eitaa logo
سالن مطالعه
191 دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
📰 صفحه اول بعضی روزنامه‌های امروز یک‌شنبه ۲۳ بهمن ۱۴۰۱
📰 روزنامه اطلاعات - ۲۳ بهمن ۱۳۵۷
✡🔥 🔥✡ ۹۱ 🖋 مقاله‌ی بیست و چهارم: 🔹یکی از منابع معاصر که مطالب بسیار مهم و جالبی پیرامون وضعیت یهود در دوران‌های مختلف ارائه می‌نماید، کتاب «تاریخ یهود ایران» است. این کتاب توسط یک یهودی با نام دکتر «» نگارش شده است. 🔹نویسنده از آن‌جا که خود یک یهودی است، نکات قابل توجهی را – به‌ویژه پیرامون دوران بنی‌امیه و بنی‌العباس – ارائه نموده ما در این نوشتار نکات مطرح شده در این کتاب پیرامون تعاملات معاویه و یهود را نقل خواهیم کرد. 🔶🔸الف. مساعدت یهودیان به معاویه برای فتح شام 🔹حبیب لوی درباره‌ی کمک و مساعدت‌های یهودیان به سپاه معاویه، که در آن زمان به‌عنوان فرمانده سپاهیان اسلام برای فتح شام منصوب شده بود، به نکات قابل توجهی اشاره کرده می‌نویسد: رومی‌ها اگر در هر چیز اختلاف داشتند، در یک موضوع با هم متحد بودند و آن آزار یهودیان بود این آزار و شکنجه به‌اندازه‌ای یهودیان را به جان آورده بود که با وجود علاقه به ثروت، حاضر می‌شدند همه نوع کمک مالی به مسلمانان بکنند و به‌دست آنان از رومیان انتقام بکشند علاوه بر کمک مالی، هر کمکی که ممکن باشد، برای کوبیدن رومیان انجام دهند. مثلاً سپاهیان اسلام هفت سال تمام، شهر قیصاریه را محاصره کردند و از تصرف آن عاجز ماندند، زیرا هر شب صدهزار سپاهی برج و باروی آن شهر را نگاهداری می‌کردند. معاویه سردار سپاهیان اسلام از یهودیان کمک خواست یکی از یهودیان به‌نام یوسف مسلمان‌ها را از راه آب به داخل شهر هدایت کرد و در ازای این راهنمایی برای خود و کسان خود امان گرفت در واقع فتح قیصاریه پس از هفت سال محاصره با کمک آن مرد یهودی صورت گرفت. همین قسم ابوعبیده سردار دیگر اسلام با اهالی سامره، که همگی یهودی بودند، پیمان دوستی منعقد کرد و آنان را از پرداخت جزیه معاف داشت، مشروط بر این‌که راهنما و کمک مسلمانان باشند. 🔹نکته‌ی قابل توجه در این ماجرا کمک‌گرفتن معاویه از یهودیان بدون اجازه و مشورت با دیگر بزرگان صحابه و حتی خلیفه‌ی وقت است! از طرف دیگر یهودیان به چه علت به معاویه کمک کرده و به وی اعتماد کرده‌اند؟! آنان از کجا می‌دانستند که معاویه خُلف‌وعده نخواهد کرد؟! چرا وی از خلیفه‌ی وقت برای این امر مهم که هفت سال به طول انجامیده نظری نخواسته است؟! آیا مکاتبه‌ای انجام شده و معاویه این‌گونه دستور گرفته؟! آیا هم‌عقیده بودن خلیفه‌ی وقت با وی در کمک‌گرفتن از یهود باعث شده معاویه دست به چنین کاری بزند؟! 🔹نکته‌ی جالب ماجرا، هماهنگی اعوان و انصار خلفا و معاویه در همراه‌کردن دیگر یهودیان با خود است! چنان‌که نویسنده‌ی یهودی این کتاب نیز به نمونه‌ای از آن درباره‌ی ابوعبیده اشاره کرده است. 🔶🔸ب. یهودیان، یکی از عوامل پیشروی مسلمانان در شمال آفریقا و اندلس نکته‌ی قابل توجه دیگری که حبیب لوی بدان اشاره می‌کند، نقش یهودیان در پیروزی‌های مسلمانان در زمان معاویه و خلفای بعد از او در دیگر نقاط همچون شمال آفریقا و اندلس است. وی در این‌باره می‌نویسد: در فتوحات اسلام در آفریقای شمالی و اندولوزی (اندلس) اسپانیا، یهودیان یکی از عوامل پیشرفت لشکریان اسلام بودند، زیرا آزادی و آسایش و تأمین هستی خود را در موفقیت اسلام می‌دانستند. 🔹جدا از این‌که نویسنده‌ی کتاب، پیروزی‌های بسیاری از نقاطی همچون شامات و شمال آفریقا و اندلس را به‌سبب همیاری و کمک یهودیان می‌داند، این‌که وی مدعی است آزادی و آسایش و تأمین هستی یهودیان در این دوران در گرو موفقیت اسلام بوده، نکته‌ای است قابل توجه! که بازهم نشان‌دهنده‌ی عمق این روابط میان معاویه و دیگر خلفای اموی با یهودیان است. 🔹بر همین اساس است که قدرت و مکنت یهود در این دوران به‌طور قابل ملاحظه و عجیبی زیاد شده، تا آن‌جا که وی در ادامه می‌نویسد: هرچقدر متصرفات خلیفه از شرق و شمال یا جنوب الی اسپانی و هند توسعه می‌یافت، همان‌قدر رئیس کل جامعه‌ی یهود ایران اقتدارش زیادتر می‌گردید، و حتی یهودیان یهودیه – که سابقاً سِمَت رهبری معنوی یهودیان جهان را داشتند – پیرو اجرای دستورات یهودیان بین‌النهرین، ایالت غربی ایران گردیدند. 🔹یعنی محلی که روزی بخت‌النصر یهودیان را به اسارت برده بود و در کنار رود بابل به یاد صیون ملت یهود زاری می‌کرد، مرکز اقتدار یهود گشته بود. در حالی‌که یهودیان ایران در عصر خلفا به آزادی کاملی نائل گردیده و جامعه‌ی آن‌ها مانند جزایر مستقلی در اقیانوس بی‌کران سبز و خرم بودند، یهودیان اروپا خصوصاً اسپانیا در مُنتهای بدبختی و محدودیت به‌سر می‌بردند. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت نود و ششم؛ حسین اصلاً تحمل دیدن اشک بچه یتیم را نداشت یاسر را به نماز جمعه برد برایش بستنی خرید و آوردش و از وهب خواست که از یاسر معذرت خواهی کند وهب معذرت خواست و ماجرا تمام شد. یک بار هم وهب با مهدی دعواش شد و یک اسکناس پنجاه تومانی را پاره کرد و باز از شانسش حسین رسید ، توی کمد زندانی‌ش کرد و گفت: «بگو که اشتباه کردی.» وهب هم جواب داد: "بابا! کاغذ و قلم بده" حسین از زیر در کمد یک تیکه کاغذ و مداد برایش فرستاد وهب روی کاغذ نوشت: "چون بابا می‌گه اشتباه کردی، می‌پذیرم" حسین وقتی دستخط را خواند، خندید و به وهب گفت: "تو که حرف منو این قدر قبول داری یادت باشه هیچ وقت دل یه بچه یتیم رو نشکنی..." پرسیدم: «حالا که جنگ تموم شده دیگه ما از این شهر به اون شهر نمی‌ریم؟» با خونسردی گفت: «جنگ آره ولی دفاع که تمومی نداره! داره؟! گفتم: "همین‌طوره" کف دستهایش را به هم مالید و با تبسمی که مثل كهربا مجذوبم می‌کرد گفت: "حالا باحوصله؛ نه مثل همیشه عجله‌ای؛ اثاث خونه رو جمع کن می‌خوایم بریم تهران" توضیح داد که قرار است چهار نفر از فرماندهان سپاه اولین دوره فرماندهی و ستاد را طی کنند که او یکی از این چهار نفر است. حسین زودتر از ما به تهران رفت. خانه‌ای در خیابان هاشمی اجاره کرد چند روز بعد یکی از دوستانش به نام سعید اسلامیان با یک خاور آمد وسایل را بار زدیم آقای اسلامیان مثل یک کارگر کار می‌کرد. عرق‌ریزان وسایل را جابه جا می‌کرد و ما نمی‌دانستیم که او معاون لشکر بوده است. به تهران رفتیم حسین خانه را تحویل گرفته و آب‌وجارو زده بود. دو تا اتاق کوچک با یک آشپزخانه تنگ و تاریک و بدون آب گرم، بدون حمام و انباری با یک حوض قدیمی وسط حیاط و شرایطی مشابه چاله‌قام‌دین. پرسیدم: "چرا اینجا؟! بچه‌ها کجا حموم برن؟! لباسهاشون رو با چی بشورم؟!" گفت: "توان مالی من بیشتر از این نیست." گفتم: "این خونه هیچی نداره!!!" گفت: «سیدالشهدا رو که داره و با دست به مسجدی که دقیقاً روبه روی خانه بود، اشاره کرد. سردر مسجد روی کاشی به خطی بزرگ نوشته بود «مسجد سیدالشهدا.»" مهدی به کلاس اول می‌رفت و وهب کلاس سوم. حسین هفته‌ای یکبار دست هر دوشان را می‌گرفت و به حمام عمومی توی خیابان هاشمی می‌برد. وهب و مهدی وقتی می‌آمدند از جای زخم و بخیه روی کمر و پای بابا برایم تعریف می‌کردند! یک روز داییم عباس‌آقا برای احوال‌پرسی آمد. زهرا کوچک بود. باید هر روز اباس‌هاش رو می‌شستم. داییم وقتی دید آب ‌گرم ندارم بهش برخورد و رفت یک آبگرمکن خرید و با پسر صاحب‌خانه کشان‌کشان بالا آوردند. پسر صاحب‌خانه گفت: "نمی‌شه. جواب نمی‌ده!" دایی عباس آبگرمکن را برگرداند و گفت: "می‌رم یه خونه پیدا کنم که آب‌گرم داشته باشه!" گفتم: "با همین می‌سازم! حسین‌آقا توان مالیش بیشتر از این نیست." ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee