eitaa logo
سالن مطالعه
196 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
923 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃 ۲   قسمت پنجاه‌وپنجم؛ سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بی‌مقدمه پرسید: «راسته تو انفجار دمشق شهید شده؟» گلوی ابوالفضل از غیرت گرفت خنده‌ای عصبی لب‌هایش را گشود: «غلط زیادی کردن!» در همین مدت را دیده بود به عشق سربازی‌اش سینه سپر کرد: «نفس این تکفیری‌ها رو گرفته، تو جلسه با ژنرال‌های سوری یه‌جوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و دمشق بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و و به خواست خدا ریشه‌شون رو خشک می‌کنیم!»…  ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت سوریه می‌سوخت همچنان می‌گفت: «از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، تروریست‌ها وارد سوریه می‌شن و ارتش درگیره! همین مدت خیلی‌ها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!» سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد: «تو درگیری‌های حلب، وقتی جنازه تروریست‌ها رو شناسایی می‌کردن، چندتا افسر ترکیه‌ای و سعودی هم قاطی‌شون بودن. حتی یکی‌شون پیش‌نماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه!» از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت: «پادشاه عربستان داره پول جمع می‌کنه که این حرومزاده‌ها رو بیشتر تجهیز کنه!» دیگه کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود مظلومانه از ابوالفضل پرسید: «میگن آمریکا و اسرائیل می‌خوان به سوریه حمله کنن، راسته؟» احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود لحظه‌ای ماتش برد به تنهایی مرد هر دردی بود دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد: «نه مادر! اینا از این حرفا زیاد می‌زنن!» سپس چشمانش درخشید از لب‌هایش عصاره عشقش چکید: «اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، و ما سربازای مثل کوه پشت‌تون وایسادیم! اینجا فرماندهی با (علیهاالسلام)! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!» با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد دل خودش دریای درد بود لحنش گرفت: «ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.» دیگه داریا هم امن نبود ابوالفضل رو به مصطفی بی‌ملاحظه حکم کرد: «باید از اینجا برید!» نگاه ما به دهانش ماند می‌دانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده محکم ادامه داد: «ان‌شاءالله تا چند روز دیگه وضعیت تثبیت می‌شه، براتون یه جایی می‌گیرم که بیاید اونجا.» به‌قدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود با لحنی نرم‌تر توضیح داد: «می‌دونم کار و زندگی‌تون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!» بوی افطاری در خانه پیچید ابوالفضل عجله داشت به برگردد بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس می‌کرد حال همه را بهم ریخته دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی ساده‌ای از اتاق بیرون رفت من هنوز تشنه چشمانش بودم دنبالش دویدم. ✳️ ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee