eitaa logo
گمنــــــــام
82 دنبال‌کننده
37 عکس
4 ویدیو
0 فایل
به نام حضرت دوست ڪه هرچه داریم از اوس☀ـت... آسمان نقطہ‌ی وصال او‌ست با خدا(:🌌 و اینجا قدمگاهی به وسعت صحرا و به زیبایی دریـــا...🍃 • • ^_^ کانال اصلی: @eshgss110 ارتباط: @Hoonarman ڪاناݪ ناشنــاس📌https://eitaa.com/joinchat/2903311318C8e2bc8abb8
مشاهده در ایتا
دانلود
گمنــــــــام
_
دو روزی با غم و رنجِ حوادث صبر کن بیدل جهان آخر چو اشک از دیده‌ات یکبار می‌افتد! •.بیدل دهلوے
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ رسول: با کلافگی چنگی به موهایم می‌زنم و مشتم را روی میز می‌کوبم. _اگه به حرفش گوش نمی‌دادم و باهاش می‌رفتم، الان این اتفاق نمی‌افتاد! لعنت به من... سعید آرام می‌گوید: _تقصیر تو نیست. باید تهدیدهای نیکلاس رو جدی‌تر می‌گرفتیم! صدای زنگ موبایلم در اتاق کوچک می‌پیچد. آن هم از یک خط ناشناس! با اَبروهای درهم به سعید نگاه می‌کنم که کنجکاو سر تکان می‌دهد. _چی شده؟ کیه؟ به سرعت بلند می‌شوم و بی‌آنکه جوابش را دهم، به سمت عابد خیز برمی‌دارم. عابد، یکی از نیروهای محلی است که پشت میز نشسته و مشغول است. دستم با ضرب روی شانه‌اش می‌نشیند که ترسیده به سمتم برمی‌گردد. _بله؟! گوشی را به سمتش می‌گیرم. _این شماره رو ردیابی کن، زود! احتمال میدم نیکلاس باشه. چهره‌اش جدی می‌شود و بی‌درنگ شماره را وارد سامانه می‌کند و مشغول می‌شود. _رسول وقتو تلف نکن؛ زودباش جواب بده! صدای آقامحسن است. نگاهم به عقب می‌چرخد. به همراه سعید پشت سرم ایستاده‌اند. سر تکان داده، لب‌هایم را با خیسی زبانم تر و تماس را وصل می‌کنم. _بله؟ صدای نیکلاس می‌پیچد داخل اتاق. _نظرتون چیه بازی کنیم!؟ به امید ردیابی کردن تماس می‌گویم: _منظورت چیه؟ _سه دقیقه مهلت دارید به هر سوالی که می‌پرسم، جواب درست بدید. هر جواب غلط جریمه داره! محمد: نوک تیغ با پوستم تماس پیدا می‌کند. قبل از اینکه حرکتش را حس کنم، مکث می‌کند. دوباره تمرکز می‌کند تا صدای نیکلاس را از گوشیِ ایرفونِ پشت گوشش بشنود. با توقفش نفس حبس شده‌ام را با فشار بیرون می‌دهم. زبانم پر از پرز است. گلویم تلخ شده و از حلق تا معده‌ام می‌سوزد. _محمد... تاحالا با همکارات تو این وضع ویدیو کال داشتی؟ صدای نیکلاس است. سعی می‌کنم پارچه را با زبان، از دهانم خارج کنم. می‌دانم به این بهانه می‌خواهد تمرکز بچه‌هارا در رابطه با نقشه‌اش بهم بریزد. به‌قلـــــــم:فاطمه بیاتی🕊 با تشکر از همکارےِ خانم یگانه🌱
گمنــــــــام
«و من خودم را با خستگی تمام از میان این فصل عبور می‌دهم، به این امیدِ نور کم‌سویی که در دوردست‌ها می‌درخشد.»
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ محمد: اما قبل از آنکه موفق به خارج کردن پارچه شوم، درِ فلزیِ اتاق با صدای بلند و گوش خراشی باز می‌شود. نیکلاس درحالی که روی صورتش ماسک سیاهی کشیده است به سمت مجتبی می‌رود و دستش را روی شانه‌اش می‌گذارد. با اخم صدا بلند می‌کند. _گوشت کر شده دکتر؟ بازویش را می‌گیرد و روی صندلی پرتش می‌کند. _وقت واسه رمانتیک‌بازی‌ ندارم! الانم خیلی بهت لطف می‌کنم که اجازه میدم فقط تماشاچی باشی. نگاه درماندهٔ مجتبی بین من و نیکلاس جابه‌جا می‌شود. دست‌هایش را به دسته‌های صندلی گرفته و مستاصل می‌خواهد بایستد که نیکلاس مچش را می‌پیچاند! صدای نامفهوم ناله‌اش که بلند می‌شود، نیکلاس دستش را با طناب به صندلی می‌بندد. دیگر نه به او اعتماد داشتم و نه رفاقتی را بینمان می‌دیدم، اما راضی به عذاب کشیدنش هم نبودم! صدای نیکلاس، نگاه تارم را به طرف خودش می‌چرخاند. _خب آقایون، این شما و این آقامحمدتون! با فریاد رسول، چشم‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم. _چه بلایی سرش آوردی آشغال عوضییی قهقهه‌ی نیکلاس سوهان روحم می‌شود. _آروم باش، وگرنه ممکنه سکته کنی و قبل از محمد به دیار باقی بپیوندی! انرژی و تمرکزت رو حفظ کن واسه بازی‌مون... موبایل را روی میز بلندی که روبه‌روی تخت قرار دارد، تنظیم کرده و چکشی را از روی میزِ کنار تخت برمی‌دارد. همان‌طور که با چکشِ در دستش بازی می‌کند، با لبخندی شیطانی به طرفم می‌آید و می‌گوید: همون‌طور که گفتم، هر جواب غلط به سوالات، تنبیه داره! تنبیهشم سه‌تا ضربهٔ چکش به زانوی محمده. جالبه بدونید طبق آزمایشات امروزش، رباط صلیبی‌پاش در مرز پارگیه! پس حواس‌تون باشه نزنید چلاغش کنید! از شنیدن لحن جدی‌اش، عرق سردی روی تنم می‌نشیند! کنار پای آسیب دیده‌ام می‌ایستد و با نگاهی به ساعتش می‌گوید. _خب، شروع می‌کنیم! سوال اول: _اولین مدرکی که علیه من دارید چیه؟ خیلی نمی‌گذرد که با تأسف سر تکان می‌دهد. _وقت سوال اول تموم! اینکه خیلی آسون بود. چکش را بالا برده و چند ضربهٔ پشت سر هم به زانویم می‌زند! صدای پارگیِ وحشتاکی داخل اتاق می‌پیچد.. درد مانند مار در تمام سلول‌های پایم می‌خزد! سرم را به بالش کوبانده و نالهٔ خفه‌ای می‌کنم. حرکت قطرات خون را روی زانویم حس می‌کنم. کمی مکث می‌کند. در این فاصله نگاهم به مجتبی می‌افتد که کلمه‌ای زمزمه می‌کند. به‌قلـــــــم:فاطمه بیاتی🕊 با تشکر از همکارےِ خانم یگانه🌱
ڪاناݪ ناشناس؛↓ https://eitaa.com/joinchat/2903311318C8e2bc8abb8 🌱🫀
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱 ~•~ سعی می‌کنم خودم را جمع و جور کنم. چشمانِ تارم سعی در لب خوانیِ کلمات مجتبی دارد. اما دردم به قدری شدید است که نمی‌توانم به چیزی جز آن فکر کنم. بدنم را عرق سرد احاطه کرده و تمام دنیا دور سرم می‌چرخد. تنها چیزی که در این لحظه درکش می‌کنم، آتشی است که کاسه‌ی زانویم را می‌سوزاند! تنم لرزی می‌کند. به یک باره درحالت خلسه فرو می‌روم. نیکلاس ماسکش را از صورت برمی‌دارد و لبخندی از عمق جان می‌زند. صدای نگران رسول پخش می‌شود. _کافیههه؛ بس کن نیکلاس! نیکلاس بیخیال قلنج انگشتانش را شکسته و می‌گوید: نظرتون چیه مدل شکنجه رو عوض کنیم؟ چون اگه دوباره بخوام از چکش استفاده کنم احتمالا نتونه دووم بیاره! بعد، بی‌توجه به حالِ خرابم سیمی از روی میز برمی‌دارد و بالای سرم می‌ایستد. دو سرِ سیم را دوبار دور انگشتش می‌پیچد. _خب! سوال دوم چی باشه، محمد؟ دوست دارم خودت انتخاب کنی. خسته‌ام! تمام تنم محتاج آرامش است و نیاز دارم دقایقی را بدون درد سپری کنم! اگر بگویم سوالش را حتی متوجه نشدم دروغ نگفته‌ام. نیکلاس می‌خندد. _یادم نبود نمی‌تونه حرف بزنه! پس خودم می‌پرسم. این‌بار می‌خوام ذهنتون رو به چالش بکشم! اولین تاریخی که شروع به تعقیب من کردید!؟ این را می‌پرسد و سیم فلزی را دور گردنم می‌پیچد. با حس کشیده شدن سیم و قرار گرفتنش روی حنجره‌‌ی آسیب دیده‌ام نفسم حبس می‌شود. سیم آنقدر نازک است که حس می‌کنم هرلحظه ممکن است گلویم را پاره کند! _چی شد؟ زودتر بگید تا خفه نشده. این را می‌گوید و با صدای بلند می‌خندد. با کشش بیشتر سیم، ناخودآگاه گردنم بالا می‌آید. سر زخمی‌ام را روی بالش فشار می‌دهم. چشمانم از کمبود اکسیژن دوبرابر شده! رگ‌های گردنم زیر فشارِ سیم درحال متورم شدنند. طولی نمی‌کشد که سعید می‌گوید: _بیست و دومِ اردیبهشت! فقط بس کن. برای لحظه‌ای فشار سیم روی گردنم کم می‌شود و به سختی دم کوتاهی از هوای گرفتهٔ اتاق می‌گیرم. _آفرین، خوشم اومد! همانطور که مانند اجل معلق بالای سرم ایستاده، نیشخندی روی لبش می‌نشیند. ناگهان حلقهٔ سیم را دور گردنم تنگ‌تر می‌کند. کم‌کم خس‌خس سینه‌ام بلند می‌شود و بدنم می‌لرزند. رسول فریاد می‌کشد: لعنتیییی اینو که درست گفتیمممم. نیکلاس سرخوش می‌خندد. _منکر این نمیشم! درست گفتید، ولی دیر گفتید. برای من، کمیت هم به اندازهٔ کیفیت مهمه! به‌قلـــــــم:فاطمه بیاتی🕊 با تشکر از همکارےِ خانم یگانه🌱
گمنــــــــام
_
گاهے درد، پشت پرده‌ے لبخندها لانہ مےکند...