eitaa logo
سالن مطالعه
190 دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
1_391770448.mp3
18.52M
قسمت شصت و ششم 🌷داستان حضرت موسی🌷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/607
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هشتاد و یکم قسمت قبل: فصل هفتم قسم به سمّ اسبان (۹) هنوز تابستان نرسیده بود ولی گرمای بی‌امان دشت‌ذهاب امانمان را می‌برید در یکی از شناسایی‌های مشترک بین ما و تیپ ۲۷ یکی از نیروهای زبده و مجرب تهران به نام "کلهر" گرمازده شد به حدی که سراب عطش او را به سمت عراقی‌ها کشاند صدای تیراندازی بلند شد و تا امروز خبری از کلهر به ما نرسیده است اسارت یا شهادت کلهر، فرماندهان را برای ادامه شناسایی‌ها به تردید انداخت کار ما به جای شناسایی، گشتن در مسیر و پیدا کردن رد یا نشانی از کلهر بود تا ۵ روز گشتیم اما اثری از او نیافتیم بعد از چند روز، جمع بندی فرماندهان این شد که شناسایی‌ها ادامه پیدا کند گرفتن یک اسیر از عراقی‌ها و اخذ اطلاعات از او، همه را به ادامه شناسایی‌ها برای عملیات امیدوار کرد سرباز عراقی را پیش علی‌آقا بردند علی می‌پرسید و محمد عرب به عربی ترجمه می‌کرد علی آقا راست یا دروغ سرباز عراقی را می‌فهمید وقتی سرباز عراقی وضعیت عقبه دشمن را روی کاغذ کشید، علی‌آقا جزئیات ریزتری از مواضع عراقی‌ها را روی همان کاغذ ترسیم می‌کرد. سرباز عراقی مات و مبهوت مانده بود که او این اطلاعات جزئی را چطور به دست آورده است من در شش مرحله از شناسایی حضور داشتم وقتی گزارش شناسایی ششم را به علی‌آقا دادم خیلی خوشحال شد گفت: "خبر خوبی در راه است" حدس من این بود که عملیات جلو افتاده همان شب حاج همت همراه چند نفر از نیروهای اطلاعاتی‌اش به مقرر ما در روستای مِله دِزگِه آمد صحبتهایی بین او و علی‌آقا رد و بدل شد بعد از نماز مغرب و عشا برای جمع بچه‌ها صحبت کرد از اهمیت رسیدن به مرز در جبهه سرپل‌ذهاب ضرورت تسخیر ارتفاعات مشرف به دشت ذهاب سخن گفت البته مثل همیشه چاشنی سخنانش اخلاص در عمل و عشق به ادای تکلیف بود وقتی حاج همت رفت علی آقا بچه‌های اطلاعات عملیات را جمع کرد و گفت: "قرار است دو نفر از جمع ما چشمشان به جمال حضرت امام روشن شود. حالا این آدم باسعادت چه کسانی هستند؟" با کمال تواضع گفت: "خوش به حال آن دو نفر که قرعه به نامشان در آید!" معلوم شد با اینکه می‌توانست اسم خودش و معاونش را به فرماندهی بدهد، اما هیچ‌گاه نخواسته بود حقی بیش از دیگران برای خود قائل شود! آن شب بعد از شام قرعه‌کشی بود. بچه‌ها به شوخی می‌گفتند: "هرکس قرار است اول شهید شود، اول باید اسمش درآید" عده‌ای هم کشتی می‌گرفتند که زور هر کس بیشتر بود قرعه به نام او باشد از این میان محمد رحیمی جلو آمد و گفت: "علی! مطمئن باش که من نفر اول خواهم بود" می‌دانستم که بی‌حساب حرف نمی‌زند. عرفان بالایی داشت یک بار گفته بود: "هر شب که اراده کنم، یکی از ائمه اطهار را در خواب می‌بینم!" نیمه شب، از نظر دور می شد می‌رفت به جایی که هیچ چشمی او را نبیند فقط یک بار به شکل تصادفی خلوت او را آشفتم همان شبی بود که با گریه گفت: "امشب خواب حضرت سیدالشهدا را دیدم! حضرت فرمود: "هر وقت به کمال برسی! پیش ما خواهی بود."" به حال محمد رحیمی غبطه می‌خوردم. یقین داشتم که اسم او میان ۳۰-۴۰ نفر ما، اول در می‌آید شام نخوردم از مقر بیرون زدم رفتم به همان سمتی که محمد رحیمی نیمه‌شب‌ها می‌رفت خلوتی پیدا کردم دو رکعت نماز خواندم نمی‌دانستم نام این نماز چیست!؟ شاید نماز التماس! نماز التجاء! یا هر نمازی که مرا به خواسته‌ام برساند به پهنای صورتم اشک می‌ریختم به خدا التماس می‌کردم که دیدار با امام را نصیبم کند. ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/617
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ✳️ مشاوره و تربیت 🔶🔸 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/609 ◀️ قسمت دوازدهم: ♦️من کلاس دومی هستم!♦️ 🔸از زمانی که کودک درکی از مفهوم خود (self-concept) و درکی از تمایز خود با دیگران پیدا می‌کند، حریم خصوصی برای او شکل می‌گیرد. حریم‌هایی ساده که تقریبا در حدود ۳ سالگی برای کودک بااهمیت جلوه می‌کند و با بالا رفتن سنّ، دامنه‌ی آن وسیع‌تر می‌شود. 🔸کودک هم مثل بزرگترها خواسته‌ها و تمایلاتی دارد که دوست دارد حفظ شوند. مثل اینکه: او دوست دارد خودش به سؤالاتی که از او پرسیده می‌شود، پاسخ گوید. می‌خواهد وقتی از او می‌پرسند: "کلاس چندمی؟" خودش بگوید: «کلاس دوم هستم.» از یک رنگ خاصی خوشش نمی‌آید. نوعی غذا برایش دل‌چسب نیست. گاهی می‌خواهد تنها بازی کند و کسی را در بازی خود شریک نکند. 🔸این‌ها گوشه‌ای از مصادیق حریم خصوصی برای کودکان تلقی می‌شود که بهتر است این حریم خصوصی، بدون ملاحظه شکسته نشود. در مواقعی که نیاز ضروری برای رشد و تربیت اقتضاء می‌کند که وارد این حریم‌ها بشوید و نظر خود را ترجیح دهید، در یک شرایط آرام هیجانی او را قانع کنید. 🔸به عنوان نمونه؛ شما تمایل دارید تکالیف مدرسه‌اش را انجام دهد، اما بازی را رها نمی‌کند. شما تمایل دارید دارو را سر موقع بخورد؛ اما او تمایل نشان نمی‌دهد. ❌ تحمیل خواسته‌های خود بر کودک بدون اقناع متناسب با درک او، اگر بصورت پیوسته و مداوم صورت گیرد فشار هیجانی آزاردهنده‌ای به کودک وارد می‌کند که می‌تواند موجب کاهش سازگاری او گردد. 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/618 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
⌛️ 🌺 قسمت سی و یکم : قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/610 🖋 بازگشت به محض اینکه به من گفته شد: "برگرد" یکباره دیدم که زیر پای من خالی شد! ... تلویزیون های سیاه و سفید قدیمی وقتی خاموش می شد، حالت خاصی داشت، چند لحظه طول می کشید تا تصویر محو شود ... مثل همان حالت پیش آمد و من‌یکباره رها شدم ... کمتر از لحظه ای دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده ام و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند ... دستگاه شوک را چند بار به بدن وصل کردند و به قول خودشان؛ بیمار احیا شد. روح به جسم برگشته بود، حالت خاصی داشتم ... هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافته ام و هم ناراحت بودم که از آن وادی نور، دوباره به این دنیای فانی و ظلمانی برگشته ام. پزشکان بعد از مدتی کار خود را تمام کردند ...در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پایانی عمل بود که من سه دقیقه دچار ایست قلبی شدم ... بعد هم با ایجاد شوک، مرا احیا کردند ... در تمام آن لحظات، شاهد کارهایشان بودم ... مرا به ریکاوری انتقال داده و پس از ساعتی، کم کم اثر بیهوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدنم برگشت ... حالم بهتر شده بود، توانستم چشم راستم را باز کنم ... اما نمی‌خواستم حتی برای لحظه‌ای از آن لحظات زیبا دور شوم ... من در این ساعات، تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی داشتم را با خودم مرور می کردم ... چقدرسخت بود ... چه شرایط سختی را طی کرده بودم. من بهشت برزخی را با تمام نعمت هایش دیدم ... افراد گرفتار را دیدم ... من تا چند قدمی بهشت رفتم ... مادرم حضرت زهرا (س) را با کمی فاصله مشاهده کردم ... مشاهده کردم که مادر ما، در دنیا و آخرت چه مقامی دارد ... حالا برای من تحمل دنیا واقعا سخت بود ... دقایقی بعد، دو خانم پرستار وارد سالن شدند ... آن‌ها می‌خواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور به بخش منتقل کنند. همین که از دور آمدند، از مشاهده چهرهٔ یکی از آنها واقعا وحشت کردم ... او را مانند یک گرگ دیدم که به من نزدیک می شد! ... مرا به بخش منتقل کردند ... برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند ... یکی دو نفر از بستگان می‌خواستند به دیدنم بیایند ... آنها از منزل خارج شده و به سمت بیمارستان روانه بودند ... من این را به خوبی متوجه شدم!... یکباره از دیدن چهره باطنی آنها وحشت کردم .... بدنم لرزید ... به همراهم گفتم: تماس بگیر و بگو فلانی برگرده ... تحمل هیچکس را ندارم ... احساس می‌کردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است ... باطن اعمال و رفتار ... به غذایی که برایم آوردند نگاه نمی کردم ... می‌ترسیدم باطن غذا را ببینم ... دوست نداشتم هیچ کس را نگاه کنم ... برخی از دوستان آمده بودند.تا من تنها نباشم، اما وجود آنها مرا بیشتر تنها می‌کرد ... بعد از آن تلاش کردم تا رویم را به سمت دیوار برگردانم ... می خواستم هیچ کس را نبینم ... یکباره با چیزی مواجه شدم که رنگ از چهره ام پرید!... من صدای تسبیح خدا را از در و دیوار می شنیدم... دو سه نفری که همراه من بودند، به توصیه پزشک اصرار می کردند که من چشمانم را باز کنم ... اما نمی دانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم ... آن روز در بیمارستان، با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود ... نمی‌توانستم اینگونه ادامه دهم ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "‌ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_544557708.mp3
6.45M
قسمت شصت و هفتم 🌷روباه و شیر🌷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/611
💠 امنیت و آرامش خانواده 🔸 ذات اقدس الهی كه خالق همه است فرمود: ﴿خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً لِتَسْكُنُوا إِلَیها﴾.[۱] این زندگی كه به لطف الهی سامان می‌ پذیرد، یك سلسله مسئولیت هایی به عهده مرد است و یك سلسله مسئولیت ها به عهده زن كه هر دو این زندگی را سامان ببخشند و صاحب فرزندان صالح بشوند. آنچه كه به عهده مرد است مدیریت است، تأمین هزینه است، تأمین مسكن است، تأمین نیازهای همسر است و مانند آن كه فرمود: ﴿وَ عاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ﴾[۲] و اما آنچه كه به عهده زن هست و از مرد ساخته نیست آن است كه مرد باید مسكن تهیه كند ولی زن باید سكینت و آرامش را تهیه كند. فرمود: ﴿خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً لِتَسْكُنُوا إِلَیها﴾ تا سكونت و آرامش زندگی به وسیله خانم منزل فراهم بشود. مسكن را مرد تهیه می‌ كند، هر پرنده یك آشیانه‌ای دارد آن مهم نیست، اما سكینت و آرامش مهم است این به دست مرد نیست به دست زن است. مادر هست كه می ‌تواند داخله منزل را مدیریت كند و آرامش را در منزل حفظ كند و بچه ‌ها را زیر پر بگیرد. فرمود: ﴿خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً لِتَسْكُنُوا إِلَیها﴾، خب این نگاه كجا نگاه غرب كجا؟! پس مسكن داریم و سكینت، تهیه مسكن به عهده شوهر است تهیه سكینت و آرامش و وقار و امنیت به عهده خانم است؛ این عظمت منزل است! 🔸 اصل دیگر از اصول خانوادگی آن است كه بالأخره جهیزیه یك مقداری مهریه هم یك مقداری اینها یك امر عادی است، اما آنچه كه عنصر محوری تشكیل خانواده است دو چیز است؛ نه جهیزیه است نه مهریه، جهیزیه و مهریه یك امر عادی است كه همه دارند بالأخره، آن دو عنصر محوری كه اساس تشكیل خانواده است این است كه ﴿وَ جَعَلَ بَینَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً﴾؛[۳] یعنی این دو عنصر است كه خانواده را حفظ می ‌كند انسان را پدر خوب، مادر خوب و دارای فرزندان صالح می‌كند؛ آن دو عنصر یكی دوستی عاقلانه است و گذشت از لغزش دیگری ﴿وَ جَعَلَ بَینَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً﴾. مودّت و دوستی اگر بر اساس غریزه و جوانی باشد آن طوری كه در غرب است همین كه سن یك مقداری بالا آمده و آن غریزه جوانی اُفت كرده علاقه زن و شوهر كم می ‌شود، طلاق ـ معاذ الله ـ زیاد می‌ شود؛ اما اگر مودّت و دوستی بر اساس عقل و ایمان باشد، هرچه سن بالاتر می ‌آید، عقل كامل ‌تر می ‌شود، ایمان كامل تر می ‌شود و علاقه بیشتر می‌ شود. [۱]. سوره روم، آیه ۲۱ [۲]. سوره نساء، آیه ۱۹ [۳]. سوره روم، آیه ۲۱
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هشتاد و دوم قسمت قبل: فصل هفتم قسم به سمّ اسبان (۱۰) وقتی برگشتم آرام بودم اضطراب قبل را نداشتم از در سوله اجتماعی که وارد شدم همه ساکت بودند محمد رحیمی جلو آمد و گفت: "اول اسم من در آمد و اسم تو دوم" علی آقا قبل از همه جلو آمد و گفت: "سلام همه ما را به امام عزیزمان برسان و بگو که دعا کند؛ تا آخر در مسیر جهاد استقامت داشته باشیم." بچه ها برای‌مان صلوات می‌فرستادند و التماس دعا می‌گفتند اتوبوس رزمندگان جبهه‌های غرب عازم جماران شد وقتی بعد از ساعتی انتظار در حسینیه جماران، حضرت امام وارد شد، با تمام وجود فریاد می‌زدیم: "ما همه سرباز توایم خمینی گوش به فرمان توایم خمینی" حضرت امام نشست به اندازه یک پلک‌زدن هم نگاه از سیمای خورشیدی او برنمی‌داشتیم وقتی صحبت کرد از شان و منزلت رزمندگان اسلام گفت و اینکه مسیر ما مسیر حضرت سید الشهدا است حالا پلک که می‌زدم داانه‌های اشک از گوشه‌ی چشمم میلغزید امام وقتی در مقابل مقام رزمندگان اظهار تواضع می‌کرد و می‌فرمود: "من به حال شما حسرت میخورم" جماعت با تمام وجود گریه می‌کردند و سرشان را پایین می‌انداختند سخنرانی تمام شد امام داشت می‌رفت دستش را آرام به چپ و راست تکان می‌داد احساس می‌کردم دستش روی سرم کشیده می‌شود با گریه از راه دور با امام خداحافظی کردم وقتی برمی‌گشتیم سید حسین سماوات گفت: "قبل از دیدار، دلم برای انجام این عملیات قرص نبود. اضطراب داشتم. مسئولیت جان یک گردان کار ساده‌ای نیست. اما حالا آرامم. آنقدر آرام و آسوده، انگار تازه متولد شده‌ام." سید را خیلی دوست داشتم اصلاً چهره‌اش آدم را مثل کهربا به سمت خود می‌کشید چشمانی آبی و صورتی نورانی قدی بلند و لبخندی دائمی با ۲۱ سال سن اولین فرمانده گردان حضرت علی اکبر شده بود آوازه پای‌مردی و شجاعت‌او در عملیات‌های رمضان و تنگه کورک میان رزمندگان همدانی پیچیده بود یار غار شهید رضا نوروزی، حالا فرمانده گردانی شده بود، در نهایت تواضع و فروتنی هم کلامی با او برایم افتخار بود با محمد رحیمی برگشتیم به مقر داستان زیارت را گفتیم بچه‌ها چندان سرحال نشان نمی‌دادند برخلاف ما دو نفر که سراپا شوق و سرشار از انرژی بودیم ماجرا را جویا شدم گفتند: "یکی از بچه ها در حین شناسایی به کمین دشمن افتاده و احتمالاً اسیر شده." اسمش یحیی ترابی بود همیشه لباس پلنگی می‌پوشید بدنی ورزیده داشت ذائقه‌ام دوباره تلخ شد این حادثه مثل اسارت یا شهادت کلهر شوکی تازه به تیم‌های شناسایی وارد کرد اما باز جمع بندی و تحلیل فرماندهان این بود که عملیات لو نرفته است لذا گردان‌ها آخرین مراحل مانور قبل از رزم خود را در عقب انجام دادند باز هم یک اتفاق تلخ گردان حضرت علی اکبر از پادگان ابوذر سرپل ذهاب به منطقه‌ای موسوم به بزمیرآباد رفته بود سیدحسین سماوات همان همراه و همسفر دوست داشتنی‌ام در حین مانور نیروهایش بر اثر پرتاب ناخواسته موشک آرپی‌جی شهید شده بود ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/621
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ✳️ مشاوره و تربیت 🔶🔸 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/613 ◀️ قسمت سیزدهم: ♦️نظارت لطیف!♦️ 🔸تربیت کودک به معنای پرورش دادن استعدادهای او است و در ردیف وظایف والدین قرار دارد. 🔸ارائه تربیت صحیح توسط مربی، مبتنی بر آگاهی به جنبه‌های گوناگون خَلقی، خُلقی و شخصیتی متربّی شکل می‌گیرد. چنین آگاهی مستلزم نظارت و کنترل بر متربّی است. 🔸اما صد نکته‌ی باریکتر از مو در اینجا نهفته است. چراکه اگر مربی نظارت مستبدانه إعمال کند، رابطه‌اش با کودک مخدوش می‌شود؛ و اگر دست از نظارت بکشد، روند تربیت از دستش خارج می‌گردد. 🔸بنابراین باید نظارت داشت، اما نظارتی مهربانه و لطیف. یکی از خطاهای فرزندپروری، مربوط به سبک نظارت والدین است. 🔸والدین گرامی! لطفا نظارت خود را طوری إعمال نکنید که رابطه‌ی دوستانه‌ی شما و کودک‌تان را بسوزاند. 🔸اگرچه با نظارت و کنترل مستبدانه (بدون توجه به خواسته‌های کودک و عدم اقناع او) می‌توان رفتار دلخواه خود را به کودک تحمیل کرد؛ اما در بلندمدت، این سبک نظارتی رابطه‌ی شما و کودکتان را با مخاطره روبرو خواهد کرد. 👈 فعلا پایان ... ✋ تا بعد 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
⌛️ 🌺 قسمت سی و دوم: قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/614 🖋 توهم یا واقعیت؟ آن روز در بیمارستان با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود ... نمی‌توانستم ادامه دهم... خدارا شکر این حالت برداشته شد اما دوست داشتم تنها باشم ... دوست داشتم در خلوت خودم، آنچه را که در مورد حسابرسی اعمال دیده بودم مرور کنم ... چقدر لحظات زیبایی بود ... آنجا زمان مطرح نبود ... آنجا احتیاج به کلام نبود ... با یک نگاه، آنچه می‌خواستیم منتقل می شد ... حتی برخی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود ... برخی مسائل را متوجه شدم که گفتنی نیست... درآخرین لحظات حضور در آن وادی، برخی دوستان و همکاران را مشاهده کردم که شهید شده بودند!! می خواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه؟!... به همین خاطر از همان بیمارستان توسط یکی از بستگان تماس گرفتم و پیگیری کردم و خواستم که از احوال آن چند نفر برایم خبر بگیرند، تا بفهمم زنده اند یا شهید شده اند؟! ... گفتند همه رفقای شما سالم هستند.. تعجب کردم! پس منظور از این ماجرا چه بود؟ من آنها را در حالی که با شهادت وارد برزخ می شدند، مشاهده کردم... چند روزی بعد از عمل، وقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدم... اما فکرم به شدت مشغول بود... چرا من برخی از دوستانم که الآن مشغول کار در اداره هستند را در لباس شهادت دیدم؟... یک روز برای این که حال و هوایم عوض شود با خانوم و بچه ها برای خرید به بیرون رفتیم. به محض اینکه وارد بازار شدیم، پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد... رنگم پرید! به همسرم گفتم: این فلانی نبود؟ همسرم گفت: بله، خودش بود... این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود... برای به دست آوردن پول مواد، همه کاری می‌کرد... گفتم این مگه نمرده؟ من خودم او را دیدم که اوضاع و احوالش خیلی خراب بود... مرتب به ملائکه خدا التماس می کرد... حتی من علت مرگش را هم می‌دانم. خانومم با لبخند گفت: مطمئن هستی که اشتباه ندیدی؟ حالا علت مرگش چی بود؟ گفتم: اون بالای دکل، مشغول دزدیدن کابل های فشار قوی برق بوده که برق او را میگیره و کشته می شه! خانمم گفت: فعلا که سالم و سرحال بود... آن شب وقتی به خانه برگشتیم، خیلی فکر کردم... پس نکند آن چیزهایی که من ‌دیدم توهم بوده!! دو سه روز بعد خبر مرگ آن جوان پخش شد... بعد هم تشیع جنازه و مراسم ختم جوان برگزار شد! از یکی از دوستانم، که با خانواده آنها فامیل بود، علت مرگ جوان را سوال کردم... گفت: بنده خدا تصادف کرده... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
1_547670706.mp3
4.74M
قسمت شصت و هشتم 🌷زیارت🌷 قرائت: سوره فیل قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/615
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هشتاد و سوم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/617 فصل هفتم قسم به سمّ اسبان (۱۱) خبر شهادت سید حسین مثل آوار روی سرم خراب شد دو سه روز گذشت دو سه روز اندوه و ماتم باز حاج همت به جمع ما آمد و برای‌مان صحبت کرد کمی روحیه گرفتم به رغم نبود سید حسین سماوات برای پیوستن به گردان حضرت علی اکبر لحظه‌شماری می‌کردم ناگهان مارش رادیو، خبر آغاز یک عملیات بزرگ در شمال غرب را داد عملیات به نام والفجر ۲ در مرز پیرانشهر و در پادگان حاج عمران عراق علی آقا گفت: "احتمال انجام عملیات ما در منطقه بیشکان تقریبا صفر است. باید برای ادامه عملیات والفجر ۲ عازم شمال غرب شویم." صبح فردا یکی از ستون‌کشی‌های بزرگ تاریخ جنگ اتفاق افتاد تمام گردان‌ها و واحدهای ستادی تیپ در قالب ده‌ها اتوبوس و خودروی سبک به سمت استان آذربایجان غربی حرکت کردند حجم خودروها به حدی بود که حتی برای مردم شهرهای در مسیر جابه‌جایی‌مان سوال برانگیز بود برایم تعجب آور بود که گسیل این همه رزمنده از لحاظ نظامی چه توجیهی دارد!؟ آیا این همان چیزی نیست که ضد انقلاب می‌خواهد!؟ سعید اسلامیان گفت: "جلو و عقب ستون، نیروهای تامین جاده در حرکت‌اند هلی‌کوپترها هم از بالا مسیر را پشتیبانی می‌کنند ان‌شاءالله اتفاقی نخواهد افتاد." از میاندوآب به نقده رسیدیم شهر ترکیبی از کرد و ترک و سنی و شیعه بود مردم به استقبال‌مان آمدند تابستان بود با آب و یخ از ما پذیرایی کردند همانجا محمد ترکمان را دیدم باز با همان موتوری بود که در مهران به من امانت داده بود حالا به جای موتور، انگشتر عقیق درشت و سرخش چشمم را گرفته بود گفتم: "برادر ترکمان! تو اینجا شهید خواهی‌شد و آن انگشترت هم به یادگاری به من خواهد رسید." ترکمان خندید چیزی نگفت و رفت داخل محوطه استادیوم میان انبوه رزمندگان که آماده دعا بودند نشستم شب جمعه بود دعای کمیل خواندیم و من یک بار دیگر وصیت نامه نوشتم با بقیه نیروهای اطلاعات عملیات از راه زمین به منطقه عملیاتی رفتم. عقبه ما روستای رایات در عمق خاک عراق بود آنجا با سید محمود موسوی آشنا شدم طلبه‌ی جوانی که تازه وارد اطلاعات عملیات شده بود او و خیلی‌ها از کندوهای عسلی که آنجا بود نمی‌خوردند می‌گفتند: "اینها برای مردم محروم و آواره کردستان عراق است." از این کار سید لذت بردم و با او طرح دوستی ریختم همان شب قرار بود گردان‌ها به خط دشمن بزنند گردان حضرت علی اکبر باید به سمت تنگه دربند حمله می‌برد و تنگه را می گرفت رفتم پیش علی آقا اولین بار بود که ناچار شدم با اصرار، چیزی از او بخواهم گفتم: "علی آقا من به شهید حسین سماوات قول دادم که شب عملیات گردان او را جلو ببرم." با خنده گفت: "همیشه اسم تو توی قرعه کشی در نمی‌آید. این بار قرعه به نام دو نفر دیگر در آمده." همان شب، عملیات آغاز شد گردان حضرت علی اکبر در تنگه‌ی در بند به محاصره دشمن درآمد و سایر گردان ها به خوبی به اهدافشان دست یافتند صبح روز بعد خبر رسید که چند نفر از جمله محمد ترکمان در تنگه دربند شهید شدند انگشتر محمد ترکمان را جعفر منتقمی برایم آورد گفت: "حاج‌محمد شهید شد! این هم یادگاری که می‌خواستی." طاقت ماندن نداشتم خواستم علی آقا را پیدا کنم و با اجازه او به جلو بروم که خبر رسید علی آقا هم به شدت از ناحیه پا مجروح شده است تب و تاب عملیات والفجر دو فروکش کرده بود اما ارتفاعی به نام کدو هنوز کانون توجه فرماندهان بود ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/633
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷 🇮🇷 ✳️ قفسه مشاوره و تربیت 🔶🔸 ◀️ قسمت اول؛ "مقدمه" 💠 روان شناسان معتقدند؛ واکنش هیجانی دو نفر تا حد زیادی توسّط افکارشان تعیین می‌شود. یعنی افکار شما است که مشخص می‌کند شما نسبت به یک رفتار چه برخوردی داشته باشید. اگر تفکر شما نسبت به یک موضوع مثبت باشد، پاسخ ملایمی به آن رفتار نشان می دهید؛ ولی اگر تفکر شما نسبت به آن موضوع منفی باشد، پاسخ شما نیز سخت و خشن خواهد بود. 🔸نکته مهم این است که باید توجه داشته باشید؛ "هر چیزی که درباره‌ی طرف مقابل فکر می‌کنید؛همیشه کاملاً درست نیست." 🔸گاهی اوقات شما قمست‌های مهم واقعیت را حذف می‌کنید، گاهی بیش از اندازه یک موضوع را بزرگ‌نمایی می‌کنید و گاهی هم مسائل را بیش از اندازه سیاه یا سفید می‌بینید. 🔸این تحریف‌ها چنان برداشت شما را از یک رویداد تغییر می‌دهند که ممکن است واکنش‌های هیجانی ناهمخوانی داشته باشید. 👈 در قسمت‌های آینده بیشتر در مورد این تحریف‌های شناختی و تاثیر آن در زندگی اجتماعی صحبت خواهیم کرد. 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/634 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee