زمستان بود
از همدان کدو آورده بودند
چسبیده بودم به چراغ والور که قابلمه پر از کدو روی آن میجوشید
یکباره مصیب مجیدی داخل چادر آمد
با نگرانی گفت: "علیآقا! فرمانده لشکر گفت؛ نیروها را بردارید و بیایید جلو! ظاهراً اتفاقی مثل اتفاق عملیات بدر افتاده بود!"
علیآقا که انگار منتظر این حرف بود، گفت: "یالا بچهها بجنبید! همه سلاح بردارید و سوار شوید!"
حس پنهانی به من میگفت؛ "عکس العمل علیآقا مقابل حرف مصیب مجیدی عادی بود!"
حتماً این موضوع سرِکاری است!
همه آماده شدند
مثل همان شب عاشورایی
بعضی گوشهای نشستند و وصیتنامه نوشتند
علی آقا جلوی جمع ایستاد و صحبتهای آخر را با بچهها کرد
سخنانی خطابگونه و احساسی!
من دوباره برق شیطنت را در چشمان علی دیدم
همه راه افتادند
علی دید من به بخاری چسبیدهام، گفت: "خوشلفظ! راه بیفت!"
گفتم: "من نمیآیم! آمادگی شهادت ندارم! خیلی ترسیدهام! جا زدهام!"
علیآقا مرا بهتر از خودم میشناخت، گفت: "بلند شو! برای بچهها سوال درست نکن! یالا پاشو!"
گفتم: "من شهادت زورکی نمیخواهم! چطوری بگویم که ترسیدهام!"
علی مطمئن شد که من دستش را خواندهام
آمد جلو و گفت: "لامصب! وقتش رسید، نشانت میدهم!"
مشتی به گردهام کوبید و رفت
جلوی چادر خندهام گرفت
گفتم: "رفتید! ما را هم شفاعت کنید!"
شب از نیمه گذشته بود و خبری از بچه ها نبود
من بودم و کدوهایی که پخته و آماده خوردن بودند
پتو را روی شانهام انداختم و رفتم سراغ کدوها
ساعت ۳ شب بچهها برگشتند
از سر و صورت و لباسهایشان آب میچکید
تا مرا دیدند گفتند: "بدجنس! از کجا فهمیدی سرکاریست و نیامدی!؟"
تعریف کردند که علیآقا با مصیب و چند نفر، همه آنها را داخل آب انداختهاند و مجبورشان کردهاند که با شنا برگردند
عده ای هم که شنا بلد نبودند، ماندهاند تا یاد بگیرند
دم صبح بقیه هم آمدند
مثل بید میلرزیدند
شوق خوردن کدوی داغ داشتند
اما کدام کدو!!!
افتادند دنبال من
من هم فرار
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/778
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت سی و سوم
نخیر خبری از زینب نشد!
دم دم های عصر فاطمه آمد ماسک ها را تحویل گرفت و دوباره وسیله داد و مثل دفعه ی قبل زود رفت...
حوصله ام حسابی سر رفته بود با اینکه کلی کار انجام داده بودم ولی دل نگرانی، بی حوصله ام کرده بود!
شب امیررضا که زنگ زد بعد ازصحبتهای خودمون از طرف آقا مهدی احوال مرضیه را پرسید گفتم: صبح زنگ زدم پرستار بخش گفته ان شاالله زود خوب میشن! به امید خدایی گفت و خداحافظی کردیم.
بعد از تماس امیررضا داشتم بچه ها را می خوابندم که گوشیم زنگ خورد...
گوشیم در این روزها شده بود پل ارتباطی من با بیرون! شماره ی ناشناسی بود نمی دونستم جواب بدم یا نه! چون معمولا ناشناس جواب نمی دادم اما من شماره ی زینب را نداشتم اگر زینب بود چی!
تماس را وصل کردم حدسم درست از آب در آمد زینب بود گفت: سلام سمیه خوبی...
گفتم: سلام دختر کجایی تو! دلم هزار راه رفت!
گفت: ببخشید از صبح سرم خیلی شلوغ بود نتونستم باهات تماس بگیرم...
ادامه دادم: خوب حالا خودت خوبی؟ مرضیه در چه حاله؟
گفت خودم که خداروشکر اما مرضیه...
راستش مرضیه یه کم مشکل تنفسیش حاد شد، انتقالش دادن به بخش مراقبت های ویژه...
نفسم بالا نمی اومد بریده... بریده...
گفتم: یا زهرا.... یعنی آی سی یو!
آه عمیقی کشید که کاملا حسش کردم و گفت: آره متاسفانه براش دعا کن زیر دستگاه!
ولی نگران نباش اینجا همه دارن برای بیمارها مثل پروانه دور سرشون می چرخند ! مریم خودش را کشته از صبح بس که کارکرده به قول خودش اینجا خط مقدمه جنگه!
با تمام استرس و حال خرابم پرسیدم: مریم کیه! خواهرمرضیه است؟!
گفت: نه! همون پرستاری که صبح جواب گوشی مرضیه را داد کلا هیچ بیماری را تنها نمیذاره! مدام به یاد شهید سلیمانی کار می کنه... می بینمش روحیه میگیرم اینطوری کمی وضعیت مرضیه برام قابل تحمل تر میشه! خدا حفظش کنه...
من آروم گفتم: آره خدا خیرش بده ولی زینب، مرضیه...
من چکار می تونم بکنم کاری از دستم بر میاد؟
گفت: دعا... فقط دعا... به قول خودش برگی از درخت بدون اذن خدا نمی افته جان انسان که دیگه نگفته پیداست!
بعد هم گفت: اگر کاری نداری سمیه من برم که خیلی اینجا کار هست!
گفتم: چقدر دلم می خواست الان کنار شما بودم کمکی می کردم!
زینب برو ولی مواظب خودت باش... من را بی خبر حال مرضیه نذاری!
گفت: چشم بی خبرت نمی ذارم ضمناً اینم بدون تو همین الان هم داری کمک می کنی سمیه مهم نیست چکارمی کنی!
مهم اینه هر کاری می کنیم برای خدا باشه...
منم دعا کن خداحافظ...
خداحافظ...
بچه ها خوابیدن و حالا من و سکوت و شب و تنهایی....
حتی امیررضا هم نبود که مثل دفعه ی قبل دلداریم بده...
ولی...
ولی خدا بود...
مثل همیشه...
حالم گفتنی نبود! دیدنی بود....
دوست صمیمی من الان دقیقا مثل همین الان نمی توانست درست نفس بکشد!
نفسم را درون سینه ام حبس می کنم...
و می شود آه عمیقی که از فضای پر تنش دلم بیرون می آید...
به مرضیه فکر میکنم...
به زینب و مریم که حال بیمارها را می بینند اما همچنان هستند!
به نفس کشیدن فکر می کنم...
به خدایی که همیشه هست!
حتی بعد از نبودن نفس!
انبوه فکرهایم می شود اشک...
که مثل تسبیح دانه، دانه خدا... خدا... می گویند و از چشمانم سرازیر می شود....
چند روزی به همین منوال گذشت و وضعیت مرضیه همون طوری بود تا اینکه بعد از هفت و هشت روزصبح زودی زینب زنگ زد و من نمی دونستم صبح به این زودی الان قرار چی بشنوم؟
هر چه که بود راجع به مرضیه بود...
قلبم داشت از جا کنده می شد!
با تمام استرسم ترجیح دادم جواب ندم!
نمی خواستم قبول کنم یا باور کنم اتفاقی افتاده...
اما زینب دست بردار نبود و چندین بار پشت سر هم زنگ زد...
با این همه زنگ مطمئن شدم حتما چیزی شده...
با کلی ذکر و خدا خدا گفتن با دستهای لرزونم گوشی را وصل کردم...
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/781
1_667445809.mp3
2.96M
#لالایی_فرشتهها
قسمت نود و دوم
🌷کاش علی میخندید🌷
تلاوت: سوره عصر
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/772
🍃🌸🍃
🇮🇷🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و پانزدهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/774
فصل دهم؛
نبرد فاو ۶
از آن وقت بچه ها به منطقه رفیّع در جنوب شهر بستان رفتند
منطقهای مردابی با آبراههایی پر از نی و گاومیشهایی رها و آزاد
طبیعت وحشی و پر از پرنده هورالهویزه نشان میداد که اینجا از آن حیث آتش و حضور دشمن با هورالعظیم و جزیره مجنون متفاوت است
لذا آتش زیادی هم نبود
همین مسئله امنیت نسبی ایجاد میکرد که دسته دسته غازها و اردکهای وحشی از جایی به جای دیگر پرواز کنند
حتماً شناسایی و عبور از آبراهها نیز به همین میزان بیدردسر بود
شناسانی به سمت برکهای به نام اُزیم آغاز شد
سختترین کار، حرکت خاموش با بلمهای چوبی سه نفری بود که با یک حرکت پاروزنی اشتباه به چپ یا راست وارونه میشد و بلمچیها داخل آب میافتادند
حالا فهمیدم که علیآقا چرا اینقدر اصرار بر آموزش شنا و غواصی دارد
چند بار به گشت رفتیم
هر بار پیدا کردن مسیر معمایی بود
تهلها جزیرههای ریز و درشت و خشکی بودند که جابجا میشدند
گاهی با جابجایی یک تهل یک آبراه بزرگ و فراخ به اندازه یک نهر باریک و بسته میشد و گاهی برعکس
گاهی تهلها به هم میچسبیدند و آبراه را میبستند
اصلاً شکل محیط هنگام رفت و برگشت کاملاً متغیر و متفاوت میشد
آنجا به دلیل تغییرات پیاپیِ محیط، استفاده از قطبنما و هیچ ابزار دیگری جواب نمیداد
لذا در همان بدو ورود به هور گم میشدیم و برمیگشتیم
اضافه بر مشکلات مشترک همه نیروهای اطلاعاتی، زخم سالکی در پای چپم پیدا شد
اوایل توجهی نکردم
اما زخم کمکم آنقدر عمق پیدا کرد که گوشت پایم را به اندازه زخم یک تیر سوراخ کرد
چارهای نبود
آب دشمن سالک بود
باید از هور پرآب دور میشدم
بعد از چند روز، بر پای دیگرم هم زخم سالک افتاد
دکتر گفت: "این زخم با گزش پشه آغاز میشود
مسری است و به شدت عفونی
اگر درمان نشود به استخوان میزند و به قطع پا میرسد."
مدتی قرنطینه بودم
روزی چند تا آمپول که باید به شکل دایرهای دور زخم تزریق میشد
کار تزریق با یکی از نیروهای واحد بود که اصلیتی عراقی داشت و جای خالی محمد عرب را به خوبی پر کرده بود
او آمپول را رگباری دور زخم تزریق میکرد
سه نفر دست و پایم را میگرفتند تا تکان نخوردم
صدای نالهام به حدی بود که علی آقا چند بار گفت: "تو با این حال و روزت نمیتوانی به گشت بروی! اینجا هم که منطقهای مردابی است! پس برو همدان"
چند روز همانجا در قرنطینه ماندم
کمی داروها اثر کرد
پایم را با پلاستیک بستم و کم کم به راه افتادم
به علی آقا گفتم: "میخواهم به گشت بروم!"
خندید و به تلافی شیطنت آن شب گفت: "ما اینجا آدم مهیای شهادت میخواهیم. تو که گفتی آمادگیاش را نداری!؟"
چند روز بعد خودش آمد سراغم: "بیا با عربهای بومی حور به شناسایی برو با حبیب مظاهری و صادق نظری"
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/780
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
🏴🌹🏴
🇮🇷🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و شانزدهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/778
فصل دهم
نبرد فاو ۷
بومیها راه را مثل کف دستشان میشناختند
برای آنها جابجایی تهلها گمراه کننده نبود
بسیاری از آنها قبل از جنگ در هور زندگی میکردند و از راه ماهیگیری امرار معاش
تنها مشکل ما با آنها زبان بود
هر کدام از ما ۳ نفر داخل یک بلم چوبی نشستیم و پشت سر هر کداممان ۲ عرب بومی
داخل بلم ساک غواصی هم بردیم که وقتی به مین یا سیم خاردار داخل آب برمیخوریم، بپوشیم و راه را باز کنیم
به آب افتادیم
گاهی به تو تهل که میرسیدیم، محلی ها با فشار پارو آنها را جابجا میکردند
گاهی آنها را با نی به هم میبستند
نیها را در جایی میشکستند به نشانه علامت و شاخص برای پیدا کردن مسیر در وقت برگشت
گاهی هم برای تفنن و تغییر ذائقه، از پشت با پارو به کتف نفر جلویی میزدند و میخندیدند
مسافت زیادی را طی کردیم
از کنار پد عراقیها رد شدیم
سنگرهای آنها پیدا بود
اما نگهبانی دیده نمیشد
از پد دشمن دور شدیم
باز میان آبراه تا عمق رفتیم
حدس من این بود که میخواهند تا لب خشکی و آستانه جاده العماره به بصره بروند
یکباره کنار یکی از تهلها ایستادند
از بلم روی آن رفتند
افراد هر سه قایق پیاده شدیم
بلمها را روی تهلها کشیدند و داخل نیها پنهان کردند
در جایی که در محاصره نی بود نشستند
ما هم فقط نگاهشان میکردیم
نمنم باران هم میبارید
کف تهلها با نیهای خشک آتش روشن کردند
یکی پرید داخل آب
با نیهای تیز چند ماهی گرفت
آنقدر با مهارت سریع که هر سه ما هاج و واج مانده بودیم
یکی از کوله پشتی چند خمیر نان در آورد
آنها را با دست تخت کرد و روی آتش انداخت
دود که بالا رفت صدای اعتراض من هم بلند شد
با اشاره گفتم: "چه خبر است!؟ پشت دشمن و آتش روشن کردن!؟"
به جای جواب خندیدند
من بیشتر کلافه شدم
ما ده صبح حرکت کرده بودیم و حالا دم غروب بود
هوا داشت تاریک میشد
خیلی گرسنه بودیم
ماهی ها را خوردیم
داشتیم نماز مغرب را روی تهل میخواندیم که صدای هلیکوپتر عراقیها از دور رسید
صدا نزدیک و نزدیکتر شد
بومیها آتش را خاموش کردند
هلیکوپتر از بالای سرمان گذاشت و رفت
نفهمیدیم ما را دیدهاند یا نه!؟
بومیها دوباره آتش روشن کردند
به بچهها گفتم: "اینها جاسوس عراقیها هستند!
حتماً جایمان را به دشمن نشان دادهاند و الان میآیند سراغمان!"
هوا تاریک شده بود
دوباره هلیکوپتری آمد
آتش را دوباره خاموش کردند
اما بلندبلند میگفتند و میخندیدند
هلیکوپتر این بار چند منور در رودخانه ریخت
هور برای دقایقی مثل روز روشن شد
به محض خاموش شدن منورها و دور شدن هلیکوپتر، بومیها بلمها را داخل آب انداختند و شروع کردند پارو زدن
تاریک بود
از کنار پد و سنگرهای عراقی رد شدیم
آن ها بلندبلند صحبت میکردند و بومیها آهسته آهسته پارو میزدند
از پد دور نشده بودیم که صدای قایقهای عراقی به گوشمان رسید
حالا بومیها به سرعت پارو میزدند
باران هم یک ریز و بیوقفه میبارید
به جایی رسیدیم که باز پر بود از آب راه و نیزار
قایقهای عراقی از آبراه رد شدند
ما فقط صدایشان را شنیدیم
باز پاروزنی شروع شد تا جایی که نیمه شب به اسکله خودی رسیدیم
آن شب خیلی چیزها از روش کار عربهای بومی یاد گرفتم از پارو زدن تا بستن تهلها و باز کردن نیها و ماهیگیری و آشپزی روی تهل
گزارش شناسایی را به علیآقا دادم
گفت: "بومیها دیگر نمیآیند! اگر راه را بلد شدهاید میتوانید از فردا شب خودتان بگشت بروید"
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/782
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی کتاب و مقالهی مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت سی و چهارم
الو سلام زینب...
صدای زینب نفس نفس زنان می اومد
سمیه.... سمیه.... مرضیه!
گوشی از دستم افتاد روی زانو هام نشستم چشم هام را محکم بسته بودم و تمام بدنم به رعشه افتاده بود...
گوشی را برداشتم بدون اینکه به حرفهای زینب توجه کنم که می گفت شنیدی چی گفتم سمیه! الو سمیه...
گفتم: خودم می خوام بیام بالا سرش...
زینب گفت نمیشه! توی بخش که اجازه همراه نمیدن خداروشکر کن آوردنش توی بخش...
چشمهام یکدفعه باز شد و با تعجب گفتم: بخش! آوردنش بخش...
گفت: آره دیگه خداروشکر همین الان از دستگاه جداش کردن گفتم به تو اولین نفر بگم ذوق کنی خبرش را هم به یارش برسونی
گریه ام گرفت...
بلند بلند زدم زیر گریه و فقط خدا رو شکر میکردم ....
صدای زینب را می شنیدم که می گفت سمیه خوبی... سمیه...
با همون حالم گفتم زینب دستت درد نکنه همیشه خوش خبر باشی خواهر...
الان می تونه صحبت کنه!
گفت: بهتر صبر کنی هر وقت شد تماس می گیرم چند جمله ایی با هم صحبت کنید فقط اینکه خبر سلامتیش را به یار برسونی دیگه حله!
گفتم: باشه توکل بر خدا...
پس منتظر تماست هستم...
یا علی گفت و خداحافظی کرد...
گوشی که قطع شد رفتم سجده و تا می شد گریه کردم و شکر خدا...
یه کم که حالم بهتر شد شماره ی امیررضا را گرفتم که به آقا مهدی بگه حال مرضیه بهتره...
هر چی زنگ زدم جواب نداد...
البته طبیعی بود چون از قبل گفته بود در طول روز با گوشی کار نمی کنه و مشغول کارهای کفن و دفن هستن...
ولی گفتم شماره ام را روی گوشیش ببینه شب حتما زودتر تماس می گیره...
بی صبرانه منتظر بودم با مرضیه صحبت کنم... صداش را بشنوم... نزدیک های اذان مغرب بود که زینب زنگ زد...
با عجله گوشی را جواب دادم...
الو سلام زینب...
اما پشت خط مرضیه بود...
خیلی آروم سلام کرد با سرفه گفت: خانم پیغام رسان! کار دنیا را می بینی قرار بود من آمار شوهرت را رد کنم حالا تو آمار من رو رد می کنی!
مشخص بود ضعف داره اما خداروشکر از مدل صحبت کردنش فهمیدم روحیه اش خوبه و مثل همیشه ایمان قویش هست که روحیه اش را اینجوری حفظ کرده!
گفتم: دنیا بگیر نگیر داره خواهر بدون اینکه متوجه باشم چی دارم می گم ادامه دادم : یه روز من آمار رد می کنم یه روز تو!
بازی داره دنیا خیلی درگیرش نشو!
میان سرفه هاش گفت: دلم برات تنگ شده سمیه...
و همین یک جمله اش دلم را زیرو روکرد دلم می خواست زار بزنم اما باید خودم را حفظ می کردم گفتم: بذار ببینمت کلی حرف دارم باهات رفیق بی معرفت!
گفت: بیا اینم جواب محبت! من میگم دلم برات تنگ شده میگی رفیق بی معرفت! با خنده ای که صداش از ته چاه می اومد گفت: راست می گی سمیه بی معرفتم دیگه! کاش می دیدمت یک آغوش بغل و بوسه ای از کروناز نثارت می کردم...
سرفه.... سرفه.....
زینب گوشی را گرفت و گفت: بقیه ی دلتنگی باشه برا بعد خواهر...
راستی به آقا مهدیشون خبر دادی؟!
گفتم: نه! آقام گوشیش را جواب نداد شب تماس می گیره بهش میگم انشاالله
زینب خیلی مواظب عروس خانم باشی که خیلی وقته قندخونمون افتاده و شیرینی نخوردیما!
زینب گفت: این مرضیه ای من می بینم سمیه! حلوا هم بهمون نمیده چه برسه به شیرینی! دلت رو الکی صابون نزن....
یک لحظه احساس کردم چقدر دلم هوای جمع با صفای بچه ها را کرده...
هوای کَل کَل های زینب و مرضیه!
اما ظاهراً تقدیر این بود جایی همدیگه را ببینیم که...
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/784
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷
✒قسمت صد و هفدهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/780
فصل دهم
نبرد فاو ۸
چند شب بعد یک تیم شش نفره شدیم با دو بلم
آنقدر تحت تاثیر روش بومی ها قرار گرفته بودم که حتی سفره نان لواش و کنسرو ماهی را هم برداشتم
چند کیلومتر از آب راه رد شدیم
به روش بومیها با نی یا چیزهای دیگر علامتگذاری کردم
روز بود و باید قبل از غروب و تاریکی برمیگشتیم
هنوز به میانه راه نرسیده بودیم که باد و باران گرفت
باد تهلها را مثل قبل جابجا کرد
حالا مقابلمان که قبلاً مثل دریاچه بود، حکم حوض پیدا کرد
دور تا دور در محاصره تهلهای کوچک و بزرگ بودیم
هرچه با پارو به پهلوی تهلها میزدیم، مثل میخ به زمین چسبیده بودند
اصلاً نمیدانستیم موقعیت ما با پد عراقیها چگونه است و باید به کدام طرف برویم
بیسیم را روشن کردم
تماس هم قطع بود
آن شب تا صبح تلاش کردیم
اما مثل کسی که هر چه دست و پا میزند در باتلاق بیشتر فرو میرود بیشتر گیج و راهگم کرده شدیم
روز دوم هم تا شب به همین منوال گذشت
شب قبل نان و کنسرو ماهیها را خورده بودیم
بعد از ظهر روز دوم گرسنگی سراغمان آمد
محمد نوری کمی کشمش داشت
میدانست من زخم معده دارم
کشمش ها را تماماً به من داد و خودش و بقیه از علفها و ساقه نیها جویدند
روز سوم باید راهی برای بازگشت پیدا میکردیم
نیها را به هم چسباندیم و گره زدیم
مثل ستونی شد که میشد بالای آن رفت و از آن بالا حتماً همه جا پیدا بود
فایده ای نداشت
فکر کردیم اگر آتش درست کنیم میتوانیم راه را از عکسالعمل عراقیها پیدا کنیم
اما از این فکر هم منصرف شدیم
گوشهای روی تهلها نشستم و قرآن خواندم
بیشتر از هر چیزی گرسنگی و سوزش معده عذابم میداد
عصر روز سوم در سکوت مطلق، کنار بچهها با سر نیزه نیها را می تراشیدم و زیر چشمی و خسته به قیافه تکتک آنها نگاه میکردم
آنها ساقه نیها را مثل کاهو میجویدند
اما تا کی و چقدر؟؟؟...
برای آخرین بار ناامیدانه بیسیم را روشن کردم
صدا زدم: "علی! علی! صادق..."
باورم نمیشد
یکباره از آنطرف صدای علیآقا آمد: "به گوشم! به گوشم! صادق... کجایی؟
ذوقزده گفتم: نمیدانم!؟"
علیآقا با تعدادی از بچهها و نیروهای بومی، شبانه راه افتادند
از چند طرف با قایق و بلم حرکت کردند
بومیها از آثار بیسکویتهایی که چند روز قبل در محل استقرارمان روی تهلها دیده بودند، ردی از ما یافتند و بعد از چند ساعت ما را پیدا کردند.
خستگی هور که از تنمان خارج شد، علی آقا را دیدم قاهقاه میخندد
چند نفر از همتیمیهای من کنارش بودند
پرسید: "خوشلفظ!!! راستی راستی میخواستی بچهها را بخوری!!!؟؟؟
منظورش را نفهمیدم
سابقهام در خوردن بد نبود
اما نه در حد آدم خواری!
بچهها هم بررر و بررر نگاه میکردند
بعداً علیآقا از قول بچهها تعریف کرد.
فهمیدم که ماجرا به روز چهارم برمیگردد
آن روز که در اوج گرسنگی بودم و با قیافه درهم و ابروهای گره کرده با سرنیزه بازی میکردم، آنها فکر کرده بودند میخواهم بخورمشان
بعد که عقب آمدیم از این ماجرا یک جوک ساختند راست کار علی آقا!!!...
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/783
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷
✒قسمت صد و هجدهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/782
فصل دهم
نبرد فاو ۹.
یک بار با چند نفر هوس شکار غاز وحشی کردیم
غازها روی آب پر و بال میزدند
بلند میشدند و فوج فوج به هوا میرفتند
بهترین وقت شکار وقتی بود که هنوز روی آباند
تیراندازی کردم
اما نه تنها به هیچ غازی نخورد که قایق داخل آبراه سوراخ شد
خبرش به علیآقا رسید
صدایم کرد
خیلی عصبانی بود
پرسید: "تیراندازی به سمت قایقها کار کی بود؟!"
گفتم: "خوش لفظ!!"
و تکرار کردم: "خوشلفظ... خوشلفظ... خوشلفظ!!"
یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت: "از یکدندگیات خوشم میآید. ولی دیگر این کار را نکن!"
صورتم چین و گره افتاد
فردا دیدم آمد و پنج غاز آورد
گفت: "اینها را برای ناهار آماده کن!"
میخواست یک جوری آن لحن تند را جبران کرده باشد
غازها را پاک کردم و
قبل از این که بپزم جگرشان را به سیخ کشیده و خوردم
علیآقا سرسفره پرسید: "خوشلفظ! این غازها جگر نداشتند!؟"
گفتم: "اگر جگر داشتند شکار تو نمیشدند!"
برای چندمین بار افتاد دنبالم
روزها به همین منوال میگذشت
همه چیز در اوج بود
از شوخیهای زیرپوستی تا سر به سر گذاشتنهای تند و خشن
از گشت و شناساییهای داوطلبانه تا شستن ظرف و لباس یکدیگر به طور پنهانی
از کندن قبرهای شبانه تا نمازشبهای زیر باران و زیارت عاشوراهای هر روز بامداد که به آموزشهای غواصی متصل میشد
و کانون همه اینها مسجد روستای رفیع بود
...
پادگان شهید مدنی دزفول محشری شده بوداز رزمندگان
۸ گردان پیاده با ظرفیت نیروی کامل مهیای رزم بودند
قرار بود فرمانده کل سپاه به آنجا بیاید
بنا شد حمید هاشمی به عنوان نماینده عموم رزمندگان لشکر به فرمانده کل سپاه خیرمقدم بگوید
این کار را پذیرفت
با اعتماد به نفس بالایی که داشت تقاضا کرد چیزی ننویسد و بداهه حرف دل بچهها را بزند
وقت موعود محسن رضائی آمد
با همراهانش که فرماندهان عالی سپاه و گردانندگان اصلی دفاع مقدس بودند
علی شمخانی جانشین فرمانده کل سپاه
رحیمصفوی فرمانده نیروی زمینی سپاه
عزیز جعفری فرمانده قرارگاه قدس
و چند فرمانده دیگر
حمید هاشمی پشت تریبون ایستاد
همه نشستند
خطبه غرا و به یاد ماندنی داشت با این مطلع:
"بهبه چه بویی!!؟
کربلا میآید
ما بسیجیان همواره عاشق این بو بودهایم
این را با خونمان احساس کردهایم ...
ما برای خدا آمدهایم
این راهی نیست که ما آغاز کرده باشیم
راهی است که انبیا، صلحا و شهدا در طول تاریخ آغاز کردهاند و به ما رسیده است
ابر قدرت خداست و خداست و خداست ..."
سخنان آتشین و عاشورایی حمید هاشمی گره توکل همه را به ریسمان الهی محکم کرد
پس از او فرمانده لشکر انصار سخنرانی کرد
شور و حال وصف ناشدنی بر محیط پادگان حاکم شد
گردانها شروع به نوشتن خوننامه کردند
همان روز به همه چادرها سر کشیدم
سیمای نورانی بسیاری از بسیجیها چشمانم را گرم کرد
خیلیها برای اولین بار به جبهه آمده بودند و نبرد فاو آخرین حضورشان بود
و ختم به شهادت ...
دوربین عکاسی آن باز به ثبت حس و حال بچهها پرداخت
آخرین عکس را با یک پدر و پسر به نام حاج آقا عنایتی و پسرش جمال گرفتم
حاج آقا پیرترین رزمنده ما بود و هم محله ما در همدان
خودش وقتی به جبهه میآمد، به واحد ما میپیوست علیآقا برای این که او را به گشت نفرستد به کار تدارکات واحد میگمارد
پسر اول حاجآقا عنایتی جلال نام داشت که در سال ۶۰ در سرپل ذهاب شهید شد
حاج آقا سر پرشوری داشت
به رغم شهادت فرزندش با دو فرزند دیگرش به جبهه میآمد
جمال نیز در همین عملیات(فاو) شهید شد و کمال پسر سوم تا پایان جنگ پا به پای او در جبهه ماند
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛
https://eitaa.com/salonemotalee/786
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت سی و پنجم
اما ظاهراً تقدیر این بود جایی همدیگه را ببینیم که فکرش را نمی کردم!
با زینب خداحافظی کردم...
اینکه صدای مرضیه را شنیده بودم و قرار بود دو سه روز دیگه امیررضا بیاد حال روحم را خیلی خوب کرده بود...
مشغول دوختن ماسک ها شدم بعد از چندین روز حالا بچه ها هم کمکم می کنند و خیلی خوشحال هستند که می توانند کاری انجام دهند هر چند که ساجده بیشتر نگاه می کند اما سجاد خیلی مصمم با ماسک و دستکش مشغول است نمی دانم ذهنش کجا می رود که یکدفعه می گوید مامان این کارهای شما و دوستات چقدر شبیه همان عکس های است که در یک نمایشگاه اهواز در سفر راهیان نور دیدیم خانم های که پشت چرخ خیاطی مدام لباس می دوختند برای رزمنده ها!
بعد هم ادامه می دهد: کاش من هم می تونستم همراه بابا برم تا کمک کنم...
از حرفش لبهایم می شکفد...
بچه ها به چه چیزها که دقت نمی کنند و به همین سادگی مسیر و جهتشان را پیدا می کنند فارغ از هیاهوی شعارهای ما پدر و مادرها آنچه می بینند می پذیرند!
اینقدر مشغول می شویم که وقتی نگاه می کنم ساعت از ده شب گذشته...
برایم سوال می شود چرا امیررضا تماس نگرفته! به سرعت سراغ گوشیم می روم می خواهم شماره اش را بگیرم که چشمم به پیامکی که نخوانده بودم می افتد!
سلام نفس خانم دیدم تماس گرفتی خیلی سرمون شلوغه امشب نمی تونم باهات تماس بگیرم ان شاالله فردا شب بهت زنگ می زنم پیام دادم نگران نشی مواظب خودت با بچه ها باش...
لبهام را جمع کردم و با خودم گفتم ای امیررضای ...!
براش نوشتم: باشه عزیزم مواظب خودت باش از دوستتون بنده خدا هم می تونی شیرینی بگیری چون خانمشون حالش بهتره...
گوشی را گذاشتم روی میز...
بچه ها هم خوابیدن ولی خواب به چشمم نمی آمد فک کنم خاصیت انسانهای منتظر چنین حالیست!
هر چند دو سه روزی هنوز مانده اما شوق دیدن امیررضا بعد از دو هفته حس خوبی بود...
رفتم سراغ قفسه ی کتابهایم با دستم از رویشان گذری کردم و یکی از کتابها را برداشتم مشغول خواندن شدم نوشته های این کتاب هر جمله اش روحی دارد و طعمی اما نمی دانم چرا من نیم ساعتی روی این یک جمله مانده بودم!
انسان نمیتواند غمهایش را کم کند
پس باید خودش را زیاد کند!
و همین است که رنجها میشوند زمینهساز...
یاد مرضیه می افتم!
چقدر این دختر خودش را زیاد کرده چه روح بلندی دارد...
دختر نوجوان نرگس می آید به ذهنم و عظمتی که روحش داشت! دیدن صحنه ی جنازه هایی از جنس خودمان در غسالخانه غمی عجیب به دل می انداخت اما رشدی بزرگ در پسا پرده اش بود...
یاد مریمی که ندیده بودم اما زینب چنان با حسرت تعریفش را می کرد که قشنگ می شد حسش کرد افتادم! کسی که نه تنها ظرف وجودی خودش را بزرگ کرده که به چنان تقدسی رسیده که رنج هایش هم مقدس شده!
یاد امیررضا که با داشتن رنجی خودش را برای بزرگ کردن و رشد دادن به دامان رنجی بزرگتر می اندازد ...
و چه خوب الگوهای ما با رفتارشان مسیر را نشان دادند که راه بزرگتر شدن و رشد کردن جز از معبر رنج کشیدن نخواهد گذشت! پس هر کس خواهان بزرگی بود چه زیبا از رنج ها گذشت!
یاد حاج قاسم می افتم چقدر این روزها نبودش، بودنش را بیشتر نشان می دهد و این شخص چه اسطوره ی بزرگی درگذر از رنج هاست...
کتاب را می بندیم و چشم هایم را همینطور!
اما فکرم بیدار است...
وقتی نمی شود غم ها را کم کرد براستی اگر بزرگ شویم چقدر غم ها کوچک می شوند!
صبح زود چشم هایم را که باز می کنم و از خواب بیدار می شوم در اوج ناباوری از چیزی که می بینم نزدیک است سکته کنم مثل برق گرفته ها از جایم بلند می شوم از صدای بلند من بچه ها هم بیدار می شوند...
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/787
1_544557708.mp3
6.45M
#لالایی_فرشتهها
قسمت نود و سوم
🌷روباه و شیر🌷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/772
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
🌹🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🌹
✒قسمت صد و نوزدهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/783
فصل دهم
نبرد فاو ۱۰.
کار سازماندهی شروع شد
عدهای از بچههای واحد بنا به تدبیر علیآقا در گردانها تقسیم شدند
آنها در این ماموریت کمک کار فرمانده گردان میشدند
خیلی دوست داشتم من را هم به گردان حضرت علی اصغر بفرستد اما او نپذیرفت
قرار شد شش نفر نیروی پیشقراول با او همراه شویم و به فاو برویم
یک روز، بعد از نماز صبح و زیارت عاشورا کسی یادداشتی به علی آقا داد
یادداشت را خواند
چشم گرداند تا کسی را که از او شکایت شده بود پیدا کند
کسی که نامه را داده بود نه اسم خودش را نوشته بود و نه اسم کسی را که از او شاکی بود
فقط نوشته بود: "علیآقا! این برادران شورش را در آوردهاند. نصف شبها هنگام خواندن نماز شب نور چراغ قوه را روی صورت دیگران میاندازند!"
علی فهمیده بود که سرنخ این شیطنتها به من میرسد
بعد از صبحگاه دوباره احضارم کرد
گفتم حتماً باز رو ترش میکند و حرف سردی میزند
سعی کردم حاضرجوابی نکنم
علی متن نامه آن بنده خدا را دوباره خواند
اما عصبی که نشد هیچ! خندهاش هم گرفت!
گفت: "کارنامه درخشانی داری خوشلفظ! کتاب شیرین کاریهای تو یک مقدمه میخواهد این هم مقدمهاش! اگر روزی خاطرات جنگت را نوشتی این نامه را جای مقدمه آن بگذار!... حالا برو حنا بیاور! البته اگر حناها را نمیخوری!!!"
بوی حنا بوی عملیات بود
آن روز حنا گذاشتیم و منتظر شدیم؛ کی فرمان عملیات داده خواهد شد؟
همزمان گردان حضرت علی اکبر به سمت خرمشهر رفته بود
عملیاتی برای فریب دشمن در جزیره بوارین آن سوی اروندرود آغاز شده بود
قرار بود مصیب مجیدی و کریم مطهری بلدچی گردان باشند.
برای کریم حادثهای اتفاق افتاد
به ناچار من با مصیب مجیدی همراه شدم
گردان حضرت علی اکبر به فرماندهی حاج رضا شکری پور از سر پلی که تیپ ۲۱ امام رضا گرفته بود عبور کرد و سینه به سینه عراقی ها در جزیره بوارین شد
دم صبح سرمای شدید و آتش بیامان دشمن، جزیره را به جهنمی از آتش و دود تبدیل کرد
ما فقط با یک پل از اروند صغیر به جزیره متصل بودیم
حاج رضا شکری پور تمام توانش را گذاشت و مقابل پاتکهای متوالی دشمن ایستاد
ما هم مثل نیروهای پیاده رفتیم داخل عراقیها
مصیب مجیدی آرپیجی میزد
موشکهایش که تمام شد با یک گرینوف شلیک میکرد
او معاون علیآقا یعنی معاون اطلاعات عملیات لشکر انصارالحسین بود اما آنجا شده بود یک نیروی ساده گردان
دستور عقب نشینی دادند
به ناچار مجروحان را جمع کردیم و از پل به عقب برگشتیم
شب در مقری در خرمشهر بودیم که مارش عملیات والفجر ۸ را از رادیو شنیدیم
عملیات فریب نتیجه داده بود
غواصها با عبور از اروند، خط مستحکم عراق را در بندر فاو شکسته و وارد شهر شده بودند
داخل مقر گفتند سید عباس الجی مسئول تعاون لشکر شهید شده است
جعفر منتقمی کنارم بود
گفت: "خوش به حال سیدعباس! ای کاش خدا قسمت کند من هم در این عملیات بمیرم!"
پرسیدم: "چرا مردن؟! مگر در جبهه کسی میمیرد!؟"
گفت: "شهادت مقام و منزلت اولیای خداست! برای ما مرگ در اینجا عین سعادت است!"
محمد رحیمی هم رسید
او هم وارد بحث ما شد
همان کسی که میگفت اگر اراده کنم ائمه را در خواب میبینم!
گفت: "به خانه و خانواده گفتهام؛ دیگر برنمیگردم! فاو آخر راه من است!"
تازه داماد بود
اما در جنگ کهنه کار
و در پیشگویی، روشن ضمیر و حق بین
گفتم: "از کجا میدانی که رفتنی هستی!؟"
گفت: "خواب دیدهام!"
با خنده پرسیدم: "پس چرا برای من از این خوابها نمیبینی!؟"
جواب نداد
در این اثناء بهرام عطایان هم آمد
از تهران میآمد
برای درمان پای قطع شدهاش و گرفتن پای مصنوعی به بیمارستان رفته بود
بهرام یار غار و مونس تنهاییهای من بود
بیمقدمه پرسیدم: "بهرام تو چه!؟ توهم میخواهی در این عملیات شهید بشوی؟!"
خیلی سرحال نشان میداد
حرفم هم شوخی بود و هم جدی
اما نشاط او از اتفاقی بود که برایمان تعریف کرد؛
گفت: "این خانمها که روسری میپوشند، اینقدرها هم که ما فکر میکنیم بد نیستند!"
مقدمه بهرام همه گوشها را تیز کرد! حتی مصیب مجیدی که گوشهای نشسته بود و با کولهپشتیاش ور میرفت!
بهرام ادامه داد: "از بیمارستان که مرخص شدم حتی به اندازه یک کرایه تاکسی پول نداشتم.
پای رفتن تا ترمینال را هم نداشتم.
همانجا توی ایستگاه تاکسی ایستاده بودم که یک خانم مانتویی تقریباً مسن با یک سواری مدل بالا ترمز کرد!
من هم از خدا خواسته سوار شدم.
از سر و وضع و لباس و عصای من فهمیده بود که رزمندهام!
وقتی به ترمینال رسید، مقداری پول هم به من داد و گفت: نذر کردهام که این پولها به جبهه برسد!!!..."
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛
https://eitaa.com/salonemotalee/790
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت سی و ششم
دیدن امیررضا بالای سرم آن هم صبح به این زودی چنان شوکه ام کرد که با سر و صدا ی من از خوشحالی بچه ها هم بیدار شدند تعجب کرده بودم هنوز دو روز دیگر مانده بود تا بیاید!
همونطور ذوق کنان اما نگران گفتم: امیررضا چی شده زودتر اومدی؟!
لبخندی زد و گفت: اگه ناراحتی برم!!!
گفتم: نه منظورم اینه که دو روز دیگه منتظرت بودم! ببینم نکنه بخاطر همین دیشب تماس نگرفتی ای آقای زرنگ خواستی من را سورپرایز کنی!
گفت: چه کنیم دیگه! گفتم یکدفعه ببینیتم خوشحال بشی! دیروز نیروهای جدیدمون اومدن، ما هم راهی کردن خونه...
بچه ها با شوق و ذوق اومدن بپرن توی بغل امیررضا که با دستش مانع شد و گفت: نه بچه های گلم فاصله اجتماعی رعایت بشه چند روزی صبر کنین نفسای بابا....
سجاد متوجه شد و قبول کرد اما ساجده مدام خودش را آویزون باباش می کرد امیررضا پلاستیکی که داخلش اسباب بازی بود را دستم داد و گفت: این برای بچه هاست ضد عفونیش کن بده بازی کنن....
بچه ها خوشحال مشغول بازی شدن من هم سریع بساط صبحانه را آماده کردم اما امیررضا خیلی صبحانه نخورد!
من از دیدنش خیلی خوشحال بودم و دوست داشتم امیررضا از این چند روز برام تعریف کنه اما نمی دونم چرا کمی گرفته بود! همیشه همین طوریه وقتی می خواد نقش بازی کنه قشنگ قیافش نشون میده!
خنده های مصلحتی! حرفهای متفرقه گویا این بود چیزی شده که نمی خواد بگه!
دستش را گرفتم و گفتم: امیررضا چیزی شده من تو رو خوب می شناسم چرا حالت اینجوریه؟! اولش طفره رفت اما خیلی نتونست مقاومت کنه!
گفت: دیروز یکی از بچه های جهادیمون که طلبه هم بود پَر...
و دیگه ادامه نداد! چشمهایم بهت زده نگاهش کرد و گفتم بخاطر کرونا!
سرش را به نشونه تایید تکون داد...
دوباره پرسیدم زن و بچه هم داشت؟!
نگاهم کرد و باز هم فقط سرش را به نشونه ی تایید تکون داد...
نگاهم را از نگاهش گرفتم و خیره به دیوار رو به رو و حس اینکه الان خانواده اش چه حالی دارند دلم را سخت لرزاند...
امیررضا که متوجه شد من خیلی منقلب شدم با حال گرفته ی خودش گفت: هنوز برای شهادت فرصت هست دل را باید صاف کرد...
می دونی سمیه خیلی ها به خاطر کرونا مُردند از ترس، از رعایت نکردن، از بی خیال بودن، از مُقَدر بودن مرگ!
اما فقط تعداد کمی شهید شدند این تفاوت انتخاب هاست!
اینکه توی یه مهمونی خانوادگی بخاطر رعایت نکردن کرونا بگیری و خدای نکرده بمیری یک انتخابه! واینکه جهادی وارد میدون بشی و با تمام رعایت کردن ها با کرونا بجنگی اما درگیر بیماری بشی و پر بکشی یک انتخاب!
نفس عمیقی کشید و سکوت کرد...
سکوتی ممتد که گاهی با صدای خنده ی بچه ها می شکست...
بهش کاملا حق دادم خودم تا دیروز که نمی دونستم حال مرضیه چه می شود مثل پرنده ای که در قفس گیر کرده باشد داشتم بال، بال می زدم!
کاری از دستم بر نمی آمد برای امیررضا بکنم سعی کردم از ماجراهای دوخت و دوز ماسک ها و شکستن شیشه بگم تا کمی حالش عوض بشه اما مگه میشه دل بی قرار را با چند جمله تغییر حال داد!
عصر زینب زنگ زد و گفت: قراره مرضیه دو روز دیگه مرخص بشه خیلی خوشحال شدم و گفتم: انشا الله میام ببینمش.
گفت: نمی خواد بچه هات را تنها بذاری بیایی بذار بعدش که آقات اومد...
گفتم: آقام امروز اومده
گفت: عه چقدر خوب! چشمت روشن...
بعد انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت: پس سمیه می تونی... و بقیه حرفش را خورد!
گفتم: چیه؟! زینب بگو...
گفت: نه زشته آقات امروز اومده بذار برا بعد...
گفتم: حالا تو بگو ببینم می تونم انجامش بدم یا نه!
گفت: نیروی بیمارستانمون خسته ان از اون طرف هم من باید دوباره برم غسالخونه ...
اینجا نیاز داریم به یه سر تیم....
اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت گفتم: جدی میگی زینب من می تونم بیام کمک؟
ادامه دارد ...
1_683677226.mp3
7.71M
#لالایی_فرشتهها
قسمت نود و چهارم
🌷گوزن و فیل🌷
تلاوت: سوره فیل
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/785
هدایت شده از قم آنلاین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 بدون تعارف با رفیق ۳۵ ساله شهید سلیمانی
🔹رفیقی که حاج قاسم وظیفه سنگینی بر عهده او گذاشت
🔹امشب بخش خبری ۲۰:۳۰
http://eitaa.com/joinchat/3298492416Cc8880c401c
🕌 اولین و بزرگترین کانال قمیها در ایتا☝️
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷
✒قسمت صد و بیستم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/786
✳️ فصل دهم
نبرد فاو ۱۱
علیآقا به مصیب پیغام داد راه بیفتید
ظاهراً فرمانده لشکر از او خواسته بود که اولین تیمهای شناسایی را به فاو بفرستند
تا لب اروند رفتیم
هر لشکری در نهری اسکله داشت
نام نهر لشکر انصارالحسین قاسمیه بود
ناگهان یک قایق از سمت اروند به نهر قاسمیه آمد
کف قایق پر بود از شهید
روی همه آنها پیکر غرق خون معاونم نقی قویدست قرار از کفم ربود
دور و بر او ۱۲ شهید افتاده بودند
نقی قویدست را به عنوان بلدچی گردان فرستاده بودند
این قایق اولین گروه از شهدای ما در فاو بود
آنجا کنار اسکله از بچههایی که کار تخلیه شهدا را میکردند ماژیکی گرفتم
روی پیراهن خونی نوشتم: "شهید نقی قویدست از واحد اطلاعات عملیات لشکر انصارالحسین"
پیکر او را کنار نخلی گذاشتم
همان جا یاد شناسایی در سومار افتادم و آن شب با او و علی محمدی و قربانی
حالا هر سه نفرشان شهید شده بودند
آخرین شهید را از داخل قایق روی زمین گذاشتیم
حاج مهدی کیانی فرمانده لشکر رسید
به علیآقا تأکید کرد هر ۳ جاده فاو البحار بصره و امالقصر را در حد امکان شناسایی کنید
۶ نفر سوار قایق شدیم
از همان لبه اروند، بمبها به استقبالمان آمدند تا به فاو رسیدیم
علی آقا گفت از جاده فاو بصره شروع میکنیم
از شهر فاو کمی به سمت جاده آسفالت بصره پیچیدیم
سر پیچ به قرارگاه عراقیها رسیدیم که تازه سقوط کرده بود
هنوز بیسیمهای عراقیها روشن بود و خشخش میکرد و جنازههای فرماندهان و نیروهای آنها کف قرارگاه را پر کرده بود
از قرارگاه عراقیها به سمت جلو و محل درگیری رفتیم
چپ و راست جاده فاو بصره پر بود از خودروهای سوخته و انبوه جنازهها
شکل ظاهری صحنه نبرد نشان میداد که بسیاری از عراقیها حتی فرصت پیاده شدن از اتوبوس را پیدا نکرده بودند
چند اتوبوس با آدمهایش در حال سوختن بود
نیروهای گارد ریاست جمهوری عراق بودند که برای بازپس گیری فاو در جاده بصره به کمین نیروهای لشکرهای ۲۵ کربلا و ۱۴ امام حسین افتاده بودند
مصیب اسلحه جدیدی را نشان داد که تا آن زمان ندیده بودیم
نارنجک اندازی به نام پلامین
علیآقا گفت برگردید سلاحهای سالم را پیدا کنید
طی چند دقیقه چندین قبضه آرپیجی و دهها دستگاه بیسیم دستی را یک جا دپو کردیم
سلاح ها را داخل چاله ریختیم و رویش را پوشاندیم
علیآقا علامتی روی کپه خاک گذاشت و گفت به وقتش میآیم و میبریمشان
از کنار جنازهها به محل جلوی درگیری رفتیم
حسین خرازی فرمانده لشکر امام حسین هم آنجا بود
منتظر بودیم علیآقا خودی نشان بدهد و با او صحبت کند که گفت: "بچهها تانکها دارند میآیند! بروید کمک بسیجیها"
ساعت ۲ بعد از ظهر بود
در پناه یک خاکریز کوتاه و کوچک که راننده لودری زیر آتش عراقیها زده بود جمع شدیم
آنقدر جنگ مغلوبه بود که کسی از ما نمیپرسید؛ شما که هستید!؟ اینجا چه میکنید!؟
از کنار چند شهید و مجروح تیربار و آرپیجی برداشتیم
من هم یک خمپاره ۶۰ عراقی با مهمات پیدا کردم
با بچههای لشکر امام حسین مقابل تانکها ایستادیم
تانکها چپ و راست جاده و دشت پرا کنده بودند
اما جرئت نمیکردند خاکریز کوچک ما را دور بزنند عقب که رفتند، علیآقا گفت: "برگردیم!"
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛
https://eitaa.com/salonemotalee/791
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷
✒قسمت صد و بیست و یکم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/790
✳️ فصل دهم
نبرد فاو ۱۲
به فاو برگشتیم
داخل ساختمان شدیم
حسن ترک و بچههای طرح و عملیات آنجا بودند
نه پتویی برای استراحت داشتیم و نه غذایی برای خوردن
اطراف ساختمان پر بود از جنازه
کمکم از دیدن این همه جنازه حالم به هم میخورد
زخممعده هم داشتم
اما دریغ از یک تکه نان خشک
یک ماشینتویوتا رسید
ظاهراً اولین خودرو از لشکر ما بود که توانسته بود با قایق به این طرف بیاید
اما آن هم ماشین غذا نبود
تویوتای گردان محسن ترکاشوند بود
علیآقا تا ترکاشوند را دید، گفت: "حاجی ماشینت را بده بچهها بروند یک ماموریت مهم!؟"
ترکاشوند از طرفی قبلاً نیروی اطلاعات عملیات بود و برای علیآقا حرمت خاصی قائل بود. از طرفی هم با آن خودرو تمام امور گردانش را رتق و فتق میکرد.
گفت: "میدهم! ولی با راننده!"
علیآقا قبول کرد
به من و سه نفر دیگر گفت: "امشب بروید شناسایی!"
پرسیدم: "شناسایی با ماشین!؟"
گفت: "آره! تا آن نقطهای که نشان کردهایم!"
منظورش آنجایی بود که سلاحهای عراقی را زیر خاک گذاشته بودیم.
باید راننده را هم به شکلی دست به سر میکردیم.
به سمت جاده بصره راه افتادیم
من توی دل راننده را خالی کردم
گفتم: "جایی که ما میرویم راه برگشت ندارد! خودت میدانی! میخواهی با ما بیا و گرنه ماشینت را بده و خودت همینجا بمان! اگر ما زنده برگشتیم که ماشین را به تو بر میگردانیم!"
راننده که حسابی ترسیده بود، گفت: "جواب آقای ترکاشوند را چه بدهم!؟"
یکی از بچهها گفت: "اگر با ما بیایی شهید میشوی! آن وقت جواب دادن اصلا معنا ندارد!؟"
راننده درمانده شد
تویوتا را تحویل داد
توی راه کلی خندیدیم اما دروغ هم نگفته بودیم
به یک سهراهی رسیدیم
کسی با موتور تریل ایستاده بود
ظاهراً ترکش به لاستیک موتور خورده بود
پشت موتور هم یدکی بسته شده بود و روی آن چند کوله پشتی قرار داشت
از تخریبچیهای لشکر امام حسین بود
گفت: "دوستانش مهمات و خرجهای انفجاری را برای برش دادن جاده آسفالت به جلو بردهاند اما موتور او ترکش خورده و باید آن کوله پشتیهای پر از فیتیله و چاشنی را به خط برساند."
اول به حرفش اعتنایی نکردیم
اما من حس انجام وظیفه تخریبچی را فهمیدم
او هم زیرک بود اول التماس کرد و بعد گریه
تخریبچی را با یدک و موتورش پشت تویوتا نشاندیم
به سمت محل درگیری رفتیم
هوا تاریک بود
هر چه جلوتر میرفتیم صدای انفجارها و فرود خمپارهها بیشتر میشد
تا جایی که رد سرخ تیربارهای سنگین نیز آسمان بالای سرمان را میشکافت
منتظر بودیم تخریبچی بگوید همینجا بایست و پیاده شود
ناگهان یک منور بالای جاده منفجر شد
باورکردنی نبود
دوشکاچی عراقی از روی تانک به سمت ما تیراندازی میکرد
تیرهای رسام از دور و برمان رد میشد
تخریبچی زرنگ و البته بیانصاف ما را درست تا جایی برده بود که دوستانش منتظرش بودند
آنها دقیقا همان جا را باید برش میدادند
قاسم که پشت فرمان بود دور زد و پشت به دوشکای عراقیها شد
منتظر بودیم گلوله تانک مغزمان را به اتاقک ماشین بریزد
اما منور خاموش شد
ماشین داخل یک چاله در شانه جاده افتاد
با عجله و داد و فریاد تخریبچی، موتور و مهماتش را پیاده کردیم
نزدیک محل چاله مهمات رسیدیم
جایی را نمیدیدیم
با حدس و تخمین جلو میرفتیم
ماشین چند بار بالا و پایین رفت
انگار از روی سرعت گیر رد میشود
پیاده شدیم
من چراغقوه انداختم
متوجه شدم بی اینکه بفهمیم از روی چند جنازه رد شدهایم
بالاخره نور چراغ قوه روی یک تابلوی چوبی روی کپه خاک بود افتاد
خاکها را کنار زدیم
آرپیجیها، بیسیمها و تیر بار پلامین را برداشتیم و برگشتیم
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛
https://eitaa.com/salonemotalee/792
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷
✒قسمت صد و بیست و دوم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/791
◀️ فصل دهم
نبرد فاو ۱۳.
شب در ساختمان بودیم
باز هم از پتو و غذا خبری نبود
لرز و سرما امانمان را بریده بود
عدهای غر میزدند: "علیآقا! اینجا چه جایی است؟! چطوری تا صبح اینجا بمانیم؟!"
میگفت: "امشب اینجا بمانیم! فردا جابجا میشویم!"
از سرما مچاله شدیم
ولی از خستگی خوابمان برد
نصفه شب صدای آمدن و رفتن آمد
بیخیال بودیم
علیآقا با توپ و تشر گفت: "چرا هی میرفتید و میآمدید؟! تا حالا کجا بودید؟!
جامه بزرگ گفت: "ما از وقتی که رفتیم' به مقر برنگشتیم! حتماً کسان دیگری بودند!؟"
بلافاصله علیآقا داد زد: عراقیها!!! عراقیها!!! ساختمانهای دور و بر را بگردید!!!
آن روز داخل هر سوراخ و جای دنج ساختمان را که گشتیم' عراقی پیدا کردیم!
تا ساعت ۱۰ صبح ۱۳ اسیر گرفتیم
کار خدا بود که آنها چند بار شب گذشته با اسلحه بالای سرمان آمده بودند، اما ترسیده و فرار کرده بودند!
غروب روز دوم از خستگی در مقر تن به خوابی سنگین داده بودم که سید صادق مصطفوی تکانم داد: "برادر خوشلفظ! شاید دیگر فرصت خداحافظی نباشد!"
هنوز مست خواب بودم اما زنگ صدای او، صدای آشنای شهدا در لحظه وداع بود!
پرسیدم: "کجا؟!"
گفت: "قرار است گردان ۱۵۳ را ببرم جلو!"
میدانستم که از زخم دمل پا رنج میبرد
اصرار کردم تا فرصت هست او را به اورژانس ببرم
عفونت پا آزارش میداد اما به روی خودش نمیآورد
پذیرفت
پشت موتور نشست
تا لب اسکله رفتیم
بهیار شجاع زیر بمباران زخم پای سید صادق را چاک زد و عفونت را بیرون کشید و دمل را برداشت
باید استراحت میکرد
اما عزم جزم کرده بود که آن شب برود این بار اصرار هم فایده نداشت
گفت: "برگردیم! من باید خودم را به گردان برسانم!"
آثار رفتن و وداع میان افراد متفاوت بود
هندل موتور را که زدم، تویوتایی از خط به اسکله آمد
یکی داد زد: "اینها شهدای لشکر انصارند! کسی نیست برای تخلیه؟!"
من و سیدصادق به طرف تویوتا رفتیم
شهدا را روی هم ریخته بودند
راننده همین که ما دو نفر را دید ماشین را روشن گذاشت و پرید داخل قایق
مهتاب درآمده بود
چراغ قوه را روی صورت شهدا انداختم
در نگاه اول محمد مصباحی را شناختم
از نیروهای واحد بود
باز هم چراغ قوه را میان پیکر شهدا گرداندم
چشمم به صورت متلاشی شده یکی از شهدا افتاد که قیافهاش قابل شناسایی نبود
اما بادگیر زیتونی رنگ او برایم آشنا بود
دست به زیپ داخل بادگیر بردم
یک سجاده جیبی داشت با یک مهر کوچک
یک تسبیح و یک قران
همه چیز بو و عطر نماز شبهای جعفر منتقمی را میداد
سید صادق گفت: "کیست؟! میشناسیاش؟!"
بغض کردم و گفتم: "آره میشناسمش امام زمان هم جعفر منتقمی را میشناسند!"
اسم جعفر را که بردم هر دو گریه افتادیم
به سمت واحد اطلاعات رفتیم
تا رسیدیم، سیدصادق جدا شد
خودش را به گردان رساند
این آخرین دیدار من با او بود
آخرین دیدار در یک شب مهتابی
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛
https://eitaa.com/salonemotalee/794
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
سلام علیکم. وقت بخیر . ضمن تشکر از ارسال داستان های جالب و جذاب
چند روزی هست منتظر قسمت های جدید داستان ها خصوصا « مثل یک مرد» هستیم. ممنون
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷
✒قسمت صد و بیست و سوم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/792
◀️ فصل دهم
نبرد فاو ۱۴
علی آقا به کریم مطهری و من گفت: "امشب شما دو نفر به گردان ۱۵۵ مامور میشوید"
من با موتور راه افتادم و آن دو با تویوتا
به محض اینکه به جاده فاو بصره رسیدیم، تویوتای علیآقا ترکش خورد و همان جا ماند
علیآقا دستم را گذاشت توی دست فرمانده گردان، حمید رهبر و خودش با موتور من برگشت
اولین بار بود که میدیدم نیروهای گردان قبل از بچههای اطلاعات عملیات پشت خاکریز آرایش گرفتهاند
آنها منتظر دستور و آماده حمله بودند
اما به کجا!؟
حتما باید جلو میافتادم
اما تمام اطلاعات من از این منطقه در حد دو بار رفت و آمد طی روز گذشته بود که به طور اتفاقی به خط لشکر امام حسین رفته بودم
گردان ۱۵۳ باید طبق نظر مسئولان طرح و عملیات از سمت راست به حالت نیمدایره به پشت تانکهای دشمن میرفتند
و گردان ۱۵۵ از سمت چپ به همین شکل مانور نیم دایرهای میدادند تا با الحاق، عملیات انهدام تانکها از پشت سر انجام شود
تنها مزیت ما داشتن یک خاکریز منقطع اما کوتاه بود
عراقیها به جای خاکریز، در پناه تانکها و نفربرها و حتی خودروها آرایش گرفته بودند
همه چیز شرایط قبل از طوفان را نشان میداد
هر طرف پیشدستی میکرد، نتیجه به نفع او بود
اما چگونه!؟
اگر ما به دل تانکها میزدیم، استعداد ۲ گردان برای انهدام این همه تانک کم بود
این سوال به ذهن خیلیها آمد
اما کسی چیزی نمیگفت
سید مسعود که به شجاعت و تدبیر معروف بود، تردید را در چهره من خواند
گفت: "اینجا بیشتر از ۲۰ دستگاه تانک نیست! شما جلو بیافتید و از سمت چپ دورشان بزنید!"
گفتم: "برادر حجازی! کو ۲۰ دستگاه تانک! اینها بالای ۲۰۰ تانک هستند!!!"
حجازی تند شد: "اگر نمیخواهی جلو بروی بهانه نگیر! بگو نمیروم!!!"
دوربین را به سمتش گرفتم و گفتم: "اگر قبول نداری بیا خودت دید بزن! حتی تانکهایی که روی تریلیها صف کشیدهاند بیشتر از ۲۰ دستگاه هستند!!!"
برای حجازی ترس معنایی نداشت
وقتی شال سبز سیدی را به گردن میآویخت همه روحیه میگرفتند. حتی علیآقا
خیلی جاها گرههای بزرگی را به سرانگشت اراده خود باز کرده بود
اینجا هم تاکید داشت که باید تانک ها را منهدم کنیم
نماز مغرب و عشا را با پوتین خواندیم
گردان آماده حرکت شد
ابتدا گروهان اول به فرماندهی مظاهر مجیدی
سپس با فاصله کوتاهی من جلو افتادم
یکی دو دقیقه بعد گروهان سوم از خط خودی جدا شد... که همزمان رگبار حداقل ۵ تیربار دوشکا به سمت ما آغاز شد
تیر تراش به معنای واقعی کلمه آنجا اتفاق افتاد
عراقیها گذاشتند تا دو گروهان به نزدیکترین فاصله به آنها برسند
بعد شلیک کردند
تیربارها از کف زمین تا ارتفاع یک متری را میزدند
نیروها نه خاکریزی و نه حتی چالهای برای دور ماندن از تیرهای سرخ نداشتند
زوزه رگبار تمام دشت را گرفت
گروهان اول بیشتر از ما گلوله باران شد
آنها تا چند قدمی تانکها رسیده بودند
چند نفرشان از سد تیربارها گذشتند و روی تانکها پریدند
فاصله ما بیشتر بود
دشمن علاوه بر تیربار با توپ و خمپاره گروهان ما و گروهان سوم را میزد
زیر آتش به سمت جلو دویدم
آرایش و نظم به هم ریخته بود
هرکس به سمتی میرفت
چشم من به مسیری بود که چند دوشکا همزمان شلیک میکردند
ناگهان خمپارهای کنارم منفجر شد و ترکش پشتم را شکافت
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛
https://eitaa.com/salonemotalee/797
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت سی و هفتم
گفت: آره خدا خیرت هم بده که میای کمک ولی از دو روز دیگه، البته مریم هم هست و برای خودش یه سرتیم جهادی رسمیه! ولی خوب یک نفر هم از بچه های جهادی خودمون باشه خوبه...
گفتم: زینب از طرف من حله فقط باید با شوهرم صحبت کنم که فک نکنم حرفی داشته باشه!
گفت: باشه پس با این حال خبری به من بده.
خدا حافظی که کردیم اومدم پیش امیررضا می دونستم حالش گرفته است ولی مطمئن هم بودم مخالفت نمی کنه...
قضیه ی بیمارستان را گفتم که اجازه بگیرم برای رفتن...
همونطور که فکر می کردم ممانعتی نکرد، من هم خوشحال...
دیدن بچه ها و حس تجربه ی کار جهادی داخل بیمارستان عطش رفتنم را زیاد کرده بود می دونستم ریسکش بیشتر از غسالخانه نیست اما فکر هم نمی کردم که قراره چی بشه!
شب از نیمه گذشته بود که با صدای امیررضا از خواب بیدار شدم نگاهم به صورتش افتاد نزدیک بود سکته کنم! خیس عرق بود و مدام هذیان می گفت... دستم را آرام گذاشتم روی پیشونیش کوره ی آتش بود!
هول کردم صداش زدم امیررضا خوبی امیررضا...
فقط گفت: سرده سمیه... خیلی سرده...
نمی دونستم باید چکار کنم؟ مستأصل چند تا پتو انداختم رویش کمتر از چند دقیقه گذشت که پتو ها را از روی خودش انداخت و گفت: گرمه دارم می سوزم!
نفسم بند اومده بود...
امیررضا تب و لرز شدید کرده بود! خودم را دلداری میدادم و گفتم شاید از خستگی زیاده، شاید هم بخاطر رفتن دوستش!
هر چه که بود من را حسابی ترسانده بود!
واقعا از شدت نگرانی مانده بودم چکار کنم! این که بهش قرص مسکن بدم یا نه! نگاهی به ساعت انداختم دو و نیم نصف شب بود به شماره ی زینب پیامک زدم بیداری؟
سریع جواب داد: آره
طبیعی بود چون داخل بیمارستان کار می کرد احتمال می دادم که بیدار باشه!
همون لحظه شماره اش را گرفتم و با تمام استرس گفتم: زینب... امیررضا... امیررضا...
گفت: آروم باش سمیه! آروم باش! امیررضا چی؟!
گفتم: تب و لرز کرده چکار کنم؟!
خیلی با آرامش گفت: اصلا نگران نباش کارهایی که میگم را انجام بده تا فردا صبح ببین حالش چه جوری میشه!
هر چی از طب سنتی و شیمیایی گفته بود انجام دادم تا صبح بالا سرش نشستم مثل ابر بهار اشک می ریختم اما امیررضا اصلا متوجه نبود! گوشه های ذهنم حس درگیر شدن با کرونا اذیتم می کرد آن هم امیررضا با مشکل قلبی....
چقدر پرستار بودن سخت تر بود اصلا فکر نمی کردم به خیال خودم رفتن به غسالخانه مرا مثل یک مرد کرده بود اما انگار این راه پر پیچ و خم تر به نظر می رسید!
زنده را با زجر کشیدن و درد دیدن سخت تر از جنازه ایست که آرام خوابیده!
امیررضا حالش بد بود و هر لحظه بدتر می شد و انگار دیدن درد یار زودتر دست در گلویم انداخته بود تا نفسم را تنگ کند تا کرونا!
خدا می داند چه کشیدم تا صبح شد...
اول وقت رفتیم دکتر...
ادامه دارد ...
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و بیست و چهارم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/543
فصل دهم
نبرد فاو(۱۵)
دست به شلوارم کشیدم
خیلی سریع لباسم در خون نشست
ترکش به استخوان نخورده بود و من گرم بودم
میتوانستم راه بروم
خودم را به جایی رساندم که مظاهر مجیدی و کریم مطهری زیر آتش نشسته بودند
دور و بر آنها میشد نیروهای باقی مانده را زیر نور منورها دید
از سه گروهان کمتر از ۴۰ نفر دور و بر ما بودند
کریم هم از ناحیه کمر تیر خورده بود
ما سه نفر مشورت کردیم
مظاهر مجیدی گفت: "دستور ندارم برگردم!"
اما من اصرار داشتم برگردیم
سرانجام با همفکری، مظاهر مجیدی پذیرفت که به نیروهایش دستور عقب نشینی بدهد
تماس با فرمانده گردان هم فطع بود
باید به هر شکلی شده برمیگشتیم
تنها مسیری که کمتر از زیر تیر تراش دوشکاها میرفت، مسیری به عرض سه متر و عمق ۱۰ سانتی متر بود که با شنی یک تانک عراقی روی زمین گلی در شب گذشته ایجاد شده بود
در آن شرایط ذهنمان به هیچ راهی غیر از این نرسید وگرنه ده سانتی متر اختلاف زمین، عمق خوبی برای دور ماندن از تیر تیربارها نبود
میدویدیم
منورها که بالا میرفتند کف مسیر میخوابیدیم
تیربارها میزدند
منور که خاموش میشد دوباره میدویدیم
این کار را چند بار تکرار کردیم
هر بار کمتر و کمتر میشدیم
کمکم خونریزی توانم را به حداقل رساند
منور خاموش شد
بلند شدیم
فاصله ما تا خط حدودی به حداقل رسیده بود
بچهها با خیال راحتتر حرکت میکردند که رگبار دوشکا مثل برگ درخت ۵ نفر از ستون را ریخت
ناله هم نمیکردند
آخرین گام را بر میداشتیم
صدای بچههای آنسوی خط خودی با لهجه اصفهانی به گوش میرسید که داد میزدند: "برادر! بلند شو بیا!"
کنارم یک تیربارچی بود
انگار خیلی آدم وظیفهشناسی بود که تیربار را تا آنجا با خودش به عقب آورده بود
برای آخرین بار از زمین بلند شدم
او همان جا ماند
پرسیدم: "چرا راه نمیافتی!؟"
اشاره کرد که نوار فشنگهایش داخل گل، گیر کرده
به زحمت دسته تیربار را تکان میداد
همانجا تیر خورد و افتاد
وقتی به خاکریز خودی رسیدم از آن ۴۵ نفر فقط ۲۰ نفر جان سالم به در برده بودند
بقیه در مسیر شنی تانک یا دور و بر آن افتاده بودند
ساعت سه شب شد
جای زخمم میسوخت
اما کمتر کسی بود که وضعیت من را نداشته باشد
حتی آدمهای سرپا هم چند تایی تیر و ترکش خورده بودند
خودروها مجروحان بدحال را زودتر از بقیه به عقب بردند و ما منتظر ماندیم ...
یکباره تمام دشت روشن شد
تانک های دشمن پروژکتورهای قوی خود را روشن کردند و به راه افتادند
تیر مستقیم میزدند و جلو میآمدند
هر چه سر راهشان بود زیر شنی آهنی خورد میکردند
تا نیم ساعت همان کاری که ما میخواستیم با دو گردان به شکل گازانبری انجام بدهیم آنها با تانک روی ما انجام دادند و تمام دشت را تا نزدیک خاکریز ما به تصرف درآوردند
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷
◀️ قسمت صد و بیست و چهارم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/543
فصل دهم
نبرد فاو ۱۵.
دست به شلوارم کشیدم
خیلی سریع لباسم در خون نشست
ترکش به استخوان نخورده بود و من گرم بودم
میتوانستم راه بروم
خودم را به جایی رساندم که مظاهر مجیدی و کریم مطهری زیر آتش نشسته بودند
دور و بر آنها میشد نیروهای باقی مانده را زیر نور منورها دید
از سه گروهان کمتر از ۴۰ نفر دور و بر ما بودند
کریم هم از ناحیه کمر تیر خورده بود
ما سه نفر مشورت کردیم
مظاهر مجیدی گفت: "دستور ندارم برگردم!"
اما من اصرار داشتم برگردیم
سرانجام با همفکری، مظاهر مجیدی پذیرفت که به نیروهایش دستور عقب نشینی بدهد
تماس با فرمانده گردان هم فطع بود
باید به هر شکلی شده برمیگشتیم
تنها مسیری که کمتر از زیر تیر تراش دوشکاها میرفت، مسیری به عرض سه متر و عمق ۱۰ سانتی متر بود که با شنی یک تانک عراقی روی زمین گلی در شب گذشته ایجاد شده بود
در آن شرایط ذهنمان به هیچ راهی غیر از این نرسید وگرنه ده سانتی متر اختلاف زمین، عمق خوبی برای دور ماندن از تیر تیربارها نبود
میدویدیم
منورها که بالا میرفتند کف مسیر میخوابیدیم
تیربارها میزدند
منور که خاموش میشد دوباره میدویدیم
این کار را چند بار تکرار کردیم
هر بار کمتر و کمتر میشدیم
کمکم خونریزی توانم را به حداقل رساند
منور خاموش شد
بلند شدیم
فاصله ما تا خط حدودی به حداقل رسیده بود
بچهها با خیال راحتتر حرکت میکردند که رگبار دوشکا مثل برگ درخت ۵ نفر از ستون را ریخت
ناله هم نمیکردند
آخرین گام را بر میداشتیم
صدای بچههای آنسوی خط خودی با لهجه اصفهانی به گوش میرسید که داد میزدند: "برادر! بلند شو بیا!"
کنارم یک تیربارچی بود
انگار خیلی آدم وظیفهشناسی بود که تیربار را تا آنجا با خودش به عقب آورده بود
برای آخرین بار از زمین بلند شدم
او همان جا ماند
پرسیدم: "چرا راه نمیافتی!؟"
اشاره کرد که نوار فشنگهایش داخل گل، گیر کرده
به زحمت دسته تیربار را تکان میداد
همانجا تیر خورد و افتاد
وقتی به خاکریز خودی رسیدم از آن ۴۵ نفر فقط ۲۰ نفر جان سالم به در برده بودند
بقیه در مسیر شنی تانک یا دور و بر آن افتاده بودند
ساعت سه شب شد
جای زخمم میسوخت
اما کمتر کسی بود که وضعیت من را نداشته باشد
حتی آدمهای سرپا هم چند تایی تیر و ترکش خورده بودند
خودروها مجروحان بدحال را زودتر از بقیه به عقب بردند و ما منتظر ماندیم ...
یکباره تمام دشت روشن شد
تانک های دشمن پروژکتورهای قوی خود را روشن کردند و به راه افتادند
تیر مستقیم میزدند و جلو میآمدند
هر چه سر راهشان بود زیر شنی آهنی خورد میکردند
تا نیم ساعت همان کاری که ما میخواستیم با دو گردان به شکل گازانبری انجام بدهیم آنها با تانک روی ما انجام دادند و تمام دشت را تا نزدیک خاکریز ما به تصرف درآوردند
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/799
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee