eitaa logo
سالن مطالعه
191 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ ایران به حمله اسرائیل 🎥 فیلم طنز 🔹️ کار به جایی رسیده که شبکه‌های رژیم‌صهیونیستی نابودی‌شون رو تبدیل به طنز کردن و دور همی میخندن 😂 🔹️ به تاسیسات هسته‌ای ایران حمله میکنیم، مشکلی نیست، فقط اینجا، اینجا، اینجا، اینجا و.... در اسرائیل نابود میشه! 🔸️ حتما ببینید ته خندس 😂 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چه شد که بن‌سلمان به فکر بازسازی سفارت آتش‌گرفته‌اش در ایران افتاد؟ 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
35.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سوخت از درد جدایی دل به امید وصال مرهم داغ‌دل امیدوار من کجاست 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
📷دعای مشترک شهید باکری و شهید سلیمانی: خدایا مرا پاکیزه بپذیر. 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
🔆 خاطره رهبر انقلاب از دیدار با شهید آقامهدی باکری در مشهد 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: آذربایجان غربی ایستاد در مقابل همه‌ی حوادث، و واقعاً مبارزه کرد. و جوانهای مؤمن خوب داشت: 🔹مرحوم شهید آقامهدی باکری را من از قبل از انقلاب می‌شناختم، ایشان دانشجوی دانشگاه تبریز بود، با یکی از دوستان ما که ایشان هم دانشجوی دانشگاه تبریز بود آمدند مشهد؛ اتّفاقاً تابستان بود و من در یکی از همین ییلاقات اطراف مشهد بودم؛ آمدند آنجا و دیدم این جوان را. اهل کار بودند، اهل مبارزه بودند، فهیم بودند؛ مسائل کشور را، موقعیّت کشور را میفهمیدند. لذا به‌مجرّد‌اینکه انقلاب شد و حوادث بعد از انقلاب پدید آمد، اینها صحنه را حفظ کردند؛ یعنی حضور کامل در صحنه پیدا کردند. این بیداری اینها را نشان میدهد. ۱۳۹۶/۷/۳۰ 💻 Farsi.Khamenei.ir 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
15.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 روایت حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از ساعات قبل از شهادت و مکالمه بی‌سیم او با ✅ صوت آخرین مکالمه بیسیم و 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
🍃🌸🍃 ۲   قسمت پنجاه‌وششم؛ ابوالفضل با خداحافظی ساده‌ای از اتاق بیرون رفت من هنوز تشنه چشمانش بودم دنبالش دویدم. روی ایوان تا کفشش را می‌پوشید، با بی‌قراری پرسیدم: «چرا باید بریم؟» قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت این‌بار شیطنتی در کار نبود رک و راست پاسخ داد: «زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر می‌کردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا…» که صدای مصطفی خلوت‌مان را به هم زد: «شما اگه می‌خواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحم‌تون نمی‌شیم.» به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل ماند از سرخی صورتش حرارت احساسش پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پله‌های ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید: «یعنی دیگه نمی‌خوای کمکم کنی؟!» مصطفی لحظه‌ای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده صدایش پیش برادرم شکست: «وقتی خواهرتون رو ببرید زینبیه پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!» انگار دست ابوالفضل را رد می‌کرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم ابوالفضل دستش را خوانده بود رو به من دستور داد: «زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!» لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانی‌اش نمی‌شد رو به من خواهش کرد: «دخترم به برادرت بگو افطار بمونه!» مات رفتار ابوالفضل دور خودم می‌چرخیدم که مصطفی وارد شد. انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا می‌دید تنها نگاهم می‌کرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد یک جمله از دهان دلش پرید: «من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!» کلماتش مبهم بود خودش می‌دانست آتش عشقم چطور به دامن دلش افتاده شبنم شرم روی پیشانی‌اش نم زد پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد: «ان‌شاءالله هر وقت برادرشون گفتن می‌ریم زینبیه.» پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، فتنه سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. ارتش آزاد هنوز وارد شهر نشده؛ تکفیری‌هایی که از قبل در داریا لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند… مصطفی در حرم (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده می‌شد. ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت هر چه سریعتر از داریا خارج شویم، اما خیابان‌های داریا همه میدان جنگ شده و مردم به حرم (علیهاالسلام) پناه می‌بردند. مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی می‌ترسید تا برسد دیر شده باشد سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان شیعه، از وحشت هجوم تکفیری‌ها به شهر، دیگر نمی‌خندید التماس‌مان می‌کرد زودتر آماده حرکت شویم. خیابان‌های داریا را به سرعت می‌پیمود هر لحظه باید به مصطفی حساب پس می‌داد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد ... در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راه‌مان را بستند. ✳️ ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
Haj-Mehdi-Samavati-www.Ziaossalehin.ir-Monajat.shabaneieh-128.mp3
22.27M
🔶 صوت مناجات شعبانیه با صدای حاج مهدی سماواتی 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈• 🍃 ۳۳۷🍃••┈┈• رفتم شلوار بخرم یکی برداشتم خیلی تنگ بود فروشنده گفت: چند بار بپوشی جا باز می‌کنه، یکی دیگه برداشتم خیلی گشاد بود گفت: چند بار بشوریش آب می‌ره جمع می‌شه🤔 خدا خیرشون بده شلوار هوشمند ساختن😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ --------🔸😜🔸-------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🤲 به نام خدای بیزار از نفاق. ✋ سلام 💐 از امیرالمؤمنین علیه‌السلام: أشَدُّ النّاسِ نِفاقا مَن؛ أمَرَ بالطّاعَةِ و لَم يَعمَلْ بها، و نَهى عَنِ المَعصيَةِ و لم يَنتَهِ عنها. بدترين منافق كسى است كه؛ به اطاعت خدا امر می‌كند و خودش بدان عمل نمی‌كند و از معصيت نهی می‌کند و خودش از آن اجتناب نمی‌کند. 📖غرر الحکم ص۲۱۳ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ -✍🏻 ای کاش همه اهل عمل بودیم تا اهل حرف؛ گاهی بزرگ‌تری به دیگران سفارش مراعات بیت المال و حق‌الناس می‌کند ولی خودش اسراف و حق‌کشی می‌کند. عیب را در دیگران می‌بینیم و بیزاری می‌جوییم در حالی که خود همان عیب یا بدتر از ان را داریم. 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews759797104121505055204613.pdf
9.5M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ یَا رَبَّ العَالَمِینَ امروز؛ شنبه‌ ۲۷ اسفند ۱‌۴۰۱ ۲۵ شعبان ۱۴۴۴ ۱۸ مارس ۲۰۲۳ تمام صفحات ؛ خدمت شما. 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸🍃 ۳درس مهم برای زندگی علوی علیه‌السلام یک روز هم خانه نشین نشد... ✳️ بیانات سال ۱۳۵۹ آیت‌الله خامنه‌ای درباره درس‌های عملی امیرالمؤمنین علیه‌السلام برای زندگی امروز ما قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/9441 قسمت سوم؛ 🔹 اینکه میگویند على خانه‌نشین شد، دروغ است؛ على یک روز هم خانه‌نشین نشد، یک روز هم از فعّالیّت اجتماعى دست نکشید؛ على یک روز هم با جامعه‌اش، با انقلابش، با امّتش ــ که امّت او بود، چون امّت پیغمبر بود ــ قهر نکرد. از کار کناره گرفتن، زود‌رنج بودن، دل‌نازک بودن، از حوادث و رویدادهاى کوچک فوراً رنجیدن و زبان به داد و بیداد گشودن، از شأن على پایین‌تر بود و دامان على به آن آلوده نشد. [او] کار کرد. لَم یَسبِقُهُ الاَوَّلونَ بِعَمَلٍ وَ لا یُدرِکُهُ الآخِرون؛ تا روز قیامت هم هیچ‌ کس در عمل، در تلاش، در فعّالیّت، به پاى على نرسیده است و نمی‌رسد... 🔶🔸حضرت علی علیه‌السلام تسلیم محض پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم بود 🔹 و امّا خصلت دوّم. وَ لَقد کانَ رَسولُ اللّه‌ صَلَّى اللّهُ عَلَیهِ وَ آلِه یُعطیهِ الرّایَة؛ پیغمبر پرچم به او مى‌سپرد. این به نظر من و آن‌چنان که من می‌فهمم، یک تعبیر سمبلیک است. پیغمبر اکرم به خیلى‌ها پرچم می‌داد و خیلى‌ها را به میدان جنگ می‌فرستاد... امام حسن می‌خواهد بگوید: امیرالمؤمنین بازوى تواناى پیغمبر بود، تسلیم محض پیغمبر بود... على به معناى واقعى کلمه بازوى پیغمبر بود: اینجا را بکوب، اینجا را بنواز، با فلانى دوست شو به سوى فلانى به دشمنى تهدیدکنان برافراشته شو؛ تسلیم محض و مطلق. 🔹خصوصیّت بزرگ دیگر على علیه‌السلام این است که؛ در مقابل پیغمبر، سِلم محض است. آن وقتى که رسول خدا به او می‌گوید در مکّه بمان، می‌ماند؛ آن‌ وقتى که در جنگ تبوک به او می‌گوید در مدینه بمان، می‌ماند؛ آن وقتى هم که به او می‌گوید با عمروبن‌عبدود بجنگ و جانت را در خطر بینداز، مى‌اندازد؛ لا یَسبِ‌ـقونَه بِالقَولِ وَ هُم بِاَمرِه؛ یَعمَلون. در مقابل خدا و در مقابل پیامبر و در مقابل اسلام باید از على این خصلت را آموخت: تسلیم محض بودن... باید به طور مطلق تسلیم اسلام باشیم، از اسلام سخن بشنویم، از اسلام راهنمایى بجوییم... 🔶🔸امیرالمؤمنین علیه‌السلام در دنیا اندوخته مالی فراهم نیاورد 🔹و امّا نکته‌ى سوّم در زندگى امیرالمؤمنین به روایت امام حسن مجتبى؛ امام حسن در پایان این خطبه‌ى شریفه می‌فرماید: وَ ما تَرَکَ عَلى اَهلِ اَلارضِ صَفراءَ وَ لا بَیضاءَ [اِلّا سَبعَ مِائَةَ دِرهَم]؛ على از طلا و نقره‌ى عالم هیچ از خود باقى نگذاشت مگر هفتصد درهم. هفتصد درهم مبلغ بسیار ناچیزى است که همین مبلغ ناچیز هم در زندگى على اندوخته به حساب نمى‌آید، زیرا على آن را براى روز مبادا نیندوخته بود؛ خرج لازمى داشت و پول على کفاف نمی‌داد، مجبور بود حقوق خودش را از بیت‌المال مقدارى کنار بگذارد و بر خودش زحمت و رنج را تحمیل کند تا بتواند این خلأ را در زندگى پُر کند... 🔶🔸سه موعظه از زندگی امیرالمؤمنین علیه‌السلام که نباید فراموش کنیم 🔹 برادران و خواهران! راه ما این است و این موعظه‌اى است که امیرالمؤمنین با عمل خودش به ما داده است و ما را به آن فراخوانده است. این سه موعظه را فراموش نکنیم؛ اینها مصداقهاى واقعى تقوا هستند؛ ما این سه درس را از على یاد بگیریم. ◀️ من این سه درس را باز هم تکرار میکنم: 👈 اوّل، عمل و تلاش. بیکار نمانید؛ کوشش کنید کار لازم و عمل صالح را در هر زمانى بشناسید و پیدا کنید و بعد آن را با صمیمیّت و اخلاص انجام بدهید. 👈 دوّم، تسلیم بودن در مقابل فرمان رهبرى؛ در مقابل فرمان آن کسى که براى انسان واجب‌الاطاعة است. 👈 آنگاه بى‌اعتنائى به مادّیگرى، به پول، به زخارف دنیا، و پشت پا زدن به هر گونه عملى که از این احساس انسان سرچشمه می‌گیرد. این، فرمان امیرالمؤمنین براى ما است. پروردگارا! ما را با شیوه‌ى علىّ‌بن‌ابى‌طالب در دنیا زنده بدار و ما را در راه علىّ‌بن‌ابى‌طالب علیه‌السلام بمیران. 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت ۱۲۵م؛ هنوز ما توی همدان بودیم که ظرف چند روز صورت پدرم زرد و پژمرده شد خودش وقتی عید همان سال، طبق رسم هر ساله عیدی درشتی به تک‌تک فامیل داد گفت: "این آخرین عیدیه که از دستم عیدی می‌گیرین" اگر مرگ عمه غیرمنتظره و غافلگیرکننده بود اما رنگ رخسار پدرم گواهی می‌داد که سرطان به تاروپود تنش پنجه انداخته و رفتنی است. حسین فقط پسر خواهر یا دامادش نبود. تکیه‌گاهش بود که وقت افتادگی ازش می‌خواست که دستش را بگیرد. حسین بردش بیمارستان و دکتر دستور بستری داد و آب نخاعش را کشید یک ساعت بعد پدرم پرستارها و دکتر را صدا زد. فکر کردند که می‌خواهد دردش را بگوید همه آمدند. به دکتر گفت: "بخواب!" و به پرستارها گفت: "یالله چرا معطلید آب نخاع شو بکشین تا بفهمه چی کشیدم!" دکتر و پرستارها خندیدند دکتر روحیهٔ بالای پدرم را که دید گفت: "باید شیمی درمانی بشی" پدرم به لهجه همدانی گفت: «مردن مردنه خِرّ خرش شیه؟!» سوزن سرم را از دستش جدا کرد کف اتاق از خون پر شد. به حسین گفت: «بریم» و به ماندن در بیمارستان و شیمی درمانی تن نداد حسین بارضایت پزشک، او را به خانه برد. بعد از دو سه روز رفت توی حالت كُما و سر یک هفته فوت کرد. وقتی از سر خاک برگشتم، کنار تخت ایران نشستم و برایش درددل کردم می‌گفتم و گریه می‌کردم صورتم را می‌چسباندم به صورت مات و بی‌حرکتش و با اشک‌هام صورتش را خیس می‌کردم حسین بیقراری ام را که می‌دید، به دلداری می‌گفت: "شک نکن که دایی جان با اون همه کارای خیری که برای غریبه و آشنا کرد، یه راست رفت وسط بهشت" حرف‌های حسین مثل سكوتش مرهمی بر قلب سوخته‌ام بود اما تنها که می‌شدم تمام گذشته‌های تلخ و شیرینی که در کنار عمه و آقام بودم از جلوی چشم‌هایم می‌گذشت از وقتی که سالار خطابم می‌کرد و ماجراجویی‌هایم گل می‌کرد تا وقتی که حسین را با خودش به سرویس می‌برد و وقت آمدن برایم سوغات می‌آورد تا روزی که مادرم جوان مرگ شد و اشک پدر را دیدم و تا... راستی این مصیبت ها مثل طوفان شده بودند و یکی پس از دیگری عزیزی را از من می‌ستاند ایران هم که بعد از مادر و عمه سنگ صبورم بود حالا دیگر شده بود فقط یک جفت چشم باز که هیچ عکس‌العملی در مقابل دیده‌هایش نداشت حتی دیگر آن گوش شنوایی را که همیشه پذیرای درد دلهایم بود نداشت فقط حسین برایم مانده بود که وقتی می‌آمد آرامش را همراهش می‌آورد و وقتی می‌رفت بی‌اختیار آن آرامش را با خودش می‌برد. حسین این قبض و بسط روحیه ام را که با رفتن و آمدن او بر من مستولی شده بود فهمید دوست داشت همیشه بانشاط و سرزنده باشم حتی در نبودنش و حتی برای آن روزی که من اصلاً دوست نداشتم به آن روز فکر کنم هر دو ذهن هم را می‌خواندیم گاهی حسین از دری وارد می‌شد که لال می‌شدم؛ از در خدا و اهل‌بیت و چون خدا را در تمام زندگی‌اش می‌دیدم دلم نرم می‌شد و گاهی مثل یک قصه‌گو از بچگی‌هایش که برای من محو و کمرنگ شده بود، این گونه تعریف می‌کرد: «شاید شنیده باشی که من توی سه سالگی یتیم شدم و همه مسئولیت‌های خونه توی پنج سالگی روی دوش من افتاد برای کسی از یتیمی‌ام نمی‌گفتم. اما گاهی خیلی دلم می‌شکست. یه روز از کنار یه مجلس روضه‌خوانی رد می‌شدم که آقا سر منبر آیه‌ای خوند با این مضمون که خدا و رسول خدا رو و کسانی که نماز را به پا می‌دارند ، صاحب شما هستند. این آیه روح و روانم رو تسخیر کرد با خودم گفتم: «خدایا من که بابا ندارم تو صاحب من باش» ✳️ ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹سخنان حاج قاسم سلیمانی و مقام معظم رهبری در مورد عارفِ شهید حسین یوسف‌اللهی 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee