eitaa logo
˼سنگر‌شھدا˹
5.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
38 فایل
•. از‌افتخــا‌رات‌این‌نسل‌همین‌بس‌ڪھ‌ اسرائیل‌قراره‌بھ‌دست‌مــا‌نابود‌بشھ ꧇). .! اینستامون: https://instagram.com/sangareshohadaa?igshid=ZDdkNTZiNTM= • ‌شرایط . - @Sharayett313 •. گردان .- •. @nashenassangareshohada •. -زیــر‌ سایھ حضرت‌قائم . . (꧇ . .
مشاهده در ایتا
دانلود
صدام با رژیم بعثش به خط پایان رسیده بود. از آن طرف آمریکایی ها سعی داشتند صدام را که موی دماغشان شده بود از میان بردارند از این طرف مجاهدان عراقی برای صلاح و مشورت آمده بودند سراغ حاجی. یکی از عراقی ها گفت:(صدام قاتل شهدای ماست. حالا که آمریکایی ها وارد عراق شدن و می خوان صدام رو از بین ببرن،آیا ما باهاشون همراه بشیم؟) خون حاجی به جوش آمد وگفت:(دشمنی ما با صدام معناش این نیست که با آمریکایی ها دوست هستیم و بریم دست توی دستشون بذاریم و برای نابودی صدام با اونا همراهی کنیم... .) توی آن جلسه نطق کوبنده ای کرد. نطقی که جایی برای هم پیمانی و دوستی با آمریکایی ها نگذاشت. طرف از حرفی که زده بود شرمنده شد. 🗣راوی:حجت اسلام سعادت نژاد 📚منبع:کتاب سلیمانی عزیز ✯︎•----♡----•✯︎👑✯︎•----♡----✯︎ @sangareshohadaa ✯︎•----♡----•✯︎👑✯︎•----♡----✯︎ 💯کپی‌برداری با ده ذکر صلوات
مسیر پرخطری بود. هر آن ممکن بود اشرار بریزن جلوی ماشینشان یا حتی گروگانشان بگیرند. هر بار که حاجی از کرمان بلند میشد میرفت زاهدان برای سرکشی ، هم این کار را می‌کرد. نه محافظ با خودش می برد. نه از ماشین های گشتی استفاده می‌کرد. راه طوری بود که حتی رده‌های پایین فرماندهی هم باید محافظ می‌بردند با خودشان، حاجی اما با راننده اش می رفت. دوتایی می‌زدند به جاده. بالای ۵۰۰ کیلومتر را با هم می رفتند. راننده دست فرمان بود و مسئول امنیت جنوب شرق کشور هم می‌نشست صندلی عقب، چراغ بالای سرش را روشن می کرد و آیه‌های قرآن را میخواند. داشت سوره ها را حفظ می‌ کرد. شب بود، روزبود،خیلی وقت ها گرم بود، خیلی وقت ها هم سرد و بارانی، همه اش ناامن بود، حاجی آب توی دلش تکان نمیخورد. دل و جانش باقرآن توی دستش بودوآیه هایی که زمزمه شان میکرد. 🗣راوی‌: ابراهیم شهریاری منبع📚: کتاب سلیمانی عزیز ✯︎•----♡----•✯︎👑✯︎•----♡----✯︎ @sangareshohadaa ✯︎•----♡----•✯︎👑✯︎•----♡----✯︎ 💯کپی‌برداری با ده ذکر صلوات
موصل؛ داشتیم روستاهای اطراف را می گرفتیم، آخرین نقطه های تحت اشغال داعش را. حاجی نشست ترک موتورم. رو کرد به بچه های خط و گفت:(ما می ریم منطقه رو ببینیم و برمی گردیم.) سر حرفم باز شده بود. حاجی هم از فرصت استفاده کرد و مدام می گفت:( بریم اینجا رو ببینیم،بریم اونجا رو ببینیم.) خمپاره ها همراهی مان می کردند. این ور آن ورمان می‌خوردند و گردوغبار می رفت هوا. شناسایی پانزده دقیقه ای، یک ساعت طول کشید. □ تکریت؛ حتی یک بار به چشم ندیدم. نه جلیقه ضد گلوله می پوشید نه با ماشین ضد گلوله می آمد توی خط. خمپاره‌ای آمد و خورد کنارش. صاف‌صاف راه می‌رفت. انگار‌نه‌انگار چیزی به زمین خورده. بعد هم خونسرد نشست روز موتور. زدبه خط. رفت تا وضعیت دشمن را شناسایی کند. □ فرمانده کلاسیک نبود؛ از آن‌هایی که می‌نشستن در اتاق‌های لوکس و شیشه‌ای و مانیتوریگ صحنه جنگ را مدیریت کند می کنند‌. در خطرناکترین نقطه ها رد پای حاجی را می دیدی؛همان جاهایی که فکر می کردن شاید از توان نیروهایش خارج باشد. یک وقت‌هایی که‌ کارگره می خورد، عقب نمی‌نشست دستور بدهد. بلند می‌شد می‌رفت توی خط. هیچ‌وقت نشنیدم حاجی به نیروهایش یگوید بروید. اول خودش ‌می‌رفت، بعد بچه‌ها می‌گفت بیایید. 🗣راوی:سردار شهید شعبان نصیری منبع📚:کتاب‌سلیمانی‌عزیز ✯︎•----♡----•✯︎👑✯︎•----♡----✯︎ @sangareshohadaa ✯︎•----♡----•✯︎👑✯︎•----♡----✯︎ 💯کپی‌برداری با ده ذکر صلوات
پیرزنی نفسی تازه می کند. چادرش را می‌کشد روی صورتش. از دور می بینیمش. می‌رویم سمتش. اسم سردار هم دلایتی‌اش راکه می‌شنود لبخند می‌زند. انگار که خستگی‌اش در می‌رود. می‌گوید: (همیشه اینجا میاد،وقتی هم که می‌رسه معمولا به همه سر می‌زنه.) اشاره می‌کند به گلدسته‌های مسجد. می‌گوید:(اینجا سخنرانی می‌کند.) می‌گویم:( کمکتون هم می‌کنه؟) می‌گوید:(بله،عید برنج،گوشت، قند واز این جور چیزها بین مردم تقسیم می کنه.) سرش را می‌اندازد پایین. -به ما که بی‌سرپرستیم یک بن بیشتر می‌ده. دست به دا برمی‌دارد. -خداروشکر حاجی ما رو تنها نمی زاره، جونش سلامت باشه. منبع📚:کتاب‌سلیمانی‌عزیز سنگࢪ‌شہداツ 🌸 ⃟🌸@sangareshohadaa🌸 ⃟🌸 💯کپی‌برداری با ده ذکر صلوات
چهار چنج‌تایی بودیم. می‌خواستیم از قنات ملک برویم کرمان. از مراسم ترحیم پدرش بر می‌گشتیم. ایام بود. از ماشیم پیاده شد. گفت:(صبر کن من از بچه ها خداحافظی کنم.) مدتی گذشت. نیامد. رو کردم به بقیه. گفتم:(دیر‌ نکرده؟) رفتم توی مسجد. صدایش قبل‌تر از اینکه ببینمش می‌آمد. داشت نوحه می‌خواند. حاجی‌نشسته بود روی منبر. بچه‌ها حلقه زده بودند دورش، یا حسین می‌گفتند و سینه‌زنی می‌کردن. هربار که یادم می‌آید خودم را سرزنش می‌کنم. می گویم کاش فیلم گرفته بودم. حظ می‌کردی حاجی را کنار بچه‌ها می‌دیدی. 🗣راوی:ابراهیم‌شهریاری منبع📚:کتاب‌سلیمانی‌عزیز سنگࢪ‌شہداツ 🌸 ⃟🌸@sangareshohadaa🌸 ⃟🌸 💯کپی‌برداری با ده ذکر صلوات
رفتیم توی اتاقش. جلوی آینه کاغذی گذاشته بود. خودکار را از روی کاغذ برداشتم. دستم‌هایم می‌لرزید. لای برگه را باز کردم. می‌دانست وقتش رسیده، نوشته بود: (الهی لاتکلنی الحمدالله رب العالمین. خداوندا مرا بپذر! خداوندا عاشق دیدارتم؛ همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن نفس کشیدن نمود. خدامندا مرا پاگیزه بپذیر!) کنار آن نوشته، تسبیح و انگشتر شهیدی را هم برای تبرک گذاشته بود. 🗣راوی: مسئول‌ستادلشکرفاطمیون منبع📚: کتاب‌سلیمانی‌عزیز ✯︎•----♡----•✯︎👑✯︎•----♡----✯︎ @sangareshohadaa ✯︎•----♡----•✯︎👑✯︎•----♡----✯︎ 💯کپی‌برداری با ده ذکر صلوات
نشسته بودم بغل حاجی. یک دفعه زد روی پایش. صدای ناله‌اش ترسم برداشت. گفتم:(حاجی چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟) گفت:(من سه چهار روز از حال آقا بی خبرم.) پدرش قوت کرده بود. میان سنگینی غم از دست دادن پدر قلب و فکرش پیش حضرت آقا بود. فقط سه چهار روز بود جویای حالش نشده بود، آن وقت این طور آه می کشیده، این طور خودش را سرزنش می کرد. 🗣راوی:ابراهیم‌شهریاری منبع📚: کتاب‌سلیمانی‌عزیز ✯︎•----♡----•✯︎👑✯︎•----♡----✯︎ @sangareshohadaa ✯︎•----♡----•✯︎👑✯︎•----♡----✯︎ 💯کپی‌برداری با ده ذکر صلوات
خودش که چیزی نمی گفت، اما پلک‌های خسته و چشم‌های سرخش همه‌چیز را روایت می‌کرد. خواب یکی دوساعته‌اش یاتوی ماشین بود یا توی هواپیما. غیر از این‌ها هم هروقت که خیلی خوابش می‌گرفت، دراز می‌کشید روی زمین و سرش را می‌گذشت روی دستش. فرقی نداشت کجا باشد، حلب، سامرا، بغداد و... محل اسکانش را که می‌دیدی، باخودت می‌گفتی این‌طوری نمی‌شود، حتما باید لوازم دیگری هم باشد. موکتی رنگ‌ورورفته، یک متکا و یکی‌دوتا پتو می‌شد تمام امکانات مردی که دشمن را به زانو درآورده بود. 🗣راوی: سردار رضاحافظی منبع📚: کتاب‌سلیمانی‌عزیز ✯︎•----♡----•✯︎👑✯︎•----♡----✯︎ @sangareshohadaa ✯︎•----♡----•✯︎👑✯︎•----♡----✯︎ 💯کپی‌برداری با ده ذکر صلوات
صدام با رژیم بعثش به خط پایان رسیده بود. از آن طرف آمریکایی ها سعی داشتند صدام را که موی دماغشان شده بود از میان بردارند از این طرف مجاهدان عراقی برای صلاح و مشورت آمده بودند سراغ حاجی. یکی از عراقی ها گفت:(صدام قاتل شهدای ماست. حالا که آمریکایی ها وارد عراق شدن و می خوان صدام رو از بین ببرن،آیا ما باهاشون همراه بشیم؟) خون حاجی به جوش آمد وگفت:(دشمنی ما با صدام معناش این نیست که با آمریکایی ها دوست هستیم و بریم دست توی دستشون بذاریم و برای نابودی صدام با اونا همراهی کنیم... .) توی آن جلسه نطق کوبنده ای کرد. نطقی که جایی برای هم پیمانی و دوستی با آمریکایی ها نگذاشت. طرف از حرفی که زده بود شرمنده شد. 🗣راوی:حجت اسلام سعادت نژاد 📚منبع:کتاب سلیمانی عزیز انتشارات📠حماسه یاران✊ سنگࢪ‌شہداツ 🌸 ⃟🌸@sangareshohadaa🌸 ⃟🌸 ⛔️کپی برداری جایز نیست،حتی با لینک
مسیر پرخطری بود. هر آن ممکن بود اشرار بریزن جلوی ماشینشان یا حتی گروگانشان بگیرند. هر بار که حاجی از کرمان بلند میشد میرفت زاهدان برای سرکشی ، هم این کار را می‌کرد. نه محافظ با خودش می برد. نه از ماشین های گشتی استفاده می‌کرد. راه طوری بود که حتی رده‌های پایین فرماندهی هم باید محافظ می‌بردند با خودشان، حاجی اما با راننده اش می رفت. دوتایی می‌زدند به جاده. بالای ۵۰۰ کیلومتر را با هم می رفتند. راننده دست فرمان بود و مسئول امنیت جنوب شرق کشور هم می‌نشست صندلی عقب، چراغ بالای سرش را روشن می کرد و آیه‌های قرآن را میخواند. داشت سوره ها را حفظ می‌ کرد. شب بود، روزبود،خیلی وقت ها گرم بود، خیلی وقت ها هم سرد و بارانی، همه اش ناامن بود، حاجی آب توی دلش تکان نمیخورد. دل و جانش باقرآن توی دستش بودوآیه هایی که زمزمه شان میکرد. 🗣راوی‌: ابراهیم شهریاری منبع📚: کتاب سلیمانی عزیز انتشارات📠حماسه یاران✊ سنگࢪ‌شہداツ 🌸 ⃟🌸@sangareshohadaa🌸 ⃟🌸 ⛔️کپی برداری جایز نیست،حتی با لینک
موصل؛ داشتیم روستاهای اطراف را می گرفتیم، آخرین نقطه های تحت اشغال داعش را. حاجی نشست ترک موتورم. رو کرد به بچه های خط و گفت:(ما می ریم منطقه رو ببینیم و برمی گردیم.) سر حرفم باز شده بود. حاجی هم از فرصت استفاده کرد و مدام می گفت:( بریم اینجا رو ببینیم،بریم اونجا رو ببینیم.) خمپاره ها همراهی مان می کردند. این ور آن ورمان می‌خوردند و گردوغبار می رفت هوا. شناسایی پانزده دقیقه ای، یک ساعت طول کشید. □ تکریت؛ حتی یک بار به چشم ندیدم. نه جلیقه ضد گلوله می پوشید نه با ماشین ضد گلوله می آمد توی خط. خمپاره‌ای آمد و خورد کنارش. صاف‌صاف راه می‌رفت. انگار‌نه‌انگار چیزی به زمین خورده. بعد هم خونسرد نشست روز موتور. زدبه خط. رفت تا وضعیت دشمن را شناسایی کند. □ فرمانده کلاسیک نبود؛ از آن‌هایی که می‌نشستن در اتاق‌های لوکس و شیشه‌ای و مانیتوریگ صحنه جنگ را مدیریت کند می کنند‌. در خطرناکترین نقطه ها رد پای حاجی را می دیدی؛همان جاهایی که فکر می کردن شاید از توان نیروهایش خارج باشد. یک وقت‌هایی که‌ کارگره می خورد، عقب نمی‌نشست دستور بدهد. بلند می‌شد می‌رفت توی خط. هیچ‌وقت نشنیدم حاجی به نیروهایش یگوید بروید. اول خودش ‌می‌رفت، بعد بچه‌ها می‌گفت بیایید. 🗣راوی:سردار شهید شعبان نصیری منبع📚: کتاب سلیمانی عزیز انتشارات📠حماسه یاران✊ سنگࢪ‌شہداツ 🌸 ⃟🌸@sangareshohadaa🌸 ⃟🌸 ⛔️کپی برداری جایز نیست،حتی با لینک
پیرزنی نفسی تازه می کند. چادرش را می‌کشد روی صورتش. از دور می بینیمش. می‌رویم سمتش. اسم سردار هم دلایتی‌اش راکه می‌شنود لبخند می‌زند. انگار که خستگی‌اش در می‌رود. می‌گوید: (همیشه اینجا میاد،وقتی هم که می‌رسه معمولا به همه سر می‌زنه.) اشاره می‌کند به گلدسته‌های مسجد. می‌گوید:(اینجا سخنرانی می‌کند.) می‌گویم:( کمکتون هم می‌کنه؟) می‌گوید:(بله،عید برنج،گوشت، قند واز این جور چیزها بین مردم تقسیم می کنه.) سرش را می‌اندازد پایین. -به ما که بی‌سرپرستیم یک بن بیشتر می‌ده. دست به دا برمی‌دارد. -خداروشکر حاجی ما رو تنها نمی زاره، جونش سلامت باشه. منبع📚:کتاب‌سلیمانی‌عزیز انتشارات📠حماسه یاران✊ سنگࢪ‌شہداツ 🌸 ⃟🌸@sangareshohadaa🌸 ⃟🌸 ⛔️کپی برداری جایز نیست،حتی با لینک
چهار چنج‌تایی بودیم. می‌خواستیم از قنات ملک برویم کرمان. از مراسم ترحیم پدرش بر می‌گشتیم. ایام بود. از ماشیم پیاده شد. گفت:(صبر کن من از بچه ها خداحافظی کنم.) مدتی گذشت. نیامد. رو کردم به بقیه. گفتم:(دیر‌ نکرده؟) رفتم توی مسجد. صدایش قبل‌تر از اینکه ببینمش می‌آمد. داشت نوحه می‌خواند. حاجی‌نشسته بود روی منبر. بچه‌ها حلقه زده بودند دورش، یا حسین می‌گفتند و سینه‌زنی می‌کردن. هربار که یادم می‌آید خودم را سرزنش می‌کنم. می گویم کاش فیلم گرفته بودم. حظ می‌کردی حاجی را کنار بچه‌ها می‌دیدی. 🗣راوی:ابراهیم‌شهریاری منبع📚:کتاب‌سلیمانی‌عزیز انتشارات📠حماسه یاران✊ سنگࢪ‌شہداツ 🌸 ⃟🌸@sangareshohadaa🌸 ⃟🌸 ⛔️کپی برداری جایز نیست،حتی با لینک
رفتیم توی اتاقش. جلوی آینه کاغذی گذاشته بود. خودکار را از روی کاغذ برداشتم. دستم‌هایم می‌لرزید. لای برگه را باز کردم. می‌دانست وقتش رسیده، نوشته بود: (الهی لاتکلنی الحمدالله رب العالمین. خداوندا مرا بپذر! خداوندا عاشق دیدارتم؛ همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن نفس کشیدن نمود. خدامندا مرا پاگیزه بپذیر!) کنار آن نوشته، تسبیح و انگشتر شهیدی را هم برای تبرک گذاشته بود. 🗣راوی: مسئول‌ستادلشکرفاطمیون منبع📚: کتاب‌سلیمانی‌عزیز انتشارات📠حماسه یاران✊ سنگࢪ‌شہداツ 🌸 ⃟🌸@sangareshohadaa🌸 ⃟🌸 ⛔️کپی برداری جایز نیست،حتی با لینک
نشسته بودم بغل حاجی. یک دفعه زد روی پایش. صدای ناله‌اش ترسم برداشت. گفتم:(حاجی چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟) گفت:(من سه چهار روز از حال آقا بی خبرم.) پدرش قوت کرده بود. میان سنگینی غم از دست دادن پدر قلب و فکرش پیش حضرت آقا بود. فقط سه چهار روز بود جویای حالش نشده بود، آن وقت این طور آه می کشیده، این طور خودش را سرزنش می کرد. 🗣راوی:ابراهیم‌شهریاری منبع📚: کتاب‌سلیمانی‌عزیز انتشارات📠حماسه یاران✊ سنگࢪ‌شہداツ 🌸 ⃟🌸@sangareshohadaa🌸 ⃟🌸 ⛔️کپی برداری جایز نیست،حتی با لینک