eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
488 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•°•°• زهرا دختر خوب و شیطون  اما مذهبی ای بود. اون خیلی چادرش رو دوست داشت وبهش معتقد بود. وقتی هم که ازش میپرسیدم چرا چادر میذاری میگفت: _چون باهاش احساس امنیت دارم چون حس آرامش میده بهم و اینکه زیبایی هامو در معرض دید همه نمیذاره و... برام عجیب بود! روز دومیه که شلمچه ایم. طلائیه و هویزه هم رفتیم... همه جا بوی گلاب و خون حس میکردم. تو گلزار شهدای شلمچه بودیم که گفتن گروه تفحص، یک شهید پیدا کردن... همه بی تب و تاب شده بودن... همه داشتن محوطه رو ترو تمیز میکردن. یکی داشت گلاب میپاشید. ویکی هم گل پر پر میکرد... حس غریبی بود! حداقل برای من که اولین باره دارم تجربه میکنم... زهرا رو دیدم که کتاب دعا دستشه و یه گوشه نشسته و اشک میریزه... انگار همه چی داشت برام عجیب میشد! همه چی داشت بوی نویی میگرفت به خودش! _زهرا؟ چی میخونی؟ باچشمای پراز اشکش لبخندی و زدو گفت: _زیارت عاشورا _خب چرا گریه میکنی؟ _نمیدونم...همیشه زیارت عاشورا که میخونم وسطاش به خودم میام و میبینم صورتم خیسه خیسه... _میشه یه کتاب دعا هم به من بدی؟ از تو کیفش یه کتاب دعا درآورد و داد به من تشکری کردم و راه افتادم... گفته بودن شهید رو یک ساعت دیگه میارن. وقت داشتم برای خلوت کردن... چادرمو سفت گرفتم و رفتم بیرون هوا یکم گرم بود. پشت گلزار شهدا منطقه جنگی بود... روبری اون منطقه نشستم و به آسمون نگاه کردم... یهو صدای عبور یه هواپیماو یه ترکش شنیدم! دورو اطرافمو نگاه کردم. نه..! هیچی نبود! بازهم شنیدم! اما بازهم هیچی نبود... حتما توهم زدم! از دست این کارا و خاطرات زهرا! کتاب و باز کردم و زیارت عاشورا رو آوردم... و آروم برای خودم شروع کردم خوندن و سعی میکردم همزمان به معنیشم توجه کنم... (به نام خداوند بخشنده مهربان) (سلام برتو ای اباعبدالله) و... (سلام برتو ای فرزند رسول الله) . . ⬅ ادامه دارد... باران صابری @Roman_mazhabi کپی فقط با ذکر نام نویسنده و دو کانال جایز است❤️ @sarall
📚داستان ❤️ ❤️ در اتاق به صدا در اومد... مامان بود... اسماء جان❓❓❓ ساعت و نگاه کردم اصلا حواسمون بہ ساعت نبود یڪ ساعت گذشتہ بود بلند شدم و درو اتاق و باز کردم جانم مامان   حالتون خوبہ عزیزم آقاے سجادے خوب هستید چیزے احتیاج ندارید از جاش بلند شد و خجالت زده گفت بلہ بلہ خیلے ممنون دیگہ داشتیم میومدیم بیرون 〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊 ایـن و گفت و از اتاق رفت بیرون ب مامان یه نگاهے کردم و تو دلم گفتم اخہ الان وقت اومدن بود❓❓ چرا اونطورے نگاه میکنے اسماء❓❓ هیچے آخہ حرفامون تموم نشده بود نه به ایـن کہ قبول نمیکردے بیان نه به ایـن ک دلت نمیخواد برن اخمے کردم و گفتم واااااا مامان من کے گفتم... صداے یا اللہ مهمونارو شنیدیم رفتیم تا بدرقشون کنیم مادر سجادے صورتمو بوسید و گفت چی شد عروس گلم پسندیدے پسر مارو❓❓ 〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊 با تعجب نگاهش کردم  نمیدونستم چی باید بگم که مامان به دادم رسید حاج خانم با یہ بار حرف زدن که نمیشہ انشااللہ چند بار همو ببینن حرف بزنـن بعد سجادے سرشو انداختہ بود پاییـن اصـلا انگار آدم دیگہ اے شده بود قــرار شد ک ما بهشون خبر بدیم که دفہ ے بعد کے بیان بعد از رفتنشون نفس راحتے کشیدم و رفتم سمت اتاق که بوے گل یاس و احساس کردم 〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 نگاهم افتاد به دستہ گلے که با گل یاس سفید و رز قرمز  تزئین شده بود عجب سلیقہ اے من و باش دستہ گل شب خواستگاریمم ندیده بودم... شب سختے بود انقد خستہ بودم که حتے به اتفاقات پیش اومده فکر نکردم و خوابیدم صب که داشتم میرفتم دانشگاه خدا خدا میکردم امروز کلاسے که با هم داشتیم کنسل بشہ یا اینکہ نیاد نمیتونستم باهاش رودر رو بشم  داشتم وارد دانشگاه میشدم ک یہ نفر صدام کرد سجادے بود بدنم یخ کرد فقط تو خونہ خودمون شیر بودم خانم محمدی.......❓ ◀️ ادامــــہ دارد.... @Sarall
به فاطمه حق میداد، به خودش هم حق میداد، شاید روابط نامشروعی با دخترای دیگه داشته، اما هیچ وقت دختری رو دوست نداشته، همیشه برای رفع این میل سرکشش دست به این کارها زده، کارهایی که از دوران مجردی بهش عادت کرده بود و نمی تونست با ازدواج با فاطمه یکهو روی همه اون عادتها خط بکشه، دختران زیادی رو در آغوش گرفته بود، اما همیشه از این هم آغوشی بوی تعفن احساس میکرد و البته لذتی که براش عادت شده بود و ش.ه.و.ت.ی که آروم گرفته بود، حتی ازدواج با اولین و تنها دختری که عاشقش شده بود و از صمیم قلب دوستش میداشت، نمی تونست مانع اون میلش و ش.ه‌.وت.ش و عادتش بشه. با خودش کلنجار میرفت، نمی دونست چی بگه، امیدوار بود حداقل فاطمه فقط فکر کنه که اون با دخترای دیگه لاس میزنه، دعا میکرد ندونه که این لاس زدن برای رسیدن به اون لذت بوده. فاطمه که سردرگمی سهیل رو دید دلش بیشتر از قبل گرفت، با خودش میگفت آخه چرا؟ مگه من چی کم گذاشتم براش؟ همیشه بهترین لباسهام، بهترین آرایشهام برای اون بوده، چرا باید این طور به من خیانت کنه، جوابی پیدا نمیکرد، به مردی که روزی عاشقش بود اما الان تنها پیکره ای از عشقش مونده بود نگاهی کرد و از جاش بلند شد و رفت توی اتاقش،روی تخت دراز کشید و آروم و بی صدا اشک ریخت. اما سهیل تا صبح نخوابید.... صدای گوشی فاطمه بلند شد که خبر از این میداد که وقت اذانه، به سختی چشمهایی رو که تازه یک ساعت بود به خواب رفته بودند باز کرد، ورم چشمهاش اونقدر سنگین بود که دلش میخواست یکی برای باز شدن چشمهاش کمکش کنه، به جای خالی سهیل توی تخت نگاهی انداخت و آهی از سر حسرت کشید. چی میشد که همه این شنیده ها توهمات یک ذهن بیمار بود؟ اما میدونست که اینها نه توهمه و نه ساخته و پرداخته ذهن بیمار، می دونست همه چیز حقیقت، حقیقت زندگی... زندگی اون و سهیل بعد از یک ربع توی تخت غلطیدن از جاش بلند شد و رفت که وضو بگیره، با خودش فکر کرد سهیل احتمالا دیرخوابش برده و نخواسته بیاد توی اتاق، حتما همون جا روی مبل خوابیده، میدونست که وضع سهیل خیلی بدتر از وضع اون بود... دارد... 📝نویسنده:مشکات j๑ïท➺°.•@Sarall
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . همانطور ڪہ همراہ زهرا در خیابان قدم برمیداشتیم بستہ ے پفڪ نمڪے را بہ سمتش گرفتم،مشتے پفڪ میان انگشت هایش جا داد و گفت:بخوریم و بیاشامیم ڪہ از فردا دیگہ از این خبرا نیس! ماہ رمضون چہ زود رسید! سپس بدون این ڪہ منتظر جوابے از جانب من باشد ادامہ داد:راسے چرا انقد ڪم پیدا شدے رایحہ؟! از وقتے مدرسہ ها تموم شدہ تازہ همو مے بینیم! ابرویے بالا انداختم و جواب دادم:نپرس! درگیر پذیرایے از دو تا عمہ ایم! متعجب پرسید:مگہ تو دوتا عمہ دارے؟! خندیدم:بعلہ! عمہ مهلام و عمہ خدیجہ ے داداش محرابم! "داداش محرابم" را با حالت تمسخر و غلیظ گفتم! تمسخر و نیش ڪلامم از زمانے ڪہ پشت پنجرہ برایم طاقچہ بالا انداخت بیشتر شدہ بود! پشت چشمے نازڪ ڪرد:همون پسر همسایہ تون ڪہ انگار آسمون تپیدہ و این یہ دونہ از وسطش افتادہ زمین؟! پفڪے داخل دهانم گذاشتم و سرم را بہ نشانہ ے تایید تڪان دادم. صورتش را برگرداند:هیچ ازش خوشم نمیاد! دوبارہ سر تڪان دادم:منم همینطور! چانہ ے زهرا گرم شد:یہ جورے قیافہ میگیرہ انگار پسر شاهہ و ڪل مملڪتو آدماش زیر دست ایشونن! لبخند ڪجے زدم:شاید از خصوصیات بچہ هاے دبیرستان البرزہ! پیشانے اش را بالا داد و با اشتیاق پرسید:دبیرستان البرز درس خوندہ؟! _اوهوم! _عجب! پس میخواد از این دولتیا و سیاستمدارا بشہ! آخہ اڪثر پسرایے ڪہ دبیرستان البرز درس میخونن دنبال سیاستن! شانہ بالا انداختم:نمیدونم! فعلا ڪہ تازہ دانشگاهشو تموم ڪردہ و تو یہ مدرسہ تدریس میڪنہ،حرفے از سیاست نزدہ! _ولش ڪن! داشتے از پذیرایے از عمہ ها مے گفتے. خندیدم:عمہ خدیجہ ے ایشون ڪہ یہ ماہ بیشترہ تشریف آوردہ و انگار خیال رفتن ندارہ! البتہ پسرشو بهونہ میڪنہ ڪہ ڪارش زیادہ و فعلا نمیتونہ مرخصے بگیرہ بیاد دنبالش. بہ عمو باقر و محرابم نمیخواد زحمت بدہ! از طرفے هم...انگار منو براے پسرش زیر نظر گرفتہ. یہ چیزایے ام بہ مامانم گفتہ. زهرا با شیطنت نگاهم ڪرد:جالب شد! پسرہ رو دیدے؟ ڪمے فڪر ڪردم و گفتم:نہ! یعنے آخرین بار ڪہ دیدمش هف هش سال پیش بود،فڪ ڪنم اون موقع هیفدہ هیجدہ سالش بود. نزدیڪ پارڪ شاهنشاهے رسیدیم،در حالے ڪہ بہ سمت پارڪ پیش مے رفتیم زهرا پرسید:اگہ بیاد خواستگاریت خیال ازدواج دارے؟! نگاهم را بہ درخت هاے بلند چنارِ سرسبز گرہ زدم. _فعلا ڪہ نہ! حداقل تا زمانے ڪہ تڪلیف دانشگاہ رفتنم مشخص بشہ! بستہ ے پفڪ را از دستم ڪشید. _تو ڪہ نمیخورے بدہ بہ من! سپس ادامہ داد:منم بہ مامانم همینو میگم! میگم گذش اون دوران ڪہ تا یہ سنے دختر باید ازدواج میڪرد. تازہ هیجدہ سالمونہ چہ خبرہ؟! بہ نیمڪتے رسیدیم،هر دو نشستیم. باد گرم بہ صورتم ضربہ اے زد و گذشت! موهاے خرمایے رنگ زهرا مرتب شانہ و روے دوشش افتادہ بود. صورت سبزہ اش نمڪے بود و چشم هاے عسلے رنگش برق دار. ابرو بالا انداخت:چیہ خانم نادرے؟! دارے با چشات منو میخورے! خندیدم:دارم تو دلم تصدق چشاے عسلیت میرم خواهر! شاید براے داداش محرابم پسندیدمت! لبخند ڪجے زد:اوہ اوہ! داداش محرابت ارزونے خودت!جالبہ مامانِ من عاشق چشاے تو شدہ! با شیطنت لبخند زدم،لبخند عمیقے ڪہ چال گونہ ام را بہ نمایش میگذاشت! _جدا؟! _بلہ جدا! همین چند روز پیش ذڪر خیرت بود. مامان میگف هر لحظہ منتظرم ببینم این چشم آهویے تو دام ڪدوم شڪارچے مے افتہ! میگہ چش و ابروے مشڪے یہ چیز دیگہ س! دستے بہ روسرے صورتے رنگم ڪشیدم:خب راس میگہ! از بس با سلیقہ س! حیف ڪہ مامانت پسر ندارہ! _ایش! اینا رو ول ڪن آهو جون! خبرا رو شنیدے؟! ڪنجڪاو بہ صورتش چشم دوختم:ڪدوم خبرا؟! شروع ڪرد با آب و تاب بہ تعریف ڪردن. _درگیرے مشهد دیگہ! دو هفتہ پیش مردم اطراف صحن امام رضا و حیاط مدرسہ نواب جمع شدہ بودن و شعار مے دادن. انگشت اشارہ ام را روے بینے ام گذاشتم:هیس! آرومتر! قلبم بہ تپش افتاد و باز ترس آن انبارے بہ جانم افتاد! از تن صدایش ڪاست:تو حرم بہ مردم تیراندازے ڪردنو خون و خون ریزے راہ انداختن. بابام میگہ پهلوے دیگہ دووم بیار نیس! آخراشہ! امروزم ڪہ ظاهرا تدارڪ جشن سالگرد قیام مشروطہ رو دیدن! دلم در هم پیچید،مثل رخت هاے چرڪے ڪہ مامان فهیم توے تشت مے ریخت و مدام و با زور چنگشان میزد! آب دهانم را فرو دادم:زهرا! تو رو خدا تو یڪے دیگہ از سیاست با من حرف نزن! نبودے ببینے ساواڪیا عمو اسماعیلو با چہ وضعے از خونہ ش بردن! چہ بد و بیراہ و ڪتڪے نثار زن و بچہ ش ڪردن! الان دو سہ ماهہ هیچ خبرے ازش نداریم! دل نگران حاج بابا و عموباقرم! اینا از آزادے بیان و فلان رسم و بهمان رسوم اروپا حرف میزنن اما جز سر و تن لختیش خبرے نیس! تو رو خدا جلوے زبونتونو بگیرین! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام هردو کانال جایز است •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• j๑ïท➺°.•@Sarall
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . نفس عمیقے ڪشیدم:خُلقمو تنگ ڪردے زهرا! دوبارہ دل آشوب شدم. پاشو بریم! اخم ڪرد:اے بابا! تازہ اومدیم. از جا ڪہ بلند شدم بہ اجبار روے پاهایش بلند شد. پلاستیڪ پفڪ را داخل سطل زبالہ انداخت و گفت:یعنے وضع مملڪتت برات مهم نیس؟! پوفے ڪردم:نگفتم مملڪتم برام مهم نیس ولے فعلا حاج بابام برام مهمترہ! سن و سالے دارہ از حاج بابام میگذرہ جوونا تو این عرصہ جلو باشن بهترہ! _منو توام یڪے از اون جوونا! نفسم را بیرون دادم با چاشنے ڪمے حرص! _روش فڪ میڪنم! خوب شد؟! •♡• نگاهم را بہ رو بہ رو دوختہ بودم و طمأنینہ قدم بر مے داشتم. تازہ از زهرا جدا شدہ بودم و تنها بہ سمت خانہ باز میگشتم. عمو سهراب دو روز بعد از آمدن عمہ مهلا و امیرعباس،بہ تهران آمد و خانہ ے مرحوم حاج تهرانے را سند زدند. چند روزے درگیر ڪمڪ بہ اسباب ڪشے عمہ بودیم تا جاگیر شود،سماء هم از تبریز آمد و سہ چهار روزے تهران ماند و رفت. عمہ خدیجہ هم ڪہ زمزمہ هایش را بہ گوش مامان فهیم رساندہ بود و التماس دعا داشت! مامان هم تہ و توے علے،پسر عمہ خدیجہ را درآوردہ بود اما بہ روے خودش نمے آورد! بہ عمہ خدیجہ جملاتے از قبیل "رایحہ م ڪہ سن و سالے ندارہ نمیدونم حاج خلیل قبول ڪنہ یا نہ؟! راہ دورم ڪہ محالہ بذارہ بره" یا "ماہ گل جون میدونہ ڪہ براے رایحہ چہ بر و بیایے هس اما نظر خودشم شرطہ فعلا خیال ازدواج نداره" سپس افزودہ بود "البتہ شاید چون حاج باباش دل بستہ شہ و دلش رضا نیس بچہ م خیال ازدواج ندارہ حالا بذارید تو فرصت مناسب با حاج خلیل صحبت میڪنم" اما انگار از شنیدہ ها راضے بود و از نظر او علے آقا مے توانست گزینہ ے مناسبے باشد! در همین فڪر و خیال ها بودم ڪہ با تنہ ے سنگین ڪسے تعادلم را از دست دادم و روے زمین افتادم! آخے گفتم و دست بہ زمین گرفتم ڪہ صورتم زخم و زیلے نشود. صداے نفس نفس زدن جوانے بہ گوشم خورد. چشم بہ پاچہ هاے شلوار مشڪے اش دوختم و تا صورتش بالا بردم. صورت ملتهب و آشفتہ ے محراب را دیدم! اخم هایم در هم رفت. تازہ بخیہ هاے پیشانے اش را ڪشیدہ بود،صورت سفیدش بہ سرخے میزد و عرق از سر و گردنش مے بارید. چشم هاے قهوہ اے رنگش،رنگ شرم گرفتند. _رایحہ خانم شمایے؟! پوفے ڪردم و همانطور ڪہ بلند میشدم سرد گفتم:با اجازہ تون بلہ! دست راستش را بہ پهلو و شڪمش گرفتہ بود! _چیزے تون ڪہ نشد؟! بدون این ڪہ نگاهش ڪنم جواب دادم:نہ خیر! بہ ادامہ ے دوتون برسین فقط مراقب باشین تو راہ دیگہ زخمے و ڪشیدہ بہ جا نذارین! سپس مشغول تڪاندن خاڪ از روے چهارخانہ هاے طوسے پیراهن بلندم شدم. بدون هیچ حرف دیگرے با قدم هاے بلند حرڪت ڪرد،متعجب نگاهش ڪردم. یڪ معذرت خواهے هم نڪرد! منتظر بودم بہ سمت ڪوچہ ے مان برود ڪہ راہ ڪوچہ ے بغل دستے را پیش گرفت! داشت از محدودہ ے دیدم خارج میشد ڪہ از زیر پیراهن سفید رنگش برگہ اے روے زمین افتاد اما متوجہ نشد! شستم خبر دار شد حتما اعلامیہ اے چیزیست ڪہ اینطور داشت با هول و ولا مے رفت! نمیدانم چرا با قدم هاے بلند،پشت سرش راہ افتادہ و سریع برگہ را از روے زمین برداشتم و داخل ڪیفم انداختم! با احتیاط نگاهے بہ اطراف انداختم ڪہ میانہ ے راہ چشمم خورد بہ آن سمت خیابان! دو مرد قد بلند با اندامے درشت و هیبتے ترسناڪ،ڪت و شلوار بہ تن داشتند و ڪراوات زدہ! داشتند با یڪے از ڪاسب هاے محل صحبت میڪردند و این سمت را نشان مے دادند. دلم مثل سیر و سرڪہ جوشید! قلبم بہ تپش افتاد و تنم بہ لرزہ. بہ حتم دنبال محراب بودند با آن حال آشفتہ اش! اگر دستشان بہ محراب مے رسید حتما پایشان بہ خانہ ے عمو باقر و یا حتے ما باز میشد! نگاہ یڪے از ماموران ساواڪے ڪہ روے صورتم نشست عرق سرد روے ڪمرم فرود آمد! آب دهانم را با شدت فرو دادم،نگاهش را از من گرفت و بہ این سمت قدم برداشت! مشغول دید زدن رهگذران و پشت بام ها شد! نمیدانم چطور دست و پایم را جمع ڪردم و رو برگردانم‌. پاهاے لرزانم را بہ زور روے زمین ڪشیدم،ڪمے ڪہ دور شدم از شدت اضطراب و ترس با سرعت دویدم! عابرانے ڪہ از ڪنارم مے گذشتند متعجب نگاهم میڪردند. بہ انتهاے ڪوچہ ڪہ رسیدم دیدم محراب از روے دیوارے بالا مے رود! سرعتم را چندبرابر ڪردم و بے اختیار بلند گفتم:آقا...آقا محراب! روے دیوار خشڪید،متعجب بہ سمتم سربرگرداند! تمام تنم بہ لرزہ افتادہ بود،اخم ڪرد:چیزے شدہ؟! مقابلش رسیدم،نفس نفس میزدم! _چے...چے همراتہ؟! هان؟! اخمش غلیظ تر شد:یعنے چے؟! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام هردو کانال جایز است •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• j๑ïท➺°.•@Sarall
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 . 🌱 . با تحڪم گفتم:وقتو تلف نڪن! هرچے همراتہ بدہ من! خودم دیدم ڪہ یہ برگہ از زیر پیرهنت افتاد زمین! نپیچون داداش! اون ماموراے ساواڪم دیدم،تا نیومدن بجنب! رویش را برگرداند:برو دختر حاج خلیل! این ماجراها بہ شما دخیلے ندارہ! با حرص گفتم:میخواے همہ رو دق بدے؟! الان میرسن! من تا اینجا اومدم پسر حاج باقر! الانہ ڪہ سر برسن شریڪ جرمیم براے اونام هیچ توفیرے ندارہ باهم میبرنمون! زمزمہ ڪرد:لعنت بہ دل سیاہ شیطون! سپس از دیوار پایین پرید و سریع از زیر پیراهنش چند برگہ در آورد و بہ سمتم گرفت. قهوہ ے چشم هایش در صورتم ریخت! _عادے اما سریع برو! اگہ مشڪلے برات پیش بیاد... جملہ اش را ڪامل نڪرد،بہ جایش اخم مهمان ابروهایش شد! _منتظر چے اے؟! دِ یالا برو! سریع برگہ ها را داخل ڪیفم چپاندم و با قدم هاے بلند از محراب فاصلہ گرفتم‌. ریسڪ بزرگے بود اگر از همان ڪوچہ اے ڪہ آمدہ بودم بازگردم! درماندہ بہ چپ و راستم نگاهے انداختم،انگار تازہ پا بہ این محلہ گذاشتہ بودم! خواستم راهے را انتخاب ڪنم ڪہ یڪے از آن دو مامور ساواڪ مقابلم سبز شد! گرہ ے ڪراواتش را محڪم ڪرد و فاصلہ اش با من شد یڪ قدم... زانوهایم خم شد... . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام هردو کانال جایز است •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• j๑ïท➺°.•@Sarall
✨🌸راض_بابا🌸✨ 🌸✨ (🌸‌به‌اُمید‌آن‌ڪه‌این‌صَفِحاٺ دُعآیے برآی ظُهورَت باشَد......🌸) ✨بَسمِ‌اللهِ‌الرَحمنِ‌الرَحیݥ✨ 🌸✨ ؟🌸✨ دستش را گرفتم و گفتم: دختر من این جا بوده. باید برم دنبالش، حالش بده . _ خانم همه رو داریم بیرون می کنیم. دیگه کسی توی حسینیه نمونده. کلافه نگاهی به اطراف دواندم و دوباره سر برگرداندم . _ یه نفر زنگ زد خونه ی ما و گفت دخترتون حالش بده ، بیاین ببریدش. بادست، شانه بقیه را میگرفت تا زود تر خارج شوند. _حتما اشتباهی گرفته. فقط..... دخترتون که از اعضای کادر نبوده؟! سرم را به علامت منفی تکان دادم. _از عادی ها کسی طوریش نشده. فقط یکی از اعضای کادر حالش خوب نیست. پس راضیه کجا بود؟ اگر حالش خوب است، آن زنگ تلفن چه بود؟ نمی دانستم چه کنم .کناری ایستادم . همه را بیرون کردند و در حسینیه را بستند.بدون راضیه کجا می رفتم ؟ به تیمور چه می گفتم؟تمام بدنم به لرزه افتاده بود. مدام راه می رفتم و صلوات می فرستادم . ناگهان آقای درشت هیکلی که سینه اش را جلو داده بودو دستانش را تکان تکان می داد، جلوی در ایستاد. با مشت به در کوبید و فریاد زد: _واکنین این در لامصب رو . مادر و خواهرم این جا بودن. مگه کرین ؟! من هم نزدیک در حسینیه شدم . مرد پاهایش را بالا برد و با لگد به در کوبید . _همه رو بیرون کردیم. از خواهرا کسی طوریش نشده. تا صدا را از پشت در بسته شنید،چهره اش از خشم سرخ شد و نعره زد : یه مشت آدم دیوونه و علاف دور هم جمع شدن. شاید خودتون کاری کردین و مردم رو به کشتن دادین! چند قدم عقب کشیدو با تمام توان ، خود را به درزد . در بازو وارد شد. یکی از مسئولان حسینیه که کناردر ایستاده بود، مقابل انتظامات ایستاد . _ بذارین بیاد داخل یک آن که در باز شد ، چهره گریان پشت در اتاقش در نظرم آمد . همان صبح جمعه ای که خودش را قایم کرده بود . من در سالن ، مقابل تلویزیون نشسته و منتظر شروع شدن دعا بودم . راضیه راصدا زدم و کتاب نیمه بازم را گشودم . دو صفحه ای خواندم اما خبری از راضیه نشد. نگاهم را سمت اتاق بردم و دوباره صدایش زدم . باز جوابی نیامد.با خودم فکرکردم، راضیه که خیلی دوست داشت دعای ندبه را گوش بدهد، حتما خسته بوده و گرفته خوابیده . انگشتم را حایل صفحات قرار دادم و بر خاستم . دستگیره در را به داخل کشاندم . با نگاه اتاق را کاویدم . مرضیه روی تختش خوابیده بود ، اما تخت راضیه خالی بود. دستگیره را رها کردم و به اتاق کناری رفتم . به آشپزخانه ، حمام و توالت هم نگاهی انداختم اما اثری از راضیه نبود . دوباره به اتاقشان بر گشتم. تخت راضیه ، رو به در اتاق بود و اجازه باز شدنش را تا آخر نمی داد و پشت در ، فضای خالی مثلثی شکلی را درست کرده بود. سرم را جلو بردم و نیم نگاهی به پشت در انداختم . همان جا میخکوب شدم ....... ادامه دارد .....🌸✨