eitaa logo
♡مشڪےبہ‌رنگ‌حجاب♡
517 دنبال‌کننده
6هزار عکس
364 ویدیو
443 فایل
دوستان پیام سنجاق شده رو بخونید و وارد کانال جدید بشید تا با قدرت دوباره شروع کنیم عذر بخاطر کمکاری این چند وقت اما درس میشع️
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 #اطلاعیه_مهم 🔷شورای مرکز تقویم مؤسسه ژئوفیزیک دانشگاه تهران اعلام کرد که در روز پنج‌شنبه ۵ دی ۱۳۹۸، خورشید گرفتگی جزئی رخ خواهد داد. 🔷خورشید گرفتگی در تهران، در ساعت ۸ و ۲۳ دقیقه پایان می‌یابد و پایان خورشید گرفتگی در سایر نقاط ایران با تهران متفاوت است. #خورشیدگرفتگی 🆔 @Sarall
#پروفابل_دوستانه #مذهبی_دوتایی_دخترانه😋😋 @Sarall
پارت های آخر هفته رمان قلب های نارنجی👇
ساده گفت:« اما من فکر نمی کنم این راهش باشه. بالاخره آدم تو زندگیش با آدم های مختلفی دوست و آشنا میشه.» پدر کمی خودش را روی مبل جلو کشید:« بالاخره با الان فرق داره. تو فقط ۱۶ سالته و ۱۶ سالگی با ۳۰ سالگی خیلی فرق داره.» ساده قبول نکرد:« اما تا اونجایی که من دیدم مقایسه سراغ همه میره. توی هر سنی. همین مامان رو ببینید، مدام وضعیت شما را با اوضاع مالی عمو مقایسه می کنه و کفری میشه.» پدر قلمش را بین کتابش گذاشت و آن را بست:« تو درست میگی. اما توی نوجوانی مقایسه ها هم احساساتی هست، هم آزار دهنده و هم میتونه روی سرنوشت آدم تأثیر خیلی بدی بذاره.» ساده ساکت ماند. پدر کتابش را روی زمین کنار مبل گذاشت و دست هایش را در هم گره زد:« ببین دخترم! نوجوانی هم میتونه بهترین دوران زندگی آدم باشه و هم بدترین.» ساده گفت:« خب هر دوره ای از عمر آدم میتونه این جوری باشه.» پدر لبخند زد:« خب آره! حادثه های تلخ و شیرین می تونن مثلا پیری آدم را تلخ و یا شیرین کنن اما تو نوجوانی فقط حادثه ها نیستن که تاثیر گذارن. خیلی چیز های ساده و پیش پا افتاده میتونه آدم رو کله معلق کنه. چه جوری بگم؟ حتی قلب یه نوجوان با قلب بقیه ی آدما فرق داره.» ساده سعی کرد قلبش را حس کند:«چه فرقی؟» ........ @Sarall
پدر لبخند زد:« قلب اونا قرمز نیست. نارنجیه. خیلی هم نازک تر از بقیه ی قلب هاست. برای همینه که این قلب های نارنجی به یه مراقبت ویژه احتیاج دارن چون ممکنه تا بیان قرمز بشن هزار تا رنگ دیگه به خودشون بگیرن. اما اگه این سال های تغییر رنگ درست بگذرن درک آدم از واقعیت ها بالا تر میره. اون وقت متوجه داشته هاش هم میشه. داشته هایی که فقط با پول به دست نمی یان. اما یه نوجوون فقط نداشته هاش رو میبینه.» ساده با غصه به تکان دادن سرش برای تأیید حرف های پدر اکتفا کرد. پدر به خودش کش و قوسی داد و گفت:« تا حالا شده آرزو کنی جای آلما باشی؟» دروغ گفتن هرگز برای ساده کار آسانی نبود اما آن شب به خاطر پدر سریع و راحت گفت:«نه.» پدر تعجب کرد:«راست میگی؟» ساده از حیرت پدر خوشش آمد. لبخند زد و سر تکان داد:«اوهوووم!» تعجب پدر تمامی نداشت:«چرا؟!» از آن چرا های سخت بود! به خصوص که پدر پرسیده بود. پدر که کم کمک ساده را مطمئن می کرد از درون او باخبر است. _خب اگه جای آلما باشم شاید به نداشته هام برسم اما..... نگاهش را از نگاه پدر جدا کرد:« تکلیف داشته هام چی میشه؟» حیرت پدر ادامه داشت:« یه سوال می پرسم. جون من راستش را بگو!» ساده سر تکان داد که باشه. _نداشتن چیز هایی که میخوای برات غم انگیز تره یا از دست دادن چیز هایی که داری؟ ساده سریع لب باز کرد که چیزی بگوید، پدر گفت:« قرار شد راستشو بگی. پس اول خوب فکر کن.» ساده لبخند زد:« راست گفتن که فکر کردن نمیخواد.» چشم های پدر درخشید:«خب؟» _دومی برای من غم انگیز نیست، وحشتناکه. تمام حرف نمایش نامه ای هم که اجرا کردیم همین بود. _راست میگی؟ _راستِ راست. _پس زیاد نگران نباشم نه؟ ساده از اطمینانی که به پدر داده بود لذت برد:« نگران چی؟» _نگران دوستی تو و آلما. ساده ماند که چه بگوید. نگاهش رفت پی عکس فارغ التحصیلی شیدا کنار آینه:« نه زیاد نگران نباشین.» ......... @Sarall
سهراب کله ی سحر از خانه زده بود بیرون. همه از سحر خیزی او به خصوص بی سر و صدا بیرون رفتنش تعجب کرده بودند. مادر حدس می زد کاری پیدا کرده است. اما شیدا باور نداشت: سهراب کار پیدا کنه و تو شیپور ندمه؟ پدر احتمال داد رفته باشد کوه. مادر گفت:« کوه! اون هم شنبه؟!» ساده نظری نداد و سکوت پیشه کرد. سریع صبحانه اش را خورد و راه افتاد. برای او روز های کمی وجود داشت که از مدرسه رفتن لذت ببرد. آن روز های اندکی هم که از سر شوق بیدار می شد و پر نشاط به سوی مدرسه راه می افتاد به خاطر خودِ خود مدرسه نبود. به خاطر اتفاق هایی بود که به قول معلم ادبیاتشان در درجه دوم اهمیت قرار داشتند و هرگز جای درس را نمی گرفتند. آن روز هم شوق اجرای موفقشان او را پر و بال زنان به مدرسه برد. البته پای یک قضیه ی دیگه هم وسط بود. می خواست آنقدر از آلما درباره ی آن دسته گل بزرگ و فرستنده اش سوال کند تا مجبور شود همه چیز را بگوید. موضوع اصلی برنامه صبحگاهی نمایش موفق بچه ها بود. خانم آشتیانی که عشقش درخشیدن مدرسه در تمام مسائل درجه یک الی آخر بود مشغول سخنرانی بلند بالایی برای بچه ها بود. می گفت:« امید زیادی وجود داره که جایزه ی اول نصیب مدرسه ی ما بشه.» باز هم بیشتر اسم آلما تکرار شد تا بقیه. به خصوص که این بار به قول خانم آشتیانی در ایفای دو نقش بسیار سخت خوش درخشیده بود. در پایان از افراد گروه نمایش خواستند بالا بروند و لوح های تقدیرشان را بگیرند. وقتی روی سن رفتند و رو به روی بچه های توی حیاط ایستادند زهرا آرم زد به بازوی ساده و سرش را نزدیک برد و آهسته گفت:« پری نیومده!» ساده آهی کشید. برایش عجیب بود که پری را از یاد برده است و دیگه دغدغه ی ذهنش نیست. فکر کرد دلیل این فراموشی وجود آن دسته گل بزرگ بود. لوح های تقدیر را که گرفتند برگشتند میان بچه ها. خانم آشتیانی به همه وعده داد که به زودی یک اجرا هم در مدرسه می گذارند تا همه بتوانند کار موفق گروه نمایش مدرسه را ببینند. زهرا که جلوی ساده ایستاده بود رو بر گرداند و گفت:« چه تشدیدیه این خانم آشتیانی! انگار میخواد پری رو جوون مرگ کنه.» وقتی صف ها به طرف کلاس ها راه افتاد ساده به آلما نزدیک شد:« جون من بگو او کیه؟» آلما با حیرت نگاهش کرد:«او؟» ساده سرش را تکان داد. آلما مکث کرد:« او سوم شخص مفرده.» ساده کوتاه نیامد:« حالا این سوم شخص مفرد که برات اون سبد گل رو فرستاده بود کی هست؟ اسم واقعیشو بگو.» ......... @Sarall
آلما نگاهش را از روی ساده برداشت و گفت:« کدام سبد گل؟ چرا چرت می گی ساده؟» ساده دستش را گرفت و او را نگه داشت:«آلما!» آلما حق به جانب نگاهش کرد:«چیه؟» اصرار کرد:«کیه؟» _کی کیه؟ انکارش آنقدر برای ساده عجیب و باور نکردنی بود که دیگه نتوانست چیزی بگوید. آلما دستش را از دست ساده بیرون کشید و رفت. ساده همین که صدای زنگ تعطیلی را شنید بی بال از مدرسه بیرون پرید. از اینکه بخش بزرگی از ذهنش را یک سبد بزرگ گل که هیچ ربطی به او نداشت اشغال کرده بود از دست خودش کفری بود. وقتی قیافه ی آلما را هنگام انکار آن سبد گل به یاد آورد احساس بدی کرد. چیزی شبیه حالت تهوع. تهوعی که روح دچارش بود نه جسم و خوش عطر ترین لیمو ترش های جهان هم نمی توانست برایش کاری کند. کم کمک فهمید چیز هایی که دیده نمی شوند نسبت به چیز های دیدنی پیچیدگی های بیشتری دارند. مثل نیروهایی که گاهی آدم ها را وادار می کند کارهایی بکنند که خودشان هم پیش از آن حدس نمی زدند توانایی انجامش را دارند. مثل نیرویی که پری را واداشت به او بگوید برو گمشو! اون هم به ساده! به کسی که روزی نه چندان دور دوست جان جانی اش بود. یا نیرویی که آلما را واداشت جلوی یک جفت چشم شاهد حقیقت را انکار کند. ......... @Sarall
به خانه که رسید شیدا را مشغول پرستاری از مادر دید. مادر روی مبل توی پذیرایی خوابیده بود و شیدا گاه گداری دستمال تب دار را از روی پیشانی او بر می داشت و در کاسه ی آب کنار دستش خنک می کرد. آهسته پرسید:« چی شده؟» _مادر خانم حیدری امروز فوت کرد. خانم حیدری همسایه ی طبقه ی پنجم بود. ساده آهی کشید:«چرا؟» صدای شیدا در نیامد، فقط لب زد:« به خاطر کهولت سن.» مادر همان طور چشم بسته به شیدا گفت:« دستت درد نکند مادرجان! برو به درست برس.» شیدا انگار آرزوی شنیدن چنین جمله ای را داشت زود بلند شد. گونه ی مادر را بوسید:« ساده آمد مامان جان. کاری داشتین صداش کنین.» و رو کرد به ساده:« فردا امتحان دارم. تا ساعت ۸ اتاق دربست مال من است.» ساده گفت:« تو کی امتحان نداری!» شیدا کتابش را از کنار کاسه ی آب برداشت:«امتحان داشتن هم حسودی دارد؟!» و راه افتاد طرف اتاق درازه. ساده همراهش رفت:« از سهراب چه خبر؟» شیدا آهسته گفت:« انگار راستی راستی رفته بود سر کار. خسته و کوفته آمده. کف دستش هم سوخته.» _سر چه کاری رفته بود؟ _خودش میگه چیزی شبیه جوشکاری. مامان گفت کاری که روز اول دست آدم را جزغاله کند به درد نمی خورد. سهراب هم گفت دیگه نمی رود. ......... @Sarall
_حالا الان کجاست؟ _نمیدونم! شیدا رفت توی اتاق درازه و در را پشت سرش بست. ساده رفت توی اتاق همه و لباس هایش را عوض کرد. کمی روی مبل نشست و به شاخه های کاج چشم دوخت. بعد بلند شد و پنجره را باز کرد و سرک کشید ببیند قمری ها توی لانه هستند یا نه؟ نبودند. روز بعد آخر زنگ ورزش وقتی ساده عرق ریزان پای دست شویی رفت که صورتش را بشوید زهرا آمد کنارش و گفت:« یک چیز جدید کشف کردم.» _چی؟ زهرا نگاهی به دور و بر انداخت و صدایش را آهسته تر کرد:« آلما سیگار می کشه!» ساده حیرت کرد:« از کجا فهمیدی؟» _صبح که رفتم دستشویی بوی سیگار می آمد. قبل از من هم آلما رفته بود دستشویی. خودم دیدم. از ذهن ساده سریع گذشت: وس آن پاکت سیگار مال خودش بود! زهرا زد به بازویش:« لو ندی من گفتمااا؟» آمدن لیلا حرفشان را قطع کرد اما موضوع تمام ذهن ساده را گرفت و تمام روز لحظه ای عقب نشینی نکرد. ......... @Sarall
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 شهید چمران خـدایــا... مرا به خاطر گناهانی که در طول روز با هزاران قدرت عقل توجیهشان مےکنم بــبـخـــش! ❖اللهم اغفرلی کل ذنبٍ اذنبته❖ خدايا! بيامرز همه گناهانى را كه مرتكب شدم. @Sarall
❇️💞❇️💞❇️💞❇️💞❇️💞❇️💞❇️💞 از شیخ بهایی پرسیدند: "سخت می گذرد" چه باید کرد؟ 🔺گفت: خودت که می گویی ▫️سخت "مــــی گذرد" ▫️سخت که "نمی ماند"! ▫️پس خـــــــــدارا شکر که ▫️"می گذرد" و "نمــی ماند". ▫️امروزت خوب یا بد "گذشت" ▫️و فردا روز دیــــــــــگری است... ▫️قدری شادی با خود به خانه ببر... ▫️راه خانه ات را که یاد گرفت، 🔻فردا با پای خودش می آید @Sarall
#پروفایل_دخترونه @Sarall
#پروفایل_دخترونه @Sarall
ازطرف خدا... 🎆 عالم ز برایت آفریدم، گله کردی 🎇 از روح خودم در تو دمیدم، گله کردی 🎆 گفتم که ملائک همه سرباز تو باشند 🎇صد ناز بکردی و خریدم،گله کردی 🎆 جان و دل و فطرتی فراتر ز تصو 🎇 از هرچه که نعمت به تو دادم، گله کردی 🎆 گفتم که سپاس من بگو تا به تو بخشم 🎇 بر بخشش بی منت من هم گله کردی 🎆 با این که گنه کاری و فسق تو عیان است 🎇 خواهان توأم، تویی که از من گله کردی 🎆 هر روز گنه کردی و نادیده گرفتم 🎇 با اینکه خطای تو ندیدم، گله کردی 🎆 صد بار تو را مونس جانم طلبیدم 🎇 از صحبت با مونس جانت، گله کردی 🎆 رغبت به سخن گفتن با یار نکردی 🎇 با این که نماز تو خریدم، گله کردی 🎆 بس نیست دگر بندگی و طاعت شیطان؟؟ 🎇 بس نیست دگر هرچه که از ما گله کردی؟؟! 🎆 از عالم و آدم گله کردی و شکایت 🎇 خود باز خریدم گله ات را، گله کردی... همیشه شکر گذار خدا باش و به آنچه داری قانع و شاد باش❤️ شکرت خدایا🌹🌹 @Sarall
افکار و نظرات به سرعت با هم آغشته می‌شوند... مراقب باش که با چه کسانی نشست و برخاست می‌کنی! @Sarall
#والپیپر_خوشمزه😋 @Sarall
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✍تا به حال به آپارتمان دقت کردی سقف زندگیه یکی، کف زندگی دیگریست!!!! دنیا به طور شگفت آوری شبیه یک آپارتمان است ؛ سقف آرزو های یکی، کف آرزو های دیگریست... چارلی چاپلین میگه: آدم خوبــــــــــی باش ولی وقتت رو برای اثباتش به دیگران تلف نکن .... ! همیشه آنچه که درباره " من " میدانی باور کن , نه آنچه که پشت سر "من" شنیده ای " من " همانم که دیده ای نه آنکه شنیده ای.......! @Sarall
#قاب_گوشی_دخترونه @Sarall
-📚- ایام امتحانات -📒- سعی کنید گوشی رو کنار بگذارید و اولویت اولتون درس باشه و تمام✏️🖤 -📐- اگه اعتیاد به فضای مجازی دارین و نمی تونین خودتونو کنترل کنین گوشیتونو به دفتر مدرسه بدین براتون نگه دارن تا پایان امتحانا🔎🧷 -📋- خط به خط کتابو با دقت بخونید و در حین خوندن سوال طرح کنین📃📌 -📓- حتما استراحت داشته باشین بین درسا پشت سر هم نخونید امکان پرش مطالب هست🗝📕 -🔗- تو ایام امتحانات خوراکی های ترش نخورین استرسو افزایش میده✨🥀 -🌿- یجوری نباشین که تو کل ترم اول نخونده باشینو یه شبه بخواین بخونین مطئمن باشید نمره اتون فجیع میشه🤦🏻‍♀ -💡- قبل از امتحان انجیر خشک یا خوراکیای شیرین بخورین🍎🍌 اگه قندتون سر امتحان بیوفته، دیگه توانایی جواب دادن ندارین🛢💥 😆😑🌦😢 @Sarall
زن ها ملکه اند🎊❄️💖🌈 @Sarall
شهید حمید سیاهکالی @Sarall
#ریحان_خدا @Sarall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدئو_رهبرانه❤️ #شهید دهه هفتادی رو حضرت آقا تقدیر میکنه..♥️ واقعا شهدایی زندگی کردند که کارشون به اینجا رسیده😍 #یادت_باشه..♥️ #برای_شهیدشدن_بایدشهدایی_زندگی_کنیم #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی💚 @Sarall
چفیه 🌷| آنان چفیه مےبستند تا بسیجے وار بجنگند . 😇| من چادر مےپوشم تا زهرایے زندگے کنم ... 🌷| آنان چفیه را خیس مےکردند تا نفس هایشان آلوده‌ے شیمیایے نشود . 😇| من چادر مےپوشم تا از نفس‌هاے آلوده دور بمانم ... 🌷| آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را مےپوشاندند تا شناسایے نشوند . 😇| من #چادر مےپوشم تا از نگاه هاے حرام پوشیده باشم ... #چادر #حجاب •┈┈••✾❀🕊💖🕊❀✾••┈┈• باذکر صلوات بزن روی لینک زیر👇🏻 @sarall
•°•°•°• _نه اون هنوز آماده نشده...عرض دیگه ای داشتم... اگه ممکنه چند لحظه بشینید.... با تعجب بهش نگاه کردم و روی صندلی ای که بهش اشاره کرده بود نشستم. +من در خدمتم با کمی مِن مِن کردن شروع به صحبت کرد: _راستش... چیزه... راستش یه چند وقتیه که... و بعد مکث کرد. وااای! این چرا حرف نمیزنهههه داشتم روانی میشدم... منم که کنجکاااو!! +چند وقتیکه چی آقای صبوری؟ از جاش بلند شدو رفت سمت در و منم مبهم نگاهش میکردم... _چند وقتیکه میخوام به شما بگم، (به چشمام نگاه کردو ادامه داد) :_ با من ازدواج میکنید؟؟؟!!! و بعد سریع درو باز کردو رفت بیرون... چشمای من چهار تا شده بود! نههه مگه میشه؟! بود؟! همین خودمون بود؟؟؟😂😓 دارم خواب میبینم?!! یه نیشگون از خودم گرفتم که از خواب پاشم اما آیییی دردم گرفت!😭 نه من بیدااارم😓😂😭 یک ربعی گذشت تا به خودم بیام و صحبتای و هضم کنم. واقعا مونده بودم چیکارکنم! ازاتاق رفتم بیرون و داشت یک لیوان آب میخورد. تا منو دید سرشو انداخت پایین. منم سرمو انداختم پایین و گفتم: +جواب رو بهتون میگم... خداحافظ -خدانگهدارتون... . زهرا دوید سمتم و باخنده پرسید: _چیه؟ چرا لپ هات گل انداخته... جوابی ندادم و زهرا رو کشوندم سمت بوفه... پشت یکی از نیمکت ها نشستیم و یه آبمیوه دِبش خوردیم... یکم از التهاب درونم کاسته شد! تمام ماجرارو برای زهرا تعریف کردم... _خب...پس که اینطور! حالا جوابت چیه؟ +معلومه! منفی! _برو گمشو! پسر به این خوبی ! از خداتم باشه😒 +وا...خب هرکس یه عقیده و نظری داره... . یک هفته از اون ماجرا میگذره... و من خوب فکرامو کردم... امروز بازهم قراره برم دفترش تا جوابو بهش بگم... . تقه ای به در زدم ورفتم داخل. +سلام. _سلام خوش اومدین... بفرمایین بشینین. نشستم روی کاناپه. _خب... نظرتون چیه خانوم جلالی؟ . ⬅ ادامه دارد... کپی باذکردولینک کانال مانعی ندارد @Roman_mazhabi جهت عضویت 👇 ☕❤ @sarall