eitaa logo
سنگر شهدا
2.3هزار دنبال‌کننده
89.5هزار عکس
6.5هزار ویدیو
78 فایل
یادوخاطره شهدا ورزمندگان دفاع مقدس ارتباط با ما https://eitaa.com/Madizadha
مشاهده در ایتا
دانلود
✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم...✨ بسم الله 🌺 🌺 🌺 دومين روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در بودم. پسركی حدود پانزده سال هميشه همراه بود. مثل فرزندی كه همواره با پدر است. تعجب من از رفتار آنها وقتی بيشتر شد كه گفتند: اين پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من كه برادرش بودم خبر نداشتم. 🔹عصر بود كه ديدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم و در كنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: اين آقا رضا پسر شماست!؟ خنديد و گفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش. گفتم: مادرش ديگه كيه؟! 🔹گفت: مهين، همون خانمی كه تو بود. آخرين باری كه براش خرجي بردم گفت: رضا خيلی دوست داره بره . من هم آوردمش اينجا! ماجرای مهين را می دانستم. برای همين ديگر حرفی نزدم. چند نفری از رفقا آمدند و كنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از شد. 🌸شاهرخ خيلی تو فكر رفته بود. بعد هم باآرامی گفت: مهربونی اوستا كريم رو می بينيد! من يه زمانی آخرای شب با رفقا می رفتم ميدون شوش. جلوی كاميون ها رو می گرفتيم. اونها رو تهديد می كرديم. ازشون باج سبيل و حق حساب می گرفتيم. بعد می رفتيم با اون پول ها زهرماری می خريديم و می خورديم. زندگی ما توی لجن بود. 🔹اما خدا دست ما رو گرفت. رو فرستاد تا ما رو آدم كنه. البته بعداً هر چی پول در آوردم به جای اون پول ها صدقه دادم. بعد حرف از كميته و روزهای اول انقلاب شد. شاهرخ گفت: گذشته من اينقدر خراب بود كه روزهای اول توی كميته برای من مامور گذاشته بودند! فكر می كردند كه من نفوذی ساواكی ها هستم! 🔹همه ساکت بودند و به حرفهای شاهرخ گوش می کردند. بعد با هم حركت كرديم و رفتيم برای نماز جماعت. شاهرخ به يكی از بچه ها گفت: برو نگهبان خواهرها رو عوض كن. 🔹با تعجب پرسيدم: مگه شما رزمنده زن هم داريد؟! گفت: آره چند تا خانم از اهالی هستند كه با ما به آمدند. برای اينكه مشكلی پيش نياد برای سنگر آنها نگهبان گذاشتيم. : آقای رضا كيانپور 🌺 🌸🍃 🌼🍃🌼 @sangareshohadababol
✍️من از قنوت نمازهای روح‌الله حاجت می‌گرفتم، روح‌الله خیلی خاص قنوت می‌گرفت، حالت معنوی و نورانی در قنوت نمازش به اوج خود می‌رسید، گاهی که قنوت می‌گرفت او را نگاه می‌کردم و تند تند خدا را به ذکر قنوت‌های او قسم می‌دادم تا حاجتم را بدهد، همیشه هم حاجت می‌گرفتم. : همسر شهید @sangareshohadababol
حماسه نبرد رزمندگان لشکر25 کربلا درتاریخ 21 فروردین 95 درخان طومان عبدالله،حسین،علی،رحیم،شیرزاد مصطفی،رامین،محمود و.. جمع بندی چگونگی وضعیت سیدسجاد خلیلی رابیان کنید. ودقیق ترین جمع بندی تانکها و نفربرهای تکفیری ها خودشون را به خاکریز خط یاسر وصل کرده بودند. بچه های گردان یاسر جانانه باتکفیریها می‌جنگیدند تلفات وخسارت سنگینی به تکفیری های ملعون وارد شده بود بچه ها ی گردان ناصرین دراوج درگیری به خط یاسر رسیدند تن به تن با دشمن درگیربودبم بچه ها یکی ازتانک ها ویک نفربر تکفیری ها رازدند دشمن باتلفات سنگین درحال فراربود یکی از تانکهای دشمن به سمت خاکریز یاسر شلیک می‌کرد یک گلوله تانک به نزدیکی سیدسجاد ودوستان دیگر خورد سیدسجاد براثر این گلوله مجروح وموج انفجار خورده بود منطقه درغبار انفجارات دود وگرد وخاک بود بسختی همدیگر رامی دیدند. یکی ازنفربرهای دشمن خودش رابه خاکریز خط یاسر رساند تا کشته ها مجروحین خودشان را جمع کنه وبه عقب ببرند هم کنار همین خاکریز بصورت مجروح و موج خوردگی افتاده بود دشمن همراه باجنازه ها ومجروحین خودش سیدسجاد را بانفربر به عقبه خودشون انتقال میداد درگیری همچنان باشدت ادامه داشت. یکی از نیروهای خودی با شلیک آرپی چی 7 چندتا ازتانکها و نفربرها وخودروها ی تکفیری ها را زده بود. سیدسجاد در حال انتقال به عقبه دشمن. بشهادت رسیده بود وپیکرش درداخل یکی از نفربرها بود دشمن شهید سید سجاد را درعقبه منطقه خان طومان دفن کرده بود ولی ماهمچنان بدنبال آخرین وضعیت سیدسجاد می پرداختیم ازنگاه ما سیدسجاد اسیربود اما باتوجه تحقیقات تکمیلی انجام شده سیدسجاد درحالت مجروحیت وموج خوردگی توسط دشمن اسیر وسپس به شهادت رسیدند 🔸انتظار خانواده معظم شهید وهمه همرزمان شهید پس از حدود یکسال و نیم باخبر وانتقال پیکرپاکش به مازندران شهیدپرور پایان یافت وآن درتاریخ 21شهربور 97 درشهرستان بهشهر تشیع و به خاک دوم سپرده شد 🇮🇷روحش شاد وجایگاه ابدیش متعالی باد.. : @sangareshohadababol
سالروز عروج ملکوتی مدافع حرم شهید محمدتقی سالخورده(نکا) نام پدر : غلامرضا تاریخ تولد :1365/10/02 تاریخ شهادت : 1395/1/21 محل شهادت:سوریه گلزار : نکا ،مازندران صبح ها با سرویسِ لشکر می رفتیم پادگان محمد تقی هم با روحیه و شاد هم سفر هر روزمون بود . همیشه حواسش جمع بود وقتی که همه صندلی ها پر میشد میرفت قسمت آخر ماشین که شبیه پله بود روی زمین مینشست تا یه صندلی هم که شده برای بقیه پاسدارهایی که میان باز بشه . رفقایی که تازه میرسیدن و میدیدن محمد روی زمین نشسته 🔸می گفتن محمد تو بیا سر جات بشین ما هم یکاریش میکنیم 🔹محمد هم با همون لبخند همیشگیش و با زبون شیرین محلی جواب میداد 🔹«همینجه هنیشتمه...إنه بوین!! من هنیشتمه برار» 🔹همین جا نشستم ...ببین!! من نشستم داداش تا رسیدن به پادگان با شوخ طبعی و خوش اخلاقی صحبت میکرد با اینکه روی زمین نشسته بود و خاکی شده بود اصلا به روی خودش نمی آورد 👤 : دوست و همرزم شهید آقای مسعودیان زاده @sangareshohadababol
🌹 یادی از شهید سید مجتبی سیفی(●ولادت: ۱۳۴۴، قم ☆ ○شهادت: ۱۳۶۳، عملیات بدر ☆ ■مزار: گلزار شهدای علی بن جعفر"علیه‌السلام" قم) 🌷 سید مجتبی فرماند قلب‌ها بود. موقع ناهار که می‌شد خودش سفره را برای کادر گروهانش پهن می‌کرد. 🦋 شب‌ها هم که برای آموزش غواصی به آب می‌زدیم، مثل پروانه دورمان می‌گشت. 🌊 اول از همه خودش به آب می‌زد و آخر از همه بیرون می‌آمد. وقتی هم که از آب بیرون می‌آمدیم، حلقه‌های لاستیک فروزان منتظرمان بودند. 🔥 سید تا بچه‌ها را دور آتش جمع نمی‌کرد، آرام نمی‌گرفت. با چوب بلندی که در دست داشت آتش را تیز می‌کرد تا بچه‌هایش گرم شوند. 🛶 شب‌هایی هم که می‌رفتیم تمرین بلم سواری، هوا خیلی سرد بود. اما مگر جرأت می‌کردیم، صدایش را در آوریم. سید به همه قایق‌ها سر می‌زد. تا احساس می‌کرد شانه‌ای از سرما می‌لرزد، اورکتش را به زور به تنش می‌کرد. 🌷 همه‌ی فکر و ذکرش مراقبت از ما بود. 🎤 : حاج حسین یکتا 📖 منبع: کتاب مربع‌های قرمز @sangareshohadababol
‍ ✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم...✨ بسم الله 🌺 🌺 🌺 دومين روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در بودم. پسركی حدود پانزده سال هميشه همراه بود. مثل فرزندی كه همواره با پدر است. تعجب من از رفتار آنها وقتی بيشتر شد كه گفتند: اين پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من كه برادرش بودم خبر نداشتم. 🔹عصر بود كه ديدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم و در كنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: اين آقا رضا پسر شماست!؟ خنديد و گفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش. گفتم: مادرش ديگه كيه؟! 🔹گفت: مهين، همون خانمی كه تو بود. آخرين باری كه براش خرجي بردم گفت: رضا خيلی دوست داره بره . من هم آوردمش اينجا! ماجرای مهين را می دانستم. برای همين ديگر حرفی نزدم. چند نفری از رفقا آمدند و كنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از شد. 🌸شاهرخ خيلی تو فكر رفته بود. بعد هم باآرامی گفت: مهربونی اوستا كريم رو می بينيد! من يه زمانی آخرای شب با رفقا می رفتم ميدون شوش. جلوی كاميون ها رو می گرفتيم. اونها رو تهديد می كرديم. ازشون باج سبيل و حق حساب می گرفتيم. بعد می رفتيم با اون پول ها زهرماری می خريديم و می خورديم. زندگی ما توی لجن بود. 🔹اما خدا دست ما رو گرفت. رو فرستاد تا ما رو آدم كنه. البته بعداً هر چی پول در آوردم به جای اون پول ها صدقه دادم. بعد حرف از كميته و روزهای اول انقلاب شد. شاهرخ گفت: گذشته من اينقدر خراب بود كه روزهای اول توی كميته برای من مامور گذاشته بودند! فكر می كردند كه من نفوذی ساواكی ها هستم! 🔹همه ساکت بودند و به حرفهای شاهرخ گوش می کردند. بعد با هم حركت كرديم و رفتيم برای نماز جماعت. شاهرخ به يكی از بچه ها گفت: برو نگهبان خواهرها رو عوض كن. 🔹با تعجب پرسيدم: مگه شما رزمنده زن هم داريد؟! گفت: آره چند تا خانم از اهالی هستند كه با ما به آمدند. برای اينكه مشكلی پيش نياد برای سنگر آنها نگهبان گذاشتيم. : آقای رضا كيانپور 🌺 🌸🍃 🌼🍃🌼 @sangareshohadababol
بچه‌های دفتر سیاسی @sangareshohadababol
✍️من از قنوت نمازهای روح‌الله حاجت می‌گرفتم، روح‌الله خیلی خاص قنوت می‌گرفت، حالت معنوی و نورانی در قنوت نمازش به اوج خود می‌رسید، گاهی که قنوت می‌گرفت او را نگاه می‌کردم و تند تند خدا را به ذکر قنوت‌های او قسم می‌دادم تا حاجتم را بدهد، همیشه هم حاجت می‌گرفتم. : همسر شهید @sangareshohadababol
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🖌📃 🌴از عملیاتها که برمی‌گشتیم، همه نیروها معمولا شدیدا خسته بودند، به محض رسیدن به مقر همه بچه ها براي استراحت مي رفتند و سرگرم كار خودشان بودند٬اما با اینکه شهید عبدالصالح زارع پا به پای بچه ها می‌جنگید و مثل بقیه مهمات حمل کرده و دست و پایش تاول زده بود. تازه شروع می‌کرد؛ کمک به رزمنده ها و براشون غذا می آورد، وسایل استراحت و استحمامشان را آماده می‌کرد. 💐هميشه دوست داشت در كمك كردن به ديگران در صف اول باشد و بتواند مشكلات ديگران را حل كند ✏️: همرزم شهید 🌹 🕊 @sangareshohadababol
حماسه نبرد رزمندگان لشکر25 کربلا درتاریخ 21 فروردین 95 درخان طومان عبدالله،حسین،علی،رحیم،شیرزاد مصطفی،رامین،محمود و.. جمع بندی چگونگی وضعیت سیدسجاد خلیلی رابیان کنید. ودقیق ترین جمع بندی تانکها و نفربرهای تکفیری ها خودشون را به خاکریز خط یاسر وصل کرده بودند. بچه های گردان یاسر جانانه باتکفیریها می‌جنگیدند تلفات وخسارت سنگینی به تکفیری های ملعون وارد شده بود بچه ها ی گردان ناصرین دراوج درگیری به خط یاسر رسیدند تن به تن با دشمن درگیربودبم بچه ها یکی ازتانک ها ویک نفربر تکفیری ها رازدند دشمن باتلفات سنگین درحال فراربود یکی از تانکهای دشمن به سمت خاکریز یاسر شلیک می‌کرد یک گلوله تانک به نزدیکی سیدسجاد ودوستان دیگر خورد سیدسجاد براثر این گلوله مجروح وموج انفجار خورده بود منطقه درغبار انفجارات دود وگرد وخاک بود بسختی همدیگر رامی دیدند. یکی ازنفربرهای دشمن خودش رابه خاکریز خط یاسر رساند تا کشته ها مجروحین خودشان را جمع کنه وبه عقب ببرند هم کنار همین خاکریز بصورت مجروح و موج خوردگی افتاده بود دشمن همراه باجنازه ها ومجروحین خودش سیدسجاد را بانفربر به عقبه خودشون انتقال میداد درگیری همچنان باشدت ادامه داشت. یکی از نیروهای خودی با شلیک آرپی چی 7 چندتا ازتانکها و نفربرها وخودروها ی تکفیری ها را زده بود. سیدسجاد در حال انتقال به عقبه دشمن. بشهادت رسیده بود وپیکرش درداخل یکی از نفربرها بود دشمن شهید سید سجاد را درعقبه منطقه خان طومان دفن کرده بود ولی ماهمچنان بدنبال آخرین وضعیت سیدسجاد می پرداختیم ازنگاه ما سیدسجاد اسیربود اما باتوجه تحقیقات تکمیلی انجام شده سیدسجاد درحالت مجروحیت وموج خوردگی توسط دشمن اسیر وسپس به شهادت رسیدند 🔸انتظار خانواده معظم شهید وهمه همرزمان شهید پس از حدود یکسال و نیم باخبر وانتقال پیکرپاکش به مازندران شهیدپرور پایان یافت وآن درتاریخ 21شهربور 97 درشهرستان بهشهر تشیع و به خاک دوم سپرده شد 🇮🇷روحش شاد وجایگاه ابدیش متعالی باد.. : @sangareshohadababol
سالروز عروج ملکوتی مدافع حرم شهید محمدتقی سالخورده(نکا) نام پدر : غلامرضا تاریخ تولد :1365/10/02 تاریخ شهادت : 1395/1/21 محل شهادت:سوریه گلزار : نکا ،مازندران صبح ها با سرویسِ لشکر می رفتیم پادگان محمد تقی هم با روحیه و شاد هم سفر هر روزمون بود . همیشه حواسش جمع بود وقتی که همه صندلی ها پر میشد میرفت قسمت آخر ماشین که شبیه پله بود روی زمین مینشست تا یه صندلی هم که شده برای بقیه پاسدارهایی که میان باز بشه . رفقایی که تازه میرسیدن و میدیدن محمد روی زمین نشسته 🔸می گفتن محمد تو بیا سر جات بشین ما هم یکاریش میکنیم 🔹محمد هم با همون لبخند همیشگیش و با زبون شیرین محلی جواب میداد 🔹«همینجه هنیشتمه...إنه بوین!! من هنیشتمه برار» 🔹همین جا نشستم ...ببین!! من نشستم داداش تا رسیدن به پادگان با شوخ طبعی و خوش اخلاقی صحبت میکرد با اینکه روی زمین نشسته بود و خاکی شده بود اصلا به روی خودش نمی آورد 👤 : دوست و همرزم شهید آقای مسعودیان زاده @sangareshohadababol
🌹 یادی از شهید سید مجتبی سیفی(●ولادت: ۱۳۴۴، قم ☆ ○شهادت: ۱۳۶۳، عملیات بدر ☆ ■مزار: گلزار شهدای علی بن جعفر"علیه‌السلام" قم) 🌷 سید مجتبی فرماند قلب‌ها بود. موقع ناهار که می‌شد خودش سفره را برای کادر گروهانش پهن می‌کرد. 🦋 شب‌ها هم که برای آموزش غواصی به آب می‌زدیم، مثل پروانه دورمان می‌گشت. 🌊 اول از همه خودش به آب می‌زد و آخر از همه بیرون می‌آمد. وقتی هم که از آب بیرون می‌آمدیم، حلقه‌های لاستیک فروزان منتظرمان بودند. 🔥 سید تا بچه‌ها را دور آتش جمع نمی‌کرد، آرام نمی‌گرفت. با چوب بلندی که در دست داشت آتش را تیز می‌کرد تا بچه‌هایش گرم شوند. 🛶 شب‌هایی هم که می‌رفتیم تمرین بلم سواری، هوا خیلی سرد بود. اما مگر جرأت می‌کردیم، صدایش را در آوریم. سید به همه قایق‌ها سر می‌زد. تا احساس می‌کرد شانه‌ای از سرما می‌لرزد، اورکتش را به زور به تنش می‌کرد. 🌷 همه‌ی فکر و ذکرش مراقبت از ما بود. 🎤 : حاج حسین یکتا 📖 منبع: کتاب مربع‌های قرمز @sangareshohadababol
‍ ✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم...✨ بسم الله 🌺 🌺 🌺 دومين روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در بودم. پسركی حدود پانزده سال هميشه همراه بود. مثل فرزندی كه همواره با پدر است. تعجب من از رفتار آنها وقتی بيشتر شد كه گفتند: اين پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من كه برادرش بودم خبر نداشتم. 🔹عصر بود كه ديدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم و در كنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: اين آقا رضا پسر شماست!؟ خنديد و گفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش. گفتم: مادرش ديگه كيه؟! 🔹گفت: مهين، همون خانمی كه تو بود. آخرين باری كه براش خرجي بردم گفت: رضا خيلی دوست داره بره . من هم آوردمش اينجا! ماجرای مهين را می دانستم. برای همين ديگر حرفی نزدم. چند نفری از رفقا آمدند و كنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از شد. 🌸شاهرخ خيلی تو فكر رفته بود. بعد هم باآرامی گفت: مهربونی اوستا كريم رو می بينيد! من يه زمانی آخرای شب با رفقا می رفتم ميدون شوش. جلوی كاميون ها رو می گرفتيم. اونها رو تهديد می كرديم. ازشون باج سبيل و حق حساب می گرفتيم. بعد می رفتيم با اون پول ها زهرماری می خريديم و می خورديم. زندگی ما توی لجن بود. 🔹اما خدا دست ما رو گرفت. رو فرستاد تا ما رو آدم كنه. البته بعداً هر چی پول در آوردم به جای اون پول ها صدقه دادم. بعد حرف از كميته و روزهای اول انقلاب شد. شاهرخ گفت: گذشته من اينقدر خراب بود كه روزهای اول توی كميته برای من مامور گذاشته بودند! فكر می كردند كه من نفوذی ساواكی ها هستم! 🔹همه ساکت بودند و به حرفهای شاهرخ گوش می کردند. بعد با هم حركت كرديم و رفتيم برای نماز جماعت. شاهرخ به يكی از بچه ها گفت: برو نگهبان خواهرها رو عوض كن. 🔹با تعجب پرسيدم: مگه شما رزمنده زن هم داريد؟! گفت: آره چند تا خانم از اهالی هستند كه با ما به آمدند. برای اينكه مشكلی پيش نياد برای سنگر آنها نگهبان گذاشتيم. : آقای رضا كيانپور 🌺 🌸🍃 🌼🍃🌼 @sangareshohadababol
بچه‌های دفتر سیاسی @sangareshohadababol
✍️من از قنوت نمازهای روح‌الله حاجت می‌گرفتم، روح‌الله خیلی خاص قنوت می‌گرفت، حالت معنوی و نورانی در قنوت نمازش به اوج خود می‌رسید، گاهی که قنوت می‌گرفت او را نگاه می‌کردم و تند تند خدا را به ذکر قنوت‌های او قسم می‌دادم تا حاجتم را بدهد، همیشه هم حاجت می‌گرفتم. : همسر شهید @sangareshohadababol
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🖌📃 🌴از عملیاتها که برمی‌گشتیم، همه نیروها معمولا شدیدا خسته بودند، به محض رسیدن به مقر همه بچه ها براي استراحت مي رفتند و سرگرم كار خودشان بودند٬اما با اینکه شهید عبدالصالح زارع پا به پای بچه ها می‌جنگید و مثل بقیه مهمات حمل کرده و دست و پایش تاول زده بود. تازه شروع می‌کرد؛ کمک به رزمنده ها و براشون غذا می آورد، وسایل استراحت و استحمامشان را آماده می‌کرد. 💐هميشه دوست داشت در كمك كردن به ديگران در صف اول باشد و بتواند مشكلات ديگران را حل كند ✏️: همرزم شهید 🌹 🕊 @sangareshohadababol
حماسه نبرد رزمندگان لشکر25 کربلا درتاریخ 21 فروردین 95 درخان طومان عبدالله،حسین،علی،رحیم،شیرزاد مصطفی،رامین،محمود و.. جمع بندی چگونگی وضعیت سیدسجاد خلیلی رابیان کنید. ودقیق ترین جمع بندی تانکها و نفربرهای تکفیری ها خودشون را به خاکریز خط یاسر وصل کرده بودند. بچه های گردان یاسر جانانه باتکفیریها می‌جنگیدند تلفات وخسارت سنگینی به تکفیری های ملعون وارد شده بود بچه ها ی گردان ناصرین دراوج درگیری به خط یاسر رسیدند تن به تن با دشمن درگیربودبم بچه ها یکی ازتانک ها ویک نفربر تکفیری ها رازدند دشمن باتلفات سنگین درحال فراربود یکی از تانکهای دشمن به سمت خاکریز یاسر شلیک می‌کرد یک گلوله تانک به نزدیکی سیدسجاد ودوستان دیگر خورد سیدسجاد براثر این گلوله مجروح وموج انفجار خورده بود منطقه درغبار انفجارات دود وگرد وخاک بود بسختی همدیگر رامی دیدند. یکی ازنفربرهای دشمن خودش رابه خاکریز خط یاسر رساند تا کشته ها مجروحین خودشان را جمع کنه وبه عقب ببرند هم کنار همین خاکریز بصورت مجروح و موج خوردگی افتاده بود دشمن همراه باجنازه ها ومجروحین خودش سیدسجاد را بانفربر به عقبه خودشون انتقال میداد درگیری همچنان باشدت ادامه داشت. یکی از نیروهای خودی با شلیک آرپی چی 7 چندتا ازتانکها و نفربرها وخودروها ی تکفیری ها را زده بود. سیدسجاد در حال انتقال به عقبه دشمن. بشهادت رسیده بود وپیکرش درداخل یکی از نفربرها بود دشمن شهید سید سجاد را درعقبه منطقه خان طومان دفن کرده بود ولی ماهمچنان بدنبال آخرین وضعیت سیدسجاد می پرداختیم ازنگاه ما سیدسجاد اسیربود اما باتوجه تحقیقات تکمیلی انجام شده سیدسجاد درحالت مجروحیت وموج خوردگی توسط دشمن اسیر وسپس به شهادت رسیدند 🔸انتظار خانواده معظم شهید وهمه همرزمان شهید پس از حدود یکسال و نیم باخبر وانتقال پیکرپاکش به مازندران شهیدپرور پایان یافت وآن درتاریخ 21شهربور 97 درشهرستان بهشهر تشیع و به خاک دوم سپرده شد 🇮🇷روحش شاد وجایگاه ابدیش متعالی باد.. : @sangareshohadababol
سالروز عروج ملکوتی مدافع حرم شهید محمدتقی سالخورده(نکا) نام پدر : غلامرضا تاریخ تولد :1365/10/02 تاریخ شهادت : 1395/1/21 محل شهادت:سوریه گلزار : نکا ،مازندران صبح ها با سرویسِ لشکر می رفتیم پادگان محمد تقی هم با روحیه و شاد هم سفر هر روزمون بود . همیشه حواسش جمع بود وقتی که همه صندلی ها پر میشد میرفت قسمت آخر ماشین که شبیه پله بود روی زمین مینشست تا یه صندلی هم که شده برای بقیه پاسدارهایی که میان باز بشه . رفقایی که تازه میرسیدن و میدیدن محمد روی زمین نشسته 🔸می گفتن محمد تو بیا سر جات بشین ما هم یکاریش میکنیم 🔹محمد هم با همون لبخند همیشگیش و با زبون شیرین محلی جواب میداد 🔹«همینجه هنیشتمه...إنه بوین!! من هنیشتمه برار» 🔹همین جا نشستم ...ببین!! من نشستم داداش تا رسیدن به پادگان با شوخ طبعی و خوش اخلاقی صحبت میکرد با اینکه روی زمین نشسته بود و خاکی شده بود اصلا به روی خودش نمی آورد 👤 : دوست و همرزم شهید آقای مسعودیان زاده @sangareshohadababol
.... 🌷درسال ١٣٦٠ در بیمارستان ولی عصر (عج) پادگان اباذر در غرب کشور، مسئولیت پرستاری را داشتم. در نیمه شب یکی از شب های جمعه آن روزهای سراسر افتخار، هنگامی که همه ی کادر بیمارستان در حال استراحت بودند، ساعت ٢٤ طبق برنامه می بایست داروی برخی از مجروحین را می دادم. 🌷 براى چند لحظه به بالکن بیمارستان رفتم، ناگهان شدید بوی عطر گلاب مشامم را معطر کرد که سریع یکی دیگر از پرستاران به نام خانم ثقفی را بیدار کرده، به آن مکان بردم. 🌷 فردا صبح ماجرای بوی عطر گلاب همه جا دهان به دهان روایت می شد. بالاخره مشخص شد بوی عطر مربوط به پیکر پاک ٢ شهید درون کانتینر بود که عصر روز قبل از خط مقدم به بیمارستان آورده شده بودند. 🌷جالب این که در آن پادگان نزدیک خط مقدم به دلیل وضعیت خاص در تخلیه ی مجروحین، هیچ کس فرصت انجام امور شخصی را پیدا نمی کرد چه رسد به گلاب زدن! : خاﻧﻢ مینا ناصری امدادگر زمان جنگ ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ @sangareshohadababol
‍ ✨کی بشود حر بشویم توبه مردانه کنیم...✨ بسم الله 🌺  🌺 🌺 دومين روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در بودم. پسركی حدود پانزده سال هميشه همراه بود. مثل فرزندی كه همواره با پدر است. تعجب من از رفتار آنها وقتی بيشتر شد كه گفتند: اين پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من كه برادرش بودم خبر نداشتم. 🔹عصر بود كه ديدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم و در كنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: اين آقا رضا پسر شماست!؟ خنديد و گفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش. گفتم: مادرش ديگه كيه؟! 🔹گفت: مهين، همون خانمی كه تو بود. آخرين باری كه براش خرجي بردم گفت: رضا خيلی دوست داره بره . من هم آوردمش اينجا! ماجرای مهين را می دانستم. برای همين ديگر حرفی نزدم. چند نفری از رفقا آمدند و كنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از شد. 🌸شاهرخ خيلی تو فكر رفته بود. بعد هم باآرامی گفت: مهربونی اوستا كريم رو می بينيد! من يه زمانی آخرای شب با رفقا می رفتم ميدون شوش. جلوی كاميون ها رو می گرفتيم. اونها رو تهديد می كرديم. ازشون باج سبيل و حق حساب می گرفتيم. بعد می رفتيم با اون پول ها زهرماری می خريديم و می خورديم. زندگی ما توی لجن بود. 🔹اما خدا دست ما رو گرفت. رو فرستاد تا ما رو آدم كنه. البته بعداً هر چی پول در آوردم به جای اون پول ها صدقه دادم. بعد حرف از كميته و روزهای اول انقلاب شد. شاهرخ گفت: گذشته من اينقدر خراب بود كه روزهای اول توی كميته برای من مامور گذاشته بودند! فكر می كردند كه من نفوذی ساواكی ها هستم! 🔹همه ساکت بودند و به حرفهای شاهرخ گوش می کردند. بعد با هم حركت كرديم و رفتيم برای نماز جماعت. شاهرخ به يكی از بچه ها گفت: برو نگهبان خواهرها رو عوض كن. 🔹با تعجب پرسيدم: مگه شما رزمنده زن هم داريد؟! گفت: آره چند تا خانم از اهالی هستند كه با ما به آمدند. برای اينكه مشكلی پيش نياد برای سنگر آنها نگهبان گذاشتيم. : آقای رضا كيانپور 🌺 🌸🍃 🌼🍃🌼 @sangareshohadababol
✍️من از قنوت نمازهای روح‌الله حاجت می‌گرفتم، روح‌الله خیلی خاص قنوت می‌گرفت، حالت معنوی و نورانی در قنوت نمازش به اوج خود می‌رسید، گاهی که قنوت می‌گرفت او را نگاه می‌کردم و تند تند خدا را به ذکر قنوت‌های او قسم می‌دادم تا حاجتم را بدهد، همیشه هم حاجت می‌گرفتم. : همسر شهید @sangareshohadababol
حماسه نبرد رزمندگان لشکر25 کربلا درتاریخ 21 فروردین 95 درخان طومان عبدالله،حسین،علی،رحیم،شیرزاد مصطفی،رامین،محمود و.. جمع بندی چگونگی وضعیت سیدسجاد خلیلی رابیان کنید. ودقیق ترین جمع بندی تانکها و نفربرهای تکفیری ها خودشون را به خاکریز خط یاسر وصل کرده بودند. بچه های گردان یاسر جانانه باتکفیریها می‌جنگیدند تلفات وخسارت سنگینی به تکفیری های ملعون وارد شده بود بچه ها ی گردان ناصرین دراوج درگیری به خط یاسر رسیدند تن به تن با دشمن درگیربودبم بچه ها یکی ازتانک ها ویک نفربر تکفیری ها رازدند دشمن باتلفات سنگین درحال فراربود یکی از تانکهای دشمن به سمت خاکریز یاسر شلیک می‌کرد یک گلوله تانک به نزدیکی سیدسجاد ودوستان دیگر خورد سیدسجاد براثر این گلوله مجروح وموج انفجار خورده بود منطقه درغبار انفجارات دود وگرد وخاک بود بسختی همدیگر رامی دیدند. یکی ازنفربرهای دشمن خودش رابه خاکریز خط یاسر رساند تا کشته ها مجروحین خودشان را جمع کنه وبه عقب ببرند هم کنار همین خاکریز بصورت مجروح و موج خوردگی افتاده بود دشمن همراه باجنازه ها ومجروحین خودش سیدسجاد را بانفربر به عقبه خودشون انتقال میداد درگیری همچنان باشدت ادامه داشت. یکی از نیروهای خودی با شلیک آرپی چی 7 چندتا ازتانکها و نفربرها وخودروها ی تکفیری ها را زده بود. سیدسجاد در حال انتقال به عقبه دشمن. بشهادت رسیده بود وپیکرش درداخل یکی از نفربرها بود دشمن شهید سید سجاد را درعقبه منطقه خان طومان دفن کرده بود ولی ماهمچنان بدنبال آخرین وضعیت سیدسجاد می پرداختیم ازنگاه ما سیدسجاد اسیربود اما باتوجه تحقیقات تکمیلی انجام شده سیدسجاد درحالت مجروحیت وموج خوردگی توسط دشمن اسیر وسپس به شهادت رسیدند 🔸انتظار خانواده معظم شهید وهمه همرزمان شهید پس از حدود یکسال و نیم باخبر وانتقال پیکرپاکش به مازندران شهیدپرور پایان یافت وآن درتاریخ 21شهربور 97 درشهرستان بهشهر تشیع و به خاک دوم سپرده شد 🇮🇷روحش شاد وجایگاه ابدیش متعالی باد.. : @sangareshohadababol
سالروز عروج ملکوتی مدافع حرم شهید محمدتقی سالخورده(نکا) نام پدر : غلامرضا تاریخ تولد :1365/10/02 تاریخ شهادت : 1395/1/21 محل شهادت:سوریه گلزار : نکا ،مازندران صبح ها با سرویسِ لشکر می رفتیم پادگان محمد تقی هم با روحیه و شاد هم سفر هر روزمون بود . همیشه حواسش جمع بود وقتی که همه صندلی ها پر میشد میرفت قسمت آخر ماشین که شبیه پله بود روی زمین مینشست تا یه صندلی هم که شده برای بقیه پاسدارهایی که میان باز بشه . رفقایی که تازه میرسیدن و میدیدن محمد روی زمین نشسته 🔸می گفتن محمد تو بیا سر جات بشین ما هم یکاریش میکنیم 🔹محمد هم با همون لبخند همیشگیش و با زبون شیرین محلی جواب میداد 🔹«همینجه هنیشتمه...إنه بوین!! من هنیشتمه برار» 🔹همین جا نشستم ...ببین!! من نشستم داداش تا رسیدن به پادگان با شوخ طبعی و خوش اخلاقی صحبت میکرد با اینکه روی زمین نشسته بود و خاکی شده بود اصلا به روی خودش نمی آورد 👤 : دوست و همرزم شهید آقای مسعودیان زاده @sangareshohadababol
❣زمان آشنایی با بر میگردد به دوران تحصیلی مقطع ابتدایی در دبستان کوشش شوب محله کشتلی که علاوه بر ایشان شهیدانی همچون ، و نیز همکلاس بوده که رابطه شهید با آنان نیز حسنه بود 📝 ایشان از دانش آموزان شاخص کلاس ما بود . با همکلاسی های خود رابطه بسیار صمیمی داشت . دارای اخلاق حسنه بود . در مدرسه بسیار فرد افتاده و مظلوم و دوست داشتنی بود و تنها بفکر درس و تکلیف بود. شخصی با عجب وحیا بود بطوریکه هیچگاه الفاظ رکیک و دور از نزاکت از وی مشاهده نمی کردیم. بسیار خوشرو وخوش سخن بود و هرگاه با وی هم کلام می شدیم صورتش سرخ وبرافروخته می شد. 🛣 ایشان مسیر خونه تا مدرسه را مثل دیگر همکلاسی های خود پیاده طی می کرد . چون از مسیر میانبر یعنی از وسط دشت عبور می کردند بیشتر اوقات با چکمه و یا کلوش (کفش پلاستیکی) به مدرسه می آمدند. روحش شاد وراهش پر رهروباد : آقای رحمت الله نعمتی 🔸 خاطرات شهداء محلات پنجگانه کشتلی را به آی دی ( @moheb_v ) https://eitaa.com/keshtele_news5 🆔 @sangareshohadababol
💢 . ▪️عملیات کربلای ده ؛ . هواپیمای از بالاي سر بچه ها عبور کرد.یکی از رزمنده ها همانطور که نگاهش به آسمون بود فحش ناموس داد‌و گفت ای فلان فلان شده... غلام رضا که این صحنه بود رفیقش و صدا کرد و گفت : فلانی تو جایی نوشته شده که به دشمنتون ناسزا بگین ؟؟ گفت نه !!! گفت تو روایات چی ؟؟ گفت فکر نکنم نه. گفت : پس تو هم دیگه اینکارو نکن... به دشمنت نده ، فقط باهاش ! ( : جانباز و آزاده گرانقدر مجید بابایی) . ♦️ بیاد و راه ؛ غلامرضا فلاح نژاد ؛ معاون لشکر ویژه ۲۵ ...شادی روحش صلوات . . @sangareshohadababol