eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
489 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌺 🔟 °•○●﷽●○•° _نه بابا چ زحمتی .پیش بابا بودم کارم تموم شد.در حال حاضر بیکارم +خوبن عمو و زن عمو ؟ _خوبن خداروشکر پدر مصطفی آقای رضا فاطمی که من عمو رضا صداش میزنم یکی از بهترین قاضی های کشوره. عمو رضا و پدر من از بچگی تا الان تو همه دوره های زندگیشون باهم بودن دوستیشون ازمقطع ابتدایی شروع شد و تا الان ک پدر من ی بچه و پدر مصفطی ۲ تا بچه داره ثابت مونده بخاطر رفت و آمدای زیادمون و صمیمیت بین دوتا خانواده باباش شده عموم و مادرش زن عموم. من و مصطفی هم از بچگی باهم بزرگ‌شدیم ۵ سال ازم بزرگتره .از وقتی که یادم میاد تا الان حمایتم کرده و جای برادر نداشتم و پر کرده برام ولی پدرش بخاطر علاقه اش ب من از همون بچگی منو عروس خودش خطاب کرد خلاصه این رو زبون همه افتادو منم موندم تو‌منگنه البته باید اینم اضافه کنم ک سر این مسئله تا حالا کسی اذیتم نکرده بود خود مصطفی هم چیزی نگفت ولی متوجه میشدم ک محبتش به من هر روز اضافه میشه منم واسه اینکه ناراحتشون نکرده باشم چیزی نمیگفتم و سعی میکردم واکنش خاصی نشون ندم مصطفی خیلی پسر خوبی بود مهربون،با اراده،محکم از همه مهمتر میدونستم دوستم داره ولی هرکاری کردم نشد ک جز ب چشم ی برادر بهش نگاه کنم. برگشتم سمتش حواسش ب رو به روش بود . موهای خرماییش صاف بود وانگاری جلوی موهاشو با ژل داده بود بالا چشمای کشیده و درشت مشکی داشت بینیش معمولی بود و ب چهره اش میومد فرم لباش تقریبا باریک بود صورتشم کشیده بود چهارشونه بود با قد بلند. یه پیراهن مشکی با کت شلوار سرمه ایم تنش بود رسمی بودن تیپش شاید واسه این بود ک از پیش پدرش بر میگشت از بچگی دوست داشت وکیل شه.فکر میکنم تحت تاثیر پدرامون قرارگرفته بود یه ساعت شیک نقره ایم دستش بود که تیپش و کامل کرده بود همینطور ک مشغول برانداز کردنش بودم متوجه سنگینی نگاهش شدم دوباره نگاهم برگشت سمت صورتش ک دیدم بعلهه با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه.تو دلم به خودم فحش دادم بابت این بی عقلی خو آخه دختره ی خل تو هرکی و اینجوری نگاه کنی فکر میکنه عاشقش شدی چ برسه مصطفی ک... لبخند از لباش کنار نمیرفت با هیجانی ک ته صدای بم و مردونه ی قشنگش حس میشد گفت + به جوونیم رحم کن دختر جان نگاهم و ازش گرفتم تا بیشتر از این گند نزنم ولی متوجه بودم که لبخندی که رو لبش جا خوش کرده حالا حالا ها محو نمیشه سرم پایین بودکه ماشین ایستاد با تعجب برگشتم سمتش ببینم چرا ماشین و کنار خیابون نگه داشت که یهو خم شد سمتم... بہ قلمِ🖊 💙و 💚
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛 ❤ رسیدیم خانم محمدے... _نزدیک قطعه ے شهدا  نگہ داشت از ماشیـݧ پیاده شد اومد سمت مـݧ و در ماشیـݧ و باز کرد مـݧ انقد غرق  در افکار خودم  بودم کہ متوجہ نشدم _صدام کرد بخودم اومدم و پیاده شدم خم شد داخل ماشیـݧ و گوشے و برداشت گرفت سمت مـݧ و گفت: بفرمایید ایـݧ هم از گوشیتوݧ دستم پر بود با یہ دستم  کیف و چادرم و نگہ داشتہ بودم با یہ دستمم گلارو _گوشے تو دستش زنگ خورد تا اومد بده بہ من قطع شد و عکس نصفہ ای ک ازپلاک گرفتہ بودم اومد رو صفحہ از خجالت نمیدونستم چیکار کنم سرمو انداختم پاییـݧ و ب سمت مزار شهدا حرکت کردم _سجادے هم همونطور ک گوشے دستش بود اومد دنبالم و هیچ چیزے نگفت همینطورے داشتم میرفتم قصد داشتم برم سر قبر شهید گمنامم اونم شونہ ب شونہ من میومد انگار راه و بلد بود و میدونست کجا دارم  میرم _رسیدیم من نشستم گلهارو گذاشتم رو قبر سجادے هم رفت کہ آب بیاره گوشیم هنوز دستش بود  _از فرصت استفاده کردم تا رفت شروع کردم ب حرف زدݧ باشهیدم سلام شهید جاݧ میبینے ایـݧ همون تحفہ ایہ ک سرے پیش بهت گفتم کلا زندگے مارو ریختہ بهم خیلے هم  عجیب غریبہ عادت داشتم باهاش بلند حرف بزنم یہ نفر از پشت اومد سمتم و گفت: مـݧ عجیب و غریبم❓❓❓ سجادے بود واااااااے دوباره گند زدے اسماء از جام تکوݧ نخوردم اصلا انگار اتفاقے نیوفتاده روی قبرو با آب شست و فاتحہ خوند سرمو انداختہ بودم پاییـݧ خانم محمدے ایرادے نداره بهتره امروز دیگہ حرفامونو بزنیم تا نظر شما یکم راجب مـݧ عوض بشہ حرفشو تایید کردم _خوب علے سجادے هستم  دانشجوے رشتہ ے برق تو یہ شرکت مخابراطے مشغول کار هستم و الحمدوللہ حقوقم هم خوبہ فکر میکنم بتونم.... _حرفشو قطع کردم ببخشید اما مـݧ منتظرم چیزهاے دیگہ اے بشنوم با تعجب سرشو آورد بالا و نگام کرد بلہ کاملا درست میفرمایید دفہ ے اول تو دانشگاه دیدمتو.... صبور باشيد😉داستان ادامه دارد..... بامــــاهمـــراه باشــید @sarall
چشماشو که مالوند ریحانه رو دید که بالای سرش ایستاده و داره روی تخت بالا و پایین میپره: -مامان مامان پاسو پاسو عرق سردی روی پیشونی فاطمه نشسته بود توی دلش هزاران بار خدا رو شکر کرد که تمام این اتفاقات خواب بوده و هیچ کدومش حقیقت نداشته، آهی از ته دل کشید و صورت کوچیک و شاد ریحانه رو بوسید و گفت: -مامان قربون دختر خوش زبونش بشه، صبح دختر گلم بخیر -سلام مامانی - علیک سلام دختر مامانی، داداش علی بیدار شده؟ -آره داره با ماشیناش بازی میکنه، بیا بلیم ببین، نمیذاله من بازی کنم چشمای گرد و قهوه ای ریحانه رو بی اندازه دوست داشت، بوسه ای به چشمهاش زد و چشمی گفت، از رختخواب پایین اومد. خبری از سهیل نبود حدس میزد که رفته باشه سر کار، معمولا روزایی که سهیل توی خونه بود و میخواست صبح بره سرکار، بلند میشد و براش صبحانه آماده میکرد، اما این دفعه دلش بدجور شکسته بود، از بچگی یاد گرفته بود که همسرش مهمترین بخش زندگیشه، اما الان این بخش مهم ... دست و روشو شست و برای علی و ریحانه صبحانه آماده کرد، بعدم دست و رویی به سر خونه کشید. تلفنو برداشت و به خونه مادرش زنگ زد، وقتی صدای گرم و سالخورده مادرش رو شنید، انگار بغض فرو خوردش شکست، آروم اشک میریخت، نه می تونست جواب سلام مادرش رو بده و نه دلش می اومد قطع کنه، مادر فاطمه که سکوت دخترش رو دید، با لحنی آروم گفت: دخترم، فاطمه جان، چی شد عزیزم؟ دلت گرفته؟ دلت تنگ شده؟ چی شده مادر؟ بگو دردتو به مادر فاطمه که نتونسته بود صدای لرزانش رو کنترل کنه گفت: مادر جون، دلم براتون تنگ شده، خیلی زیاد. خیلی خیلی زیاد. -الهی مادر به قربونت بره، دلتنگی خصلت آدمیه، آدمی که هیچ وقت دلتنگ نشه باید به آدم بودنش شک کرد، همین دلتنگی هم قشنگه، نه؟ -نه مادر، نه. دلم می خواد بیام پیشتون، دلم می خواد نوازشم کنید، دلم دست گرمتونو میخواد -خوب بیا عزیزکم، دست گرم من آمادست، چند روز از آقا سهیل اجازه بگیر و بیا اینجا پیشمون بمون، بچه ها رو هم بیار، هم حال و هوات عوض میشه هم دلتنگیت رفع میشه جونم -باشه مادر، میخواستم ببینم این هفته خونه هستین که من بیام -آره دخترم هستیم، بیا. کی میای؟ آقا سهیلم میاد؟ -همین امروز میایم. نه سهیل نمیاد، من و بچه ها میایم. -باشه، شام درست میکنم، به آقا سهیلم سلام برسون. دارد... 📝نویسنده:مشکات
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . نیمہ جانے ڪہ در تن داشتم از دست رفت! چشم هایم را با حالے نزار بستم و بعد از چند لحظہ باز ڪردم،رو بہ ریحانہ گفتم:ڪمڪ ڪن بریم. فعلا چیزے نگو بذا فڪ ڪنم ببینم چے میشہ! بازویم را گرفت و ڪمڪ ڪرد راہ بیوفتم. رنگ و رویے براے ریحانہ نماندہ بود،تشر زدم:قشنگ از چشات میبارہ ڪہ چہ خبرہ. یاد بگیر یڪم پر طاقت و تودار باشے! نفسش را با شدت بیرون داد:الان میخواے بگے زهرا چے گفت؟! مقابل پلہ ها رسیدیم. _چہ میدونم؟! یہ چیزے میگم تو چیزے نگو. از پلہ ها بالا رفتیم،دلم نمیخواست وارد خانہ بشوم! هم بخاطرہ پس فردا ساعت یازدہ ظهر،هم بخاطرہ جمع داخل خانہ! ریحانہ گفت:نمیاے داخل؟! _تو برو میام. _آخہ پات... لبخند زدم:زخم شمشیر ڪہ نخوردہ،میخواد دو روز تو آتل بمونہ. سرے تڪان داد و وارد خانہ شد،چند لحظہ بعد صداے حاج بابا را شنیدم:پس رایحہ ڪو؟! _الان میاد حاج بابا! مامان فهیمہ گفت:آخہ با وضع پاش میتونہ تنها از پلہ ها بیاد بالا؟! ریحانہ خندید:رایحہ س ڪم ڪسے نیس،از پس هرڪارے برمیاد! پوزخندے روے لب هایم نشست،بہ آسمان خیرہ شدم. سیاہ بود و گرفتہ،ابرهاے خاڪسترے روے ماہ را پوشاندہ بودند. دستم را روے قلبم گذاشتم و زمزمہ ڪردم:چے ڪار ڪردے رایحہ؟! اشڪ در چشم هایم دوید اما پسش زدم،چشم هاے اعتماد مرا مے ترساند. ڪم سن و سال بہ نظر نمے رسید،حداقل سے سال را داشت. شاید زن و بچہ هم داشت اما حلقہ اے در دست چپش نبود! شاید هم داشت و من از سر حواس پرتے ندیدم! شاید مردے بود زن بارہ مثل خیلے از همڪارانش،با زنے نجیب و آرام! شاید هم زنے داشت بے قید و خیال ڪہ سرش گرم بہ ژورنال هاے لباس هاے فرانسوے و صفحہ گذاشتن پشت سرِ زن فلان مردِ دربارے و ساواڪے بود و پِی چشم هم چشمے! اعتماد هم بے خیال بہ دنبال دخترهاے جوان تر و دلرباتر از همسرش راہ افتادہ بود! شاید هم مجرد بود و بہ دنبال تفریح ڪوتاہ مدت و یا طولانے! شاید میخواست دو روزے را با هم باشیم،او از چشم هایم لذت ببرد و من منت دارش باشم ڪہ در ازاے چشم هایم از چیزهایے ڪہ دید،چشم پوشے ڪرد! پوفے ڪردم،ذهنم درد گرفت از این شایدها... _رایحہ جان! با صداے خالہ ماہ گل سر برگردانم‌. _جانم خالہ؟! لبخند زد:چرا اینجا واسادے خالہ؟ چیزے شدہ؟! سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان دادم،بدون حرف دیگرے همراهش وارد خانہ شدم. حاج فتاح و حاج بابا مشغول صحبت از بازار و دوستان بازارے شان بودند. عمو باقر هم همانطور ڪہ سوپ میخورد حواسش بہ آن دو بود. الهام خانم گرم صحبت با مامان فهیم شدہ بود،ریحانہ در سڪوت با سوپش بازے مے ڪرد و الناز بہ زور و با خجالت غذا میخورد! محراب هم در سڪوت بہ بشقاب دست نخوردہ اش زل زدہ بود،صداے عصایم ڪہ پیچید سر بلند ڪرد و موشڪافانہ بہ صورتم خیره شد. چشم از صورتش گرفتم و سر جایم نشستم،خالہ ماہ گل هم رو بہ رویم نشست و بہ ظرف الناز نگاہ ڪرد. حاج بابا پرسید:خیرہ! زهرل خانم چے میگفت این موقع؟! فردا رو ازش گرفتہ بودن؟! آب دهانم را فرو دادم:یہ مسئلہ اے براش پیش اومدہ بود میخواس ڪمڪش ڪنم! میخواستم بگویم "بلہ حاج بابا! براے یڪ مامور ساواڪ مسئلہ اے پیش آمدہ،چشم هاے رایحہ ات را مے خواهد! برایش چہ ڪار ڪنیم؟!" _خب! سرم را پایین انداختم:یڪم شخصیہ! هر وقت راضے شد بهتون میگم،شاید بہ ڪمڪ شمام احتیاج داشتہ باشیم! سپس دستم را بلند ڪردم تا لیوانے آب براے خودم بریزم،لرزش دستم همانا و افتادن جنازہ ے لیوان بلورے خالہ ماہ گل ڪنار پایم همانا! درماندہ بہ تڪہ هاے لیوان چشم دوختم و بغضم عمیق تر شد. همین چند دقیقہ پیش از خود دارے براے ریحانہ گفتہ بودم! مامان فهیم سریع گفت:خوبے رایحہ؟! چے شد؟! بغضم را فرو دادم:آ...آرہ...نمیدونم چے شد از دستم افتاد! خالہ ماہ گل سرزنشم ڪرد:از بس ضعیف شدے خالہ! با این وضع ڪہ نباید روزہ بگیرے اونم بدون سحرے و افطارے دُرُس و حسابے. شرمندہ نگاهش ڪردم:شرمندہ ام خالہ...میدونم چقدر این لیواناتونو دوست داشتین! خندید:فداے یہ تار موت عزیزم! قضا بلا بود! باز زبانم خواست بچرخد ڪہ آن هم چہ بلایے! اگر بدانے چہ بلایے پشت در خانہ ات ڪمین ڪردہ بود! راست میگویے؟! با همین یڪ لیوان بلورے میتوان شرِ اعتماد را ڪم ڪرد؟! یعنے پس فردا ساعت یازدہ ظهر رفع و رجوع شد؟! اما بہ جایش خم شدم تا تڪہ هاے لیوان را جمع ڪنم،همین ڪہ خم شدم محراب با صدایے خش دار گفت:لطفا دس نزنین! چند ثانیہ بعد ڪنار صندلے ام زانو زد و تڪہ هاے لیوان را برداشت. سپس سرش را بالا گرفت و بہ چشم هایم خیرہ شد. چشم هایش صدا داشتند،حرف مے زدند! پس چرا سر ڪلاس درس بہ ما گفتہ بودند انسان فقط با زبان مے تواند سخن بگوید؟! چرا گفتہ بودند فقط حنجرہ صوت دارد؟! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• j๑ïท➺°.•@Sarall 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر لینک هردو کانال جایز است
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . پس این چشم هاے پر سر و صدا چہ میگفتند؟! چرا عینا بہ چشم هایم مے گفتند "یہ چیزے شدہ ڪہ بہ من نمیگے!" "با پنهون ڪارے حل نمیشہ دختر حاج خلیل!" بہ جان حاج بابا ڪہ "دختر حاج خلیل" را هم مثل زبانش غلیظ گفتند و ڪشدار! با همان تمسخر و نیت! پس یازدہ دوازدہ سال درس خواندن ما ڪشڪ بود و هیچ؟! ڪہ یڪ جفت چشم یڪ ڪارہ بیایند زحمات معلم ها و ما را بہ باد بدهند با صدایشان؟! چشم هاے من برایش جوابے نداشتند،چشم گرفتم از چشم هایش! سرے تڪان داد و بلند شد. ریحانہ لبخند محزونے زد:چے میخورے برات بڪشم؟! سرم را تڪان دادم:هیچے عزیزدلم سیر شدم! سپس رو بہ جمع گفتم:نوش جونتون! خالہ دستت درد نڪنہ! همہ متعجب نگاهم ڪردند،محراب با جارو و خاڪ انداز بلندے ڪنارم آمد. خواستم از پشت میز بلند بشوم ڪہ عموباقر جدے گفت:ما رسم نداریم تا ڪسے غذاشو تموم نڪردہ بقیہ از سر سفرہ ڪنار برن. شما ڪہ رسم و رسوم خونہ ے ما رو میدونے رایحہ خانم! نگاهے بہ جمع انداختم و دوبارہ سرجایم نشستم:بلہ عمو! عذر میخوام حواسم نبود! محراب با زبان لبش را تر ڪرد و با دقت ڪنار پایم را جارو زد،خجالت زدہ نگاهے بہ صورتش انداختم و گفتم:عذر میخوام! وظیفہ ے من بود ڪہ شما زحمتشو ڪشیدین! ابرو بالا انداخت و این بار چشم هایش گفتند "چہ لفظ قلم و عجیب! از شما بعیدہ دختر حاج خلیل!" سپس سرجایش برگشت،خالہ ماہ گل رو بہ ریحانہ گفت:این خانم دڪتر ما اصلا بہ فڪر خودش نیس! ریحان جانم براش فسنجون بڪش ڪہ میدونم خیلے دوس دارہ! ریحانہ گفت:چشم! محراب نیم نگاهے سمت ما انداخت و لب زد:قرمہ سبزے! ریحانہ متعجب نگاهش ڪرد و انگار چیزے یادش بیاید با خندہ گفت:ولے بین فسنجون و قرمہ سبزے،رایحہ قرمہ سبزیو انتخاب میڪنہ! الناز نگاهے بہ محراب انداخت و سپس بہ من لبخند ڪم رنگے زد! _پزشڪے میخونین؟! متعجب از زبان باز ڪردن و سوالش جواب دادم:خیر! ان شاء اللہ از سال دیگہ! _موفق باشے! من پرستارے میخونم. هم رشتہ ے من هم رشتہ ے شما خیلے علاقہ و تلاش میخواد! بہ نشانہ ے مثبت سر تڪان دادم:بعلہ! البتہ رشتہ ے شما بیشتر! خالہ ماہ گل هم تایید ڪرد:اصلا مهربونے و محبت از صورت الناز جان مے بارہ! لبخند زدم:خیلے! ریحانہ بشقاب حاوے برنج و قرمہ سبزے را مقابلم گذاشت. تشڪر ڪردم و بہ زور چند قاشق خوردم‌. انگار هر قاشق غذا،سنگ مے شد و سر معدہ ام‌ تلنبار. بحث را مردهاے جمع در دست گرفتہ بودند. پس از صرف افطارے همہ بہ نماز جماعت ایستاند. من هم پشت سرشان روے زمین نشستم و نمازم را نشستہ خواندم‌. خالہ ماہ گل مدام دور و بر الهام خانم و الناز مے چرخید. حدود ساعت دوازدہ بزرگترها رضایت دادند مهمانے تمام بشود و هرڪس بہ خانہ ے خودش برود. بعد از پایان مهمانے وقتے خالہ ماہ گل از محراب پرسید:دیدیش؟! نظرت چیہ؟! محراب خجول و محڪم گفت:من ڪسیو ندیدم مامان! •♡• پس فردا صبح رسید! پس فردا ساعت دہ صبح نزدیڪ بہ یازدہ! بے رمق روے تخت نشستہ بودم و متفڪر بہ زمین نگاہ میڪردم،بہ زور خودم و ریحانہ را راضے ڪردہ بودم ڪہ براے چند سوال و جواب سادہ احضار شدہ ام! خواستم چیزے بہ حاج بابا نگوید تا بروم و برگردم ببینیم مزہ ے دهان اعتماد چیست! بہ ریحانہ نگفتہ بودم اما تہ دلم مے ترسیدم. مے ترسیدم از در ڪمیتہ رد بشوم و دیگر باز نگردم! مے ترسیدم اعتماد دست روے عفت دختر حاج خلیل گذاشتہ باشد! تنم لرز گرفتہ و دمایش از دست رفتہ بود. مثل جسمے ڪہ سال ها قبل روح و علایم حیاتے ترڪش ڪردہ باشند! مانتوے آبے نفتے سادہ اے تن ڪردہ بودم و روسرے حریر مشڪے! موهایم را هم ڪامل پوشاندم. ڪسے در ذهنم میگفت ڪاش عینڪ دودے هم بزنے! ڪاش این چشم ها ڪہ اعتماد را تحریڪ ڪردہ را هم پنهان ڪنے! روز قبل با زهرا تماس گرفته بودم و خواستم ڪہ راس ساعت دہ صبح بہ دنبالم بیاید و از جایے ڪہ میخواستیم برویم بہ ڪسے حرفے نزند! ماجرا را مفصل برایش تعریف ڪردم ڪہ فریادِ عصبانیت و سرزنش هایش بلند شد! با دو سہ جملہ جوابش را دادم "حواسم هس زهرا! فڪ ڪردے من نمیفهمم عمو اسماعیلو ڪشتن براے این ڪہ ما نترسیم حاج بابام و محراب صداشو درنمیارن؟! نہ! منم حالیمہ! نمیخوام حاج بابام مثل عمو اسماعیل..." صداے زنگ در ڪہ بلند شد رعشہ بہ تنم افتاد! چند لحظہ بعد ریحانہ گفت:آبجے! زهرا اومدہ! عصاهایم را زیر بغل زدم و از اتاق خارج شدم،ترس و دلهرہ در چشم هاے ریحانہ خانہ ڪردہ بود. لباس بیرون پوشیدہ بود،متعجب پرسیدم:تو ڪجا میرے؟! چانہ اش لرزید! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• j๑ïท➺°.•@Sarall 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر لینک هردو کانال جایز است
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . _با شما میام! نخوا ڪہ نیام! _باشہ ولے بہ یہ شرط! _چہ شرطے؟! _داخل نمیاے! با زهرا بیرون وایمیسے باشہ؟ سر تڪان داد:باشہ! از پذیرایے گذشتیم و وارد حیاط شدیم. مامان فهیم ڪنار حوض ایستادہ بود. انگار نگران بود! _حالا نمیشہ امروز برون نرین؟! دلم شور افتادہ! ته دلم خالے شد،مادرها در سینہ دو قلب دارند! یڪے قلب خودشان است و دیگرے اصلے از قلب فرزندشان! شاید براے همین است ڪہ احوالات و اتفاقات زودتر بہ مادرها وحے مے شود! بہ زور بہ رویش خندیدم:اگہ اتفاقے بخواد بیوفتہ تو خونہ ام میوفتہ! برامون یہ آیت الڪرسے بخون و دعا ڪن دلت آروم میگیرہ! زیر لب آیت الڪرسے خواند و بدرقہ ے راهمان ڪرد. همراہ ریحانہ از خانہ خارج شدیم و با زهرا بہ سمت خیابان اصلے حرڪت ڪردیم. ماشینے گرفتیم و مقصد را گفتیم،در طول مسیر زهرا و ریحانہ مدام تہ دلم را خالے مے ڪردند و مے گفتند برگردیم و بہ بزرگترے اطلاع بدهیم‌. وقتے دیدند بے اعتنا هستم،خستہ شدند و سڪوت ڪردند. بہ مقصد ڪہ رسیدیم ڪرایہ را حساب ڪردم،نزدیک ساختمان ڪمیتہ پیادہ شدیم. نگاهے بہ در بزرگ سبز پستہ اے رنگ انداختم و آب دهانم را فرو دادم. بہ زهرا چشم دوختم:همین دور و ور باشین! اگہ تا نیم ساعت دیگہ برنگشتم بہ حاج بابا خبر بدین! اشڪ هاے ریحانہ جارے شد:منم باهات میام! اخم ڪردم:نہ اصلا! بعید میدونم اعتماد بخواد ڪارے ڪنہ فقط میخواد شاخ و شونہ بڪشہ. براے اطمینان بهترہ شما بیرون باشین ڪہ اگہ لازم شد بہ ڪسے خبر بدین. زیادم تو دید نگهبان و مامورا نپلڪین یہ جایے دورتر از ساختمون وایسین. لبخند زدم،نمیدانم چقدر نامطمئن بودنش معلوم بود! _فعلا بچہ ها! زهرا با لبخند آرامش بخشے جوابم را داد:خدا بہ همرات عزیزم! حواست باشہ اگہ ڪار بہ جاے باریڪ ڪشیدہ شد تو هیچے نمیدونے و اتفاق اون روز تصادفے بودہ! هیچ ڪمڪے بہ محراب نڪردیو فقط از اعتماد ترسیدہ بودے همین! سرم را تڪان دادم،عصا زنان مقابل در ایستادم و تقہ اے بہ آن زدم. چند لحظہ بعد در ڪوچڪے ڪہ از میان در بزرگ باز میشد،گشودہ شد. مردے قد بلند و درشت اندام ڪت و شلوار بہ تن و ڪراوات زدہ مقابلم ایستاد. چشم هایش خالے از حس بودند. قبل از این ڪہ چیزے بپرسد سریع گفتم:سلام! با آقاے اعتماد قرار داشتم! سر تڪان داد:خانم نادرے؟! _بلہ! در را ڪامل باز ڪرد:جناب اعتماد منتظرتون هستن! آب دهانم را فرو دادم و از در عبور ڪردم،جلوتر از من راہ افتاد:دنبالم بیاین! ابرو بالا انداختم و در دل گفتم "چہ لفظ قلم حرف میزنہ!" بہ زحمت خودم را دنبالش ڪشیدم،اطرافم خلوت بود و تنها دیوارهاے آجرے دیدہ میشد و چند پنجرہ با نردہ هایے هم رنگ در ورودے. ڪمے بعد نزدیڪ درے رسیدیم،سر در تابلوے بزرگے با نشان شیر شمشیر بہ دست نصب شدہ بود. نوشتہ ے روے تابلو دوبارہ تنم را لرزاند! "ڪمیتہ مشترڪ ضد خرابڪارے ساواڪ_شهربانے ڪشور شاهنشاهی" نگاهم را از تابلو گرفتم و بہ مرد راهنما دوختم،وارد راهرو شدیم. ڪف زمین موزاییڪ بود و نم ناڪ! خیس و خیلے تمیز! صداهایے بہ گوش مے رسید،صداے فحش،فریاد،نالہ و گریہ... نفسم از شدت اضطراب ڪمے تنگ شد،هم زمان صداے ڪشیدہ شدن شے اے در گوشم و بویے شبیہ بہ بوے خون در بینے ام پیچید! سر ڪہ بلند ڪردم دیدم مامورے،یقہ ے پیراهن طوسے رنگ مردے غرق خون را در دست گرفتہ و دنبال خودش مے ڪشید! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• j๑ïท➺°.•@Sarall 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر لینک هردو کانال جایز است
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . مرد زخمے ڪہ از ڪنارم رد شد تنم لرزید،قلبم لرزید،روحم لرزید. در خودم مچالہ شدم! سریع چشم از آن دو گرفتم و نگاهم را بہ موزاییڪ هاے نم دار دوختم... موزاییڪ هاے خیس و تمیز،آنقدر تمیز ڪہ موقتا رد خون از چهرہ یشان پاڪ شدہ بود‌... بہ انتهاے راهرو ڪہ رسیدیم مرد ایستاد و درے را باز ڪرد. _بفرمایین! مردد وارد اتاق شدم،پشت سرم آمد. نگاهے بہ اتاق انداختم. اتاق ڪوچڪے بود با دیوارهاے خاکستری رنگ،تیرہ،بے روح و خوفناڪ! تنها یڪ لامپ از سقف آویزان بود ڪہ بہ همین دلیل اتاق خیلے ڪم نور بہ نظر مے رسید. انگار نہ انگار بیرون از این اتاق روز بود نہ شب! میز چوبے اے وسط اتاق قرار داشت ڪہ اعتماد پشت آن نشستہ بود. روے میز تلفنے سیاہ رنگ و پرچم ڪوچڪے قرار داشت. روے دیوار پشت سر اعتماد هم عڪسے از رضاشاہ و محمدرضا شاہ نصب شدہ بود. مقابلش پروندہ اے قرار داشت،نگاهش ڪہ بہ من افتاد پروندہ را بست و بلند شد. تڪانے بہ گردنش داد:سلام! خوش اومدین! مردے ڪہ همراهم آمدہ بود گفت:با من امرے ندارین قربان؟! _میتونے برے! فقط قبل رفتن از خانم بپرس چے میل دارن! سریع گفتم:روزہ ام! اعتماد گفت:پس هیچے برو. مرد نگاهے بہ من انداخت و گفت:دو نفر خانم هم همراهشون بودن،بیرون از ساختمون وایسادن! اعتماد همانطور ڪہ صندلے گوشہ ے اتاق را برداشت و مقابل میزش گذاشت گفت:ازشون دعوت ڪنین بیان داخل! نفس در سینہ ام حبس شد،ادامہ داد:اگہ تمایل نداشتن اصرار نڪن و بگو تا چند دیقہ دیگہ خانم نادرے میان! نفس آسودہ اے ڪشیدم،مرد "چشمی" گفت و از اتاق خارج شد. اعتماد پشت میزش نشست و بہ صندلے رو بہ روے میز اشارہ ڪرد:بشینین. روے صندلے نشستم،نگاهش را بہ چشم هایم دوخت:میدونم ڪہ اینجا جاے مناسبے براے دعوت یہ خانم نیس،خصوصا خانمے مثل شما! ابرو بالا انداختم:خب! لبخند ڪجے زد:ولے خب لازم بود اینجا رو ببینین! البتہ بخشے از اینجا! سلولا و حیاط رو ندیدین. قلبا راضے نیستم چشماتون هرچیزیو ببینہ! حیفہ! آب دهانم را فرو دادم:اصل مطلب جناب اعتماد؟! لبخند پر رنگے زد:خواستم اینجا رو ببینین ڪہ مسائل مهمو بہ شوخے نگیرین! مسئلہ ے امنیت ڪشور و آرامش مردم شوخے بردار نیس بانو! بهترہ از بعضے ڪارا و افراد دور باشین! با اعتماد بہ نفس لبخند مطمئنے زدم و جواب دادم:ممنون از لطفتون! تو ڪارے دخالت ندارم ڪہ ضد امنیت ڪشور و آرامش مردمم باشہ! پیشانے اش را بالا انداخت:بسیار عالے! پس لازم نیس بیشتر از این اینجا بمونین میتونین تشریف ببرین! متعجب نگاهش ڪردم:دیگہ ڪارے با من ندارین؟! سر پا ایستاد:نہ! تا دم در همراهے تون میڪنم. از روے صندلے بلند شدم و بہ سمت در قدم برداشتم. اعتماد در را باز ڪرد و برگہ ے ڪوچڪے بہ سمتم گرفت:این شمارہ ے منزلمہ! بے رغبت شمارہ را از دستش گرفتم و پرسشگر بہ صورتش خیرہ شدم. _میخوام هرچہ سریع تر این قرار اولیہ رو جبران ڪنم! هر زمان و هر جا ڪہ شما مناسب بدونین. منتظر تماستون هستم‌. در دل گفتم "پس این پیش زمینہ ے قرار بعدے و زهره چشم گرفتن بود!" سر تڪان دادم و محتاطانہ گفتم:اگہ اجازہ بدین ڪمے فڪ ڪنم و بعد از ماہ مبارڪ تماس بگیرم؟! صورتش را ڪمے بہ صورتم نزدیڪ ڪرد! _باشہ! پاشا! بہ اسم ڪوچیڪ صدام ڪنین راحت ترم! از اتاق بیرون آمدم و بدون توجہ گفتم:خدانگهدار! ڪنارم آمد:بگم یڪے از همڪارا برسونتتون؟ _نہ خیلے ممنون! بہ در ورودے راهرو ڪہ رسیدیم مودبانہ گفت:خوشحال شدم! روز خوش خانم نادرے! بہ زور لبخند ڪم رنگے زدم:روز خوش! وارد حیاط ڪہ شدم نفسم را با شدت بیرون دادم و گفتم:آخ خدا! آخ! دوبارہ صداے نالہ ها بہ گوشم خورد،خودم را با شتاب از آن جاے نحس و پر از سیاهے بیرون ڪشیدم. از در ڪمیتہ ڪہ بیرون آمدم دیدم ریحانہ و زهرا مضطرب بہ در خیرہ شدہ اند و حافظ محڪم محراب را نگہ داشتہ و محراب تقلا مے ڪند ڪہ حصار دست هاے حافظ را بشڪند! گیج از حضور حافظ و محراب در جا خشڪم زد،چشم محراب ڪہ بہ من افتاد رگ متورم گردنش برجستہ تر شد و صورتش سرخ تر! حافظ را هل داد و بہ سمتم خیز برداشت،فریاد ڪشید:تو اینجا چے ڪار میڪنے رایحہ...؟! . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○ j๑ïท➺°.•@Sarall 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر لینک هردو کانال جایز است
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . پوزخند زدم:تشڪر ڪہ نمے ڪنے حداقل طلبڪار نباش! _بابت ڪنجڪاوے بے مورد و سرخود بودنت باید تشڪر ڪنم؟! بابت این ڪہ ممڪن بود یہ بلایے سر خودت بیارے یا منو عمو خلیل و چند نفر دیگہ رو تو هچل بندازے؟! راس میگے! ڪلے تشڪر بهت بدهڪارم! برا چے پا شدے اومدے اینجا؟! دندان قورچہ اے ڪردم،سرد بہ چشم هایم نگاہ ڪرد:بے ڪم و ڪاست تعریف ڪن! پوفے ڪردم و ماجراے شب افطارے و صحبت هاے چند دقیقہ پیش اعتماد را برایش شرح دادم. در فڪر فرو رفتہ بود ڪہ دهان ریحانہ لق زد! _ازش نپرسیدے چرا قاب عڪستو برداشتہ؟! محراب نگاهے بہ صورتم انداخت و پرسید:ڪدوم قاب عڪس؟! بے رغبت جواب دادم:اون روز ڪہ اومدن خونہ مونو گشتن،اعتماد قاب عڪسے ڪہ تو اتاقم بودو برداش. خواستہ بود بفهمم ڪہ متوجهم شدہ! دندان هایش را روے هم قفل ڪرد و ڪمے با دندان لبش را جوید. چند لحظہ بعد بہ حافظ گفت:بہ رابطمون بگو آمار و آدرس اعتمادو دربیارہ! حافظ نگاهے بہ محراب انداخت:بهترہ فعلا واڪنشے نشون ندیم! _ڪاریو ڪہ خواستم انجام بدہ! سپس انگشت اشارہ اش را بہ سمتم گرفت و تڪان داد:واے بہ حالت! تاڪید میڪنم واے بہ حالت اگہ باز بے خبر ڪارے انجام بدے! تو این مدت از جلو چشام جُم نمیخورے تا آبا از آسیاب بیوفته‌. اون شمارہ رم بدہ من! اخم ڪردم:و اگہ برخلاف این بخوام؟! خونسرد گفت:اونوقت بقیہ ش با عمو خلیلہ،خیال همہ ام راحت میشہ! ریحانہ با چشم و ابرو اشارہ ڪرد ڪہ ڪاغذ شمارہ را بدہ! زهرا هم لب زد:چارہ اے ندارے! مردد ڪاغذ مچالہ شدہ را از جیب مانتویم بیرون ڪشیدم و بہ سمت محراب گرفتم. مشتش را مقابلم گشود،مشتم را باز ڪردم و ڪاغذ روے خطوط نامنظم ڪف دستش جا خوش ڪرد‌. سریع دستش را بست و ڪنار ڪشید. از آینہ ے جلو نگاهے بہ صورتم انداخت،بہ صورتم ڪہ نہ...بہ چشم هایم... نمیدانم چرا احساس ڪردم تازہ این چشم ها را دیدہ ام...شاید هم تازہ این چشم ها را ڪشف ڪردہ بودم... براے اولین بار از نگاهش خجالت ڪشیدم،چشم هاے او هم رنگ شرم گرفتند! گونہ هایم مثل شڪوفہ هاے درخت انارِ حیاط پشتے شان گل دادند و سرخ شدند. سرم را بہ زیر انداختم و بہ خودم نهیب زدم:ڪہ چے این ادا اصولا؟! این محراب همون محرابہ! همون محراب این هیجدہ سال ڪہ چشم دیدنشو نداشتے! یعنے ندارے...! •♡• چهار روز از ماجراے رفتنم بہ ڪمیتہ گذشتہ و ظاهرا همہ چیز آرام بود ڪہ خبر آتش زدن سینما رڪس آبادان توسط معترضان در شهر پیچید! البتہ من و مامان فهیم قصہ را از فریادهاے مهین خانم،همسایہ ے سر ڪوچہ ے مان شنیدیم! پسر و عروسش آن شب در سینما بودند،خبر را پدر عروسش برایش آوردہ بود... هر دو در آتش سوختہ بودند،همہ متأثر از اتفاقے ڪہ براے هموطنان آبادانے رخ دادہ،بودند. گرد غم و مردگے روے سر محلہ نشست،نہ تنهاے روے سر محلہ ے ما ڪہ روے سر تهران و تمام ایران این گرد ماتم نشستہ بود. نمیدانم چرا وقتے ڪہ حاج بابا از ڪشتہ شدن سیصد و هفتاد و هفت نفرے ڪہ پشت درهاے بستہ ماندہ بودند گفت،از دوستان محراب ترسیدم. از محراب و حاج بابا هم ڪمے ترسیدم... اگر ڪار انقلابے ها یا بہ قول ساواڪ،خرابڪارها بود پس فرق آن ها با امثال اعتماد چہ بود؟! چندبار جلوے حاج بابا خواست بہ زبانم بیاید ڪہ این چہ نوع حق خواهیست ڪہ بہ گلو نرسیدہ قورتش دادم! همہ جا صحبت از فاجعہ ے سینما رڪس بود،دولت مستقیما مسئولان آتش سوزے را آشوبگران و خرابڪارها معرفے ڪردہ بود! اما امام در بیانیہ اے ڪہ براے تسلیت منتشر ڪرد ساواڪ را مسئول این اتفاق دانست. زمزمہ ها بہ گوش مے رسید ڪہ آبادان یڪ سرہ سیاہ پوش شدہ و نیمہ تعطیل. مردم معتقد بودند ساواڪ بہ این جنایت دست زدہ تا انقلابیون را بدنام ڪند. بعد از بیانیہ ے امام دلم آرام گرفت ڪہ ڪار هم فڪران محراب نبودہ! روزها بہ ڪندے از پے هم مے گذشتند،شاید هم در نظر من زمان ڪند گذر مے ڪرد! خودم را مشغول درس خواندن ڪردہ و با وضعیت پایم خانہ نشین بودم. بہ روزهاے پایانے ماہ مبارڪ رسیدہ بودیم،از آن روز بہ بعد محراب را ندیدہ بودم. هربار ڪہ صداے خالہ ماہ گل در خانہ ے مان مے پیچید دلم میخواست پشت بندش صداے عموباقر و محراب هم بیاید! از این تغییر حالت گیج بودم،انگار تازہ محراب را دیدہ بودم! انگار محراب تنها مرد دنیا بود! وقتے خالہ ماہ گل گفت چند روزیست ڪہ محراب بہ خارج از شهر رفتہ تا بہ بچہ هاے ڪورہ هاے آجرپزے درس بدهد و ڪنارشان باشد،یڪ جورے شدم! یڪ جورے ڪہ وقتے چند روز از خانہ و مامان فهیم و حاج بابا دور مے ماندم میشدم،یڪ جورے ڪہ وقتے از سر و ڪلہ زدن با ریحانہ محروم میگشتم و برایش دلتنگ! از طرفے دلخور شدم! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• j๑ïท➺°.•@Sarall 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر لینک هردو کانال جایز است
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . خودش گفتہ بود حق ندارم از جلوے چشم هایش جُم بخورم آنوقت براے چند روز از تهران رفتہ بود و سایہ ے چشم هایش را هم از من دریغ ڪردہ بود...! در این بین خالہ از الناز هم حرف زد،نگاهم بہ ڪتاب بود و گوش هایم بہ خالہ ماہ گل! مامان ڪلے از آن شب و نجابت الناز و خونگرمے الهام خانم تعریف ڪرد. از دست مامان فهیم ڪمے ناراحت شدم. این وسط مامان و ریحانہ شدہ بودند دایہ ے مهربان تر از مادر! خالہ ماہ گل زبان باز ڪرد:باقرم خیلے از اصالت و آبروے حاج فتاح تعریف میڪنہ،خود النازم ڪہ عین یہ تیڪہ ماہه نہ فهیمہ؟! مامان با لبخند سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان داد و دوبارہ با قاشق چوبے شلہ زرد را هم زد. بہ یڪ بارہ خالہ از من یاد ڪرد:راستے رایحہ جانم پات بهترہ؟ آتلشو ڪے باز میڪنے؟ ڪتاب را از مقابل صورتم ڪنار زدم:من ڪہ با پام مشڪلے ندارم بہ نظرم خوب شدہ ولے قرارہ بعد عید فطر بازش ڪنم‌. دستے بہ موهایم ڪہ مثل آبشار روے ڪمرم لغزیدہ بودند ڪشید. دوبارہ بحث الناز را از سر گرفت. _میگم فهیمہ! انگار محراب رغبتے بہ این وصلت ندارہ. ابرو بالا انداختم و دوبارہ ڪتابم را مقابل صورتم گرفتم. مامان سوال مرا از خالہ بلند پرسید‌! _چرا خواهر؟ چیزے گفتہ؟ خالہ متفڪر گفت:نہ ولے اون شب جلوے شما ازش پرسیدم نظرت راجع بہ الناز چے بود جواب داد من ڪسیو ندیدم! بحث خواستگارے ام ڪہ پیش ڪشیدم گفت چرا انقد عجلہ دارین؟! انگار دخترم میخواین سریع شوهرم بدین. بعدشم پاشد رف پیش بچہ هاے ڪورہ هاے آجرپزے! نمیدانم چرا قلبم بہ تقلا افتاد،یڪ جورے ڪہ انگار میخواست بیشتر از یڪ برادرِ اجبارے و نچسب براے محراب جا باز ڪند! شاید هم باز ڪردہ بود و من تمام این مدت بے خبر بودم. مامان از گاز و قابلمہ ے شلہ زرد دل ڪند. _بذا بیاد باهاش حرف بزن قرار مدار خواستگاریو بذار،چند ڪلمہ ڪہ با الناز حرف بزنہ و رفت و آمد ڪنن شاید نظرش عوض بشہ. دختر خانمیہ من ڪہ میگم راسِ ڪار محرابہ! باز تہ دلم یڪ جورے شد! خصوصا از جملہ ے "راسِ ڪار محرابہ!" خالہ ماہ گل روے صندلیِ مقابلم نشست. _چے بگم والا؟!‌ ببینیم ڪے حضرت آقا تشریف فرما میشن تا دوبارہ باهاش صحبت ڪنیم! انگار چیزے یادش افتاد ڪہ اضافہ ڪرد:البتہ باقرم درس میگہ! میگہ محراب تازہ بیست و سہ سالشہ. مثل دور و زمونہ ے ما نیس ڪہ ما بزرگترا براش ببریم و بدوزیم و تنش ڪنیم اگہ دلش رضا نیس اصرار نڪن تا خودش بخواد. مامان فهیم با شیطنت لبخند زد:شاید دلش جایے گیرہ! خالہ متفڪر جواب داد:چیزے بهم نگفتہ. اگہ بود میگفت! مامان دوبارہ سر گاز برگشت و نگاهش را بہ شلہ زرد دوخت. _شاید روش نمیشہ،از بس با حجب و حیاس! و البتہ یڪم مغرور! خالہ ماہ گل شانہ بالا انداخت:چے بگم؟! آب دهانم را با شدت فرو دادم و با قلبے لرزان از جایم برخاستم‌. بہ بهانہ ے درس خواندن از آشپزخانہ بیرون زدم و بہ اتاقم پناہ بردم‌. تپش قلبم چند برابر شدہ بود،اصطلاحات پزشڪے مے گفتند استرس و هیجان زدگے. احساسات مے گفتند آغاز دلدادگے...! •♡• گرہ ے روسرے قرمز رنگم را محڪم ڪردم و پشت میز نشستم،مامان فهیم ظرف شلہ زرد را روے میز گذاشت و گفت:حاج خلیل! حاج باقر! بفرمایین سر میز! از ظهر منو ماہ گل جون داریم با این شلہ زرد ور میریم. بیاین تا از دهن نیوفتادہ. الانہ س ڪہ اذان بگن. حاج بابا و عمو باقر باهم نزدیڪ میز شدند و سر میز روے صندلے هاے مقابل هم نشستند. خالہ ماہ گل و مامان هم ڪنار همسرانشان جا گرفتند و ریحانہ ڪنار من. چیزے تا اذان نماندہ بود،ریحانہ گفت:بہ احتمال زیاد این آخرین افطارے امسال باشہ. مامان فهیم گفت:ان شاء اللہ سال بعدم دور هم از این ماہ مبارڪ فیض ببریم. همہ باهم گفتیم ان شاء اللہ،صداے زنگ تلفن پیچید. ریحانہ بلند شد تا جواب بدهد. عمو باقر از احوالاتم پرسید و این ڪہ چرا این روزها ڪم پیدا و ڪم حرف شدہ ام! نگاهے بہ جاے خالے محراب،ڪنار خالہ ماہ گل انداختم و بہ زور زبان باز ڪردم تا براے عمو باقر بلبل زبانے ڪنم! یڪے دو دقیقہ بعد ریحانہ بازگشت و گفت:داداش محراب بود. گفت یڪم پیش رسیدہ خونہ. دیدہ شما نیستین زنگ زدہ بود بپرسہ ما خبر داریم یا نہ ڪہ گفتم اینجایین بیاد. لبخند روے لب هاے خالہ ماہ گل شڪوفہ زد:چہ بے خبر اومد. همین ظهرے با فهیمہ ذڪر خیرش بود. ریحانہ بہ سمت حیاط رفت تا در را براے محراب باز ڪند. نمے دانم چرا باز قلبم تپش گرفت و تنم ڪرختے! انگار ڪہ صد سال بود عزیزے را ندیدہ نبودم! از این حال خوشم نمے آمد. از باعث و بانے این حال هم... ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• j๑ïท➺°.•@Sarall 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر لینک هردو کانال جایز است
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . لب بہ دندان گرفتم و سر بہ زیر انداختم،چرا بہ یڪ بارہ همہ چیز تغییر ڪردہ بود؟! چرا محرابِ این روزها برایم تازگے داشت؟! در دل استغفراللهے گفتم و خودم را سرزنش ڪردم. نمے شد این حال را پاے بلوغ و دوران نوجوانے گذشت. هجدہ سالگے دیگر سن و سال شیطنت هاے نوجوانے نبود! تجربہ ے عشقِ آب دوغ خیارے را هم سیزدہ چهاردہ سالگے از سر گذارندہ بودم! آن هم نہ نسبت بہ محراب،نسبت بہ یڪے از پسران چیتان پیتان دبیرستان البرز! آن روزها محراب تازہ واردہ دانشگاہ شدہ و قد من از نیم وجب بہ چند وجب رسیدہ بود. گونہ هایم روے پوست سفیدم گل انداختہ بودند و چالہ گونہ ام روے آن گونہ ها شدہ بود مثل قاچ هنداونہ اے شیرین و هوس انگیز در ظهر تابستان! موهاے بافتہ شدہ ام را از زیر دستمال سرم بیرون مے انداختم تا چشم و قلب پسرڪ چیتان پیتان را بہ آتش بڪشند! آخر هم اسم پسرڪ را نفهمیدم،یعنے محراب نگذاشت! نمیدانم از آسمان چندم برایش وحے شد ڪہ دختر حاج خلیل در راہ مدرسہ اش براے خودش یڪ عشق آب دوغ خیارے پیدا ڪردہ! هر روز با ناز ڪیف روے دوش مے اندازد و طنازانہ از آن حوالے رفت و آمد مے ڪند. چشمان عشق آب دوغ خیارے اش هم برق مے زنند و لبخند! حتے یڪ بار هم پسرڪ با تنے لرزان و سرے پایین افتادہ دنبال دختر حاج خلیل تا منیریہ آمدہ و غنچہ ے گل سرخے جلوے پایش انداختہ بود! تا آخر آن سال بہ بهانہ ے ریحانہ ڪہ زیاد پیادہ روے نڪند،اڪثر اوقات ما را از خانہ تا مدرسہ و از مدرسہ تا خانہ با ماشین عمو باقر همراهے ڪرد. حتے چندبار،بہ چشمان غمگینِ عشق آب دوغ خیارے دختر حاج خلیل،نگاہ تند و تیز انداخت! نگاهے ڪہ پسرڪ را دنبال درس و مشقش انداخت و چندماہ بعد هوایش را از سر رایحہ! آن روزها ڪہ من من ڪنان ڪمے با خان جون و مامان فهیم در لفافہ بہ بهانہ ے عشق و دوست پسرهاے هم ڪلاسے هایم از عشق و عاشقے آب دوغ خیارے ام درد و دل ڪردم،خان جون گفت:اینا دوز و ڪلڪ شیطونہ! میخواد دوتا نامحرمو بندازہ بہ جون هم ڪہ آتیش بسوزونہ! بالام! مبادا مثل دوستات بہ حرف شیطونِ خیرہ سر گوش بدے و بذارے سوارت بشہ. البت تو سن و سال شما یہ درد دیگہ ام تو جون آدم ریشہ میزنہ،برا همین ما ڪہ بہ قاعدہ ے شما بودیم خونہ شوور بودیم ڪہ مرد و زن بہ گناہ نیوفتیم! استغفراللہ بگو و شیطونو لعن ڪن! مامان فهیم در سڪوت فقط ریز خندید و چشمڪے تحویلم داد. حالا براے دلم استغفراللہ مے گفتم ڪہ بعد از هجدہ سال یادِ محراب افتادہ بود! یاد محرابے ڪہ بہ خونم تشنہ بود و من نیز هم! با صداے محراب از فڪر و خیال بیرون آمدم،سر بلند ڪردم. تہ ریش گذاشتہ بود و صورتش خستہ بہ نظر مے آمد‌. پیراهن آبے تیرہ با چهارخانہ هاے سیاہ بہ تن داشت و شلوارے سیاہ. همہ جوابش را بلند و صمیمانہ دادند،من هم لب زدم:سلام! اول بہ سمت حاج بابا و عمو باقر رفت و با هر دو مردانہ دست داد. سپس گونہ ے خالہ ماہ گل را بوسید و پر چادر رنگے مامان فهیم را! دوباره ریحانہ ڪنارم نشست،محراب هم رو بہ رویم. نگاهم را بہ استڪان ڪمر باریڪ چایم دوختم و غنچہ ے گل محمدے اے رویش گذاشتم. ریحانہ با خندہ گفت:خوش گذش خان داداش؟! محراب سر حال جواب داد:شما رو نبینم معلومہ ڪہ خوش میگذرہ! ریحانہ مشتش را نزدیڪ دهانش برد و گفت:اِ! اِ! داشتیم؟! سپس رو بہ خالہ ماہ گل ادامہ داد:خالہ! از وقتے گفتے میخواے این داداش ما رو زن بدے خیلے سر زبون دار شدہ! محراب اخم ڪم رنگے میان ابروهایش انداخت و با لحنے طنز گفت:حیام خوب چیزیہ دختر! تو ڪار بزرگترا دخالت نڪن! ریحانہ قصد ڪرد جوابش را بدهد ڪہ صداے خوش اذان پیچید. عمو باقر با خندہ گفت:حالا روزہ تونو باز ڪنین وقت براے بحث زیادہ. بسم اللہ الرحمن الرحیمے گفتم و خرمایے در دهانم گذاشتم. جرعہ اے از چاے داغ نوشیدم و بہ زور سرم را راست نگہ داشتم. سنگینے نگاہ محراب را ڪہ احساس ڪردم چشم هایم را بہ سمتش سوق دادم‌. تا چشم هایم را دید سرش را پایین انداخت و جدے بہ استڪان چایش خیرہ شد،مثل چند لحظہ قبل من! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• j๑ïท➺°.•@Sarall 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر لینک هردو کانال جایز است
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 حاج بابا پرسید:چہ خبرا محراب؟ رو بہ راهے؟! سر بلند ڪرد و چشم بہ حاج بابا دوخت:سلامتے عمو جون! همہ چے خوبہ. قرارہ نماز عید فطرو با بچہ ها بریم تپہ هاے قیطریہ. عمو باقر ڪنجڪاو پرسید:بہ امامت ڪے؟! محراب جواب داد:آیت اللہ مفتح. ریحانہ با شوق گفت:مام با شما میایم. حاج بابا سریع گفت:بہ صلاح نیس! ابرو بالا انداختم:چرا حاج بابا؟! جرعہ اے از چایش نوشید و محڪم گفت:تو ڪہ با این پا از خونہ نمیتونے براے نماز جماعت برے بیرون. ریحانہ میمونہ پیش تو. فهیمہ خانمم لطف میڪنہ با ماہ گل خانم میرہ مسجد محل. محراب خرمایے در دهانش گذاشت:بلہ اینطورے بهترہ! لبم را با زبان تر ڪردم:قرارہ بعد نماز شلوغ بشہ؟! حاج بابا چپ چپ نگاهم ڪرد و محراب سنگین! خالہ ماہ گل همانطور ڪہ لقمہ مے گرفت گفت:خیلے حواستون باشہ. ما ڪہ حریف ڪلہ شق بازیاے شما نیستیم! سپس لقمہ را بہ دست محراب داد. محراب لبخند محبت آمیزے بدرقہ ے چشمان خالہ ماہ گل ڪرد. _عزیزِ من! خودت یادم دادے هیهات منا الذلہ! خالہ ماہ گل پیشانے بالا داد:حرف حساب جواب ندارہ! جرعہ ے دیگرے از چایم نوشیدم،تپش قلبم بیشتر شدہ و سرایت ڪردہ بود بہ مردمڪ چشم هایم! مدام چشم هایم را تشویق مے ڪرد ڪہ محراب را نشانہ بگیرند! محراب بدون توجہ،با ذوق شروع بہ تعریف اخبارِ روزهاے اخیر ڪہ ڪم و بیش از آن ها مطلع بودیم ڪرد. _از وقتے دڪتر آموزگار استعفا دادہ و آقاے شریف امامے اومدہ سرڪار،ڪلے وعدہ وعید بہ مردم دادن. عمو باقر لقمہ اش را قورت داد و میان حرف هاے محراب پرید:حالا دارن بہ وعدہ وعیداشون عمل میڪنن یا نہ؟! شریف امامے گفتہ بود انقد بہ مخالفا امتیاز میدیم ڪہ همہ ے خواستہ هاشون برطرف بشہ و چیزے براے خواستن نداشتہ باشن! محراب سر تڪان داد و پورخند زد:همون روز اول دستور داد ڪابارہ ها و ڪازینوها رو ببندن،تاریخ شاهنشاهے رو هم دوبارہ بہ شمسے برگردوندن‌. حاج بابا هم پوزخند زد:اصل خواستہ ے مردم این نیس! محراب جرعہ اے از چایش نوشید:فعلا ڪہ میخوان با این چیزا دهن مردم یا بہ قول خودشون مخالفا رو ببندن. بہ خیال خودشون با این چیزاے فرعے متعصباے مذهبے و روحانیا ڪوتاہ میان! نمیخوان بفهمن اصل خواستہ ے ما یہ چیز دیگہ س! امام تو بیانہ ش خوب جوابشونو داد! بے ارادہ از سر ڪنجڪاوے و شاید هم تسلایے براے دل خودم از شر اعتماد،پرسیدم:امام چے گفتہ بودن؟! محراب لحظہ اے متعجب نگاهم ڪرد و سپس مردمڪ هاے قهوہ اے اش را بہ گرہ ے روسرے قرمزم دوخت! _گفتہ بودن ڪہ تو محیطے دولت میخواد با ملت آشتے ڪہ تو شهرستانا توپا و مسلسلا دارن مردمے ڪہ حق و حقوقشون و اجراے احڪام اسلامو میخوان،بہ رگبار مے بندن. بستن قمارخونہ ها فقط یہ حقہ براے فریب جناح روحانیونہ وگرنہ مابقے مراڪز فحشا سر جاے خودشون هستن. جناحاے سیاسے و نهضتا نمیتونن و نمیخوان آشتے ڪنن ڪہ آشتے بہ اسارت ڪشیدن مردم و از دست دادن مصالح ڪشورہ. بعدشم ڪہ مردم آتیش مشروب فروشیا و سینماها رو آتیش زدن! بے اختیار لبخند زدم،لبخندے از سر تعجب و امید! تعجب از این ڪہ تا همین یڪے دو ماہ قبل،حق نداشتیم در خانہ جملہ اے راجع بہ این چیزها صحبت ڪنیم چہ برسد بہ این ڪہ بہ راحتے بنشینیم و دستہ جمعے گفتگو راہ بیاندازیم. شاید این ها نشانہ ے تغییر اوضاع بود! و امید براے رو بہ راہ شدن شرایط و ڪمتر شدن قدرت ساواڪ و اعتماد! مردمڪ هاے درشت و براقش دل از گرہ روسرے ام ڪندند و بہ سمت حاج بابا و عمو باقر راهے شدند. _شنیدم از اون شب احیا بہ بعد مردم بہ میدون ژالہ میگن میدون شهدا! شمام اون شب اونجا بودین؟! عمو باقر بہ نشانہ ے منفے سر تڪان داد:ما ڪہ نہ ولے چندتا از بازاریا مجلس علامہ نورے بودن. یہ عدہ از مردم بعد از مجلس داشتن شعار میدادن ڪہ ماموراے مسلح بہ سمتشون تیراندازے میڪنن. دہ نفر شهید شدن،یہ عدہ ام زخمے. محراب با افسوس سرش را تڪان داد:این چند روز ڪہ نبودم چقدر تهران شلوغ شدہ! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• j๑ïท➺°.•@Sarall 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر لینک هردو کانال جایز است
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . مامان فهیم خندید:چقدم تو بے خبرے خالہ! لب هایش بہ لبخند باز شدند:نمیشہ ڪہ بے خبر بود! ریحانہ با شیطنت نگاهش ڪرد:اگہ فردا پس فردا خبرش نپیچید محراب از دسِ راستاے امامہ! لبخندش محزون شد:ما سیاهے لشڪر امامم نیستیم چہ برسہ دست راستش بودن! آخرین جرعہ ے چایم را ڪہ نوشیدم نگاهم را بہ حاج بابا و عموباقر دوختم. _بہ نظرتون با این شرایط اتفاق مهمے مے افتہ؟! گویے محراب منظورم را از نگاہ و لحن صدایم خواند ڪہ با حالت عجیبے بہ چشم هایم خیرہ شد و با اطمینان چشم هایش را بہ نشانہ ے "آره" بست و باز ڪرد! عمو باقر گفت:ان شاء اللہ ڪہ خیرہ! ظلم پایدار نمیمونہ عمو! خیلے وقتہ داریم زحمت میڪشیم و خون میدیم‌‌.این خوناے ریختہ شدہ ثمر میدہ. بے اجر و جواب نمیمونہ! زمزمہ ڪردم:ان شاء اللہ! انگشت هایم را در هم پیچیدم و بہ یڪے دو روز دیگر فڪر ڪردم،یڪے دو روز دیگرے ڪہ مهلتے ڪہ از اعتماد گرفتہ بودم تمام میشد. سر ڪہ بلند ڪردم با نگاہ ڪنجڪاو و پر از آشوب محراب رو بہ رو شدم. یڪ لحظہ ترسیدم ڪہ نڪند چشم هاے من هم صدا داشتہ باشند؟! مثل چشم هاے محراب... نڪند او هم صداے نگاہ مرا مے شنود؟! سریع نگاهم را دزدیدم و مشغول غذا خوردن شدم. بعد از افطار و نماز جماعت هفت نفرہ،منو ریحانہ در حیاط نشستیم و مشغول حل ڪردن جدول شدیم‌. بقیہ هم در پذیرایے راجع بہ اتفاقات و نماز عید فطر بحث مے ڪردند. چند دقیقہ ڪہ گذشت،محراب وارد حیاط شد و نگاهے بہ ما انداخت. سپس بہ سمت در حیاط رفت و خارج شد! زمزمہ ڪردم:بے ادب یہ خدافظے نڪرد! ریحانہ سر بلند ڪرد:شاید میخواد برگردہ. ڪمتر از دہ دقیقہ بعد،محراب بازگشت. مردد بہ سمتمان قدم برداشت و شال سبز رنگ در هم پیچدہ شدہ اے بہ سمتم گرفت. این شال را قبلا در خانہ ے شان دیدہ بودم،شال یڪے از دوستان نزدیڪ و سیدش بود ڪہ در زندان ساواڪ بہ شهادت رسیدہ بود. پرسشگر بہ صورتش خیرہ شدم ڪہ زمزمہ وار گفت:امانتیت! متعجب ابروهاے ڪمانے ام را بالا انداختم و پرسیدم:ڪدوم امانتے؟! _بگیر تا ڪسے نیومدہ! ریحانہ هم گیج بہ محراب نگاہ ڪرد و سپس رو بہ من گفت:باز ڪن ببینیم چیہ؟! شال را ڪہ از دستش گرفتم متوجہ شدم شے چوبے اے درونش جاے گرفتہ. ڪنجڪاو شال را روے پایم گذاشتم و خواستم بازش ڪنم ڪہ محراب سریع وارد خانہ شد! شال را ڪنار زدم و چشم هاے متعجبم روے قاب عڪسم نشست! همان قاب عڪسے ڪہ در آن موهایم صورتم را قاب گرفتہ بودند و لبخندم چال گونہ ام را بہ رخ مے ڪشید. همان قاب عڪسے ڪہ نقطہ ے توجهش چشم هایم بود! همان قاب عڪسے ڪہ اعتماد بہ عنوان غنیمت آن روز از خانہ ے مان برداشت... . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• j๑ïท➺°.•@Sarall 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر لینک هردو کانال جایز است