eitaa logo
سالن مطالعه
194 دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2هزار ویدیو
893 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
۶۴ 🔹چی می‌پزم؟ مواد تهیه غذا را یکی یکی بگویید و از فرزند خود بخواهید حدس بزند چه غذایی مد نظر شماست با این بازی کودک شما با غذاها و شیوه آماده کردن آن نیز آشنا می‌شوند و وقتی غذا آماده میشه از خواص غذا و زحمتی که بابت تهیه آن کشیده شده مطلع می شود و قدر دان خواهد بود. ◀️ ❤️وقت گذراندن والدین با فرزندان❤️ 👌یکی از عالی‌ترین منابع برای بالا بردن کیفیت زندگی کودکان که شاید تا به‌حال بهره‌ی کمی از آن برده‌ایم، اوقاتی است که بچه‌ها با والدین مخصوصا پدران‌شان می گذرانند. 👈 خواه در قالب بازی باشد یا گفتگو یا مشورت یا آموزش اموری خاص مثل نقاشی، هنرهای رزمی و ... 👨‍👨‍👧‍👦 این ارتباط باید از ابتدای تولد کودک متناسب با سن او و به دفعات وجود داشته باشد. ✍️ بچه‌هایی که والدین مخصوصا پدرانشان با آنها وقت می‌گذرانند؛ 🔹در مدرسه عملکرد بهتری دارند، 🔹با موفقیت بیشتری مسائل خود را حل می‌کنند 🔹به طور کلی با مسائلی که در طول زندگی با آن مواجه خواهند بود، بهتر روبه‌رو می‌شوند. 🔹اعتماد به نفسشان بالا می رود 🔹احتمال فریب‌خوردن از غریبه‌ها در این بچه‌ها به شدت کم می‌شود 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
✡🔥 🔥✡ ۴۱ 🖋 مقاله‌ی نهم: قسمت هشتم؛ ◀️ تغییر عرصه کارزار 🔹موته در ربیع‌الاول سال هشتم هجری، پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله گروه تبلیغی شانزده نفره‌ای به ذات اطلاح از اراضی شام فرستادند. مردم آن منطقه نه تنها دعوت ایشان را به اسلام نپذیرفتند، بلکه به گروه اعزامی حمله کردند و آنها را از دم تیغ گذراندند. خبر این واقعه را یک زخمی که در میان کشته‌ها افتاده بود و شبانه توانست از آنجا خارج شود، به پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله رساند. هم‌زمان با این واقعه، پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله پیکی به سوی حاکم بصری فرستاد. غسانیان در موته، وقتی به هویت پیک پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله پی بردند، او را گردن زدند. پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله در جمادی‌الاولی همان سال، لشکری سه هزار نفری به فرماندهی جعفر بن ابی‌طالب و زید بن حارثه و عبدالله بن رواحه به موته فرستاد. آنها در آنجا، با ارتشی متشکل از نظامیان رومی و قبایل هم‌پیمان آنان مواجه شدند. (۳۳) بعد از صلح حدیبیه، یهود جناح عظیمش را از دست داد و مجبور شد آخرین تیغ خود را از نیام درآورد. این برای بار دوم در طول تاریخ بود که یهود برای رویارویی با یک پیامبر، به سراغ ابرقدرت زمان خود، روم می‌رفت. بار اول، در عصر حضرت عیسی علیه‌السلام پیلاتوس رومی را بر ضد آن حضرت وارد عمل کردند. این‌بار نیز هنگامی‌که از مشرکان مایوس شدند، از روم کمک خواستند. رومیان، سپاه خویش را در موته که حدود هزار کیلومتر از مدینه فاصله داشت، مستقر کردند. یهود، پس از شکست‌های پیاپی در جلوگیری از گسترش اسلام و قلمرو آن و خروج جبهه شرک از مثلث یهود، نفاق و شرک، برای نابودی پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله و اسلام که هر لحظه بر رشد آن افزوده می‌شد، عرصه کارزار را تغییر داد. با وجود حضور صد هزار نفری رومیان در آن منطقه، (۳۴) جنگی جدی در موته رخ نداد. علاوه بر آن، تعداد کشته‌های اندک مسلمین در این نبرد (فقط سه فرمانده تعیین شده پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله و پنج مسلمان دیگر) (۳۵) و همچنین تفویض فرماندهی از سوی مسلمین به خالد بن ولید، بعد از شهادت سه فرمانده منتخب پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله بسیار مشکوک است. با دقت در این نکات و وقایع پدید آورنده نبرد موته این احتمال تقویت می‌شود که جبهه روم از این لشکرکشی، هدف خاصی جز محک زدن دولت نوبنیاد جنوبی نداشته است، ولی یهود با بهره‌بردن از همین حرکت روم و با هماهنگی منافقان و جبهه شرک، در پی دور ساختن پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله و سپاهیانش از مدینه بود تا در نبود پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله منافقان مدینه، کودتا کنند و با حمله هم زمان مشرکان به مدینه، پایتخت حکومت اسلامی سقوط کند. هوشیاری حاکم بزرگ اسلام و اتصال وی به منبع وحی، نقشه مثلث شوم را خنثی کرد و پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله سپاه را بدون حضور خود به آن نقطه فرستاد. 🔹تبوک پس از فتح مکه و طائف، روم دوباره در منطقه‌ای مرزی که در مقایسه با موته، در فاصله نزدیک‌تری واقع شده بود، دست به لشکرکشی عظیمی زد. این‌بار پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله لازم دید که خود با سپاهی پرتعداد (سی هزار نفر) به آنجا برود. پیش از رسیدن سپاهیان اسلام به تبوک، رومیان از آنجا رفته بودند و مسلمین بدون هیچ‌گونه درگیری، به مدینه بازگشتند. از این موضوع، و نیز از سوءقصد به رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله هنگام بازگشت از تبوک، در تنگه عقبه (۳۶)، و نیز سوءقصد به جان علی علیه‌السلام در همان زمان (۳۷)، می‌توان نتیجه گرفت که در این زمان نیز بین یهود و نفاق ارتباطی وجود داشت و یهود، هنوز در پی اجرای نقشه کودتای منافقان برای به دست گرفتن حکومت در پایگاه اسلام بود. اما این‌بار نیز پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله با گماردن علی بن ابی‌طالب علیه‌السلام به جانشینی خویش در مدینه طرح آنها را نقش بر آب کرد. ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/2217 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
۵ آذر ۴۰۱ قسمت ششم؛ دیدید در این قضایای اخیر، بسیجی‌های مظلوم، خودشان مظلوم واقع شدند برای اینکه نگذارند ملّت، مظلومِ یک مشت اغتشاشگر ــ غافل یا جاهل یا مزدور ــ بشود؛ خودشان مظلوم واقع می‌شوند برای اینکه جلوی ظلم دیگران را بگیرند؛ به خودشان ناامیدی راه نمی‌دهند؛ این یکی از بخش‌های مهمّ فرهنگ بسیجی است. ناامیدی برای بسیجی معنا ندارد. خب اینها یک توصیف اجمالی است از بسیج و بسیجی. البتّه اگر بخواهیم در این زمینه صحبت کنیم، مفصّل می‌شود پشت سر هم عبارات پُرمغز و پُرمعنا را بیان کرد؛ اجمالش همین چیزی است که عرض کردیم؛ دهه‌ی شصتی و هشتادی و نودی هم ندارد. شما دهه‌ی هشتادی و دهه‌ی هفتادی و امثال اینها هستید، جوانهای نورس هستید؛ نه امام را دیدید، نه دوران انقلاب را دیدید، نه دوران دفاع مقدّس را دیدید امّا همان روحیه‌ی جوانِ در میدان جنگ در شما هم هست؛ دهه‌ی ۶۰ و ۹۰ و ۸۰ ندارد. این حرف‌های انقطاع نسلی و از این حرف‌هایی که می‌زنند، حرف‌های روشنفکریِ داخل گعده‌های روشنفکرانه است؛ واقعیّت‌ها غیر از این است. امروز بسیج، همان بسیج دهه‌ی ۶۰ است. خب، یک نکته‌ی مهمّ دیگر این است که امروز، هم کشور ظرفیّت این را دارد که بسیج تربیت کند، بسیجی تربیت کند، رویش‌های نوبه‌نو را در بسیج به وجود بیاورد، و هم بسیج این ظرفیّت را دارد که کشور را قدم‌به‌قدم با گام‌های بلند جلو ببرد. یعنی هم کشور آماده است برای اینکه بسیجی برویاند، نوزایی کند، هم بسیج ــ سازمان بسیج و عموم بسیجی‌ها؛ حالا عرض خواهم کرد، ... ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت سی و هفتم؛ جهان‌نما رستورانی روباز در منطقه پولدارنشین همدان بود که به غیر از شام، سوروسات ساز و آواز هم در آن برپا بود. شام را خوردیم و قبل از اینکه نوازنده‌ها و خواننده‌ها شروع کنند به ساززدن و خواندن، به خانه برگشتیم. آقام قبل از رفتن برای اینکه ما بدانیم خمس چیست، جمعمان کرد و به مامان گفت: «خمس سالانه رو پیش آقای آخوند ملاعلى حساب کردم. نذار به این بچه‌ها بد بگذره تا من با حسین برم و برگردم.» آره درست شنیده بودم. آقام می‌خواست این‌دفعه پسرعمه‌ام، حسین را همراه خود به خرمشهر ببرد. حالا دیگر هردومان بزرگ‌تر شده بودیم، حسین هربار که من را می‌دید سرش را پایین می‌انداخت و زود رد می‌شد. من هم تا سال دیگر به سن تکلیف می‌رسیدم و همین که عمه بهم می‌گفت: «عروس خودمی» سرخ می‌شدم و لپ‌هایم گل می‌انداخت. حالا حسین، به من مثل یک دختربچه بازیگوش نگاه نمی‌کرد. برایش نامحرم بودم. وقتی می‌خواست وارد خانه شود، پشت در چوبی می‌ایستاد. در دوتا گلون داشت، یک گلون مردانه و یک گلون زنانه. گلون در مردانه را سه بار با فاصله می‌زد تا من و ایران سرمان را بپوشانیم بعد با مکث وارد می‌شد. جلوی دالان تاریکه که ورودی خانه بود، ياالله می‌گفت و داخل می‌شد. بیشتر اوقات چند تا نان سنگک برشته خشخاشی هم دستش بود. کجکی می‌ایستاد، مثل آقام؛ هرچه می‌خرید، نصف می‌کرد. وقتی به سرویس می‌رفت، جای خالی‌اش را با همه حجب و حیایی که بین‌مان بود، احساس می‌کردم. کلاس دوم راحت‌تر از قبل می‌گذشت. ایران کلاس ششم را می‌خواند و سال بعد به دبیرستان می‌رفت، از طرفی برایش خواستگار می‌آمد. مامانم امروز و فردا می‌کرد. تا پدر بعد از چند ماه از خرمشهر آمد. دست آقام سنگک تازه و روی دوش حسین، جعبه میوه بود. تا رسید مامانم از خواستگاری ایران گفت و من از داخل «تنوی» گوش می‌کردم. آقام می‌گفت: «ایران ۱۳ سالشه، حالا زوده.» و من یواشکی اخبار را برای ایران می‌بردم. هنوز سال به پایان نرسیده بود که آقام با ازدواج ایران موافقت کرد. او به خانه بخت رفت و من خیلی گریه کردم. زمستان سرد و یخبندان همدان فرا رسیده بود و برف و کولاک بیداد می‌کرد. آقام يخ حوض را می‌شکست وضو می‌گرفت. پس از نماز دور کرسی می‌نشستیم و با لذت تمام، شام می‌خوردیم. وقت خوابیدن، مادرم یک کاسه آب، کنار کرسی می‌گذاشت که هر کس بیدار شد و تشنه بود، بخورد. زیر کرسی داغ بود و بیرون کرسی سرد. صبح که بیدار می‌شدیم آب داخل کاسه، یخ زده بود. بیشتر روزها، آفتاب را نمی‌دیدیم. برف تقریبا هر روز می‌بارید و حسین پارو روی دوش می‌انداخت و از داخل مهتابی روی پشت بام می‌رفت و یک تنه، تمام برفها را توی کوچه می‌ریخت. برای برگشتن از همان پشت بام، روی برف‌های توی کوچه که تا سینه دیوار بالا آمده بودند، بود. تا اینجای قصه، زندگی مشترک با خانواده عمه را می‌دانستم. اما از ماجرای مهاجرت آنان از آبادان به همدان بی‌خبر بودم. تا اینکه در یک شب سرد زمستانی، دور کرسی نشستیم. منقل زیر کرسی، گرما نداشت. با همه اشتیاقی که برای شنیدن ماجرای زندگی عمه و بچه‌هاش، داشتم، دست و پاهام سرد بود. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا