eitaa logo
سالن مطالعه
195 دنبال‌کننده
10هزار عکس
2.7هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
✡🔥 🔥✡ 🖋 مقاله‌ی بیست و پنجم: 👈 ✡ نحوه شهادت و ترور بیولوژیک امام حسن مجتبی (ع) 🏴 فرضیه کالبدشکافانه در مورد راز مرگ [امام] حسن [ع] در قرن هفتم میلادی ▪️مسمومیت با کلراید جیوه قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/3493 ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت هشتاد و نهم؛ بمباران‌های اهواز مثل همدان و حتی کرمانشاه نبود روزی چند وعده بمباران می‌شدیم یک روز بمباران که تمام شد عمه گوهر گفت: «پروانه! بیا بریم پرس‌وجو کنیم، ببینیم حسین کجاست؟» گفتم: "عمه جان! بریم کجا توی این شهر غریب؟ چی بپرسیم؟ از کی بپرسیم؟" گفت: "از بیمارستان‌ها بپرسیم! اونا می‌دونن زبانم لال کی شهید شده؟ کی مجروحه؟" منتظر جواب من نشد. گوشه چادرش را به دندان گرفت و گفت: «اگه تو هم نیای خودم می‌رم.» چه می‌توانستم بگویم!؟ اگر نمی‌رفتم دلم پیش عمه می‌ماند. مادر بود و حالش را می‌فهمیدم. اگر می‌رفتم، می‌دانستم که این کار بی‌فایده است. با این وجود زهرا را بغل کردم و با وهب و مهدی پشت سر عمه راهی بیمارستان شدم. از جلوی در تا داخل محوطهٔ بیمارستان از ازدحام مجروحین بمباران پر بود مجروحینی که اگر هر کدام را می‌تکاندی یکی‌دو کیلو از سر و لباسشان خاک می‌ریخت خانواده‌هایی هم مثل ما بیمارستان را شلوغ‌تر کرده بودند شاید دنبال بستگان‌شان می‌گشتند صدای ناله مجروحین و صدای گریه مردم، دلم را می‌سوزاند. عده ای بیمارستان را گذاشته بودند روی سرشان از بس که داد و هوار می‌کردند کف راهروها پهلو به پهلوی هم مجروح سرم به دست خوابیده بود اتاق‌ها پر بودند آنها را که زخم‌شان سطحی‌تر بود توی راهرو حتی محوطه زیر آفتاب گذاشته بودند. نمی‌خواستم که بچه‌ها چشم‌شان به دیدن مجروحان بیمارستان عادت کند اما اگر با عمه همراهی نمی‌کردم ناراحت می‌شد خودم هم تا آن زمان این همه مجروح لت‌وپار ندیده بودم باد گرمی می‌وزید و بوی خون را به هر طرف می‌برد برخلاف عمه که دوست نداشت حسین را حتی مجروح ببیند، من در دلم دعا می‌کردم: «خدایا اگر قراره اتفاقی برای حسین بیفته اون اتفاق، مجروحیت باشه نه شهادت.» هر لحظه منتظر بودم که خبر این اتفاق برسد اما نه در این بلبشوی بیمارستان عمه هم که هر چقدر چشم چرخاند کسی را در شکل و شمایل حسین ندید بعد از ساعتی به برگشتن رضا داد به خانه رسیدیم اما به حدی مجروح دیده و صدای ناله شنیده بودم که هنوز خودم را توی فضای بیمارستان می‌دیدم آمبولانسی جلوی خانه ایستاده بود عمه از عمق جانش فریاد زد: «یا اباالفضل» قلب من تندتر زد. حسین کنار آمبولانس خم شده بود روی دو عصا به همان شکل مجروحیت سه سال پیش چهار پنج نفر دوروبرش بودند. من، عمه، وهب و مهدی قدم‌های‌مان را تند کردیم. حسین یکی دو گام به طرف ما آمد ولی به قدری آهسته که انگار ایستاده است وهب با لحنی بغض آلود سلام کرد. لبخندی محو، روی صورت رنگ پریده حسین نشست و به همه سلام کرد. من آرام اشک ریختم و نگاهش کردم عمه می‌بوسیدش و قربان صدقه‌اش می‌رفت نمی‌توانست حتی زهرا را بغل کند خواست که داخل خانه بیاید. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
19.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌🎥«تهران مغازه هیزم‌فروشی داره؟!» در این دوربین مخفی یک توریست در خیابان‌های تهران قدم می‌زند و از مردم سراغ مغازه هیزم فروشی می‌گیرد. 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee