یکی از محافظان مقام معظم رهبری در خاطره ای گفت:
یک روز که مقام معظم رهبری به کوههای اطراف تهران برای کوه پیمایی رفته بودند🌁
با دختر و پسری دانشجو برخورد می کنند🙄 که به لحاظ ظاهری وضع #نامناسبی داشتند.
آنها به یک باره در مقابل گروه ما قرار گرفتند😯
و فرصت جمع و جور کردن و رسیدگی به وضع ظاهری خودشان نداشتند😥
از رفتار آنها مشخص بود که خیلی ترسیده بودند😰
واینگونه به نظر می رسید که آنها تصور می کردند که الآن آقا دستور دستگیری آنها را فورا صادر خواهد کرد.😩
ولی برخلاف تصور آنها😧
آقا با آنها سلام و علیک گرمی کرد☺️😍
و پرسید که شما زن و شوهر هستید؟(البته آقا می دانست)؛ 🤔😑
آن پسر وقتی با خلق زیبای آقا مواجه شد، واقعیت را گفت؛ و جواب داد خیر من و این دختر دوست هستیم.😉😬
آقا ابتدا ☝️
درباره ورزش و مزایای آن با آنها صحبت کرد🙂
و بعد فرمود : بد نیست صیغه محرمیتی هم در میان شما برقرار شود و شما با هم ازدواج کنید.👰💞
آقا به آنها پیشنهاد داد که اگر مایل بودید در فلان تاریخ بیائید، و من هم آمادگی دارم که شخصا خطبه عقد شما را بخوانم. 😍💞
آن دو خداحافظی کردند و طبق قرار همراه خانواده خود در همان تاریخ به محضر ایشان رسیدند .😍💞
آقا هم #خطبه_عقد آن دو را جاری کردند💞👰
با برخورد کریمانه ایشان این دو جوان مسیر زندگی خود را تغییر دادند آن دختر غیر محجبه به یک دختر محجبه و معنوی و آن پسر دانشجو هم به یک جوان مذهبی مبدل شدند.👌
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@fanos25
*زنگ انشاء*
#عالم_عاقل_اهل_فکر
#تلنگر
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
*علم بهتر است یا ثروت*
🤔🤔🤔
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
@fanos25
#مادرانه
#کارآمد_توانمند
*چگونه با دخترمان صمیمی تر شویم ۱*
برخی مادران تصور میکنند دخترشان باید بزرگ شودتا بتوانند رابطه ای صمیمی با او برقرار کنند.در حالی که یک مادر باید همیشه برای برقراری رابطه ای صمیمانه، هیجان انگیز و دوست داشتنی بت فرزندانش آماده باشد.....
گاهی لازم است والدین برای ایجاد ارتباطی صمیمی، کارهایی انجام دهند که شاید به نظرشان بچگانه برسد( مثل خندان فرزندانشان) اما واقعاََ این طور نیست و انجام این کارها،پایه های روابط را مستحکم تر می کند. والدین برای اینکه با دخترشان،دوست باشند،بایددر ساعت های از روز بااو بازی کنند و به عنوان یک دوست خوب،در کنارش باشند زیرابا ایجادرابطه صمیمی به دخترشان راه و رسم زندگی را آموزش
می دهند وبه او کمک می کنند خود رابهتر بشناسد. در واقع در این رابطه، شیوه صحیح برخورد ورفتار مناسب و چگونه لذت بردن از زندگی،غلبه بر ترس و روبرو شدن با موقعیتهای تنش زا را می آموزد.
او در این رابطه یاد می گیرد چگونه از خود دفاع کند،لباش بپوشد یا در آینده با مادرشدن چگونه از دختر خود مراقبت کند.
در واقع با ایجاد این رابطه مادر می تواند هر آنچه درباره زن بودن لازم است به دخترش بیاموزد و در ادامه....
#بهنامیار_خانواده
@fanos25
4_6048804426678798258.mp3
9.42M
رفع الله رایت العباس
پرچم سپاهِ ما بالاست ...
12-sardaran-8.mp3
12.07M
شبِ میلاد یه سردارِ / دلم عاشق شده بیمار/ گرفتاره علمداره ...
دلتون شاد ...
لبریز فلک شد از تَبــارک
آوازِ طَرب دهد چکــاوک
آمد پســـری ابوالعجائب
از خانه ی مالکُ الْمَمالَـک
حرف دل نوکرحسین است
اربـاب تولـــدت مبــــارک😍👏👏👏
#سیدحسین_میرعمادی
@fanos25
روز میلاد امام حسین(ع)، مجالی است برای پاسداری نام پاسدار، این دلیرمردان روزگار و اسوه های ایثار.
سلام بر شما، مالک اشترها و ابوذرهای زمان که مصداق حرّیت اباعبدالله اید.
@fanos25
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
الحمدلله الذی خلق الحسین 😍🍃
@fanos25
🌸🌸🌸السلام علیک یا ابا عبدالله
بسم رب الحسین علیه السلام
🌸خوشبختم که تبریک عرض کنم میلاد پر سر سعادت سلطان عشق ، حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام رو خدمت همه همراهان کانال فانوس🌸
🔸🔸🔸امشب زرنگ باشید می تونید از خانه امیرالمؤمنین علی علیه السلام و از شکرخنده حضرت زهرا سلام الله علیها
عیدی بگیرید به کمم قانع نشید
#سفینه_النجاه
بسم الله
هی نشستیم و پاشدیم و قپی اومدیم که #کورونا_را_شکست_میدهیم
هی هشتک پشت هشتک
برنامه پشت برنامه
هی دراز و کوتاه اومدن تو تلویزیون و دستاشون مثل طلبکارا و همه چیز دون ها و همه کَس کُش ها تکون دادن و گفتن #ما_میتوانیم
هی فرت و فرت ایده و روشنگری و مقصر کیه و ...
اینا
بفرما
مملکت که جای خود داره
کل دنیا را هم تعطیل کنی و کلیدش بندازی تو رودخونه می سی سی پی
تا خدا نخواد، وضع همینه که هست
«کمتر از لنگه کفش حاج قاسم» هم وسط کاخ سفیدش نشسته و دارن براش سوره مومنون میخونن
بعدش هم سرشون مثل سگ میندازن پایین و دقایقی با خدا نجوا میکنن و به چیز خوردن میفتن
فقط به خاطر اینکه میفهمن که هیچ کارن
واسه من و تو ابرقدرت بازی درمیارن و پیشنهاد سخاوتمندانه کمک برای رفع کرونا میدن
اما پیش خودشون ...
بذار دهنم بسته باشه
خدا
خوب حال هممون گرفتی
چه شرقی
چه غربی
چه نماد سیاه
چه نماد سفید
هممون توش موندیم
چرا؟
چون از اولش گفتیم خودمون جمعش میکنیم
آقا گفت آی ملت به خدا پناه ببرین و مناجات صحیفه سجادیه بخونین
خداوکیلی چندتامون خوندیم؟
حضرت عباسی گفتم
چندتامون؟
فقط شِیر کردیم و پست گذاشتیم و توصیه آقا را هشتک زدیم
اما غافل از اینکه دیگه این تو بمیری، اون تو بمیری نیست
دیگه اینجا کار از چارتا هشتک رد شده
فقط اگه خودش به دادمون برسه
پس جسارتا
با عرض معذرت از خدا
و همه ملائک و بچه های بالا
هشتکمون و کلیه هشتک های بشری در این رابطه پس میگیریم
و ابراز شکر خوردگی میکنیم
و چنین اصلاح مینماییم که:
#به_یاری_خدا
#به_مدد_الهی
#به_خواست_خدا
#اگه_صلاح_دونست
#اگه_هنوز_میخواد_باشیم
#ان_شاء_الله
#به_امید_خدا
#کرونا_را_شکست_میدهیم
AUD-20200326-WA0009.mp3
2.69M
تقلید آهنگ زیبای استاد نوری 👆🏻
#جان_مریم
هر سه ساعت دستاتو بشور
ماسکتو بزن
پیش من نیا
دست به من نزن
به دلت نگیر
قهر نکن تو با من ....
خدایا
خوشم میاد که حتی نمرود هم حسابمون نکردی که لازم بشه به جناب پشه زحمت بدیم
کارمون از این چیزا گذشته
حالمون بدتر از این حرفاست
اون که ادعای خدایی میکرد، سزای ادعاش پشه بود
جسارتا ما ادعای چه کردیم که سزامون حتی پشه هم نیست و میلیون ها بار از پشه هم ناچیزتره؟!
خدایا
خودت شاهدی ننشستم برای لایک و
به به و چهچه این چیزا بنویسم
حتی دیگه سن و سالمون هم اقتضای خفن بازی نمیکنه که بخوام توقع کشف و کرامت داشته باشم
حالا اون روزا بچه تر بودیم و یه خواسته های ناچیزی داشتیم
اما الان دیگه از خواسته دیروزمم شرمندم
ولی ی چیزی بگم؟
کارمون از دعا کردنم گذشته
حس میکنم باهامون لج کردی
(به قول علما؛ العیاذ بالله)
اما چرا اینقدر به رومون میاری که هیچ پُخی نیستیم؟
نیستیم به خدا
تعطیلیم
چشم
خودمونم میدونیم
اما چرا هر از گاهی یادمون میاری؟
چرا میزنی تو چشمون؟
ببین حضرت عباسی چه وضعی درست شده؟
کل دنیا را واگذار کردی به حال خودش و یه موجود نادیدنی!
گفتی شما که ادعاتون میشه بفرمایید درستش کنین
حتی کاری کردی که در مسجد و کلیسا و کنیسه و آتشکده و می و میخونه هم بسته بشه که دیگه کسی حتی به اونا هم پناه نیاره
گفتی بفرما
گفتی اصلا فکر کنین من و اهل بیت و آدم حسابیام نیستیم
حالا تویِ بچه آدم بشین درستش کن!
خدایا غلط کردیم
خاک تو سرمون
ی کاریش بکن
داریم به فنا میریم
باور کردیم تو هم هستی
آخ ... غلط کردم
باید اینطوری میگفتم: فقط تو هستی!
تو همه کاره عالمی
نجاتمون بده
بالحسین الهی العفو
🌹﷽🌹
❤️ از امشب با عاشقانهای متفاوت در دل بحران #ایران و #سوریه و با یادی از شهدای #مدافع_حرم در خدمت شما خوبان هستیم
🌹هر روز دو قسمت تقدیم خواهد شد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_اول
💠 ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمهشب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنیتر بود.
روی میز شیشهای اتاق پذیرایی #هفت_سین سادهای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر #ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به اینهمه خوشسلیقگیام توجه کند.
💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکیاش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد.
میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمیاش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکیاش همیشه خلع سلاحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی #خبر خوندی، بسه!»
💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام #ایران نشدید، شاید ما حریف نظام #سوریه شدیم!»
لحن محکم #عربیاش وقتی در لطافت کلمات #فارسی مینشست، شنیدنیتر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد.
💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت #العربیه باز بود و ردیف اخبار #سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این میخوای #انقلاب کنی؟» و نقشهای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«میخوام با دلستر انقلاب کنم!»
نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بیمقدمه پرسید :«دلستر میخوری؟» میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، #شیطنت کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام!»
💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه #مبارزه بینتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!»
با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشهها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچهبازی فرق داره!»
💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچهبازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال #دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به #نظام ضربه زدیم!»
در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و #بسیجیها درافتادیم!»
💠 سپس با کف دست روی پیشانیاش کوبید و با حالتی هیجانزده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریهای #عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق #مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!»
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!»
💠 تیزی صدایش خماری #عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر #آرمانت قید خونوادهات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترکشون کردم!»
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بیتوجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :«#چادرت هم بهخاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر #اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_دوم
💠 بهقدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونوادهات فرق داشتی و بهخاطر همین تفاوت در نهایت ترکشون میکردی! چه من تو زندگیات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانوادهام را در محضر و سر سفره #عقد با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای #سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست.
از سکوتم فهمیده بود در #مناظره شکستم داده که با فندک جرقهای زد و تنها یک جمله گفت :«#مبارزه یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی میزد که ترسیدم.
💠 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شبنشینی #عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد.
در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی #بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده #مستانه سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«میخوای چیکار کنی؟»
💠 دو شیشه بنزین و #فندک و مردی که با همه زیبایی و #عاشقیاش دلم را میترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمیشد در شیشههای دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟»
بوی تند بنزین روانیام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی میکرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا میگفتم اونروزها بچه بازی میکردیم؟»
💠 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سالها انتظار برای چنین روزی برمیآمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از #تونس و #مصر و #لیبی و #یمن و #بحرین و #سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!»
گونههای روشنش از هیجان گل انداخته و این حرفها بیشتر دلم را میترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگیاش زمزمه کرد :«من نمیخوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! #بن_علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! #حُسنی_مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز #ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار #قذافی هم دیگه تمومه!»
💠 و میدانستم برای سرنگونی #بشّار_اسد لحظهشماری میکند و اخبار این روزهای سوریه هواییاش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار میکنه! حالا فکر کن ناتو یا #آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!»
از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر میشد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان میگرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه میخوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به #ایران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!»
💠 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانهاش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمیدانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و #عاشقانه تمنا کرد :«من میخوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟»
نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده میشد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانهای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درسمون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته #کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟»
💠 به هوای #عشق سعد از همه بریده بودم و او هم میخواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
0091 baghareh 219.mp3
6.22M
#لالایی_خدا ۹۱
#سوره_بقره آیات ۲۱۹
#محسن_عباسی_ولدی
#نمایشنامه
با تشکر از گروه "نسیم قدر" که زحمت اجرای تیتراژ این برنامه رو کشیدن.
0092 baghareh 220.mp3
5.96M
#لالایی_خدا ۹۲
#سوره_بقره آیه ۲۲۰
#محسن_عباسی_ولدی
#قصه
#نمایشنامه
منبع قصّه این برنامه👇
📚برگرفته از کتاب «بحارالانوار، جلد ۵۰، صفحه ۲۵۹» اثر علامه محمد باقر مجلسی.
با تشکر از گروه "نسیم قدر" که زحمت اجرای تیتراژ این برنامه رو کشیدن.