eitaa logo
سالن مطالعه
195 دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
897 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رحمه‌الله این کلیپ کوتاه رو ببینید! خیلی جالبه! انگار این فرمایشات امام خمینی(ره)، برای همین امروزه! بی خود نیست که حضرت آقا می فرمایند: «امام خمینی، فقط امام دیروز نیست، امام امروز و فردا هم هست.» 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت دوم یه خورده گلوم رو صاف کردم و گفتم: باشه بابا!!! شیخ مهدی! تو که بی جنبه تر از من هستی! مگه چی گفتم!!! بعد هم برای اینکه اقتدارم رو نشون بدم در رو باز کردم و پیاده شدم... مهدی هم نامردی نکرد گاز ماشین رو گرفت و رفت!!! دیدم جدی جدی رفتا!!! با حالت دستم بلند اشاره کردم به سمت ماشین و داد زدم: خیلی نامردی ...! چند صدمتری رفت... منم مطمئن شدم که قصد برگشت نداره! همینطور توی دلم فحش ریز و درشت به هر چی آخوند و رفیق و خودم و دنیا میدادم که دنده عقب گرفت...! رسید بهم. گردنش رو گج کرد و از پنجره‌ی ماشین گفت: آقا مرتضی چقدر پاک کردی!! عصبی گفتم: چیوووو ؟! لبخندی زد و گفت: گناه‌های من رو و با تموم آخوندا !!! بی‌اعتنا نگاهش کردم هیچی نگفتم... و مثل انسانهای تازه به دوران رسیده با اینکه توی دلم از برگشتنش خوشحال شدم؛ اما با ابروهای بهم گره خورده به راهم ادامه دادم... گفت: یعنی نمیخوای سوار شی؟! برم؟! برم؟! رفتمااااا.... بعد با همون جذبه اش گفت: ناز نکن بیا بالا... من که منتظر همین لحظه بودم، اما مثلا با حالت بی رغبت سوار شدم... آرومتر از دفعه‌ی قبل زد به شونه‌ام و گفت: "رفیق خوبم! جمع نبند! نه اینجا، نه هیچ جای دیگه! بالاخره توی هر قشری خوب و بد هست. وقتی میگی شیخ مهدی تو فلانی؛ قبول! اما وقتی میگی همه‌ی شیخا فلانن این دیگه از اون حرف‌هاس که نشون می‌ده نه تنها دین مدار نیستی که ببخشیدا عقل مدار هم نیستی!!! یه بدی از من می‌بینی نچسبون به همه. برادرم! تعمیم نده به کل جامعه! آخه خودتم یکی از همین اعضای جامعه‌ای! گفتم: نگاه مهدی! غلط کردم. خوبه؟!!!! نصایح تموم شد!؟ حالا بگو کاری از دستت بر میاد برای من بکنی! دستش رو انداخت توی فرمون خیلی جدی گفت: نچ داداش! تو بیای تو حوزه، جامعه‌ی طلاب یکجا به فنا میره! گفتم: جمع نبند برادرم جمع نبند! زد زیر خنده و گفت: ای آدم زرنگ! بعد هم ادامه داد: من حرفی ندارم با بابات صحبت کنم! اما واقعاااا برام سوال شده؛ برای چی میخوای بیای حوزه؟! تو تا دیروز از کنار عبای ما رد می‌شدی یه متلک نثارمون می‌کردی! حالا خورشید از کدوم طرف طلوع کرده!!!! کلافه گفتم: مهدی تو نمی‌دونی!؟ نه!؟ واقعا نمی‌دونی!!؟ خوب معلومه می‌خوام آدم بشم! می‌خوام به درد اسلام بخورم! چندین بار دستش رو کشید روی محاسن صورتش... نفس عمیقی کشید و گفت: اگه واقعا برات آدم شدن مهمه و به درد اسلام خوردن، تو الان دانشگاه قبول شدی و توی این جایگاه خیلی می تونی موثر باشی و به درد اسلام بخوری. غیر از اینه!!!؟ عصبی گفتم: نخخخخخخخیر شما ظاهرا توی تیم بابامی! من بدبخت رو بگو روی کی حساب باز کردم! خوبه می‌خوام برم حوزه باید اینقد التماس کنم. نمی‌خوام برم خارج از کشور! جدی نگاهم کرد و گفت: ببین آقا مرتضی! تو از حوزه یه آرمانی تو ذهنته که اگر هدف نداشته باشی صِرف یه تنوع روحی بیای داخلش اونوقت نه تنها خودت ضربه می‌خوری که به چهار نفر دیگه هم ضربه می‌زنی! تا شرایط فعلیت ... اخم هام رو کشیدم توی هم و گفتم: دستت درد نکنه آقا مهدی! همین الان گفتی خوب و بد توی همه قشری هست! درسته هنوز شاید خیلی پخته نباشم ولی باور کن اینقدر هالو هم نیستم که تمام حوزوی‌ها رو دارای عصمت حساب کنم!!! با نیش خندی گفت: یعنی منظورت اینه که مرغ یه پا داره دیگه!!! بعد دوباره جدی شد و با اشاره به عمامه‌ش گفت: می‌دونی که این لباس پیغمبر صلوات الله علیه و آله! یعنی خاکسترم بریزن روی سرت باید پای آرمانهات وایستی ! بیای و خوب باشی بالاخره از یه عده فحش می‌خوری! اما اونور حساب و کتابت با رحمن و رحیمه! همراه و همرنگ بدا باشی! اینجا خُوش می‌خوری لقمه لقمه و درشت درشت! اما اون ور کارت با کرام الکاتبین! اینا رو که گفتم برای اینه که حساب کار بیاد دستت! من حرفی ندارم بیای حوزه! اما رضایت پدر و مادرت شرطه! باید هر جوری هست راضی‌شون کنی، اونم به خوبی! نه به زور و اخم و ناراحتی! لبخند نشست روی صورتم و گفتم: می‌خوامت شیخ مهدی... خاک عباتم... بعد بی مهابا ادامه دادم: الان بریم با بابام صحبت کنی؟! ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🔹 (۴)🔹 : ♦️وَ مُتَابَعَةِ مَنْ أَرْشَدَنِي 💠مهارت انتقادپذیری: ♦️یکی از دلایلی که پذیرش نقاط ضعف را برای اشخاص سخت می‌کند، تمایل به است. 🔅روان انسان به طور طبیعی تمایل دارد باورهای غلط و رفتارهای اشتباهش را توجیه کند و همه چیز را به نفع خودش تمام کند. 🔅اینکه بدانیم چه چیزی این میل را در ما شدت می‌بخشد و از پذیرش اشتباهات و رفتارهای غلطمان جلوگیری می‌کند، مسئله بسیار مهمی در تقویت مهارت انتقادپذیری است. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 زیبای قسمت پانزدهم 🎞این قسمت : اینترنت ممنوع 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
202030_1763834350.pdf
932.9K
پی‌دی‌اف کتاب آداب الصلاه امام خمینی رحمه‌الله
صفحه ۱۲۵ قرآن کریم 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
۲۰۵ یکی میره کله پاچه فروشی یارو بهش میگه: قربون چشم بزارم ؟ جواب میده: نه آقا حداقل صبر کن من برم قایم بشم😑🤪🤪🤣🤣 امیرالمومنین علی علیه السلام می فرمایند: اندیشیدن با عقل همانند دیدن نیست، زیرا گاهی چشم‌ها خطا می کنند و فریب می دهند، امّا عقل هرگز کسی که از او نصیحت بخواهد را فریب نمی دهد. لَیسَتِ الرَّوِیةُ کَالْمُعَاینَةِ مَعَ الْإِبْصَارِ؛ فَقَدْ تَکْذِبُ الْعُیونُ أَهْلَهَا، وَلَا یغُشُّ الْعَقْلُ مَنِ اسْتَنْصَحَهُ. نهج البلاغه حکمت ۲۸۱ عقل محض خطا نمی کند و مهمترین حجت خدا بر بشر است. عقل از انبیاء هم مهمتر و اعتنای به آن لازمتر است زیرا اثبات نبوت هم بر عهده عقل است. هرگز عقل خود را دست کم نگیرید و از آن بیشترین استفاده را ببرید. عقل اگر با شهوت و قدرت و شفقت و وهم و خیال و این گونه امور مخلوط شود دچار اشتباه می شود ولی عقل خالص هرگز خطا نمی کند. ببخشید اگر طنزش خیلی ربط نداشت همین که چشم داشت بسه دیگه😂😂 🔸🌺🔸-------------- سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews759797104121505549120360.pdf
11.65M
بسم الله الرحمن الرحیم امروز پنج‌شنبه‌ ۲۱ مهر ۱‌۴۰۱ ۱۶ ربیع‌الاول ۱۴۴۴ ۱۳ اکتبر ۲۰۲۲ ذکر روز پنج‌شنبه؛ صد مرتبه: لا الهَ الا اللهُ المَلِکُ الحَقُّ المُبینُ تمام صفحات 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
دکه روزنامه‌ - پنج‌شنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۱ 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
۳۳ ✅ تیر و کمان 🏹 از بیرون می‌توانید تیروکمان‌های اسباب‌بازی را تهیه کنید. یا کش شلوار را به دو سر حصیر ببندید. این، کمانتان می شود. 📍‌ یک در خودکار هم به نوک حصیر دیگری بزنید که تیرتان بشود. حالا بچه شما به همین سادگی یک تیروکمان دارد. 🍎 یک شیء چند قدم آن طرف‌تر بگذارید تا هدف قرار بگیرد. 🔸 اگر کودک توانایی درست کردن تیروکمان را دارد، شما آموزش بدهید و بگذارید خودش تیرو کمان بسازد. ✴️ این بازی برای پسر‌ها جذابیت خاصی دارد. از آن جایی که تیر اندازی موفق، وابسته به حفظه تعادل دست‌هاست، کودک برای نشانه‌گیری موفق، تلاش خود را برای حفظ این تعادل زیاد می‌کند. 🔹 رقابتی شدن این بازی هیجای بازی را دو چندان می‌کند. 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
. ✡ 📖 تاریخ فرهنگی "قبیله لعنت" قسمت بیست و ششم ◀️ ۴ 🔹استاد جلال‌الدین آشتیانی درباره‌ی ورود آیین کاهنان معابد به میان «قوم اسرائیل» می‌نویسد: قبایل و عشایر ایبری که قوم اسرائیل را به‌وجود آوردند، قبل از ورود به «کنعان» فاقد معبد و آداب و رسوم خاصّ معبدی و دین شعائری بوده‌اند و به طوری‌که از روایات مختلف برمی‌آید، آنها پس از ورود به «کنعان»، رفته‌رفته شعائر محیط متمدّن و متدیّن را پذیرفتند و همان‌گونه که شرح داده شد، فرهنگ معبدی این سرزمین را سرمشق قرار دادند. 🔹این قبایل، حتّی به نام یهوه، خدایان کنعانی را می‌پرستیدند و به شعائر پرستش بعل، اشرات، اِل و… نام یهوه‌پرستی می‌دادند. مکان‌های مقدّس آنان، معابد قدیم بعل و اِل و تپّه‌های مقدّس کنعانی بود… در «کتاب مقدس»، غیرمستقیم به نقش کهانت کنعانی اشاره شده است. 🔹با توجه به شرح فوق و گزارش‌های کتاب مقدس می‌توانیم با احتمال نزدیک به یقین، کاهنان کنعانی را اجداد و پیشروان روحانیت اسرائیلی بدانیم. روحانی موظف را در عبری کوهن می‌نامند. اغلب محققان معتقدند این نام از کنعانیان اقتباس شده است. در «کنعان» به کشیش بزرگ «راوکُهنیم» می‌گفته‌اند. وظیفه او نظارت بر آداب و رسوم قربانی و شعائر معبدی بوده و در ضمن، به پیشگویی و فال‌بینی و سؤال از خدای معبد نیز می‌پرداخته است. رئیس کاهنان را «کوهِن هاروش» و کاهن اعظم را «کوهِن گادول» و دستیار او را «کوهِن میشنه» می‌نامیدند… 🔹…با وجود آن‌که در تورات، از کاهنان نام برده شده و حتی از زبان موسی (ع) درباره لباس و تزئینات و تشریفات و وظایف آنها به تفصیل سخن رفته است؛ ولی مسلّم گردیده که این روایات بلااستثناء، پس از دوران سلطنت و به‌خصوص درباره مسائل مربوط به کهانت پس از تبعید، تدوین شده است. (۷) 🔹پس از تبعید تا مدتی معبد وجود نداشت و یهودیان برای دعاخوانی و قرائت قانون (تورات) در مکان‌هایی جمع می‌شدند که به آن «سیناگوگ» می‌گفتند. سیناگوگ به زبان یونانی به معنی محل اجتماع و ملاقات است و در اصطلاح عبری، به آن «کِنسِت» و «بِیت-ها-کِنسِت» می‌گویند که اطلاح دوم به معنی خانه اجتماع است. در کنست علاوه بر اجتماع دین، جایگاه‌هایی برای تعلیم تورات، شبیه مدرسه وجود داشت که به آن «بیت-ها-میدرش» یا خانه تعلیم و آموزش می‌گفتند. 🔹چون یهویان فقط «معبد اورشلیم» را «خانه خدا» می‌دانستند، قربانی را مختصّ این معبد می‌شمردند و در کنست آداب قربانی انجام نمی‌گرفت. هنگامی که معبد اورشلیم مجدداً ساخته شد تا انهدام کامل آن در ۷۰م. به‌طور منظم در آن مکان، آداب قربانی و آتش نیاز انجام می‌گرفت؛ ولی کنست‌ها در سراسر «دیاسپورا» و حتى «فلسطین» توسعه می‌یافت. (۸) 🔹یهودیان در دوران تبعید به گناه شرک بسیار آلوده شدند و به بت‌پرستی روی آوردند. در این میان، کاهنان از این موضوع بهره‌های فراوان بردند: آنان از مصریان پرستش بعل‌سفون (۹) را آموخته بودند که بنابر روایت، بسته به قوانین نجومی گاهی در هیئت مادیان و گاهی به شکل سگ ظاهر می‌شد. یهودیانی که هنگام خروج فریفته‌ی زنان سیتیم (۱۰) شده بودند، بی‌محابا برای بت‌های بعل‌فه‌گور (۱۱) بت پلید عامونی‌ها (۱۲) که در میان گودال‌ها و لای صخره‌ها به سر می‌بردند، قربانی می‌کردند. 🔹مؤلّف کتاب «تاریخ جادوگری»، در معرّفی بت‌های مورد پرستش بنی‌اسرائیل می‌نویسد: یهودی‌ها، داگون (۱۳) الهه‌ی فلسطینی‌ها را که نیمی زن و نیمی ماهی بود، می‌پرستیدند. مجسّمه‌ی برنزی این الهه به شکل زنی زیبا ساخته شده بود که مانند درکه‌تو (۱۴) و دیرکه (۱۵) دو الهه سریانی‌ها در اشکلون (۱۶) دُمی مانند دم یک ماهی عظیم داشت. 🔹آنها الهه‌ی بابلی سوک‌کوتی به‌نوتی (۱۷) را هم می‌پرستیدند که بنا به روایت افسانه‌ها این الهه به صورت مرغی با جوجه‌هایش نمایانده‌ می‌شد. یا «آسیما» (۱۸) خدای اماتیت‌ها که به شکل بز بود و یا اناملک که هیئت اسب را داشت و نرگال سامری‌ها که شبیه خروس بود. در «آکارون» تندیس بعل‌زبوب به شکل یک پشه ساخته می‌شد و آحاب شاه اسرائیل بیهوده او را احضار کرد تا بیماری‌اش را مداوا کند. 🔹امّا مخوف‌ترین خدایان، مولوخ (۱۹) بچّه‌خوار خدای عامونی بود. مولوخ تنها بتی بود که در خود اورشلیم معبد نداشت و درّه‌ی مجاور اورشلیم مقرّ بنی‌هیوم، جایگاه تندیس آهنین او بود که پیروانش را به شرارت و تباهی می‌کشاند و از سرنوشت هلاکت‌بار آنها لذّت می‌برد. نام مولوخ از واژه‌ی عبرانی ملک به معنی شاه گرفته شده بود و آیین پرستش او به نیّت طلب سلامتی و طول عمر برای شاه انجام می‌شد. (۲۰) ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌺❤️ ❤️🌺 🇮🇷قسمت بیست و ششم🇮🇷 ✒برو دایسون چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم ... - اگر این خصوصیاتی که گفتید ... در مورد شما صدق می کرد ... می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید ... حتی اگر دستیار باشه ... خندید ... سرش رو آورد جلو ... - مشکلی نیست ... انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه ... اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی ... برای اولین بار توی عمرم، دلم می خواست ... از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم! با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود ... حاضر بشم ... البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود ... چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش نطق می کرد ... و من چاره ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم ... توی بیمارستان سوژه همه شده بودیم ... به نوبت جراحی های ما می گفتن ... جراحی عاشقانه .. یکی از بچه ها موقع خوردن نهار رسما من رو خطاب قرار داد: - واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی... اون یه مرد جذاب و نابغه است ... و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه! همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد ... و من فقط نگاه می کردم. واقعا نمی دونستم چی باید بگم ... یا دیگه به چی فکر کنم ... برنامه فشرده و سنگین بیمارستان ... فشار دو برابر عمل های جراحی ... تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه ... حالا هم که ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... با دیدن نگاه خسته من ساکت شد ...از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون ... خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم. سرمای سختی خورده بودم ... با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن. تب بالا، سر درد و سرگیجه ... حالم خیلی خراب بود ... توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد. چشم هام می سوخت و به سختی باز شد ... پرده اشک جلوی چشمم نگذاشت اسم رو درست ببینم ... فکر کردم شاید از بیمارستانه ... اما دایسون بود ... تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن - چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست ... گریه ام گرفت ... حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم ... با اون حال ... حالا باید ... حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم ... - حتی اگر در حال مرگ هم باشم اصلا به شما مربوط نیست! و تلفن رو قطع کردم ... به زحمت صدام در می اومد ... صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود. پشت سر هم زنگ می زد ... توان جواب دادن نداشتم ... اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم ... توی حال خودم نبودم ... دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد. - چرا دست از سرم برنمی داری؟ برو پی کارت ... - در رو باز کن زینب ... من پشت در خونه ات هستم ... تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه. - دارو خوردم ... اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان! یهو گریه ام گرفت ... لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم ... حتی بدون اینکه کاری بکنه ... وجودش برام آرامش بخش بود ... تب، تنهایی، غربت ... دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم. - دست از سرم بردار ... چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟ اشک می ریختم و سرش داد می زدم ... - واقعا ... داری گریه می کنی؟ ... من واقعا بهت علاقه دارم... توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ پریدم توی حرفش ... - باشه ... واقعا بهم علاقه داری؟ ... با پدرم حرف بزن ... این رسم ماست ... رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم! چند لحظه ساکت شد ... حسابی جا خورده بود! - توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم ... دیگه توان حرف زدن نداشتم ... - باشه ... شماره پدرت رو بده ... پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ ... من فارسی بلد نیستم. - پدرم شهید شده ... تو هم که به خدا ... و این چیزها اعتقاد نداری ... به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم ... از اینجا برو ... برو ... و دیگه نفهمیدم چی شد ... از حال رفتم ... ◀️ ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 تجاوز مقام مسئول به دختر ایرانی! 💢 واکنش مردم به پرونده رسوایی مقام عالی رتبه کشوری 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee