🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هشتاد و دوم
قسمت قبل:
فصل هفتم
قسم به سمّ اسبان (۱۰)
وقتی برگشتم آرام بودم
اضطراب قبل را نداشتم
از در سوله اجتماعی که وارد شدم همه ساکت بودند
محمد رحیمی جلو آمد و گفت: "اول اسم من در آمد و اسم تو دوم"
علی آقا قبل از همه جلو آمد و گفت: "سلام همه ما را به امام عزیزمان برسان و بگو که دعا کند؛ تا آخر در مسیر جهاد استقامت داشته باشیم."
بچه ها برایمان صلوات میفرستادند و التماس دعا میگفتند
اتوبوس رزمندگان جبهههای غرب عازم جماران شد
وقتی بعد از ساعتی انتظار در حسینیه جماران، حضرت امام وارد شد، با تمام وجود فریاد میزدیم:
"ما همه سرباز توایم خمینی
گوش به فرمان توایم خمینی"
حضرت امام نشست
به اندازه یک پلکزدن هم نگاه از سیمای خورشیدی او برنمیداشتیم
وقتی صحبت کرد از شان و منزلت رزمندگان اسلام گفت
و اینکه مسیر ما مسیر حضرت سید الشهدا است
حالا پلک که میزدم داانههای اشک از گوشهی چشمم میلغزید
امام وقتی در مقابل مقام رزمندگان اظهار تواضع میکرد و میفرمود:
"من به حال شما حسرت میخورم"
جماعت با تمام وجود گریه میکردند و سرشان را پایین میانداختند
سخنرانی تمام شد
امام داشت میرفت
دستش را آرام به چپ و راست تکان میداد
احساس میکردم دستش روی سرم کشیده میشود
با گریه از راه دور با امام خداحافظی کردم
وقتی برمیگشتیم سید حسین سماوات گفت:
"قبل از دیدار، دلم برای انجام این عملیات قرص نبود.
اضطراب داشتم.
مسئولیت جان یک گردان کار سادهای نیست.
اما حالا آرامم.
آنقدر آرام و آسوده، انگار تازه متولد شدهام."
سید را خیلی دوست داشتم
اصلاً چهرهاش آدم را مثل کهربا به سمت خود میکشید
چشمانی آبی و صورتی نورانی
قدی بلند و لبخندی دائمی
با ۲۱ سال سن اولین فرمانده گردان حضرت علی اکبر شده بود
آوازه پایمردی و شجاعتاو در عملیاتهای رمضان و تنگه کورک میان رزمندگان همدانی پیچیده بود
یار غار شهید رضا نوروزی، حالا فرمانده گردانی شده بود، در نهایت تواضع و فروتنی
هم کلامی با او برایم افتخار بود
با محمد رحیمی برگشتیم به مقر
داستان زیارت را گفتیم
بچهها چندان سرحال نشان نمیدادند
برخلاف ما دو نفر که سراپا شوق و سرشار از انرژی بودیم
ماجرا را جویا شدم
گفتند: "یکی از بچه ها در حین شناسایی به کمین دشمن افتاده و احتمالاً اسیر شده."
اسمش یحیی ترابی بود
همیشه لباس پلنگی میپوشید
بدنی ورزیده داشت
ذائقهام دوباره تلخ شد
این حادثه مثل اسارت یا شهادت کلهر شوکی تازه به تیمهای شناسایی وارد کرد
اما باز جمع بندی و تحلیل فرماندهان این بود که عملیات لو نرفته است
لذا گردانها آخرین مراحل مانور قبل از رزم خود را در عقب انجام دادند
باز هم یک اتفاق تلخ
گردان حضرت علی اکبر از پادگان ابوذر سرپل ذهاب به منطقهای موسوم به بزمیرآباد رفته بود
سیدحسین سماوات همان همراه و همسفر دوست داشتنیام در حین مانور نیروهایش بر اثر پرتاب ناخواسته موشک آرپیجی شهید شده بود
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/621
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#خطاهای_فرزندپروری
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/613
◀️ قسمت سیزدهم:
♦️نظارت لطیف!♦️
🔸تربیت کودک به معنای پرورش دادن استعدادهای او است و در ردیف وظایف والدین قرار دارد.
🔸ارائه تربیت صحیح توسط مربی، مبتنی بر آگاهی به جنبههای گوناگون خَلقی، خُلقی و شخصیتی متربّی شکل میگیرد.
چنین آگاهی مستلزم نظارت و کنترل بر متربّی است.
🔸اما صد نکتهی باریکتر از مو در اینجا نهفته است.
چراکه اگر مربی نظارت مستبدانه إعمال کند، رابطهاش با کودک مخدوش میشود؛
و اگر دست از نظارت بکشد، روند تربیت از دستش خارج میگردد.
🔸بنابراین باید نظارت داشت، اما نظارتی مهربانه و لطیف.
یکی از خطاهای فرزندپروری، مربوط به سبک نظارت والدین است.
🔸والدین گرامی!
لطفا نظارت خود را طوری إعمال نکنید که رابطهی دوستانهی شما و کودکتان را بسوزاند.
🔸اگرچه با نظارت و کنترل مستبدانه (بدون توجه به خواستههای کودک و عدم اقناع او) میتوان رفتار دلخواه خود را به کودک تحمیل کرد؛ اما در بلندمدت، این سبک نظارتی رابطهی شما و کودکتان را با مخاطره روبرو خواهد کرد.
👈 فعلا پایان ...
✋ تا بعد
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت سی و دوم:
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/614
🖋 توهم یا واقعیت؟
آن روز در بیمارستان با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود ... نمیتوانستم ادامه دهم...
خدارا شکر این حالت برداشته شد اما دوست داشتم تنها باشم ... دوست داشتم در خلوت خودم، آنچه را که در مورد حسابرسی اعمال دیده بودم مرور کنم ... چقدر لحظات زیبایی بود ... آنجا زمان مطرح نبود ... آنجا احتیاج به کلام نبود ... با یک نگاه، آنچه میخواستیم منتقل می شد ... حتی برخی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود ... برخی مسائل را متوجه شدم که گفتنی نیست... درآخرین لحظات حضور در آن وادی، برخی دوستان و همکاران را مشاهده کردم که شهید شده بودند!!
می خواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه؟!...
به همین خاطر از همان بیمارستان توسط یکی از بستگان تماس گرفتم و پیگیری کردم و خواستم که از احوال آن چند نفر برایم خبر بگیرند، تا بفهمم زنده اند یا شهید شده اند؟! ...
گفتند همه رفقای شما سالم هستند..
تعجب کردم! پس منظور از این ماجرا چه بود؟ من آنها را در حالی که با شهادت وارد برزخ می شدند، مشاهده کردم...
چند روزی بعد از عمل، وقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدم... اما فکرم به شدت مشغول بود...
چرا من برخی از دوستانم که الآن مشغول کار در اداره هستند را در لباس شهادت دیدم؟...
یک روز برای این که حال و هوایم عوض شود با خانوم و بچه ها برای خرید به بیرون رفتیم. به محض اینکه وارد بازار شدیم، پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد...
رنگم پرید! به همسرم گفتم: این فلانی نبود؟ همسرم گفت: بله، خودش بود...
این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود... برای به دست آوردن پول مواد، همه کاری میکرد...
گفتم این مگه نمرده؟ من خودم او را دیدم که اوضاع و احوالش خیلی خراب بود... مرتب به ملائکه خدا التماس می کرد... حتی من علت مرگش را هم میدانم.
خانومم با لبخند گفت: مطمئن هستی که اشتباه ندیدی؟ حالا علت مرگش چی بود؟
گفتم: اون بالای دکل، مشغول دزدیدن کابل های فشار قوی برق بوده که برق او را میگیره و کشته می شه!
خانمم گفت: فعلا که سالم و سرحال بود...
آن شب وقتی به خانه برگشتیم، خیلی فکر کردم... پس نکند آن چیزهایی که من دیدم توهم بوده!!
دو سه روز بعد خبر مرگ آن جوان پخش شد... بعد هم تشیع جنازه و مراسم ختم جوان برگزار شد!
از یکی از دوستانم، که با خانواده آنها فامیل بود، علت مرگ جوان را سوال کردم...
گفت: بنده خدا تصادف کرده...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
1_547670706.mp3
4.74M
#لالایی_فرشتهها
قسمت شصت و هشتم
🌷زیارت🌷
قرائت: سوره فیل
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/615
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هشتاد و سوم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/617
فصل هفتم
قسم به سمّ اسبان (۱۱)
خبر شهادت سید حسین مثل آوار روی سرم خراب شد
دو سه روز گذشت
دو سه روز اندوه و ماتم
باز حاج همت به جمع ما آمد و برایمان صحبت کرد
کمی روحیه گرفتم
به رغم نبود سید حسین سماوات برای پیوستن به گردان حضرت علی اکبر لحظهشماری میکردم
ناگهان مارش رادیو، خبر آغاز یک عملیات بزرگ در شمال غرب را داد
عملیات به نام والفجر ۲ در مرز پیرانشهر و در پادگان حاج عمران عراق
علی آقا گفت: "احتمال انجام عملیات ما در منطقه بیشکان تقریبا صفر است.
باید برای ادامه عملیات والفجر ۲ عازم شمال غرب شویم."
صبح فردا یکی از ستونکشیهای بزرگ تاریخ جنگ اتفاق افتاد
تمام گردانها و واحدهای ستادی تیپ در قالب دهها اتوبوس و خودروی سبک به سمت استان آذربایجان غربی حرکت کردند
حجم خودروها به حدی بود که حتی برای مردم شهرهای در مسیر جابهجاییمان سوال برانگیز بود
برایم تعجب آور بود که گسیل این همه رزمنده از لحاظ نظامی چه توجیهی دارد!؟
آیا این همان چیزی نیست که ضد انقلاب میخواهد!؟
سعید اسلامیان گفت: "جلو و عقب ستون، نیروهای تامین جاده در حرکتاند
هلیکوپترها هم از بالا مسیر را پشتیبانی میکنند انشاءالله اتفاقی نخواهد افتاد."
از میاندوآب به نقده رسیدیم
شهر ترکیبی از کرد و ترک و سنی و شیعه بود
مردم به استقبالمان آمدند
تابستان بود
با آب و یخ از ما پذیرایی کردند
همانجا محمد ترکمان را دیدم
باز با همان موتوری بود که در مهران به من امانت داده بود
حالا به جای موتور، انگشتر عقیق درشت و سرخش چشمم را گرفته بود
گفتم: "برادر ترکمان! تو اینجا شهید خواهیشد و آن انگشترت هم به یادگاری به من خواهد رسید."
ترکمان خندید
چیزی نگفت و رفت
داخل محوطه استادیوم میان انبوه رزمندگان که آماده دعا بودند نشستم
شب جمعه بود
دعای کمیل خواندیم و من یک بار دیگر وصیت نامه نوشتم
با بقیه نیروهای اطلاعات عملیات از راه زمین به منطقه عملیاتی رفتم.
عقبه ما روستای رایات در عمق خاک عراق بود
آنجا با سید محمود موسوی آشنا شدم
طلبهی جوانی که تازه وارد اطلاعات عملیات شده بود
او و خیلیها از کندوهای عسلی که آنجا بود نمیخوردند
میگفتند: "اینها برای مردم محروم و آواره کردستان عراق است."
از این کار سید لذت بردم و با او طرح دوستی ریختم
همان شب قرار بود گردانها به خط دشمن بزنند
گردان حضرت علی اکبر باید به سمت تنگه دربند حمله میبرد و تنگه را می گرفت
رفتم پیش علی آقا
اولین بار بود که ناچار شدم با اصرار، چیزی از او بخواهم
گفتم: "علی آقا من به شهید حسین سماوات قول دادم که شب عملیات گردان او را جلو ببرم."
با خنده گفت: "همیشه اسم تو توی قرعه کشی در نمیآید. این بار قرعه به نام دو نفر دیگر در آمده."
همان شب، عملیات آغاز شد
گردان حضرت علی اکبر در تنگهی در بند به محاصره دشمن درآمد و سایر گردان ها به خوبی به اهدافشان دست یافتند
صبح روز بعد خبر رسید که چند نفر از جمله محمد ترکمان در تنگه دربند شهید شدند
انگشتر محمد ترکمان را جعفر منتقمی برایم آورد
گفت: "حاجمحمد شهید شد! این هم یادگاری که میخواستی."
طاقت ماندن نداشتم
خواستم علی آقا را پیدا کنم و با اجازه او به جلو بروم که خبر رسید علی آقا هم به شدت از ناحیه پا مجروح شده است
تب و تاب عملیات والفجر دو فروکش کرده بود
اما ارتفاعی به نام کدو هنوز کانون توجه فرماندهان بود
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/633
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
بسم الله الرحمن الرحیم
🇮🇷 #مخزن_سالن_مطالعه 🇮🇷
✳️ قفسه مشاوره و تربیت
🔶🔸#تحریفهای_شناختی
◀️ قسمت اول؛ "مقدمه"
💠 روان شناسان معتقدند؛ واکنش هیجانی دو نفر تا حد زیادی توسّط افکارشان تعیین میشود.
یعنی افکار شما است که مشخص میکند شما نسبت به یک رفتار چه برخوردی داشته باشید.
اگر تفکر شما نسبت به یک موضوع مثبت باشد، پاسخ ملایمی به آن رفتار نشان می دهید؛
ولی اگر تفکر شما نسبت به آن موضوع منفی باشد، پاسخ شما نیز سخت و خشن خواهد بود.
🔸نکته مهم این است که باید توجه داشته باشید؛
"هر چیزی که دربارهی طرف مقابل فکر میکنید؛همیشه کاملاً درست نیست."
🔸گاهی اوقات شما قمستهای مهم واقعیت را حذف میکنید،
گاهی بیش از اندازه یک موضوع را بزرگنمایی میکنید
و گاهی هم مسائل را بیش از اندازه سیاه یا سفید میبینید.
🔸این تحریفها چنان برداشت شما را از یک رویداد تغییر میدهند که ممکن است واکنشهای هیجانی ناهمخوانی داشته باشید.
👈 در قسمتهای آینده بیشتر در مورد این تحریفهای شناختی و تاثیر آن در زندگی اجتماعی صحبت خواهیم کرد.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/634
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت سی و سوم:
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/619
🖋 نشانه ها
از یکی از دوستانم، که با خانواده آنها فامیل بود، علت مرگ جوان را سوال کردم...
گفت: بنده خدا تصادف کرده...
من بیشتر توی فکر فرو رفتم... چون من خودم این جوان را دیده بودم... حال و روز خوشی نداشت... اعمال، گناهان، حق الناس و ... حسابی گرفتارش کرده بود... به همه التماس می کرد تا برایش کاری بکنند...
چند روز بعد یکی ازبستگان به دیدنم آمد... ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود... لابه لای صحبتها گفت: چند روز قبل، یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قوی را قطع کند و بدزدد... ظاهرا اعتیاد داشته و قبلا هم از این کارها می کرده... همان بالا، برق خشکش می کند!
خیره شدم به صورت مهمان و گفتم فلانی را می گویی؟
گفت: بله خودش است...
پرسیدم مطمئنی؟
گفت: بله، خودم آمدم بالای سرش... اما خانوادهاش به مردم چیز دیگه ای گفتند.
پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد، فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده نزدیک، را هم دیدهام.
نمی دانستم چطور ممکن است... لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم... ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی، بحث زمان و مکان مطرح نبوده... لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشید.
بعداز این صحبت، یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من، اتفاق خواهد افتاد...
یکی دو هفته بعد از بهبودی من، پدرم در اثر یک سانحه از دنیا رفت... خیلی ناراحت بودم، اما یاد حرف عموی خدا بیامرزم افتادم که گفت: این باغ برای من و پدرت است و او به زودی به ما ملحق می شود...
در یکی از روزهای نقاهت، به شهرستان دوران کودکی و نوجوانی سر زدم... سری به مسجد قدیمی محل زدم... یکی از پیرمردهای قدیمی را دیدم... سلام و علیک کردیم و وارد مسجد شدیم...
یکباره یاد آن پیر مردی افتادم که به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت من ثواب حسینیه اش را به من بخشید...
صحنهٔ ناراحتی آن پیرمرد در مقابل چشمانم بود... باخودم گفتم: باید پیگیری کنم ببینم این ماجرا چقدر صحت دارد... دوست داشتم حسینیه ای که به من بخشیده شده را از نزدیک ببینم...
به پیرمرد گفتم : فلانی را یادتان هست؟... همان که چهار سال پیش مرحوم شد؟
گفت: بله... نور به قبرش ببارد... چقدر این مرد، خوب بود... این آدم بی سر و صدا کار خیر می کرد... آدم درستی بود... مثل او کم پیدا می شود
گفتم: بله... اما خبر نداری این بنده خدا چیزی در این شهر وقف کرده؟ مسجدی، حسینیه ای؟
گفت: نمیدانم... ولی فلانی با او خیلی رفیق بود... از او بپرس... الان هم در مسجد نشسته...
بعداز نماز سراغ همان شخص رفتیم... پیرمرد گفت: خدا رحمتش کند، دوست نداشت کسی باخبر شود... اما چون از دنیا رفته به شما میگویم...
سپس به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت: این حسینیه را میبینی... همان حاج آقا که ذکر خیرش را کردی این حسینیه را ساخت و وقف کرد
نمی دانی چقدر این حسینیه خیر و برکت دارد... الان هم داریم بنایی میکنیم و دیوار حسینیه را برمی داریم و وصلش می کنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر باشد.
بدون اینکه چیزی بگویم جواب سوالم را گرفتم... سری به حسینیه زدم و برگشتم و پس از اطمینان از صحت مطلب از حقم گذشتم و حسینیه را به بانی اصلی اش بخشیدم...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_98967512.mp3
12.06M
#لالایی_فرشتهها
قسمت شصت و نهم
🌷داستان حضرت موسی ۲🌷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/620
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هشتاد و چهارم
قسمت قبل:
فصل هفتم
قسم به سمّ اسبان (۱۲)
بچه ها روی ارتفاع صعبالعبور کدو مستقر بودند و عراقیها برای بازپسگیری آن، پشت سر هم پاتک میکردند
نه از راه زمین و با تانک که به شیوه هلیبرن
به ارتفاع کدو رفتیم
عراقیها با فتح این ارتفاع میتوانستند به راحتی عقبه ما را ببندند
قله در دست ما بود اما اطراف و دامنه های آن دست عراقیها
تا چند شب کار ما پایین آمدن از صخره و روانه شدن به دامنه کوه و دور زدن عراقیها بود تا مواضعشان را شناسایی کنیم
بعد از ۴ شب شناسایی گزارش را این گونه به رده مافوق نوشتم:
"اینجا نه عراقیها میتوانند از صخره بالا بیایند و نه ما میتوانیم از کوه پایین برویم."
عراقیها فقط با هلیکوپتر نیرو میآوردند
در جاهای خالی لابلای صخره پیاده میکردند
همین که نزدیک میشدند، شکار خوبی برای بچهها بودند
میگذاشتیم هلیکوپتر ها نزدیک شوند و آتش بازی شروع شود
اولین بار کسی به نام ناصر زمانی اولین هلیکوپتر را زد
هلیکوپتر چرخید
به دیواره کوه خورد و پشت کوه سقوط کرد
طی دو هفته سه هلیکوپتر عراقی در محدوده قله کدو سقوط کردند
کم کم عراقی ها از هلیبرن هم ناامید شدند
این بار از راه دور فقط به سمت قله راکت و موشک میفرستادند
یکبار راکتی نزدیک ما و لابلای سنگها رفت و منفجر نشد
رفتیم سر وقتش
عجیب بود که داکت لابلای سنگ مانده بود و منفجر نشده بود
داشتیم نگاه میکردیم که صدایی آمد:
"وقت صبحانه است
معطل شماییم
باید سریع بیایید."
برگشتیم
چند قدم از راه دور نشده بودیم که یکباره منفجر شد
کوهی از دود و خاک مثل آتشفشان بالا رفت
تازه متوجه شدیم که ماسورهی راکت تاخیری بوده است
حدود دو ماه در منطقه حاج عمران بودیم
آنجا را تحویل دادیم
برای ادامه کار دوباره به سرپل ذهاب رفتیم تا روی قله بیشکان کار کنیم
مقر ما به بخشداری شهر سرپل ذهاب انتقال پیدا کرد
آنجا پشت جبهه محسوب می شد
بچهها برای گشت، نوبتی به پیشگان میرفتند
اما این پشت جبهه عجب شور و معنویتی داشت
علی آقا یک دقیقه وقت خالی برای کسی نمیگذاشت تجربه چند عملیات از او فرماندهی خلاق، خوشفکر و طراح ساخته بود
بزرگ و کوچک جانانه مطیع دستوراتش بودند
با هیچکس هم تعارف نداشت
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/637
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
بسم الله الرحمن الرحیم
🇮🇷 #مخزن_سالن_مطالعه 🇮🇷
✳️ قفسه مشاوره و تربیت
🔶🔸#تحریفهای_شناختی
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/622
◀️ قسمت دوم؛
♦️بیتوجهی به جنبههای مثبت♦️
💠 اولین #تحریف_شناختی که تاثیر زیادی در #رابطه اجتماعی دارد، بیتوجهی به جنبههای مثبت است.
🔸در این نوع تحریفشناختی، فرد جنبههای مثبت رفتار طرف مقابل یا رابطهاش را نادیده میگیرد و فقط بر جنبههای ناراحتکننده و منفی آن متمرکز میشود.
این رفتار، نوعی توجّه انتخابی است که در آن قمستهایی از زندگی مورد توجّه زیاد و وسواسی قرار میگیرد، امّا قسمتهای دیگر به طور کامل از ذهن فرد حذف میگردد.
💥 به این مثالها توجّه کنید:
🔸«دائم حواست به گوشیه و به زندگی توجه نمی کنی».
در اینجا فرد همهی کارهای خوب و زحماتی که همسرش برای اداره منزل انجام میدهد را نادید گرفته است.
🔹«هر وقت نگاه میکنم، همیشه میبینم که مشغول تایپ کردن برگههایت هستی و به ما توجه نمیکنی.»
در اینجا فرد، مسافرتهایی که باهم رفتهاند، تفریحات و بازی کردن همسرش با بچهها را نادیده گرفته است.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/639
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت سی و چهارم:
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/631
🖋 مدافعان حرم
شب با همسرم صحبت می کردیم... خیلی از مواردی که برای من پیش آمده بود باور کردنی نبود... به همسرم که ماه چهارم بارداری بود گفتم: من قبل از اینکه بیمارستان بروم، با هم به سونوگرافی رفتیم و گفتند که بچه ما پسر است، درسته؟
گفت: بله...
گفتم : اما لحظه آخر، به من گفتند: به خاطر دعای همسر و دختری که در راه داری شفاعت شدی... این هم یک نشانه است... اگر این بچه دختر بود، معلوم می شود که تمام این ماجراها صحیح بوده...
در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد
تنها چیزی که پس از بازگشت از آن وادی، ترس شدیدی در من ایجاد می کرد و تا چند سال مرا اذیت میکرد، ترس از حضور در قبرستان بود!... من صداهای وحشتناکی می شنیدم که خیلی دلهره آور و ترسناک بود... اما این مسئله در کنار مزار شهدا اتفاق نمی افتاد... در آنجا آرامش بود و روح معنویت، که در وجود انسان ها پخش می شد.
اما نکته مهم دیگری را که باید اشاره کنم، این است که در کتاب اعمال و در لحظات آخر حضور در آن دنیا، میزان عمر خودم را که اضافه شده بود مشاهده کردم... به من چند سال مهلت دادند، که آن هم به پایان رسیده و من اکنون در وقتهای اضافه هستم... اما به من گفتند زمانی که شما، برای صله رحم و دیدار والدین و نزدیکانت میگذاری، جزء عمر شما محسوب نمی کنیم... همچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه خداوند، یا زیارت اهل بیت هستی این مقدار نیز جزء عمر شما حساب نمیشود.
دیگر یقین داشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است... أما در روزگاری که خبری از شهادت نبود، چطور باید این حرف را ثابت می کردم...
برای همین چیزی نگفتم... اما هر روز که برخی از همکارانم را میدیدم، یقین داشتم که یک شهید را، که تا مدتی بعد به محبوب خود خواهد رسید ملاقات می کنم...
احساس عجیبی در ملاقات با این دوستان داشتم می خواستم بیشتر از قبل با آنها حرف بزنم...
یک شهید را که به زودی به ملاقات خدا می رفت، میدیدم!...
اما چطور این اتفاق می افتد؟! آیا جنگی در راه است؟!!!
چهار ماه بعد از عمل جراحی، مهر ماه سال ۹۴ بود که در اداره اعلام شد: کسانی که علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند، می توانند ثبت نام کنند...
جنب وجوشی درمیان همکاران افتاد... آنها که فکرش را میکردم، همگی ثبتنام کردند... من هم با پیگیری بسیار، توفیق یافتم تا پس از دوره آموزش تکمیلی، راهی سوریه شوم...
مرتب از خدا می خواستم که همراه با مدافعان حرم، به کاروان شهدا ملحق شوم... دیگر هیچ علاقهای به حضور در دنیا نداشتم... مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم.
من دیده بودم که شهدا در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند... لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم...
کارهایم را انجام دادم... وصیتنامه و هر کاری که فکر میکردم باید جبران کنم انجام دادم... آماده رفتن شدم... به یاد دارم که قبل از اعزام خیلی مشکل داشتم... با رفتن من موافقت نمی شد...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_292393484.mp3
13.34M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هفتادم
🌷داستان حضرت آدم🌷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/632