eitaa logo
طناز
8.1هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
195 ویدیو
0 فایل
تبلیغاتمون😍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1759249087C4c9dc63f34
مشاهده در ایتا
دانلود
طناز
#پارت_۳۰۷ _._._._._._._._.✨🤍._._.__._._._._. با رفتن مهدیار مرضیه جون میاد و باهام صحبت می‌کنه و
_._._._._._._._.🤍✨. _._._._._._._._. مرضیه گفته بود برای خرید مانتو بریم پیش دوستش سمیرا که توی یکی از پاساژهای بزرگ شهر مزون داره. مهدیارم موافق بود ولی به شدت سکوت کرده و حرفی نمی‌زد. نگرانم نکنه داره از سر وجدان درد من رو عقد می‌کنه و یا از اینکه من رو انتخاب کرده پشیمون شده؟ مرضیه جون برای هماهنگ کردن دوستش زودتر پیاده می‌شه و من و مهدیار تو ماشین تنها. - مهدیار. نگاهش رو با آرامش بالا میاره: جون دلم؟ - تو به عقد راضی نیستی من رو دوست نداری؟ بهم با دقت نگاه می‌کنه و شستش رو با آرامش می‌کشه روی صورتم، یک شال صورتی با رنگ هاب آبی سبز سرمه و موهام رو مثل همیشه بافتم. بافت موهام رو لمس می‌کنه و می‌گه: خیلی دوستت دارم طناز. هر چقدر بزرگتر میشی هم بیشتر شبیه مامان فرشته‌ی منی. اما برام سخته پذیرش جلال بزرگ زاده به عنوان پدرزن. جلالی که مادرم رو با بی رحمی کشت، خواهر خودش فرشته رو. می‌خواستم مثل خودش بی رحم بشم و انتقام بگیرم اما انگار یادم رفته بود کسی که جلوی منه یک قسمتی از وجودمه عشقمه! دوستت دارم طناز هیچ وقت بهش شک نکن. با لبخند ازش نگاه می‌گیرم و به سمت مزون دوست مرضیه جون می‌رم. _._._._._._._._.🤍✨. _._._._._._._._. ‌
طناز
#پارت_۳۰۸ _._._._._._._._.🤍✨. _._._._._._._._. مرضیه گفته بود برای خرید مانتو بریم پیش دوستش سمیرا
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. همیشه دلم می‌خواست خرید عروسی مادرمم همراهم باشه اما قسمت نبود و حالا با مرضیه جون و مهدیار میام تا لباسم رو انتخاب کنم. وارد مزون عاطفه خانم شدیم، فروشگاه بزرگ و شلوغیه یک طبقه پر لباس عروسه و یک طبقه لباس عقد. مرضیه جون از ما فاصله می‌گیره و گرم گپ و گفت با دوستش میشه و من و مهدیار برای خرید لباس عقد می‌ریم. یاد خرید قبلیم می‌افتم که همراه مامان بود و منتهی شد به بهم خوردن عروسیم با مهدیار. - تو فکری عشقم. - این بار عروسیمون خراب نشه؟ اخم هاش گره کور می‌شه و مچم رو چنگ می‌زنه: تو همیشه و همین الان مال منی و قول میدم دیگه هیچ وقت تنهات نذارم. همینجوری اخم هاش تو همه و جدیه و ژرنال ها رو نگاه می‌کنیم. چندتا مانتوی سفید با طرح های مختلف می‌بینم. مهدیار کنارم نشسته و فروشنوه رو به رومون با رفتن فروشنده خانم مهدیار دستش رو نا محسوس می‌ذاره روی کمرم. مرضی جون و دوستش جلو تر مشغول دیدن آلبوم هستن. - چرا از خونه آقاجون زدی بیرون چادرت و کنار گذاشتی طناز؟ _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._.
طناز
#پارت_۳۰۹ _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. همیشه دلم می‌خواست خرید عروسی مادرمم همراهم باشه
_._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. فشار خفیفی به پهلوم میاره و می‌گه: کاش اصلا چادر سرت کنی نگاه عمه چقدر محجوبه با چادر. - منم محجوبم، مانتوم که مناسبه تو رو خدا از آقاجون سختگیر تر نباش. - حرص می‌خورم نگاه کسی روی تنت جولون بده. - چرا فکر می‌کنی همه نگاهشون رو منه؟ می‌خواد جوابم رو بده که زن فروشنده میاد سمت ما: چیزی پسند کردید؟ من یک کت و شلوار تنگ سفید پسند می‌کنم که از قسمت کمرش چین خورده و یک حالتی شبیه لباس بالرین ها داره. اما مهدیار از تو کاتالوگ لباس دیگری رو نشون میده و با تحکم می‌گه: لطفا همین رو بیارید خانمم پرو کنه. فروشنده لباس بعدی رو میاره یک مانتو تا بالای زانوم که به اندازه مانتو قبلی جذب نیست. پارچه کتی داره و روی آستین و پهلوش گلدوزی سفید رنگ ظریفی داره. - همین عالیه همین رو می‌بریم. - این خیلی ساده است مگه میخوام مدرسه ثبت نام کنم. مهدیار میاد جلوی در اتاق پرو و بافت موهام رو آروم می‌کشه: با من لج نکن همین رو می‌خریم. بافت موهام رو به زور از بین دستش بیرون می‌کشم: آخر از دست تو میرم این موها رو کوتاه می‌کنم. اخم مهدیار پررنگ میشه و با صدای بم می‌گه: یک سانت کوتاه بشه من آویزونت می‌کنم به سقف. بعد می‌خنده و چشمک می‌زنه. کلا مهدیار موجود نا شناخته ای بود نه اینکه ندونی چی تو سرشه واکنشش به اون اتفاق بود که ناشناخته بود. اخلاقشم بهاریه، یک لحظه اخم می‌نه یک لحظه می‌خنده! _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌
طناز
#پارت_۳۱۰ _._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. فشار خفیفی به پهلوم میاره و می‌گه: کاش اصلا چاد
_._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. آخر با واسطه عمه مرضیه یک مانتوی کت مانند که روی آستین و جلوش جواهر دوزی داره می‌خریم. بعد خرید مانتو مرضیه جون به مهدیار می‌گه: پسر نوبت خرید حلقه عقد و چند دست لباس برای طنازه. من پا ندارم باهاتون بیام خودتون خرید کنید منم اینجا آژانس می‌گیرم میرم خونه برای شب شام بذارم. - نه عمه جون با هم برمی‌گردیم‌! - مهدیار جان تعارف رو کنار بذار طنازم مشخصه دلش گرفته این مدت خیلی اذیت شده پس همونی که میگم رو انجام بده و بگو چشم. با اصرار مرضیه جون براش یک آژانس می‌گیریم و اون میره و من و مهدیار می‌ریم پاساژ برای خرید لباس‌. اول می‌ریم یک فروشگاه بزرگ. مهدیار پیراهن قرمز رنگی که آستین قسمت جلوش توره و پر از مروارید های طلایی رنگ رو برمی‌داره بعد یک تاپ سفید با نوار دوزی طلایی و دو تا شلوارک تنگ اسپرت و یک دامن قرمز پلیسه و موقع خرید هر کدومم زیر گوشم می‌گه: این ها رو فقط برای خودم می‌پوشی. پیراهن قرمز رنگ رو روی دستم می‌اندازه و می‌گه: حتما خیلی بهت میاد. _._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌
طناز
#پارت_۳۱۱ _._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. آخر با واسطه عمه مرضیه یک مانتوی کت مانند که روی آستی
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. اصلا فکرش رو نمی‌کردم مهدیار انقدر رویا و آرزو برای زندگی دو نفره مون داشته باشه و دائم خیال می‌کردم این عقد و ازدواج از سر عذاب وجدانه. منم چندتا پیراهن و تیشرت ست براش خریدم هر چند می‌دونم مهدیار اهل پوشیدن تیشرت نیست. مهدیار همیشه پیراهن مردونه با طیف رنگی تیره از مشکی تا سورمه ای و سبز یشمی و‌... می‌پوشه و زمستون و پاییز کت و شلوار و بقیه ایام سالم شلوار کت رو می‌پوشید به قول مامان تیپ مدیر عاملی. خیلی مردونه و سنگین رفتار می‌کرد و هیچ وقت ندیده بودم بلند بخنده یا جلف حرف بزنه. به قول هدیه از اون صدا های خسته و بم داشت. زیر گوشم آروم زمزمه می‌کنه: به چی فکر می‌کنی طناز خانم؟ - به صدات. ابروش رو بالا می‌اندازه: مزاحمه؟ خستت کرده؟ - با قصد اینجوری خش دار و بمه یا طبیعیه؟ - والا شما خانم ها همه چیزتون مصنوعیه ما آقایون طبیعی طبیعی هستیم. - ما خانم ها ممکنه چهره‌ و انداممون یک چیزمون واقعیه اونم احساسمونه... _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌
طناز
#پارت_۳۱۲ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. اصلا فکرش رو نمی‌کردم مهدیار انقدر رویا و آرزو برای
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. بعد از خرید با هم به یک کافه رستوران  جنگلی می‌ریم. زیاد خارج از شهر نیست ولی آب و هوای خوبی داره. مهدیار برام غذا سفارش می‌ده، یک جور اخلاق خاصی داره. دوست داره همه چیز رو تو دست خودش بگیره و برای همه تصمیم گیری کنه مخصوصا من این رو موقع خرید مون فهمیدم. حتی اون حلقه‌ای برای عقد اولمون که بهم خورد هم خریده بودیم به انتخاب خودش بود. اصلا هم جای کوچک ترین بحثی نمی‌گذاشت. - بد نبود نظر من رو درباره غذا بپرسی. لبخندی محو می‌زنه و دستم رو می‌گیره: وقتی من همه‌ی تو رو از برم چرا ازت بپرسم؟ من میدونم طناز خانم فقط کباب برگ و جوجه می‌خوره و از کوبیده متنفره. - همیشه سعی داری حرف خودت رو به کرسی بشونی. - چون حرف های من همیشه درسته. - یعنی هیچ اشتباهی تو زندگیت نداری؟ - نسبت به تو نه، قبول کن ازت عاقل ترم. با حرص و غضب می‌گم: آره عاقل تری که افسارت رو دادی دست مهدیس و عروسی رو بهم زهر کردی... _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌
طناز
#پارت_۳۱۳ _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. بعد از خرید با هم به یک کافه رستوران  جنگلی می‌ر
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌ وقتی اون نگاه مفرح و پوزخند گوشه لب رو می‌بینم متوجه میشم آقا مهدیار خیلی توی کار متبهره و تونسته من رو واقعا به مرز عصبانیت برسونه. بعد از نهار با هم می‌ریم سمت آپارتمان. مهدیار خیلی تو رانندگی جدیه و همه حواسش به رانندگیه. دلم می‌خواست مامانم و سهیلم توی عقدم باشن مخصوصا مامان. پیام موبایلم باعث می‌شه لبخند بزنم ولی با دیدن محتوای پیام انگار قلبم از کار می‌افته. مامان نوشته بود طناز آقاجون سکته کرده و تو بیمارستانه. سریع شماره مامان رو می‌گیرم برنمی‌داره مهدیار متوجه استیصالم می‌شه. - اتفاقی افتاده؟ همینجوری که تماس سهیل داره بوق می ‌زنه می‌گم: آقاجون سکته کرده... مهدیار چشم هاش سرد و جدیه انگار اصلا حرفم رو نشنیده: خب به درک سکته کنه. همون لحظه گوشی سهیل زنگ می‌خوره مهدیار من رو تو ماشین رها می‌کنه و خودش میره در پارگینگ آپارتمان رو باز کنه‌. - الو سهیل من طنازم آقاجون چی شده؟ - طناز تویی حالت خوبه؟ مهدیار بلایی سرت نیاورده؟ از سوالش شکه می‌شم چرا به جای آقاجون داره سراغ حال من رو می‌گیره؟ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌
طناز
#پارت_۳۱۴ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._. ‌ وقتی اون نگاه مفرح و پوزخند گوشه لب رو می‌بینم متوج
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. - سهیل دیوونه شدی خب معلومه حالم خوبه! من نگران آقاجونم چه اتفاقی افتاده؟ درسته ازش دلخورم ولی نمی‌تونم فراموش کنم اون بالاخره پدر بزرگ منه و چقدر من رو دوست داره. سهیل می‌گه: دیشب مراسم خواستگاری زهره و سپهر بود. ما هم رفته بودیم اونجا . برگشتیم دیدیم آقاجون با حالی خراب تو حیاط افتاده. یک بسته کنار دستش بود برداشتمش دیدم .... مکث می‌کنه، من انگار تو حال خودم نیستم، منتظرم ادامه حرفش رو بزنه! - پیراهن خونی تو بود طناز . روی پیراهن یک نامه بود نوشته بود مبارک باشه این سند پاکی دختر بزرگ زاده هاست. دنیا روی سرم خراب می‌شه پیراهن خونی من همون که اون شب تنم بود و یک قسمت هایی ازش هم پاره شده بود دم در خونه دست پدر بزرگم!. اون چیزی رو که گوش هام شنیده رو قلبم باور نمی‌کنه. سهیل ادامه می‌ده: من چون باهات قبلش چت کرده بودم شک کردم این پیراهن جعلی باشه ولی جرات نکردم جلوی بابام یا سپهر حرفی بزنم... _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌
طناز
#پارت_۳۱۵ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. - سهیل دیوونه شدی خب معلومه حالم خوبه! من نگران آق
._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. دیگه نمی‌شنوم سهیل چی میگه گوشی رو قطع می‌کنم. مهدیار میاد دم ماشین و می‌گه: پیاده شو نترس اون پیرمرد صدتا جون داره. موبایل مهدیار زنگ می‌خوره. من دیگه یک لحظه هم تحمل دیدنش رو ندارم. یعنی خودش اون پیراهن رو فرستاده تا باز انتقام بگیره؟ دیگه چی از جون ما می‌خواد، منو بی آبرو کرد، پدرم رو انداخت گوشه زندان پس چرا کینه‌ش تموم نمی‌شد؟ نکنه برنامه عقد فرداشم برای شکنجه و آزار دادن منه؟ از ماشین پیاده می‌شم ولی به جای راه آپارتمان می‌رم سمت مسیر خیابون. مهدیار اول متوجه نبودم نمی‌شه وقتی می‌بینه دارم می‌رم سمت خیابون با فریاد بلندی اسمم رو صدا می‌زنه: طناز کجا می‌ری؟ من فقط با گام های لرزون مثل کسی که دیوانه شده می‌رم سمت خیابون اصلی. انگار اختیار پاهام دست خودم نیست. مهدیار به سمتم پا تند می‌کنه و من برای فرار ازش به پاهام سرعت می‌دم. - این موقع کجا می‌ری طناز؟ صبر کن حرف بزنیم؟ چی پشت تلفنت شنیدی؟ همینجوری با سرعت میاد سمتم و من می‌دوم ‌که صدای جیغ لاستیک بوق بلند ماشین سر جا متوقف می‌شم. ‌._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌
طناز
#پارت_۳۱۶ ._._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. دیگه نمی‌شنوم سهیل چی میگه گوشی رو قطع می‌کنم.
_._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._._. ‌ اگه اون با دست های قدرتمندش من رو محکم در آغوش نمی گرفت و به عقب نمی‌کشیدم الان زیر چرخ های لاستیک اون ماشین له شده بودم! مرد راننده سرش رو از داخل شیشه بیرون میاره و فریاد می‌زنه: هوی خانم مثل یابو اومدی تو خیابون؟! مهدیار با ان قد و هیکل درشت به سمتش خیز برمی داره و راننده پا به فرار می‌ذاره! - مردک طلبکاره من رو کشون کشون میبره گوشه خیابون با دستش نگهم می داره و با لحنی نگران صدام می‌زنه. پوزخند می‌زنم و می‌خوام فریاد بکشم: این نگرانیت باور کنم یا کار امروزت رو؟ - طناز چه مرگت شده چی پشت تماس شنیدی؟ بی اختیار بغض می‌کنم و گوشه لبم کش میاد: مامانم پیام داده آقاجون سکته کرده. دستش رو با حالتی کلافه می‌کشه روی صورتش و سر تکون می‌ده: گفتم که مهم نیست، ببینم بخاطر اون پیرمرد اینجوری پریشون حال شدی؟ مقاومتم رو از دست میدم و به گریه می‌افتم: سهیل می‌گفت تو پیراهن خونی که اون شب تنم بوده رو فرستادی برای آقاجون و باعث سکته‌ش شدی! _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._._. ‌
طناز
#پارت_۳۱۷ _._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._._. ‌ اگه اون با دست های قدرتمندش من رو محکم در آغوش
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. چشم های مهدیار مثل حوض پر خون می‌شه و ناباور پلک می‌زنه: چی گفته سهیل؟ کی لباس تن ناموس من رو فرستاده تهران؟ بعد با حالتی مردد می‌پرسه: تو هم باور کردی کار من باشه؟ سکوت می‌کنم، مهدیار فشاری به شونه هام میاره: تو باور کردی طناز این خزعبلات رو؟ - سهیل به من دروغ نمی‌گه. مهدیار دلخور می‌شه و دیگه ازم سوالی نمی‌پرسه. اول شماره سهیل رو می‌گیره بعد با امید تماس می‌گیره. سرم رو به یک کنده درخت تکیه می‌دم، نمی‌فهمم چرا مهدیار زنگ می‌زنه امید؟! الان آقاجون فکر می‌کنه من خودم رو باختم و یک دختر نا نجیبم؟ یا دلش برام به رحم اومده و می‌خواد من رو ببینه؟! خیلی زود جوابش رو می‌گیرم، سهیل پیام می‌ده: طناز اگه می تونی بیا تهران. آقاجون به هوش اومده ولی اوضاع خوبی نداره و دائم سراغت رو می‌گیره. - من باید برم تهران. همزمان مهدیار با این حرفم مکالمه مهدیار و امید تموم می‌شه، انقدر تو فکر بودم که نفهمیدم چی بهم گفتن. - فردا می‌برمت بعد عقد. - من نمی‌خوام یواشکی عقد کنم. - من اون لباس رو نفرستادم طناز من بی غیرت نیستم. لب هام از هم کش میاد، و نفس عمیقی می‌کشم. دیگه از جنگ و جدل خسته شدم، پس کی روی آرامش رو می‌بینم؟ : کی تو عروسی تنهام گذاشت؟ کی قبل عقد به بهونه عشق از اعتمادم سو استفاده کرد و کار رو تموم کرد. - فکر می‌کردم بحث درباره اون شب تموم شده فکر می‌کردم تو هم منو دوست داری - من تا وقتی آرامش نداشته باشم هیچ لذتی . از کنار تو بودن نمی‌برم. اخم هاش گره کور می‌شه و نگاهش رو ازم می‌گیره: خیلی خب بریم خونه فعلا. - من می‌رم کلبه بعد تهران. - بحث نکن با من دیر وقته خیابونا خطرناکه. _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌
طناز
#پارت_۳۱۸ _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. چشم های مهدیار مثل حوض پر خون می‌شه و ناباور پلک
_._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. مجبورم می‌کنه برگردم خونه. بالشتم رو برمی‌دارم، تا تموم شدن این ماجرا من نمی‌تونستم به مهدیار اعتماد کنم. به چهارچوب در تکیه می‌زنه: کجا به سلامتی؟ - من تو هال می‌خوابم تو اتاق. -با اجازه کی جات رو عوض کردی؟ - با اجازه خودم. دست به سینه می ایسته و می‌گه: از کی خودت تنهایی تصمیم می‌گیری؟ جای زن من همیشه کنار خودمه. - چرا دست از انتقام مسخره‌ت نمی‌کشی؟ صورتش جدی می‌شه و بازوم رو محکم می‌چسبه: انتقام مسخره‌ی من با زندان رفتن پدرت و گیر انداختن شریکش منصور گره خورده ربطی به پدربزرگت نداره من این بار پشت این موضوع نیستم. - پس کی آبروی من رو جلوی بقیه برده این کار کیه؟ مهدیار سکوت تلخی می‌کنه، یهو تو مغزم یک جرقه روشن می‌شه و سریع و نسنجیده فکرم رو به زبون میارم: کار مهدیسه آره؟ اون دختره‌ی خیره سر زهرش رو به من ریخت آخر. _._._._._._._._._._.🤍✨._._._._._._._. ‌