eitaa logo
گمنــــــــام
82 دنبال‌کننده
37 عکس
4 ویدیو
0 فایل
به نام حضرت دوست ڪه هرچه داریم از اوس☀ـت... آسمان نقطہ‌ی وصال او‌ست با خدا(:🌌 و اینجا قدمگاهی به وسعت صحرا و به زیبایی دریـــا...🍃 • • ^_^ کانال اصلی: @eshgss110 ارتباط: @Hoonarman ڪاناݪ ناشنــاس📌https://eitaa.com/joinchat/2903311318C8e2bc8abb8
مشاهده در ایتا
دانلود
گمنــــــــام
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_49 محمد: بوی شیرین و مشمئز کننده‌ای دارد. هوا را م
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ (رمان از این پس به دلیل محتوای خشن و صحنه‌های شکنجه مناسب افراد +۱۴ است؛ لطفا رعایت فرمایید.) بعضی از موارد پزشکی، علمی تخیلی می‌باشد!* محمد: _مجتبی با توام... لبش را با خیسیِ زبانش، تر می‌کند. انگار اصلا نمی‌شنود! چاقوی کوچک جراحی‌اش را بیرون می‌آورد و چراغ بالای سرم را تنظیم می‌کند. با کف دست، طرف راست صورتم را به تخت می‌چسباند و با فشار ثابت نگهش می‌دارد. درحالی که به خاطر فشار دستش دندان‌هایم به هم قفل شده است، می‌گویم: _چت شدهههه؟؟ اهمیتی نمی‌دهد. مردمک چشمم می‌لرزد. پنبه‌ی آغشته به الکل را با پنس، پشت سرم می‌کشد. چاقو را روی نقطه‌ی اتصال سر و گردن، نزدیک به گوشگ می‌گذارد و فشار می‌دهد. انگار که جان از تنم در رفته باشد شروع می‌کنم به لرزیدن. از درد نفسم بند می‌آید و سفیدی چشمانم هر لحظه داغ‌تر از قبل می‌شود! جای آنکه صدای ناله‌ام بلند شود در حالت فرو خلسه می‌روم. با چشمان تارم می‌بینم که یک تکه‌ی کوچک فلزی را با پنس از داخل جعبه درمی‌آورد. رسول: بعد از تماسی که آقای عبدی با ما داشتند و اتفاقی که افتاده بود با عجله برگشتیم. همه از بابت گم کردن نیکلاس مضطربیم. همزمان که پشت سیستم دنبال سرنخی از نیکلاس هستم، به فرشید سپرده‌ام که با محمد تماس بگیرد. سه ساعتی گذشته و هنوز خبری از محمد نیست. آقای عبدی هر ده دقیقه با محسن تماس می‌گیرد و وضعیت را جویا می‌شود. به معنای واقعیِ کلمه در هول و ولا به سر می‌بریم. در حالی که انگشتانم روی صفحه‌ی کیبورد حرکت می‌کنند نگاهی به فرشید می‌کنم. _خبری از محمد نشد؟! نکنه اتفاقی براش افتاده؟ _گوشیش خاموشه! ردیابش هم غیرفعاله... کلافه عینک را از چشمم بر‌می‌دارم. _کسی نمی‌دونه محمد کدوم درمانگاه رفته بود؟ 🕊به‌قلــــــــــــــم:فاطمه بیاتی
«لَنا اللهُ في ما مضی و في ما بَقی و فی ما هو آتِ» ما خدا را داریم در آنچه گذشت و آنچه هست و آنچه خواهد آمد !🌱
گمنــــــــام
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_50 (رمان از این پس به دلیل محتوای خشن و صحنه‌های ش
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ نیکلاس دست روی شانه‌ی مجتبی می‌گذارد و سرخوش می‌گوید: _مهارتش مثال زدنیه! می‌دونی چند سال آزمون و خطا کرده تا چیزی که تو سرته رو درست کنه؟ با یادآوری چند دقیقه قبل، سرم تیر می‌کشد. نیکلاس خم می‌شود و صورتش را به گوشم نزدیک می‌کند. زمزمه‌وار می‌گوید: _الان زیاد سخت نمی‌گیرم؛ بخیه‌ی سرت که یکم جوش خورد اونموقع یه مهمونی درخورت ترتیب می‌دم. بیشتر از این دراز بکشی زخم بستر می‌گیری! تمام توانم را در ماهیچه‌ی زبانم جمع می‌کنم تا بتوانم جمله‌ای حرف بزنم. _چی...تو سرم...گذاشتیی؟؟ لبخندی می‌زند. _عجله نکن! ...... چند دقیقه زل می‌زند به چشمانم. مجتبی را می‌گویم. می‌خواهد حرفی بزند؛ اما سر تکان می‌دهد و ترجیح می‌دهد به جای صحبت کردن از جا بلند شود. تا می‌خواهد روپوش سفیدش را دربیاورد، صدای نیکلاس از اسپیکرِ داخل اتاق بلند می‌شود. _کجا داری میری دکتر؟ واست سوپرایز دارم! مجتبی با اخم نگاهش به سمت دوربین مداربسته می‌رود. نیکلاس زمزمه می‌کند: _کشوی کنار تختو باز کن. همزمان با مجتبی که به سمت میز می‌رود، من‌هم سعی می‌کنم سرم را برگردانم. تلاشم زیاد ادامه پیدا نمی‌کند. درد در سلول های تنم می‌دود و عصب‌هایم را می‌چلاند. آه از نهادم خارج می‌شود. کاغذ را که در دست مجتبی می‌بینم نفسم تنگ می‌شود. برگه آزمایش و MRI من است. نباید دست به این کار بزند! مجتبی حیرت زده چندباری کاغذهارا ورق می‌زند؛ نگاهش بین من و دوربین تقسیم می‌شود. انگار داخل گوشش هدفون گذاشته و از طریق آن صدای کسی را می‌شنود! باصدای فریاد نامفهومی که از هدفون می‌آید مجتبی دستپاچه به دوربین نگاه می‌کند و سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد؛ از حنجره‌اش صدای نامفهومی خارج می‌شود! مستاصل پارچه‌ای از جعبه برمی‌دارد. _مجتبی! نههه؛ پام نه!!! جمله‌ام را در نتفه خفه و پارچه را داخل دهانم فرو می‌کند. نگاهش پر است از حس مزخرفِ ترحم! با قیچی شلوارم را پاره می‌کند. همانکه مایع بتادین را روی زانویم می‌ریزد تنم لرزی می‌کند و نفسم حبس می‌شود. 🕊به‌قلــــــــــــم:فاطمه بیاتی
گمنــــــــام
_
دو روزی با غم و رنجِ حوادث صبر کن بیدل جهان آخر چو اشک از دیده‌ات یکبار می‌افتد! •.بیدل دهلوے
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ رسول: با کلافگی چنگی به موهایم می‌زنم و مشتم را روی میز می‌کوبم. _اگه به حرفش گوش نمی‌دادم و باهاش می‌رفتم، الان این اتفاق نمی‌افتاد! لعنت به من... سعید آرام می‌گوید: _تقصیر تو نیست. باید تهدیدهای نیکلاس رو جدی‌تر می‌گرفتیم! صدای زنگ موبایلم در اتاق کوچک می‌پیچد. آن هم از یک خط ناشناس! با اَبروهای درهم به سعید نگاه می‌کنم که کنجکاو سر تکان می‌دهد. _چی شده؟ کیه؟ به سرعت بلند می‌شوم و بی‌آنکه جوابش را دهم، به سمت عابد خیز برمی‌دارم. عابد، یکی از نیروهای محلی است که پشت میز نشسته و مشغول است. دستم با ضرب روی شانه‌اش می‌نشیند که ترسیده به سمتم برمی‌گردد. _بله؟! گوشی را به سمتش می‌گیرم. _این شماره رو ردیابی کن، زود! احتمال میدم نیکلاس باشه. چهره‌اش جدی می‌شود و بی‌درنگ شماره را وارد سامانه می‌کند و مشغول می‌شود. _رسول وقتو تلف نکن؛ زودباش جواب بده! صدای آقامحسن است. نگاهم به عقب می‌چرخد. به همراه سعید پشت سرم ایستاده‌اند. سر تکان داده، لب‌هایم را با خیسی زبانم تر و تماس را وصل می‌کنم. _بله؟ صدای نیکلاس می‌پیچد داخل اتاق. _نظرتون چیه بازی کنیم!؟ به امید ردیابی کردن تماس می‌گویم: _منظورت چیه؟ _سه دقیقه مهلت دارید به هر سوالی که می‌پرسم، جواب درست بدید. هر جواب غلط جریمه داره! محمد: نوک تیغ با پوستم تماس پیدا می‌کند. قبل از اینکه حرکتش را حس کنم، مکث می‌کند. دوباره تمرکز می‌کند تا صدای نیکلاس را از گوشیِ ایرفونِ پشت گوشش بشنود. با توقفش نفس حبس شده‌ام را با فشار بیرون می‌دهم. زبانم پر از پرز است. گلویم تلخ شده و از حلق تا معده‌ام می‌سوزد. _محمد... تاحالا با همکارات تو این وضع ویدیو کال داشتی؟ صدای نیکلاس است. سعی می‌کنم پارچه را با زبان، از دهانم خارج کنم. می‌دانم به این بهانه می‌خواهد تمرکز بچه‌هارا در رابطه با نقشه‌اش بهم بریزد. به‌قلـــــــم:فاطمه بیاتی🕊 با تشکر از همکارےِ خانم یگانه🌱
گمنــــــــام
«و من خودم را با خستگی تمام از میان این فصل عبور می‌دهم، به این امیدِ نور کم‌سویی که در دوردست‌ها می‌درخشد.»
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ محمد: اما قبل از آنکه موفق به خارج کردن پارچه شوم، درِ فلزیِ اتاق با صدای بلند و گوش خراشی باز می‌شود. نیکلاس درحالی که روی صورتش ماسک سیاهی کشیده است به سمت مجتبی می‌رود و دستش را روی شانه‌اش می‌گذارد. با اخم صدا بلند می‌کند. _گوشت کر شده دکتر؟ بازویش را می‌گیرد و روی صندلی پرتش می‌کند. _وقت واسه رمانتیک‌بازی‌ ندارم! الانم خیلی بهت لطف می‌کنم که اجازه میدم فقط تماشاچی باشی. نگاه درماندهٔ مجتبی بین من و نیکلاس جابه‌جا می‌شود. دست‌هایش را به دسته‌های صندلی گرفته و مستاصل می‌خواهد بایستد که نیکلاس مچش را می‌پیچاند! صدای نامفهوم ناله‌اش که بلند می‌شود، نیکلاس دستش را با طناب به صندلی می‌بندد. دیگر نه به او اعتماد داشتم و نه رفاقتی را بینمان می‌دیدم، اما راضی به عذاب کشیدنش هم نبودم! صدای نیکلاس، نگاه تارم را به طرف خودش می‌چرخاند. _خب آقایون، این شما و این آقامحمدتون! با فریاد رسول، چشم‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم. _چه بلایی سرش آوردی آشغال عوضییی قهقهه‌ی نیکلاس سوهان روحم می‌شود. _آروم باش، وگرنه ممکنه سکته کنی و قبل از محمد به دیار باقی بپیوندی! انرژی و تمرکزت رو حفظ کن واسه بازی‌مون... موبایل را روی میز بلندی که روبه‌روی تخت قرار دارد، تنظیم کرده و چکشی را از روی میزِ کنار تخت برمی‌دارد. همان‌طور که با چکشِ در دستش بازی می‌کند، با لبخندی شیطانی به طرفم می‌آید و می‌گوید: همون‌طور که گفتم، هر جواب غلط به سوالات، تنبیه داره! تنبیهشم سه‌تا ضربهٔ چکش به زانوی محمده. جالبه بدونید طبق آزمایشات امروزش، رباط صلیبی‌پاش در مرز پارگیه! پس حواس‌تون باشه نزنید چلاغش کنید! از شنیدن لحن جدی‌اش، عرق سردی روی تنم می‌نشیند! کنار پای آسیب دیده‌ام می‌ایستد و با نگاهی به ساعتش می‌گوید. _خب، شروع می‌کنیم! سوال اول: _اولین مدرکی که علیه من دارید چیه؟ خیلی نمی‌گذرد که با تأسف سر تکان می‌دهد. _وقت سوال اول تموم! اینکه خیلی آسون بود. چکش را بالا برده و چند ضربهٔ پشت سر هم به زانویم می‌زند! صدای پارگیِ وحشتاکی داخل اتاق می‌پیچد.. درد مانند مار در تمام سلول‌های پایم می‌خزد! سرم را به بالش کوبانده و نالهٔ خفه‌ای می‌کنم. حرکت قطرات خون را روی زانویم حس می‌کنم. کمی مکث می‌کند. در این فاصله نگاهم به مجتبی می‌افتد که کلمه‌ای زمزمه می‌کند. به‌قلـــــــم:فاطمه بیاتی🕊 با تشکر از همکارےِ خانم یگانه🌱
ڪاناݪ ناشناس؛↓ https://eitaa.com/joinchat/2903311318C8e2bc8abb8 🌱🫀