eitaa logo
سالن مطالعه
196 دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
۲   قسمت چهل‌وچهارم؛ مصطفی دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد: «این سه ماه خواهرتون امانت پیش ما بودن، اینم بلیط امشب‌شون واسه تهران!» دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمی‌آمد مصطفی طاقتش تمام شده بود بلیط را در جیبش جا زد، چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد صدایش در سینه فرو رفت: «خدا حافظ‌تون باشه!» و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت. دلم بی‌اختیار دنبالش کشیده شد ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود صدایم زد: «زینب! …» ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود دلم می‌خواست فقط از او بگویم با پشت دستم اشکم را پاک کردم و حسرت حضورش را خوردم: «سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم سوریه باشیم، اما تکفیری‌ها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا نجاتم داد!» نگاه ابوالفضل گیج حرف‌هایم در کاسه چشمانش می‌چرخید انگار بهتر از من تکفیری‌ها را می‌شناخت غیرتش آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد: «اذیتت کردن؟!» شش ماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم، تا کنیزی آن تکفیری چیزی نمانده بود حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود در آغوش چشمانش دلم را رها کردم: «داداش! خیلی خسته‌ام، منو ببر خونه!» نمی‌دانستم نام خانه زخم دلش را پاره می‌کند چشمانش از درد در هم رفت به‌جای جوابم، خبر داد: «من تازه اومدم سوریه، با بچه‌های برا مأموریت اومدیم.» می‌دانستم درجه‌دار است ولی نمی‌دانستم حالا در سوریه چه می‌کند دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانه‌اش کرده بود که سرم خراب شد: «می‌دونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟ موبایلت خاموش بود، هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم، حالا باید تو این کشور از دست یه مرد غریبه تحویلت بگیرم؟» از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که اینهمه دنبالم گشته فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد. بی‌اختیار سرم به سمت خروجی حرم چرخید دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان بالا می‌رود. دلم تا انتهای خیابان تپید، جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم. هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه انفجار می‌رفت، ابوالفضل نگران جانم فریاد می‌کشید تا به آن‌سو نروم مصطفی را گم کرده بودم با بی‌قراری تا انتهای خیابان دویدم دیدم سر چهارراه غوغا شده است. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
۲   قسمت چهل‌وششم؛ از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه‌ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی‌توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد: «خودم می‌رسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمی‌گردی تهران و می‌ری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!» حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم: «چرا خونه خودمون نرم؟» بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید: «بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» رنگ من از خبری که برایش این همه مقدمه‌چینی می‌کرد پریده بود مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم: «چی شده داداش؟» سرش را چرخاند، می‌خواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی می‌گشت در این غربت کسی نبود که پناهش دهد دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد آهسته خبر داد: «هفت ماه پیش؛ کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو بمبگذاری کردن، چند نفر شهید شدن.» مقابل چشمانم نفس‌نفس می‌زد، کلماتش را می‌شمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد کلام آخر او جانم را در جا گرفت: «مامان بابا تو اون اتوبوس بودن…» دیگر نشنیدم چه می‌گوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم اختیار ساقم با خودم نبود قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم باورم نمی‌شد پدر و مادرم از دستم رفته باشند به گلویم التماس می‌کردم بلکه با ضجه‌ای راحتم کند دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود به‌جای نفس، قلبم از گلو بالا می‌آمد. ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ می‌زدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم می‌درخشید هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود نمی‌دانستم بدن آن‌ها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم. در آغوش ابوالفضل بال‌بال می‌زدم فرصت جبران بی‌وفایی‌هایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به قیامت رفته بود. اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه زینبیه، نه بیمارستان دمشق که آتش تکفیری‌ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را می‌سوزاند به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم. ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم نمی‌خواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد بین گریه به رویم می‌خندید و شیطنت می‌کرد: «من جواب رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای سوری یا پرستاری خواهرت؟» و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند از این حسرت و دلتنگی فقط گریه می‌کردم. چشمانش را از صورتم می‌گرداند تا اشکش را نبینم دلش می‌خواست فقط خنده‌هایش برای من باشد دوباره سر به سرم گذاشت: «این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!» همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده حالا می‌خواست زیر پایم را بکشد بی‌پرده پرسید: «فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»… ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
۲   قسمت چهل‌وهفتم؛ ابوالفضل همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده حالا می‌خواست زیر پایم را بکشد بی‌پرده پرسید: «فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»… دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده حتی شرم می‌کردم به ابوالفضل حرفی بزنم خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید با خنده خبر داد: «یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!» از شنیدن خبر سلامتی‌اش پس از ساعت‌ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد سوالی بی‌اراده از دهانم پرید: «می‌تونه حرف بزنه؟» جوابم در آستین شیطنتش بود فی‌البداهه پاسخ داد: «حرف می‌تونه بزنه، ولی خواستگاری نمی‌تونه بکنه!» لحنش به‌حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم او همین خنده را می‌خواست به سمتم آمد، سرم را بوسید و برادرانه به فدایم رفت: «قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده‌هات تنگ شده بود!» ندیده تصور می‌کرد چه بلایی از سرم رد شده دیگر نمی‌خواست آسیبی ببینم لب تختم نشست، با دستش شکوفه‌های اشکم را چید و ساده صحبت کرد: «زینب جان! سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک می‌کنن، یعنی غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای تروریست‌ها آماده می‌کنه!» از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت بی‌صدا زمزمه کرد: «حمص داره می‌افته دست تکفیری‌ها، شیعه‌های حمص همه آواره شدن! ارتش آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست‌هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد می‌شی شاید یه انتحاری باشه، به‌خصوص اینکه تو رو می‌شناسن!» او آماده این نبرد شده بود با مردانگیِ لحنش قد علم کرد: «البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، و تصمیم گرفتن هسته‌های مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این رو می‌گیریم!» و دلش برای من می‌تپید که دلواپس جانم نجوا کرد: «اما نمی‌تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی ایران!» سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده دوباره چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم: «تو منو به‌خاطر اشتباه گذشته‌ام سرزنش می‌کنی؟» طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت دلبرانه پاسخ داد: «همون لحظه‌ای که تو حرم (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟» منتظر همین پشتیبانی بودم سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم‌خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم بی‌صدا پرسیدم: «پس می‌تونم یه بار دیگه…» نشد حرف دلم را بزنم، سرم از شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد: «می‌خوای به‌خاطرش اینجا بمونی؟» ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🍃🌸🍃 ۲   قسمت پنجاه‌وپنجم؛ سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بی‌مقدمه پرسید: «راسته تو انفجار دمشق شهید شده؟» گلوی ابوالفضل از غیرت گرفت خنده‌ای عصبی لب‌هایش را گشود: «غلط زیادی کردن!» در همین مدت را دیده بود به عشق سربازی‌اش سینه سپر کرد: «نفس این تکفیری‌ها رو گرفته، تو جلسه با ژنرال‌های سوری یه‌جوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و دمشق بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و و به خواست خدا ریشه‌شون رو خشک می‌کنیم!»…  ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت سوریه می‌سوخت همچنان می‌گفت: «از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، تروریست‌ها وارد سوریه می‌شن و ارتش درگیره! همین مدت خیلی‌ها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!» سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد: «تو درگیری‌های حلب، وقتی جنازه تروریست‌ها رو شناسایی می‌کردن، چندتا افسر ترکیه‌ای و سعودی هم قاطی‌شون بودن. حتی یکی‌شون پیش‌نماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه!» از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت: «پادشاه عربستان داره پول جمع می‌کنه که این حرومزاده‌ها رو بیشتر تجهیز کنه!» دیگه کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود مظلومانه از ابوالفضل پرسید: «میگن آمریکا و اسرائیل می‌خوان به سوریه حمله کنن، راسته؟» احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود لحظه‌ای ماتش برد به تنهایی مرد هر دردی بود دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد: «نه مادر! اینا از این حرفا زیاد می‌زنن!» سپس چشمانش درخشید از لب‌هایش عصاره عشقش چکید: «اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، و ما سربازای مثل کوه پشت‌تون وایسادیم! اینجا فرماندهی با (علیهاالسلام)! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!» با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد دل خودش دریای درد بود لحنش گرفت: «ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.» دیگه داریا هم امن نبود ابوالفضل رو به مصطفی بی‌ملاحظه حکم کرد: «باید از اینجا برید!» نگاه ما به دهانش ماند می‌دانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده محکم ادامه داد: «ان‌شاءالله تا چند روز دیگه وضعیت تثبیت می‌شه، براتون یه جایی می‌گیرم که بیاید اونجا.» به‌قدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود با لحنی نرم‌تر توضیح داد: «می‌دونم کار و زندگی‌تون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!» بوی افطاری در خانه پیچید ابوالفضل عجله داشت به برگردد بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس می‌کرد حال همه را بهم ریخته دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی ساده‌ای از اتاق بیرون رفت من هنوز تشنه چشمانش بودم دنبالش دویدم. ✳️ ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee