فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکی هرچی دوست داره بگه...
.
کاری که فکرمیکنی درسته رو انجام بده ... حرف مردم
👇🍃👇
🪶❄️
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
🍃👈
❤تنها صداست که می ماند......❤
🎙🎶@cofeh_deklameh🎶🎙
💢ﻣﺮﺩﯼ ﺷﺒﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ...؛
ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ.
ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﻔﮕﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﻓﺖ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽ
ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ.
ﺑﺎ ﻣﺸﺖ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﮐﻮﺑﯿﺪ، ﻫﺠﻮﻡ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩ
ﻭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺷﺐ ﺭﺍ ﺭﺍﺣﺖ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ.
ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﮐﻤﺪﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺷﺐ،
ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ!...
" ﺍﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﻓﮑﺮ ﺍﮐﺴﯿﮋﻥ، ﺍﮐﺴﯿﮋﻥ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺳﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ!!!... "
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺍﻓﮑﺎﺭﺗﺎﻥ ﺑِﮑﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻻﻝ.
ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﻧﺮﮊﯼ، ﮐﺎﺭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ🌺
#داستانهای # کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
#سرگذشت_پاییز #به_جرم_دختر_بودن #پارت_سی_چهار اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_سی_پنج
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
تمام سفر دوازده روزه ی ما به همین طریق گذشت…..ماه عسل ما بدترین سفر عمرم بود….. با خودم تصمیم گرفتم تا پام به تهران رسیدازش طلاق بگیرم و به همه بگم که نوید اون آدمی نیست که تصورشو میکنید……
بالاخره اون سفر لعنتی تموم شد و نیمه های شب رسیدیم تهران…..من که از تنها موندن با نوید میترسیدیم دلم میخواست برگردم خونمونو ازش جدا شم اما چطوری؟؟؟با کی میتونستم مشورت کنم ؟؟؟بابا که همون شب عروسیم خط و نشونشو کشیده بود……حتی یه دوست هم نداشتم که باهاش درد و دل کنم…..عقلم هم نرسید که برم پیش مشاور و ازش راهنمایی بخواهم…
بالاجبار رفتیم خونه و چون خسته بودیم خوابیدیم……صبح که بیدار شدم از نوید خبری نبود…..خوشحال شدم و یه نفس راحت کشیدم……بعداز اینکه صبحونه خوردم اول زنگ زدم خونمون اما کسی جواب نداد…….
مجبور شدم زنگ بزنم گوشی بابا تا بتونم خودمو از این جهنم نجات بدم که متاسفانه گوشی بابا هم خاموش بود…..
ادامه در پارت بعدی 👇
📚@sarguzasht📚
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
دنیا آن قدرها هم زشت نیست.
گه گاه چیزهای کوچک درخشانی هم در آن پیدا می شود.
و زندگی در واقع چیزی جز جست و جوی این چیزهای کوچک طلایی و درخشان نیست.
#صبح_بخیر
.
💢پدر و پسری در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد و به زمین افتاد و فریاد کشید:
آآآی ی ی!
صدایی از دور پاسخ داد: آآآ ی ی ی!
پسر با کنجکاوی فریاد زد: که هستی؟
پاسخ شنید: که هستی؟
پسر #خشمگین شد و فریاد زد: ترسو.
باز پاسخ شنید: ترسو.
#پسر با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟
#پدر لبخندی زد و گفت: پسرم! توجه کن.
و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک #قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!
پسر باز بیشتر تعجب کرد پدرش توضیح داد:
#مردم میگویند که این انعکاس کوه است، ولی این در #حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عیناً به تو جواب میدهد. اگر عشق را بخواهی، #عشق بیشتری در قلب تو به وجود میآید و اگر دنبال #موفقیت باشی، آن را حتماً به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی و هرگونه که به دنیا و آدمها نگاه کنی، زندگی همان را به تو خواهد داد🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢بابا داشت #روزنامه میخوند #بچه گفت: بابا بیا بازی!
بابا که حوصله ی بازی رو نداشت یه تیکه از روزنامه رو که #نقشه ی دنیا بود
تیکه تیکه کرد وگفت : فرض کن این پازله...! درستش کن!
چند دقیقه بعد بچه درستش کرد,
بابا، باتعجب پرسید: توکه #نقشه ی دنیا رو بلد نیستی چطور درستش کردی؟!
بچه گفت: آدمای پشت روزنامه رو درست کردم …دنیا خودش درست شد.
آدمای دنیا که درست بشن...
دنیا هم درست میشه...🌺
#داستانهای #کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند!
استاد پرسید: برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت: برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت: سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت: با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت: اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت : پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد
« نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را!!!»🌺
#داستانهای #کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢#ژاپن تسليم شد، با دو ميليون كشته و یک كشور مخروبه! محاكمه امپراتور و پايان یا ابقای امپراتوري را بر عهده ژنرال مك آرتور گذاشته بودند.
آرتور درخواست كرد که با امپراتور دیدار کند. پاسخ ژاپني ها منفي بود. آرتور با عصبانیت گفت:
"اين دستور ژنرال برنده به امپراتور بازنده است و ديدار بايد در دفتر من صورت بگيرد".
ژاپنی ها كوتاه آمدند و شروط را گفتند:
"امپراتور خداست و كس دیگری حق حضور در جلسه را ندارد، هيچ عكسي از ديدار گرفته نشود، و ژنرال اجازه دست دادن و لمس او را به خود ندهد".
امپراتور كه وارد شد، آرتور با او دست داد و به سمت عكاس نگهش داشت تا عكسي از او گرفته شود، امپراتور مقدسي كه ميليون ها نفر به خاطر او به كام مرگ رفته بودند حالا مثل کودکان مودب شده بود.
#امپراتور مقابل آرتور تعظيم كرد و خواهش كرد به ملت او یک فرصت دوباره بدهد و فقط او را مجازات كند. آرتور پذیرفت كه امپراتوري بماند تا #ملت ژاپن با احساس #اتحاد و الهام از نماد سنتي امپراتور، دوباره برخيزد، در عوض امپراتور بايد فرداي آن روز به مردم ژاپن چند كلمه ساده را می گفت:
"من #خدا نيستم، من هيروهيتو هستم و بابت اشتباهاتم متاسفم!"🌺
#داستانهای #کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
💢روزی نظر ریاضی دانی را در باره زن و مرد پرسیدند.
ریاضی دان جواب داد : اگر زن یا مرد "اخلاق" داشته باشند پس مساوی هستند با عدد یک.
اگر دارای "زیبایی" هم باشند پس یک صفر جلوی یک می گذاریم(۱۰).
اگر "پول" هم داشته باشند دو تا صفر جلوی یک می گذاریم(۱۰۰) .
اگر دارای اصل و نسب هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک می گذاریم (۱۰۰۰).
ولی اگر زمانی عدد یک یعنی "اخلاق" رفت چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست.
پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت.🌺
#داستانهای #کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
شهادت کبک ها!
💢شخصی بر سفره امیری #مهمان بود، دید که در میان سفره، دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد.
امیر علت این خنده را پرسید.
مرد پاسخ گفت: در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم.
#روزی راه بر کسی بستم. آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم .اما من مصمم به کشتن او بودم.
در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت:
شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است!!
اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم...
امیر پس از شنیدن داستان، رو به مرد می کند و می گوید:
کبک ها #شهادت خودشان را دادند.
پس از این گفته، #امیر دستور داد: سر آن مرد را بزنند🌺
#داستانهای #کوتاه
۰
۰
📚@sarguzasht📚
هدایت شده از خـوشـ😋ـمـزه تـرین ها🍟🥩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 چیزی تا #عید🍊 نمونده 😧 عجـله کن 🏃♂
بدون نیاز به هیچ قالبی یک دسر دلربای خوشمزه درست کن😋💎
🔮با این کانال شوهرتو سوپرایز کن👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3527344367Cd9cc2ac7d3
https://eitaa.com/joinchat/3527344367Cd9cc2ac7d3
آموزشش⬆️ با چند قلم مواد دم دسته🥚🍶