طناز
#پارت_۲۸۶ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. مهدیس وارد خونه میشه تو دستش یک سری وسیله است. با
#پارت_۲۸۷
_._._._._._._._._._.✨🤍._._._._._._._.
من رو میبره درمانگاه، دکتر زنان بعد معاینهام با دیدن دفترچه بیمه و سن کمم اخم هاش تو هم میره.
- دخترم مردی که اون بیرونه شوهرته؟
- بله چه طور؟
- سنت کمه؟ سواد داری؟ نکنه ازدواج اجباریه؟
مهدیار وارد اتاق معاینه میشه و با لحنی جدی و محکم میگه: پرسیدن این سوالات مسئولیت پلیسه که من باشم نه شما.
خانم دکتر با پوزخند و لحنی دلخوری میگه: آقای پلیس اتفاقا منم باید بدونم بیمارم چرا با حال خراب فشار شش و پریشون اومده مطبم.
- نگران نباشید ت.ج.اوزی در کار نیست.
دکتر زیر لب میگه: امیدوارم. خیر سرش پلیسه..
دکتر خانم ریز میزه و جوانیه، برام سرم و یک سری دارو تو دفترچه مینویسه.
و به مهدیار که مثلا شوهرمه توصیه میکنه هوام رو داشته باشه.
باورم نمیشه چجوری خام ابراز محبتش شدم برای یک هفته دورباره بهش محرم شدم.
_._._._._._._._._._.✨🤍._._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#پارت_۲۸۷ _._._._._._._._._._.✨🤍._._._._._._._. من رو میبره درمانگاه، دکتر زنان بعد معاینهام با
#پارت_۲۸۸
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
مهدیار تشکری که بدتر صد تا فحشه از دکتر میکنه و دستم من رو میگیره و با کمک پرستار سرمم رو هم میاره.
تو ماشین سکوت بینمون جریان داره.
وقتی میرسیم بابا محمد و بقیه رسیدن ولی خبری از مهدیس نیست.
بابا محمد که سرش به کار خودشه و مرضی جون پیگیر حال بدم میشه و با دیدن سرم ابراز نگرانی میکنه.
مهدیارم به دروغ میگه من بخاطر کمک به مهدیس ضعیف شدم و فشارم افتاده.
بعد با تحکم به مرضیه حون میگه:
دیگه مسائل مهدیس ربطی به نامزد من نداره.
و با این حرفش جایگاه من رو به بی بی و بقیه یادآوری میکنه.
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#پارت_۲۸۸ _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. مهدیار تشکری که بدتر صد تا فحشه از دکتر میکن
#پارت_۲۸۹
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
خیلی افسرده و نگران بودم و حتی استراحت هم نمی تونست آرومم کنه.
مهدیار بعد اون شب باز چند روز آفتابی نشد و من نمی دونستم این غیب شدن هاش تا کی ادامه داره؟
توی حیاط کنار حوض آب مینشینم، دلم خیلی برای مامان و طاها تنگه!.
اشک هام آروم آروم میچکن و من سعی میکنم خودم رو کنترل کنم.
دستم رو توی آب میبرم و تکون میدم، مثلا میخواستم درس بخونم و برای خودم کسی بشم ولی نهایتا شدم یک دختر فراری با شناسنامه سفید و دخترونگی بر باد رفته.
اگه مهدیار قبول نمی کرد عقد کنیم یا آدم مناسبی نبود چی؟ من هیچ پشتیبانی نداشتم؟
دست های گرمی دور بازوم حلقه میشه و عطر تلخش تو بینیم میپیچه.
- چرا تو فکری فسقلی!
- مهدیار دلم برای خانوادم تنگ شده دلم میخواد مادرم رو ببینم.
- صبر کن الان وقتش نیست عزیزم.
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#پارت_۲۸۹ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. خیلی افسرده و نگران بودم و حتی استراحت هم نمی تونست آ
#پارت_۲۹۰
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
با حرص میگم: وقتش کیه؟
مهدیار سکوت میکنه و من با خشم میکوبم تو سینهش: داری لج میکنی؟
تو مگه نگفتی اگه بریم دادگاه خیلی راحت بهمون حکم برای عقد میده؟
منم دیگه دختر نیستم مشکل چیه؟
- دلم نمیخواد بری پزشکی قانونی خودت رو نشون غریبه بدی.
- وا پس رفتم پیش دکتر غریبه نبود
- اون رو مجبور شدم.
- مهدیار تو پلیسی یعنی نمیتونی با پارتی بازی یک حکم دادگاه بگیری؟
اون حاج آقا دوست آقاجون که برامون عقد موقت خوندم میتونیم شاهد ببریم.
- اوه یک لشکر راه بندازم که دختره رو فراری دادم و حالا میخوام عقدش کنم.
- خب نگو فرار...
سکوت میکنم من داشتم سر عقد کردنم با مهدیار بحث میکردم؟
- تو نمیخوای عقد کنی همه اینا بازی بود من رو بی آبرو کنی بعد ببری بذاری پیش آقاجونم درسته؟
وای وای من چقدر خرم چقدر احمقم.
متوجه پوزخند مهدیار میشم صورتم رو میگیره و با لبخندی از سر شوخی میگه: خانم کوچولوی من چقدر تو سرش فکرای بد بد میکنه...
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#پارت_۲۹۰ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. با حرص میگم: وقتش کیه؟ مهدیار سکوت میکنه و من با
#پارت_۲۹۱
_.._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
- مهدیار تو رو خدا با من رو راست باش.
مهدیاری که من میشناختم انسانیت داشت به خاطر گناه دیگران کسی دیگهای رو محاکمه نمی کرد بگو تو همون مهدیار پاک و متدینی؟
برق نگاه مهدیار خاموش شده و لب هاش یک وری میافته.
دست های قوی و نیرومندش رو دور بازوی نحیفم میندازه.
اون با این دست ها کار های بزرگی انجام داده اون آدم بزرگیه، من بهش اعتماد دارم.
- با سرهنگ صحبت کردم بعد از دستگیری رئیس پدرت کسی که عامل اصلی اون قاچاق هاست و احتمالا خود منصور خان هست من دوباره ماموریت جدیدی میگیرم
شغل من جوری هست که چند ماه از سال رو توی ماموریت هستم همیشه هم باید آماده باش باشم خب ببینم طناز خانم حاضری آقا مهدیار رو با هووت شریک بشی؟
از لحنش به خنده میافتم و متعجب پلک میزنم: هوو؟
- آره کارم عشق دومم بوده حاضری با شغلم کنار بیای؟
لبخندی از سر نگرانی میزنم تا حالا منطقی به شغل مهدیار فکر نکرده بودم.
_.._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#پارت_۲۹۱ _.._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. - مهدیار تو رو خدا با من رو راست باش. مهدیاری که
#طناز🦋
#پارت_۲۹۲
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
اون پلیسه و گاهی به خاطر ماموریت هاش چند ماهی میره به دل خطر و من تنها میموندم میتونستم با این شغل کنار بیام؟
- شغلت عشق دومته؟ عشق اولت کیه؟
من رو به خودش نزدیک میکنه و زل میزنه تو چشم هام:
-عشق اولم دختر مو خرگوشی که وقتی لباس نو میخرید میاومد جلوی پام مینشست و میگفت: مهدیار خوشگل شدم؟
بعد خود فتنهش خبر نداشت تو دل مهدیار نوجوون چه آشوب و بلوایی به پا کرده.
متاثر از احساسات مهدیار اشک توی چشم هام جمع میشه و جلوی پام زانو میزنه:
- آیا وکیلم.
با ذوقی که سعی در پنهانش دارم میگم:
- بلهه☺️
پشت دستم رو نوازش می کنه: هیع مهدیار زشته یکی میبینه.
یک پیراهن سفید با گل های ریز تنمه و یک دامن قهوهای شتری که جلوش دکمه داره:
-برو یک روسری سر کن بریم
- کجا بریم.
- آپارتمان من تو رشت...
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#طناز🦋 #پارت_۲۹۲ _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. اون پلیسه و گاهی به خاطر ماموریت هاش چند
#طناز🦋
#پارت_۲۹۳
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._.
من رو توی ماشینش مینشونه و خودش از داخل اتاقم برام یک روسری کوتاه آبی و قهوهای میاره:
- مهدیار با این لباسا شبیه کولی ها شدم.
- اشکال نداره زود بر میگردیم. تازه اینجوری خیلی دلبر شدی عزیزم.
آپارتمان مهدیار توی یکی از محله های سطح بالای رشت بود.
یک آپارتمان ۱۲۰ متری دو خوابه که هال بزرگش دو تا فرش میخورد و یک دست مبل ال راحتی با رنگ قهوهای یک گوشه دیوار بود.
فرشای کف هالم خیلی ساده بود از این مدل های مدرن که کمی کهنه هم شده بود.
یکی از اتاق ها درش بسته بود که مهدیار گفت خالیه خالیه و یک اتاق دیگم کفش یک موکت پهن بود و یک تخت دو نفره اونجا بود.
بدون هیچ بوفه یا میز توالتی توی هالم هیچ وسیله زینتی نبود.
- اینجا چقدر ساده است.
- مجردی دیگه.
- چند سال ساخته؟
- میخوای بخریش؟
سرم رو میذارم روی شونهش و میگم:
- اهوم این خونه رو با صاحبش چند میدید؟
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#طناز🦋 #پارت_۲۹۳ _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._. من رو توی ماشینش مینشونه و خودش از داخل اتا
#پارت_۲۹۴
_._._._._._._.__._.🤍✨._._._._._._.
زل می زنه به چشم هام.
بعد از اون حالت جدی و خنثی در میاد و میگه:
- بریم پای معامله خانم خوشگله.
لباس هام رو مرتب میکنم مهدیارم مشغول خشک کردن موهاشه.
- مهدیار خان درسته من یازده سال ازت کوچک ترم و خیلی چشم و گوش بستم ولی خر نیستم.
ابروهاش رو بالا میاندازه: تو چشم گوش منم باز کردی!.
- شوخی نکن حوصله ندارم.
- چی شده باز؟!
- تو عمدا کاری میکنی من باردار بشم درسته؟
هیچ حواست هست ما فقط با یک محرمیت لفظی که خودمون خوندیم کنار هم دیگه هستیم؟
مهدیار میخوای پای یک بچه رو بکشی وسط حرص و کینهت از آقاجون و بابام؟
چون بابای من مادرتو هل داده و ناخواسته کشته تقصیر من فلک زده چیه؟
میخوای یکی مثل خودت درست کنی؟
مهدیار سکوت میکنه، انگار اصلا نمیخواد هیچ وقت جوابم رو بده.
- درد تو چیه؟ من هیچ وقت ولت نمیکنم طناز.
- درد من تویی که بعد بهم زدن اون عروسی کوفتی و دستگیر کردن بابام دلت آروم نگرفت حالا آوردی اینجا بی آبروم کنی.
_._._._._._._.__._.🤍✨._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#پارت_۲۹۴ _._._._._._._.__._.🤍✨._._._._._._. زل می زنه به چشم هام. بعد از اون حالت جدی و خنثی د
#پارت_۲۹۵
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
جلوی پام زانو میزنه و دستم رو میگیره:
ناخواسته بود فردا برات قرص میخرم خوبه؟
نگاه ناراحت منو که میبینه، یهو از کوره در میره و میگه: نفهم دوستت دارم چرا لج بازی می کنی.
یک هفته نشده با هم هستیم پشت سر هم داری نق میزنی عقد کنیم عقد کنیم باشه میکنیم.
- مثل روز برام روشنه تو عقدم نمیکنی، امشبم عمدا کاری کردی بچه دار بشم.
بعد من احمق من خر( میزنم تو سر خودم) من خاک بر سر هنوز دوستت دارم.
انگار اون طناز زرنگ و هفت خط رو خاک کردن جاش من خر رو گذاشتن.
مهدیار انگار یک لحظه نگاهش میلرزه بعد دوباره محکم میشه:
ـ منم دوستت دارم.
- نداری به خدا نداری تو بیشتر از اینکه پسر بابا محمدت باشی پسر منصوری مهدیار...
یک بی غیرت یک آدم بی رحم.
با ضرب آروم دستش روی لبم ساکت میشم، ضربهای که آروم اما سنگینه و دهنم رو میدوزه بهم.
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#پارت_۲۹۵ _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. جلوی پام زانو میزنه و دستم رو میگیره: ناخواست
#پارت_۲۹۶
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
- یاد بگیر هر حرفی از دهنت نیاد بیرون.
بهت زده نگاهش میکنم و لب میزنم: مهدیار تویی؟
کشنده ترین نگاه ممکن رو در جواب سوالم میده.
بغض میکنم و لب هام رو میگزم، دستم رو میگیره و بدون هیچ حرفی من رو مینشونه روی صندلی و میگه:
-رفتم کباب خریدم میارم بخوری.
کباب برگ و جوجه گرفته بود انگار هنوز یادشه من چقدر از طعم کباب کوبیده بدم میاد.
تیکه های کباب رو میذاره روی نون:
ـلقمه کنم یا خودت میگیری؟
- میخوام برم حمام.
- بخور بعدا میریم.
- تو داری بازیم میدی.
قاشقش رو با خشم می کوبه تو ظرف و بلند فریاد میزنه:
ـدیگه غر زدن بسه همین الان غذات رو کوفت کن و ساکت شو.
انگار این مرد بداخلاق و بد دهن مقابلم مهدیار نیست.
- راست میگفتن مردا خرشون از پل بگذره یاغی میشن.
- کاری نکن با همین لباسات بندازمت جلوی خونه پدر بزرگت تا تیکه تیکهت کنن...
🥺🥺🥺
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#پارت_۲۹۶ _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. - یاد بگیر هر حرفی از دهنت نیاد بیرون. بهت زد
#پارت_۲۹۷
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
اشتباه کرده بودم فکر میکردم مهدیار تافته جدا بافته است یا از آسمون نازل شده برای نجات من.
من یک دختر فراری بودم، چه درست چه غلط من بدون در نظر گرفتن عواقب کارم با یک پسر فرار کردم و همه پلای پشت سرم رو بهم ریختم و این دقیقا عاقبت کار منه.
- طناز.
سرم رو بالا میارم:
-بله.
- با من لجبازی نکن. اذیتم نکن.
- تو بهم وعده دروغ دادی مهدیار.
- تو صبوری کن بذار همه چیز مطابق نقشه پیش بره تا منم عقدت کنم.
اشک هام دوباره بی اجازه تو چشم هام جمع میشن...
چه لوس و احساساتی شده بودم! انگار اون طناز تخس و یاغی که هدفش فقط پزشک شدن و جنگیدن با سختی ها بود،من نبودم.
از وقتی پدرم رفت و آقاجون پشتم رو خالی کرد و مهدیار نامردی کرد منم دیگه نتونستم خودم باشم.
دلم شور میزد و مهدیار اصلا متوجه احساساتم نبود.
حاضر نمیشد بخاطر جمع کردن خیال منم که شده، بیاد و با هم عقد رو رسمی کنیم تا منم یک لحظه بتونم رنگ آرامش رو ببینم...
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
کپی برداری ممنوع است.
طناز
#پارت_۲۹۷ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. اشتباه کرده بودم فکر میکردم مهدیار تافته جدا بافت
#پارت_۲۹۸
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
بعد از خوردن دو تا لقمه به زور به حمام میرم و زیر دوش تو خلوت خودم به خاطر سرنوشتی که برام رقم خورده زار میزنم.
تا دیروز مشکلم آزادی هایی بود که ازم دریغ شده بود حداقل خوب بود کسی با قلبم و احساساتم بازی نمیکرد و بهم دروغ نمیگفت.
کاش آقاجون بلافاصله بعد رفتن بابا من رو پیشکش سپهر نمیکرد اینجوری منم با مهدیار فرار نمیکردم تا اینجوری طعنه و توهین بشنوم.
ا همون حوله نیم تنه خیس روی تخت میخوابم.
مهدیار میاد بالا سر دست میکشه به موهای خیسم.
- طناز چرا مثل بچگی ها یک دنده و لجبازی؟
- تو هم مثل اون موقع ها هستی دشمن جونمی.
روی تخت مینشینه، چشم های من بسته است و و فقط حس میکنم.
دستش رو میذاره روی سرم و بعد تا روی بازوم نوازش وار میکشه...
نمی خوام دیگه باهاش جر و بحث کنم، خسته شده بودم.
انقدر نوازشم میکنه که به خواب میرم.
وقتی بیدار میشم با چیزی که میبینم لبخند رو لبم میاد موهای خیسم بافته شده و لایه یک حولهی پیچیده شده بود و لباس جدیدی تنم بود.
- مهدیار...
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
طناز
#پارت_۲۹۸ _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. بعد از خوردن دو تا لقمه به زور به حمام میرم و زی
#پارت_۲۹۹
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
بلند میشم و موهام رو شونه میکنم بعد میرم سراغ اتاق دومی کلا خبری ازش نیست.
موبایلم زنگ میخوره مامانه که اون طرف خطه.
روی تنها کاناپه مینشینم و مشغول مرور پیام هام میشم مثل همیشه سهیل عزیزم بهم پیام داده .
با خیال اینکه احوال پرسیه باز میکنم اما با دیدن متن پیامش انگار دنیا رو سرم آوار میشه.
- طناز هدیه داره آزارم میده باردار شده و میگه بچه مال منه! چی کار کنم؟
سریع شمارش رو میگیرم، شک ندارم هدیه داره دورش میزنه.
- الو طناز تویی؟
- آره سهیل من پیامت رو دیر دیدم کجایی؟ میتونی حرف بزنیم؟
- اهوم کسی دورم نیست اومدم آپارتمان خودم.
- تو مگه آپارتمان داری؟
- الان وقتش نیست این چیزا رو بپرسی بگو چه غلطی بکنم.
- اون موقع که بهت گفتم هدیه دختر هفت خطیه چرا محل ندادی بهم؟
من میشناختمش سهیل میدونستم نیتش چیه؟!
- طناز طناز دارم دیوونه میشم.
آخه تو نمیدونی این طرف چه خبره؟
- چرا نرفتی دنبال زهره ها؟ چرا ازش فاصله گرفتی؟
- طناز تو هیچی نمیدونی آخه!
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
طناز
#پارت_۲۹۹ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. بلند میشم و موهام رو شونه میکنم بعد میرم سراغ ات
#پارت_۳۰۰
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
من و زهره بهم نمیخوردیم، زهره دختر پاکی بود از یک خانواده مذهبی پدرش سرهنگ عموش دادستان نمیامد زن من بی لیاقت خراب بشه!
رفتم سراغ هدیه چون فکر میکردم لنگه خودمه، کنارش عذاب وجدان نداشتم.
هدیه هیچ پروایی نداشت، هرچی میخواستم قبول میکرد.
اما زن زندگی نیست طناز شیطونه، دور میزنه منو بارها خیا.نت کرده الانم مطمئن نیستم پدر بچهش من باشم یا نه؟
- آخه چی بگم بهت که خود کرده ای؟ سهیل خب برو آزمایش بده.
- هدیه قبول نمیکنه تهدید کرده میره پیش حاجی بابا
- حاجی بابا بعد رفتن تو و زندانی شدن پدرت دیگه خیلی بی طاقت و عصبی شده کافیه منم بشم مشکل جدیدش.
- خب بگیرش راه دیگه ای نداری...
- نمیخوامش طناز من اولین نفرش نبودم.
پوزخند میزنم سهیلم از جنس همین مردایی که دور بر من رو گرفته بودن.
دوشیزگی مختص دختر بود، یک دختر باید هر چند سال که مرد بخواد پاک و منزه بمونه
اما مرد میتونه هرچقدر خواست کثافت کاری کنه.
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
طناز
#پارت_۳۰۰ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. من و زهره بهم نمیخوردیم، زهره دختر پاکی بود از یک
#پارت_۳۰۱
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
با حرص میگم: تو و هدیه در و تخته هستید سهیل، از چی دلخوری؟ دختر آفتاب مهتاب ندیده میخوای؟
گفتی دورام رو با هدیه بزنم بعد برم سر وقت زهره؟
کور خوندی پسر کور خوندی.
سکوت که طولانی میشه، فکر میکنم سهیل قطع کرده اما صدای بغض دارش میاد: تو درست میگی طناز من لایق یکی مثل هدیهام.
باید خوشبختی سپهر با زهره رو ببینم و دم نزنم.
- چی گفتی خوشبختی کی با کی؟
صدای پوزخند سهیل که میاد همزمان قفل در باز میشه..
- سپهر دیشب خواستگاری رسمی زهره رفت.
حاجی بابا براش لقمه گرفته هر دو هم انگار راضین.
یاد علاقه زهره به سپهر میافتم، بعد رابطه دور عموی زهره و حاجی بابا که انگار هر دو بازاری هستن.
- سهیل تو مطمئنی سپهر قصدش جدیه؟
- آره داره با دمش گردو میشکنه، همش میگه خدا رو شکر طناز فرار کرد تا با زهره آشنا بشم.
طناز دارم میسوزم ولی نمیتونم دم بزنم.
دلم برای سهیل میسوزه، اما این راهی بود که خودش پیش گرفته.
با شنیدن سلام داداش سپهر که از اون طرف خط میاد، سریع گوشی رو قطع میکنم.
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
طناز
#پارت_۳۰۱ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. با حرص میگم: تو و هدیه در و تخته هستید سهیل، از
#پارت_۳۰۲
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
مهدیار با کوله پشتی و کیف دستی من تو دستش جلوی من میشینه.
- کی بود پشت خط؟
- سهیل بود اینا چیه دستت؟
- وسایلته، تا ماموریت نرفتم تو اینجایی بعدش یا عمه رو میارم اینجا یا تو رو میبرم.
- چیزی شده مهدیار؟
- دلم نمیخواد مهدیس اذیتت کنه.
- من میتونم از پس خودم بر بیام.
- اره از اون روز که ماساژش میدادی مشخصه، انگار برده گرفته تو هم فقط برای من زبونت درازه.
- مهدیار سپهر داره زن میگیره.
- مبارک باشه.
- منظورم اینکه اگه من و تو عقد کنیم دیگه مشکلی نداریم میتونیم برگردیم.
پوزخند مهدیار دلم رو میلرزونه.
خم میشه جلو و چونه من رو میگیره تو دستش و میگه: کاش بابا جلالت و حاجی اینجا بودن میدیدن دخترشون بخاطر اینکه عقد من بشه به تکاپو افتاده و التماسم میکنه.
گاهی حس میکردم مهدیار چند شخصیتیه، یک لحظه عاشق میشد یک لحظه هیولای درونش رو نشون میداد.
سرش رو میاره جلو که من با خشم خودم رو عقب میکشم.
- ولم کن عوضی چرا انقدر آزارم میدی؟ چی از جونم میخوای؟
- برای حاجی بابات هدیه فرستادم به زودی میرسه دستش.
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
طناز
#پارت_۳۰۲ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. مهدیار با کوله پشتی و کیف دستی من تو دستش جلوی من م
#پارت_۳۰۳
با حرص میزنم توی س.ینه و به عقب هلش میدم و با عجله میرم سمت اتاق تا لباس بپوشم و برگردم کلبه.
اونجا حداقل مرضیه جون و آقا محمد هوام رو داشتن.
مهدیار که واکنش تند من رو میبینه اخم میکنه و بازوم رو محکم میگیره: کجا داری میری؟
- خوب ذات واقعیت رو شناختم دارم برمیگردم تهران.
حتی اگه آقاجون سرمم ببره بهتره اینکه پیش تو باشم.
نچی کلافه میگه و به زور من رو میکشه تو آغ.و.ش.ش.
- طناز آروم باش.
- از تو دور باشم آروم میشم برو عقب.
دستش رو پشتم میذاره: من قصد بدی ندارم، فقط بعضی وقتا یاد کاری که پدرت کرده میافتم عصبی میشم.
حق داری نباید تو رو قاطی دشمنیم با اونا کنم.
- این حرف ها فایده نداره مهدیار قلب من رو شکوندی.
سرم رو می.بو.سه و میگه: فردا میرم دنبال کاراش.
با یک حکم دادگاه راحت عقدمون میکنن بعد از عقد برمیگردیم تهران خوبه؟
طناز
#پارت_۳۰۳ با حرص میزنم توی س.ینه و به عقب هلش میدم و با عجله میرم سمت اتاق تا لباس بپوشم و برگردم
#پارت_۳۰۴
مردد نگاهش میکنم و وقتی میبینم جدی حرف زده سرم رو تکون میدم.
نگرانی سهیل از یک طرف و زندگی آشفته خودم از طرف دیگه عصبی و بی حوصلهام کرده بود.
مهدیار بعد از نهار جلوی تلوزیون دراز میکشه، منم خودم رو توی آشپزخونه با شستن ظرف ها و خورد کردن میوه هایی که خریده مشغول میکنم...
- طناز خانم جای ور رفتن تو آشپزخونه بیا پیش شوهرت.
- شوهری نمی بینم عقد نیستیم که.
- قهر کردی فسقلی؟
- اصلا قهر نیستم مگه بچم قهر کنم.
- بچه که هستی قهرتم مثل بچه ها زور فراموش میشه.
با حس حلقه شدن دستش دورم خودم رو کنار میکشم: برو حوصله ندارم.
سرش رو میذاره روی کتفم: من حوصلهت رو سر جاش میارم.
- آره که بعدش تحقیرم کنی؟
- غلط بکنم عشقم.
- واقعا عشقتم یا بهونه انتقامت؟.
- من تو زندگیم با هیچ دختری نبودم.هیچ وقت عاشق نشدم طناز هیچ وقت.
چون فقط تو جلوم بودی!
- اعتراف تکون دهندهای بود ولی من خر نمیشم و حرف های چند ساعت پیشت رو یادم نمیره.
میدونی انقدر از پدرم متنفری که از روی تنفر فقط جلوی چشمت بودم نه عشق خب از قدیمم گفتن عشق و تنفر دو روی یک سکه هستن.
طناز
#پارت_۳۰۴ مردد نگاهش میکنم و وقتی میبینم جدی حرف زده سرم رو تکون میدم. نگرانی سهیل از یک طرف و ز
#پارت_۳۰۵
لبخندی تلخ میزنه و ولم نمیکنه: فلسفه بافی های طناز خانم شروع شد متنفرم چیه از وقتی شهناز مامانت تو رو به دنیا آورد با اون پتوی صورتی آوردت خونه باغ عاشقت شدم.
اصلا نمیتونستم تحمل کنم با پسر عمو هات بازی کنی طناز من روانی توام چرا نمیفهمی.
انقدر اصرار میکنه که آخر خسته میشم و با هم به هال میریم.
- میخوای فیلم تماشا کنیم؟
مهدیار یک فیلم عاشقانه میذاره اصلا به تیپش نمیاد همچین فیلم هایی ببینه.
- چشمم روشن حاج آقامون چه فیلم هایی میبینه!
این رو با پوزخند میگم و مهدیار ابروش رو بالا میندازه و وادارم میکنه سرم رو بذارم روی بازوش: من بخاطر تو گذاشتم گفتم شاید سلیقهی لطیفی داشته باشی.
- نخیر من اصلا از این فیلم ها دوست ندارم یک ترسناک میذاشتی!
در ضمن این خانم تو این فیلم که همه جاشو ریخته بیرون نا محرمه!
- واقعا ترسناک بذارم میبینی؟
سر تکون میدهم و مهدیار از داخل فلش دیگه ای یک فیلم ترسناک پلی میکنه اون وقت ها با سهیل فیلم ترسناک زیاد نگاه می کردم.
اما فیلمی که مهدیار میذاره خیلی وحشتناک تر از فیلم های سهیله.
هنوز یک رب از فیلم نگذشته که رنگ من و دیوار یکی شده.
می چسبم به بازوی مهدیار و سرم رو قایم میکنم.
- فکر کنم ایده ترسناک بهتره عاشقانه بود. رنگت پریده طناز ؟
- نه نه من خوبم عادت دارم.
پوزخندی تمسخر آمیز میزنه و میگه:
- از رنگ پریده و دست و پای یخ زدهت معلومه
طناز
#پارت_۳۰۵ لبخندی تلخ میزنه و ولم نمیکنه: فلسفه بافی های طناز خانم شروع شد متنفرم چیه از وقتی شهنا
#پارت_۳۰۶
شب موقع خواب دائم صحنه های فیلم و جن و روحی که هر سکانس میپرید تو دوربین جلوی چشمم رژه میره.
از شانس بدم بارون و طوفان میاد و صدای وزش باد نمیذاره بخوابم.
مهدیار با فاصله ازم خوابیده من که از ترس دارم غش میکنم میرم میچسبم بهش و تا خوابم ببره نصف آیات قرآن رو زمزمه میکنم.
به مهدیار که خواب رفته و سرش رو روی بازوم گذاشته ضربه ای نسبتا آروم میزنم: مهدیار له شدم دستم خواب رفته.
مهدیار هومی می گه ولی سرش رو بلند نمیکنه: من جام راحته.
- من ناراحتم مجبوری تا دیر وقت فیلم ببینی؟
سرش رو بلند میکنه و میگه: من فیلم دیدم یا تو فسقلی ترسو؟!
ریز میخندم و اون زیر لب میگه: جونمی.
بلند میشه و میره تا دوش بگیره.
قرار بود امروز مرضیه جون وسایلم رو از روستا بیاره آپارتمان مهدیار.
مهدیار لباس نظامی میپوشه و میگه: من امروز میرم اداره مدارکتم میبرم شناسنامه و یک کپی از ص.ی.غ.ه نامه.
- مگه ما ص.ی.غ.ه نامه داریم؟
- اون شب که برامون محرمیت خوندن فرداش هم پدرت یک برگه رضایت داد بهم من بردم پیش روحانی که آشنای پدربزرگمه بهش گفتم یک سند برام تهیه کرده ازش با همون محرمیتی که رضایت پدرتم پاش هست کافیه برای دادگاه و عقد اقدام کنیم.
- خب یعنی قراره عقد کنیم؟
- آره مدارک رو میبرم دفتر عقد و ازدواج اگه با همون صیغه قبول کرد که هیچ اگه نه حکم دادگاه میگیرم اونم برام کاری نداره آشنا تو دادگاه زیاد دارم بدون اینکه نیاز به پزشکی قانونی باشه، برامون عقد رو میخونه.
طناز
#پارت_۳۰۶ شب موقع خواب دائم صحنه های فیلم و جن و روحی که هر سکانس میپرید تو دوربین جلوی چشمم رژه م
#پارت_۳۰۷
_._._._._._._._.✨🤍._._.__._._._._.
با رفتن مهدیار مرضیه جون میاد و باهام صحبت میکنه و برای اولین بار نصحیتم میکنه و از سختی ها و مشقت های زندگی میگه.
از اینکه نباید سادگی میکردم و فرار میکردم ولی حالا که پا تو این راه گذاشتم باید پا به پای مردی که انتخاب کردم میموندم.
حق می دادم به مرضیه جون مهدیار هر چقدرم آدم محترم و معتمدی بود باز هم فرار یک دختر و ترک خونه و خانواده به هر دلیلی یعنی خراب کردن پلای پشت سرش و پا گذاشتن به مسیر یک ناکجا آباد.
مهدیار زنگ میزنه و میگه کارای عقد رو انجام داده و با کمک دوستش که کارمند دادگستری با یک حکم از دادگاه فردا میتونه من رو عقد کنه بدون نیاز به رضایت پدر یا پدر بزرگم.همراه مهدیار و مرضیه جون برای خرید مانتوی عقد میرفتم بازار قرار بود بعد عقد برگردم خونه و مادرم و طاها رو با خودم بیارم رشت تا مدتی پیشم باشن.
مامان یک زمین کوچک تو رشت پشت قبالهش داشت که آقاجون کادوی عقد بهش داده بود.
چند سال پیش یک اتاقک کوچک ۱۰ متری با امکانات زندگی اونجا ساخته بودیم که برای شروع زندگی مستقل مامان و طاها کافی بود.
حداقل تا وقتی بابا از گیر زندان و دادگاهش خلاص میشد.
_._._._._._._._.✨🤍._._.__._._._._.
طناز
#پارت_۳۰۷ _._._._._._._._.✨🤍._._.__._._._._. با رفتن مهدیار مرضیه جون میاد و باهام صحبت میکنه و
#پارت_۳۰۸
_._._._._._._._.🤍✨. _._._._._._._._.
مرضیه گفته بود برای خرید مانتو بریم پیش دوستش سمیرا که توی یکی از پاساژهای بزرگ شهر مزون داره.
مهدیارم موافق بود ولی به شدت سکوت کرده و حرفی نمیزد.
نگرانم نکنه داره از سر وجدان درد من رو عقد میکنه و یا از اینکه من رو انتخاب کرده پشیمون شده؟
مرضیه جون برای هماهنگ کردن دوستش زودتر پیاده میشه و من و مهدیار تو ماشین تنها.
- مهدیار.
نگاهش رو با آرامش بالا میاره: جون دلم؟
- تو به عقد راضی نیستی من رو دوست نداری؟
بهم با دقت نگاه میکنه و شستش رو با آرامش میکشه روی صورتم، یک شال صورتی با رنگ هاب آبی سبز سرمه و موهام رو مثل همیشه بافتم.
بافت موهام رو لمس میکنه و میگه: خیلی دوستت دارم طناز.
هر چقدر بزرگتر میشی هم بیشتر شبیه مامان فرشتهی منی.
اما برام سخته پذیرش جلال بزرگ زاده به عنوان پدرزن.
جلالی که مادرم رو با بی رحمی کشت، خواهر خودش فرشته رو.
میخواستم مثل خودش بی رحم بشم و انتقام بگیرم اما انگار یادم رفته بود کسی که جلوی منه یک قسمتی از وجودمه عشقمه!
دوستت دارم طناز هیچ وقت بهش شک نکن.
با لبخند ازش نگاه میگیرم و به سمت مزون دوست مرضیه جون میرم.
_._._._._._._._.🤍✨. _._._._._._._._.
طناز
#پارت_۳۰۸ _._._._._._._._.🤍✨. _._._._._._._._. مرضیه گفته بود برای خرید مانتو بریم پیش دوستش سمیرا
#پارت_۳۰۹
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
همیشه دلم میخواست خرید عروسی مادرمم همراهم باشه اما قسمت نبود و حالا با مرضیه جون و مهدیار میام تا لباسم رو انتخاب کنم.
وارد مزون عاطفه خانم شدیم، فروشگاه بزرگ و شلوغیه
یک طبقه پر لباس عروسه و یک طبقه لباس عقد.
مرضیه جون از ما فاصله میگیره و گرم گپ و گفت با دوستش میشه و من و مهدیار برای خرید لباس عقد میریم.
یاد خرید قبلیم میافتم که همراه مامان بود و منتهی شد به بهم خوردن عروسیم با مهدیار.
- تو فکری عشقم.
- این بار عروسیمون خراب نشه؟
اخم هاش گره کور میشه و مچم رو چنگ میزنه: تو همیشه و همین الان مال منی و قول میدم دیگه هیچ وقت تنهات نذارم.
همینجوری اخم هاش تو همه و جدیه و ژرنال ها رو نگاه میکنیم.
چندتا مانتوی سفید با طرح های مختلف میبینم.
مهدیار کنارم نشسته و فروشنوه رو به رومون
با رفتن فروشنده خانم
مهدیار دستش رو نا محسوس میذاره روی کمرم.
مرضی جون و دوستش جلو تر مشغول دیدن آلبوم هستن.
- چرا از خونه آقاجون زدی بیرون چادرت و کنار گذاشتی طناز؟
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
طناز
#پارت_۳۰۹ _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. همیشه دلم میخواست خرید عروسی مادرمم همراهم باشه
#پارت_۳۱۰
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
فشار خفیفی به پهلوم میاره و میگه: کاش اصلا چادر سرت کنی نگاه عمه چقدر محجوبه با چادر.
- منم محجوبم، مانتوم که مناسبه تو رو خدا از آقاجون سختگیر تر نباش.
- حرص میخورم نگاه کسی روی تنت جولون بده.
- چرا فکر میکنی همه نگاهشون رو منه؟
میخواد جوابم رو بده که زن فروشنده میاد سمت ما: چیزی پسند کردید؟
من یک کت و شلوار تنگ سفید پسند میکنم که از قسمت کمرش چین خورده و یک حالتی شبیه لباس بالرین ها داره.
اما مهدیار از تو کاتالوگ لباس دیگری رو نشون میده و با تحکم میگه: لطفا همین رو بیارید خانمم پرو کنه.
فروشنده لباس بعدی رو میاره یک مانتو تا بالای زانوم که به اندازه مانتو قبلی جذب نیست.
پارچه کتی داره و روی آستین و پهلوش گلدوزی سفید رنگ ظریفی داره.
- همین عالیه همین رو میبریم.
- این خیلی ساده است مگه میخوام مدرسه ثبت نام کنم.
مهدیار میاد جلوی در اتاق پرو و بافت موهام رو آروم میکشه: با من لج نکن همین رو میخریم.
بافت موهام رو به زور از بین دستش بیرون میکشم: آخر از دست تو میرم این موها رو کوتاه میکنم.
اخم مهدیار پررنگ میشه و با صدای بم میگه: یک سانت کوتاه بشه من آویزونت میکنم به سقف.
بعد میخنده و چشمک میزنه.
کلا مهدیار موجود نا شناخته ای بود نه اینکه ندونی چی تو سرشه واکنشش به اون اتفاق بود که ناشناخته بود.
اخلاقشم بهاریه، یک لحظه اخم مینه یک لحظه میخنده!
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
طناز
#پارت_۳۱۰ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. فشار خفیفی به پهلوم میاره و میگه: کاش اصلا چاد
#پارت_۳۱۱
_._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.
آخر با واسطه عمه مرضیه یک مانتوی کت مانند که روی آستین و جلوش جواهر دوزی داره میخریم.
بعد خرید مانتو مرضیه جون به مهدیار میگه: پسر نوبت خرید حلقه عقد و چند دست لباس برای طنازه.
من پا ندارم باهاتون بیام خودتون خرید کنید منم اینجا آژانس میگیرم میرم خونه برای شب شام بذارم.
- نه عمه جون با هم برمیگردیم!
- مهدیار جان تعارف رو کنار بذار طنازم مشخصه دلش گرفته این مدت خیلی اذیت شده پس همونی که میگم رو انجام بده و بگو چشم.
با اصرار مرضیه جون براش یک آژانس میگیریم و اون میره و من و مهدیار میریم پاساژ برای خرید لباس.
اول میریم یک فروشگاه بزرگ. مهدیار پیراهن قرمز رنگی که آستین قسمت جلوش توره و پر از مروارید های طلایی رنگ رو برمیداره بعد یک تاپ سفید با نوار دوزی طلایی و دو تا شلوارک تنگ اسپرت و یک دامن قرمز پلیسه و موقع خرید هر کدومم زیر گوشم میگه:
این ها رو فقط برای خودم میپوشی.
پیراهن قرمز رنگ رو روی دستم میاندازه و میگه: حتما خیلی بهت میاد.
_._._._._._._._.🤍✨._._._._._._.