eitaa logo
سنگر شهدا
2.4هزار دنبال‌کننده
97.2هزار عکس
7.6هزار ویدیو
90 فایل
یادوخاطره شهدا ورزمندگان دفاع مقدس ارتباط با ما https://eitaa.com/Madizadha
مشاهده در ایتا
دانلود
موقع شهادت پسرم جنازه چند تا از دوستانش را هم با هم آورده بودند.موقع تشیع یکی از همین ها بود،فکر کنم علوی بود که زیر پای دفن شده🍁.این شهید را شبانه دفن کردند.همان کسی که قبر را می کنده می گفت:شب بود.داشتم قبر را می کندم که یک دفعه کلنگ⛏ خورد به دیواره قبر و انگار توی قبر کلی مهتابی💡 روشن کرده بودند.چکمه ها و لباس تنش بود و بدنش سالم و فقط یک پارچه سفید رویش بود✨. چون لباس را بیرون نیاوردیم.فقط مادرم گفت احرامش را بکشید رویش. آن بنده خدا می گفت: یک بوی غلیظ عطر بیرون زد💫.آمدم بیرون،حول شده بودم.به سرعت کمی گچ درست کردم .سوراخ قبر را گرفتم.تا سال قبل هم این بنده خدا زنده بود و خودش ماجرا را تعریف می کرد.😢🌹 راوی:خواهر بزرگوار شهید 🇮🇷 @sangareshohadababol
سنگر شهدا
📷 اطلاعات عکس: جبهه جنوب، زمستان ۱۳۶۲ ، جلسۀ توجیهی #عملیات_خیبر در اتاق فرماندهی @sangareshohadaba
🌸 🔶 روز سوم «عملیات خیبر» بود که برای کاری به عقب آمده بود. از فرصت استفاده کردیم و نماز ظهر را به امامت او اقامه کردیم. در بین دو نماز، یک روحانی وارد صف نماز شد. با دیدن او، از ایشان خواست که جلو بایستد. آن برادر روحانی ابتدا قبول نمی کرد، اما با اصرار ، رفت و جلو ایستاد. پس از اقامۀ نماز عصر، ایشان گفت: «حالا که کمی وقت داریم، چندتا مسئله براتون بگم.» او شروع کرد به گفتن مسئله، در حال صحبت کردن بود که ناگهان صدایی آمد. همۀ چشم ها به سمت صدا برگشت. از شدت بی خوابی و خستگی بی هوش شده و نقش بر زمین شده بود. برادران سریع او را به بهداری منتقل کردند. دکتر پس از معاینۀ گفت: «بی خوابی، خستگی، غذا نخوردن و ضعیف شدن باعث شده که فشارش بیافته، حتماً باید استراحت کنه.» و یک سِرُم به او وصل کردند. همین که حالش کمی بهتر شد، از جایش بلند شد و از اینکه دید توی بهداری است، تعجب کرد. می خواست بلند شود، رفتیم تا مانعش شویم، اما فایده ای نداشت. من گفتم: « ، یه نگاه به قیافۀ خودت انداختی؟ یه کم استراحت کن، بعد برو. بدن شما نیاز به استراحت داره.» گفت: «نه، نمیشه، حتماً باید برم.» بعد هم سِرُم را از دستش بیرون کشید و رفت. 📚 منبع کپشن: کتاب ، صفحه ۷۹ به روایت برادر «نیکچه فراهانی» 📷 اطلاعات عکس: جبهه جنوب، زمستان ۱۳۶۲ ، جلسۀ توجیهی در اتاق فرماندهی @sangareshohadababol
موقع شهادتش امام رحمة الله علیه فرموده بودند: «اجازه ندهید خبر شهادتش بین دشمن پخش شود.» چون آنها جایزه ی 10 میلیونی برای سر گذاشته بودند، ولی خوب فردا صبح رادیو📻 عراق شهادتش را تبریک می گفت و خیلی شادی کرد. امام رحمة الله علیه هم دستور دادند مراسمش خیلی با شکوه باشد. وقتی لبنانی ها فهمیدند، چه ها که نکردند. همان موقع یک تابوت خیلی زیبایی منبت کاری شده برایش فرستادند. مردم کُرد که برای تشییع جنازه ی آمده بودند از خاک قبرش برای تبرک می بردند.✨ 💔 @sangareshohadababol
30.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۲۱ خرداد ۱۳۶۱ 🎥 مصاحبه با شهید علیرضا موحد دانش (از فرماندهان تیپ۲۷) قبل از اعزام به لبنان- فرودگاه مهرآباد-خرداد1361 در پایان کلیپ، صف نیروهای قوای محمدرسول الله(ص)، اعزامی به سوریه را درحال سوار شدن به هواپیما می بینیم. درپایان هم تیمسار ظهیرنژاد یکایک آنها را بدرقه میکند ا▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️ ◽️ سعید قاسمی که همراه با گروه سوم عازم شد، می گوید: ...ماجرای سفر هم خیلی عجیب بود.پانصد نفر نیرو را سوار یک هواپیمای جمبوجت «کارگو» [ ویژه‌ی حمل بار ] کردند! از فرط تراکم مسافر،دَرِ هواپیما را به زور توانستند ببندند. توی آن دالان داخل هواپیما، این پانصد نفر داشتند از سر و کول هم بالا می رفتند. ما با یک گوشه ای نشسته بودیم. حاجی چفیۀ سفیدی به گردن داشت و یک دست لباس خاکی پوشیده بود. پاچۀ شلوار را گِتر کرده بود و به جای پوتین هم از این کتانی های چینی سفید به پا داشت. از من پرسید: بگو بدانم چه حسی داری؟ با توجه به اینکه این سفر در حکم ورود به وادی جدید در زندگی ماست، آیا آمادگی داری؟ گفتم: بالاخره سرنوشت است دیگر. هرچه پیش آید، خوش آید. بعد دست کرد توی جیب پیراهنش، کتاب دعای کوچکی را درآورد و در آن شلوغی و ازدحامِ بچه ها نشست و خواند. اصلاً انگار توی خلسه رفته باشد، دعا می خواند و کار به کار کسی نداشت. 📚 منبع: کتاب ، ۷۷۹ و ۷۸۹ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🌿کانال دفاع مقدس @sangareshohadababol