eitaa logo
سایه
186 دنبال‌کننده
308 عکس
20 ویدیو
2 فایل
در سرم می‌جوشد فوران واژه، و دلم چون برکه خانه امن گیاه شعر است... @sayeh_sayeh برای معاشرت @sayehjan پیج اینستاگرامم: ferfery_jan@
مشاهده در ایتا
دانلود
زنگ خونه رو که زدن به زور از کنار بچه ها که داشتم نهارشونو میدادم بلند شدم.زیر لبی یه غرایی هم زدم که کیه یعنی حالا الان سر ظهر.وقتی دیدم آقای پستچیه چشام گرد شدن.چند وقتی میشد که چیزی سفارش نداده بودم.گفتم«ای ول،حتما خواسته سورپرایزم کنه»فک کردم آقایی 😉برام هدیه گرفته. کارتنو که باز کردم فهمیدم هدیه از طرف راضیه است.خیلیییییی ذوق کردم😍.حال دلم واقعا با این تابلوی خوش آب و رنگ و این بوک مارک معرکه خوب شد💞. ممنونم راضیه جون😘.دستت طلا خانم هنرمند🤗. پ.ن۱:این تابلوها یه عااااااالمه طرح های قشنگ دیگه هم داره که تو سایت lohehonar.com میتونید ببینید و سفارش بدین.یه انتخاب خوبه برای هدیه دادن.خودم دلم برای چندتاش اساسی رفته😍. پ.ن۲:از این بوک مارکای خوشگلم غافل نشید🧏🏻‍♀️.هم میتونید از طرح های تو کانال انتخاب کنید هم طرح هایی که دوس داریدو سفارش بدین.خوراکِ کتاب خوندن تو جمع های بیش از دو نفره که کلاس بذاری با بوک مارک خاصت😍😍 @dalibook و تازه پ.ن۳:راضیه تو کانالش خیلی کتابای خوبی معرفی می‌کنه برای خوندن.کتابایی که خودش میخونه و می‌دونه به درد خوندن میخورن. https://eitaa.com/ketabkhanemamoli 😍 😜 💘 😱 🥴 @sayeh_sayeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عه ببخشید،روز از این قلما بود...😜😂
کافیه یا بازم تاکید کنم چهارده تیر، روز قلمه؟!😂😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چهارده تیر سالروز میلاد فرخنده من بر اهالی قلم مبارک😜😂🥰😍🤪🙄😬 😍 🖊️✏️🖋️✒️🖍️🖌️📝 😌
امسالم به دنیا اومدم🙄😬 خیلی دلم میخواست متن یا جمله تاثیرگذارتری بنویسم اما متاسفانه الان دیگه اصن مغزم نمیکشه🤯فلذا به همین کلام نغز بسنده میکنم🤪 کیک هنر دست خواهر هنرمندمه😍🥰 😜 ☕📖 🥰 😋 @sayeh_sayeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گاه گدار
ابن‌زیاد، سلطان استراتژیست‌های دهه ۶۰ ابن زیاد در هفته‌های آخر سال ۶۰ هجری به کوفه می‌رسد. به شهری که بیشتر از یک‌ ماه است رسما به دست بسیجی‌ها و حزب‌اللهی‌ها افتاده. شهری که تویش تقریبا همه مردم پای منبر «مسلم‌ بن عقیل» جمع می‌شوند، شعارشان «ما همه سرباز توییم یا حسین، گوش به فرمان توییم یا حسین» است. وقتی مسلم را می‌بینند شاید شعار می‌دهند: «ما اهل کوفه نیستیم! مسلم تنها بنماند.» در شهر کوفه چیزی حدود ۱۸ هزار نفر با مسلم بیعت کرده‌اند، حاکم شهر فرار کرده، حکومت دست مسلم است، آقای شهر مسلم است، نماینده امام زمان در شهر مسلم است، امید مردم شهر به نامه‌ای است که مسلم می‌خواهد برای اباعبدالله بنویسد. ابن زیاد در لحظه ورودش به شهر، بازنده است. اگر شمشیر بردارد و سربازان اندک دارالخلافه را به جنگ با مسلم ببرد، به نیم‌روز، کار خودش و نیروهایش تمام است. ابن زیاد چون اهل سیاست است، می‌داند به جای جنگ با شمشیر باید سراغ جنگ با رسانه برود. برنامه‌ریزی رسانه‌ای ابن‌زیاد طوری دقیق و قدرتمند است که بیشتر حزب‌اللهی‌های دور مسلم در کوفه را تبدیل می‌کند به دشمنان امام در کربلا. برنامه رسانه‌ای ابن‌زیاد چند بخش دارد. «ادامه دارد ...» . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
هدایت شده از گاه گدار
ابن‌زیاد، سلطان استراتژیست‌های دهه ۶۰ (ادامه ...) اول، برچسب‌زنی. ابن‌زیاد بلد است از کلیدواژه‌ها استفاده کند، برای همین در کمپین مبارزاتی‌اش کلیدواژه «خارجی» (یعنی از دین خارج شده) را برای امام استفاده می‌کند. می‌رود روی منبر و در قالب سخنرانی‌های مناسبتی یا خطبه‌های نماز جمعه یا برنامه‌های عمومی شهر، می‌گوید: مردم حواس‌تان را جمع‌ کنید، حسین بن علی، از دین پیغمبر «خارج» شده. حسین بن علی یک آقازاده بی‌دین است. می‌گوید: فریب نام و عنوانش را نخورید، مثل پسر نوح که با بدان بنشست و عاقبت گمراه شد، حسین بن علی هم از دین، گمراه شده. بعد جار‌چی‌ها را می‌فرستاد تا به عنوان خبرگزاری‌های زنده، توی همه کوچه‌ها خبر گمراهی اباعبدالله را پخش کنند. بعدش شایعه‌سازها را فعال می‌کند تا حرف‌های درگوشی‌ علیه امام در همه مهمانی‌های خانوادگی و جمع‌های مذهبی و گعده‌های دوستانه پخش کنند. چند روز بعد، همه سبزی‌فروش‌های کوفه خبر موثق داشتند که حسین بن علی بی‌دین شده. همه بارکش‌های دور میدان شهر می‌گفتند که خودشان دیده‌اند اباعبدالله کفر گفته. خاله‌خان‌باجی‌ها سرکتاب باز کرده بودند و خبر کفر یکی از فرزندان پیامبر را به چشم خودشان دیده بودند، راننده تاکسی‌های کوفه تحلیل‌های دقیقی داشتند که علت خروج حسین بن علی از دین جدش به خاطر قدرت‌طلبی‌های بنی‌هاشمی است و ریش‌سفیدها و معتمدین شهر افسوس می‌خوردند که چه حیف شد، حسین می‌توانست عاقبت به خیر بشود ولی به خاطر دنیا، آخرت خودش را خراب کرد. دوم، دشمن‌هراسی. ابن زیاد در بستر همان ابزارهای رسانه‌ای مردم را از لشکر پر تعداد و مجهز یزید ترساند. گفت: سایه جنگ بر سر کوفه و مردمش افتاده. گفت: تانک‌های یزید تا نزدیکی‌های دیوارهای کوفه رسیده‌اند. گفت: بمب‌افکن‌های یزید اگر به آسمان کوفه برسند، دوست و دشمن را با خاک یک‌سان می‌کنند. گفت: کشورهای همسایه را ببنید، پای لشکر یزید هر جا باز شده، همه چیز را ویران کرده، گفت ناوهای هواپیمابر یزید تا نزدیکی دجله و فرات آمده‌اند. توی کوفه، همه خبر لشکر یزید را شنیده بودند، نه یک بار و دو بار، توی همه خبرگزاری‌های کوفه حرف سربازهای مسلح یزید بود، پیام‌هایی که اهل کوفه برای هم فوروارد می‌کردند درباره روش‌های در امان ماندن از جنگ با یزید بود. بعضی روزنامه‌های کوفی درباره ذخیره مواد غذایی برای روزهای قحطی و جنگ مطلب منتشر می‌کردند و توی بازار قیمت‌ها تحت تاثیر فاصله لشکر یزید تا دیوارهای شهر بالا و پایین می‌شد. لشکر یزید البته هیچ وقت از شام سمت کوفه حرکت نکرد، اصلا هیج وقت برای چنین جنگی آماده‌باش هم نداشت اما مردم کوفه طوری سایه جنگ را بالای سرشان می‌دیدند که شب‌ها بارها از ترس از خواب می‌پریدند و روزها توی ذهن‌شان بارها نقشه فرار را در روز جنگ مرور کرده بودند. مردم کوفه به واسطه بازی رسانه‌ای ابن زیاد، از دشمنی که نبود شکست خوردند. از دشمنی که حتی از خانه خودش به سمت کوفه راه هم نیفتاده بود شکست خوردند. سوم، سلبریتی‌ مذهبی. نقطه کانونی عملیات رسانه‌ای ابن زیاد، استفاده از سلبریتی مذهبی در کوفه بود. ابن زیاد هم در ماجرای برچسب‌زنی به امام و هم در ماجرای فرار از دست یاران هانی، پشت اعتبار بزرگ‌ترین سلبریتی مذهبی شهر پنهان شد. آقای قاضی شریح، مرد مورد اعتماد و یکی از نام‌دارترین چهره‌های مذهبی شهر بود. دعوای خیلی از مردم را همین آدم صاف کرده بود، خطبه عقد خیلی از مردم کوفه را خودش خوانده بود، التماس دعای خیلی از مردم را با تواضع پاسخ داده بود، برای گرفتاری‌های مردم استخاره گرفته بود، خیلی وقت‌ها برای‌شان در مسجد سخنرانی کرده بود و احکام و عقائد به مردم یاد داده بود. ابن زیاد در چند جا، حرف و ادعایش را با مهر و امضا و تایید قاضی شریح ثابت کرده بود. قاضی شریح آیت‌اللهی بود که در بازی رسانه‌ای ابن‌زیاد هم خودش را باخته بود، هم دینش را باخته بود و تبدیل شده بود به کسی که حرف‌های ابن زیاد را توییت می‌کرد و نظرات او را از زبان خودش پخش می‌کرد. ترکیب عملیات برچسب‌زنی با دشمن‌هراسی در کنار بازی گرفتن از سلبریتی‌ها ابن زیاد بازنده را تبدیل کرد به برنده سرزمین کوفه. همین ترکیب بچه حزب‌اللهی‌های کوفه را به جنگ با امام زمان‌شان فرستاد و مسلم‌ بن عقیل را در شهر تنها کرد. ابن زیاد در سال ۶۰ هجری رسانه را می‌شناخت و عملیات رسانه‌ای را بلد بود. می‌دانست جان و ذهن آدم‌ها را با شمشیر نمی‌شود فتح کرد ولی با رسانه خیلی رود آدم‌ها دل و جان می‌بازند. . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🪓🪓🪓جنایت و مکافات همین ابتدای متن باید اعتراف کنم مرحبا به شما آقای داستایوفسکی! عجب اسم جنجالی و پر کششی روی رمانتان گذاشته اید.روسیه نیمه های قرن نوزدهم را تصور میکنم که مردمش رمانهای قبلی داستایوفسکی را خوانده اند.در پاورقی به صورت سریالی «جنایت و مکافات» را دیده اند و حالا بی تاب خواندن این اثر جدیدش به صورت کتاب هستند.در سرمای مسکو جلوی کتابفروشی ها صف کشیده اند و لابد میگویند:«آقا یکی هم به من بدین،چند روبل میشه؟؟» داستان درباره جوانی دانشجویی است که فکر کردن و نوشتن مقاله ای در مورد ابر انسانها و دست بازشان در انجام هر عملی به سمت قتل میکشاندش.البته روح از دنیا بریده رودیا و منفعل بودنش در تلاش برای امرار معاش و فقر ناشی از آن هم در دست زدن به جنایت بی تاثیر نبود. من قبلا خلاصه شده این کتاب را خوانده بودم و اینبار موفق شدم متن کامل کتاب را با ترجمه پرویز شهدی و صدای علی عمرانی از نوار گوش دهم.با اینکه داستان را میدانستم اما صدای وجدان راسکلنیکف و افکار درهم و برهمش خیلی برایم جذاب بود.داستایوفسکی در یک داستان دو فرد را نشان میدهد که دستخوش افکار مالیخولیایی ناشی از قتل یا مسبب قتل بودن می شوند. یک نفر پایان خودکشی را برای خودش در نظر می‌گیرد و دیگری اعتراف به گناه نزد پلیس را.و آنکه تسلیم قانون میشود با تحمل رنج دوران محکومیت شانس داشتن زندگی دوباره و چشیدن طعم خوشبختی را خواهد داشت. برایم این پشیمان نبودن رودیا از جنایتش و حرفهایش در دادگاه که برخلاف وقایعی بود که در داستان شرح داده بودند هم جالب بود.اینکه گفته بود به خاطر فقر این کار را کرده و حالا پشیمان است.درحالیکه در طول داستان بارها نشان داده شده بود که بخاطر همان عقیده اش که در مقاله اش هم ذکر کرده بوده قتل را انجام داده و هیچگاه هم ابراز ندامت نکرده بود. این همدلی کردن با جوانی قاتل هم خودش داستانیست.مثل زمانی که فیلمهای پلیسی میبینیم و طرفدار مجرم ها هستیم.اینجا هم داستایوفسکی طوری داستان را پیش برده بود که من بارها نگران شدم مبادا رودیا گیر بیفتد یا دلم میخواست جوری بهش بفهمانم سویدریگایلوف پشت در اتاق نشسته و دارد به اعترافاتش پیش سونیا گوش میدهد. داستایوفسکی در این رمان آنقدر بدون شعار دادن، پیام های اخلاقی و روانشناسانه نابی را به مخاطب منتقل میکند که گمان میکنم حتی اگر خواننده بتواند در مقابل وسوسه رجوع چندباره به کتاب و خواندش ایستادگی کند، محال است بعضی صحنه ها و دیالوگ ها از ذهنش پاک شود. حالا که کتاب را گوش داده ام خواندنش را هم حتما در برنامه ام قرار خواهم داد.بعضی کتاب ها بیشتر از می و مینا روح را از آزردگی های روزمره جدا میکنند و در عین حال برای همان رنج ها نسخه های ناب میپیچند.جنایت و مکافات برای من از این دسته کتاب ها بود. 🌸 سایه 🌸 @sayeh_sayeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻سه ساله‌ها کوچک که بودم هر وقت میشنیدم به سه ساله ارباب میگویند بلبل کربلا، با خودم میگفتم:«چه حرفا،مگه میشه؟مگه بچه سه ساله چقد حرف میزنه؟چطوری یه ذره بچه اینارو می‌گفته؟» تمام شعرهایی که از زبان رقیه سه ساله میخواندند را خیالات شاعرانه میدانستم و راهی برای عرض ارادت.اگر مجلس عزاداری‌ای می‌رفتیم و قرار بود روضه حضرت رقیه خوانده شود شاخک هایم تیزتر میشد.میخواستم ببینم این بار مداح میخواهد چه حرفهایی را به یک دختر کوچولوی سه ساله نسبت دهد.هر بار هم،سه سالگی دختر خاله‌ها یا پسر خاله‌هایم رد میشد و من یادم میرفت ببینم که حرف زدن سه ساله‌ها چطور است. با خودم قرار گذاشتم بزرگ که شدم،عروسی که کردم،موقعی که بچه خودم سه ساله شد حواسم باشد به حرف زدنش. ببینم بلد است اگر دو روز بابایش را نبیند، بنشیند یک گوشه و بهانه بابا را بگیرد. حواسم باشد اگر پایش روی چیزی رفت، بعد که بابایش را دید چه میکند. اگر کسی سرش داد کشید شکایتش را پیش بابایش می‌برد؟ اگر کسی دستش به سیلی….حتی فکرش هم برایم تحمل کردنی نبود؛کسی،غریبه ای،آدم بزرگی بخواهد دست بزرگش را روی صورت بچه سه ساله ام بلند کند؟مگر من مرده ام؟ اصلا باید حواسم باشد ببینم صورت بچه سه ساله چقدر است.مگر دست بزرگ یک مرد با گونه‌های کوچک بچگانه تناسب دارد؟ ببینم اگر دختر دار شدم و جایی گوشواره‌اش را گم کرد،همینطوری،وقتی حواسش نبوده،نه اینکه کسی،جایی زبانم لال…فکرش هم دیوانه ام میکند،اگر گوشواره از گوشش افتاده و نفهمیده بود،نه اینکه دور از جانش گوشش طوری شود یا خون بیاید،نه،فقط گم شود، وقتی بابایش را ببیند چه میگوید؟ باید حواسم را جمع کنم ببینم اگر کسی،بچه های دیگر مثلا، خودش را،یا بابایش را مسخره کردند چه میکند؟بابایش را که دید چه می گوید؟ اسب و شتر که نداریم اما اگر از یک پله کوتاه بیفتند پایین ،چه ها برای گفتن دارد؟ اگر وقتی سوار ماشین میشود صندلی زیرش سفت و ناهموار باشد چیزی به بابایش میگوید؟ اگر کسی جرات کرد دست رویش بلند کند،چطور میخواهد بدود پیش بابایش؟چطور میخواهد برایش تعریف کند؟ حواسم باشد ببینم موقع گرگم به هوا با بچه ها، با پاهای کوچکش چطور میدود؟سرعت دویدنش چقدر است؟ اگر خدای نکرده ناغافل پهلویش جایی بخورد و از درد بخواهد دست به کمر بگیرد و دولا راه برود تا پیش بابایش، باید نگاه کنم ببینم با چه کلمه هایی میخواهد دردش را نشان بابایش دهد. اگر جایی،شبی در تاریکی، گوشه اتاقی، تنها ماند چطور بابایش را صدا میکند؟ اگر عمویی داشت و عمویش قولی به او داد و حالا به هر دلیلی نتوانست بیاید،چطور میخواهد به بابا بگوید پس چرا عمو نیامد؟مگر قول نداده بود؟ اگر بلا دور باشد جایی که بود آتش گرفت و بابایش نبود تا بغل بگیرد و از آتش دورش کند میخواهد تنهایی چه کند؟بعدش چطور میخواهد با بابایش دعوا کند که چرا نبودی و اصلا کجا بودی وقتی که من در آتش‌سوزی تنها بودم؟ تمام نوجوانی ام و بعد ترش را تا زمانی که مادر شدم، هر سال به خودم میگفتم یک روز بالاخره میفهمم این مداح ها این همه حرف را خودشان در دهان یک بچه سه ساله می گذارند یا بچه سه ساله واقعا می‌تواند اینها را بگوید.بارها میخواستم به دور و بری هایم بگویم:«واقعا دارن راس میگن یا همش حرفه؟نکنه از خودشون درآوردن که ما گریه مون بگیره.آخه بچه سه ساله واقعا انقد عقلش میرسه؟ »اما باز هم به خودم نهیب میزدم:«اول امتحان کن بعد اگه دیدی راست نیست میتونی بهشون ثابت کنی که حق با تو بوده» پسر اولم که سه سالش شد و جز ماما و بابا چیزی نمی توانست بگوید دیگر کاری به قدرت تکلم سه ساله ها نداشتم.آنقدر درگیر درد خودم شده بودم که کلا قضیه اینکه سه ساله‌ها چه‌ها می توانند بگویند دیگر مساله‌ دست آخرم هم نبود.هر بار دست به دامان سه ساله حسین میشدم و بی جواب رها میشدم بین همان کلاف در هم پیچیده غم هایم.اصلا هم حواسم به شیرین زبانی های سه ساله‌ای که مداح‌ها بین روضه‌ها نشانم می دادند نبود.یادم نبود تا همین امسال. پسر کوچکم چند ماه دیگر سه سالش تمام میشود.از وقتی زبان باز کرده انگار همه آن «حواسم باشه ها» یادم آمده اند.به حرف زدنش گوش میدهم.هر چه میخواهد را می گوید،خوب هم می گوید.همه چیز را به بابایش می فهماند و وقتی دردی دارد کلمه‌های خیسش از زبان سی ساله‌ها هم سلیس تر دردش را منتقل میکند. @sayeh_sayeh
وقتی می دود، نه اینکه روی زمینی داغ و پر از چیزهای تیز که توی پاهای کوچولوش بروند،نه، روی همین فرش های نرم خانه، میبینم که دنبال کردنش اصلا تلاشی نمی خواهد.زودتر از من هم که شروع به دویدن کرده باشد و نصف فرش را هم که رفته باشد، دست که دراز کنم گرفتمش. چیز کوچکی روی زمین باشد و ندیده پایش را بگذارد رویش، دیگر بازی کردن یادش میرود.ناله اش بلند میشود و باید سریع بروم کنارش. بغل و نوازشش کنم و دلداری اش بدهم که: «چیزی نبود که مامان،چرخ ماشینت بوده،خوب میشی الان ». چند روز پیش توی پارکینگ از روی سه چرخه افتاد.با پاهای خودش نیامد بالا.بابایش بغلش کرد و آوردش.برای یک خراش جزیی اندازه تار مویی که روی ساق پایش افتاده بود، چسب زخم می خواست و نمی دانم از کجا یاد گرفته بود که برای همان درد کم و خراش باریک و کمی کبودی موقع راه رفتن بلنگد. موقعی که میخواهیم توی صندلی ماشین بگذاریمش، اگر حواسمان نباشد و وسیله‌ای زیرش روی ابر نرم صندلی افتاده باشد زود میگوید آخ بابا کمرم. غریبه نه،پسرخاله اش هر بار چیزی بگوید که ته رنگی از مسخره کردن داشته باشد یا ماشین هایش را بگیرد، مثل جوجه ای می دود توی بغل بابایش و همه چیز را برایش تعریف میکند.منتظر است بابا درس درست و حسابی ای به هر کس که اذیتش می کند بدهد. دختر نیست و گوشواره ندارد اما گونه اش از کف دست من هم کوچکتر است چه برسد به یک دست مردانه. عمو ندارد اما اگر ما هم قولی بدهیم ‌و یادمان برود با همان زبان شیرینش به رویمان می‌آورد:«عول داده بودین که». این روزها و شبها وقتی با بابایش از مسجد برمیگردد و برایم همه چیز را تعریف میکند،میگوید که سینه زده اما گریه نکرده،چراغها را خاموش کرده اند و او دوست نداشته،صدای طبل‌ها بلند بوده و گوشش درد گرفته،موتوری تند ازپشتش رد شده و او ترسیده،شربت خورده و کسی نازش کرده و شکلاتی دستش داده،میفهمم همه حرفهای آن مداح‌ها و شاعرها راست بوده.بچه سه ساله میتواند بهانه بگیرد،میتواند از دردها و غم هایش گِله کند،میتواند از غصه دق کند،از بی بابایی بمیرد…. 🌸 سایه 🌸 @sayeh_sayeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚖️⚖️ یادداشتی بر رمان محاکمه
نوشته
فرانتس کافکا
نمیدانم صبح ها چه هیزم تری به کافکا فروخته اند که همیشه همین موقع‌ها هر بلایی میخواهد سر شخصیت های بی زبان داستان هایش می آورد.حالا تازه یوزف.کا باید برود خدا را شکر هم بکند که گریگوری سامسا نبوده و صبح که بیدار شده خودش را یک سوسک بزرگ چندش ندیده است.باید یک نان بخورد و صد تای دیگر خیرات کند که آقای نویسنده فقط به بازداشت بودنش رضایت داده. حالا اینکه اصلا معلوم نیست از طرف کدام مرجع ذیصلاح یا بیصلاح و اصلا به چه جرمی بازداشت شده‌ دیگر مشکل خود شخصیت است.نویسنده بیکار نیست که کلی زحمت بکشد یک شخصیت خلق کند،آن هم سی ساله،بعد تازه بیاید وقتش را هم بگذارد و به شخصیت و مخاطبان تفهیم اتهام کند و اسرار ملی جهان داستانش را هم فاش کند و بگوید قاضی عالیرتبه در داستان کیست و چرا فلان کارِ شخصیت جرم بوده و اصلا بر طبق کدام قانون جرم بوده.میدانید در این سی سالی که از زندگی شخصیت در کتاب نیامده نویسنده چه خون دلها خورده تا توانسته آقای کا. را مشاور ارشد بانکش کند؟.نه خیر،در خارج اصلا این خبرها نیست.نویسنده ها آزادند هر کار دلشان خواست با شخصیت های داستانشان بکنند،سوسکشان کنند یا بدون مشخص کردن جرم بازداشتشان کنند و تازه دنیایی را هم به نام خودشان ثبت کنند.حداقل کافکا انقدر قلدر بوده که زیر بار این چیزها نرود.همینکه روند دادگاه و کارمندان خرده پای سیستم قضایی را نشانمان داده ما باید خودمان آنقدر خواننده عاقلی باشیم که تا فرحزاد برویم.جهان کافکایی ای گفته اند مثلا.همینکه منت سرمان گذاشته و آخر داستان را قبل از اینکه کل داستان را تمام کند نوشته و تکلیف ما را با زندگی سگیِ آقای کا. روشن کرده باید خیلی هم قدردان باشیم. کافکا نوشتن این رمان را در پاییز ۱۹۱۴ شروع کرده و در زمستان ۱۹۱۵ به پایان رسانده.در سال ۱۹۲۴ هم خیلی ناکام طور این دار فانی را وداع گفته.من نمیدانم در آن ۹ سال آن وسط چکار میکرده که ننشسته این رمان را کامل کند.خب پسر جان شما که زن و زندگی هم نداشتی مینشستی کامل می‌نوشتی اش دیگر.همش سرت به نامزد بازی و نامه نوشتن به فلیسه و میلنا و فلان و بهمان گرم بوده دیگر.فکر کردی میتوانی از زیر بار شماتت مخاطبان دنیای ادبیات قِسِر در بروی.یک وصیت نیم بند کنی که بسوزانیدشان و تمام.نه جانم،این خبرها نیست.البته میتوانم به معیارهای غلط دوست یابی‌ات هم ایراد بگیرم ولی حالا جایش نیست.حالا نه اینکه فقط این یکی رمان از دستش در رفته باشد و نصفه مانده باشد ها،نه.دو تا رمان دیگرش هم همین بوده. اینجا در این متن کاملا علمی نمیخواهم گناهانش را بشورم اما خب نمیدانم پی کدام کارها می رفته که وقت نمی کرده بنشیند سر کار و کاسبی اش.حق هم داشته به رفیقش ماکس بگوید هر چه از نوشته هایم مانده را بسوزان.نمیخواسته شرمنده این وقت کشی هایش بشود.آن وقت ها هنوز آنقدر ها مد نبوده که بگویند «اُنلی گاد کن جاج می» و خودشان را توجیه کنند.البته یک سری از خدا بی خبر هایی بودند که کلا فاتحه خدا را خوانده بودند و نعوذ بالله میگفتند «گاد ایز دِد» اما این جمله هر چقدر در دنیای کافکاییِ رمان های کافکا موج میزد بعد از مرگ چندان به کارش نمی‌آمد.پس تنها راه چاره‌ٔ کافکا برای اینکه بتواند از قضاوت های بی امان و گزنده مردم و آیندگان فرار کند این بود که بگوید نوشته هایم را توی هر سوراخ سمبه ای هم چپانده بودم در بیاورید و بسوزانید. اما ماکس برود رندتر از این حرفها بود که رَکَب بخورد.خودش نویسنده بود اما نه چندان معروف و البته به شدت جویای نام و رفیق هم محله‌ای اش فرانتس با داستان کوتاه هایش حسابی اسم در کرده بود.باید یک جوری نامحسوس انتقامش را می‌گرفت.از بس مادرش وقت و بی وقت به جانش غر زده بود:«تو چیت از بقیه کمتره،یه کم از فرانتس یاد بگیر،ببین یه بچه رو سوسک کرده چه معروف شده» عقده ای درونش شکل گرفته بود.پس نوشته های کافکا را برداشت و نشست خوب فکر کرد.گفت:«فک کردی خیلی بچه زرنگی؟بسوزونمشون که همون داستان کاملات بمونه و همه بگن وَعععو پسر،این کافکا چه اعجوبه ای بوده.نه تو هنو ماکسو نشناختی.من بچه کفِ پراگم»این بود که همه دست نوشته های کافکا را چاپ کرد و همه جا هزار بار مصاحبه کرد و مقاله ها نوشت که این داستانها ناتمام هستند.در حالیکه شما وقتی داستان محاکمه را میخوانید اصلا لحظه ای احساس نمیکنید این رمان کامل نیست.چه بسا اصلا از لجش همه جا این را گفته باشد.حتی انتهای کتاب هم باز در مقاله ای روی این مطلب تاکید کرده است.تازه برای اینکه حسابی دل کافکا را در اعماق خاک های سرد پراگ بچزاند فقط به رمانها رضایت نداده.هر چه که این کافکای بینوا روی هر تکه کاغذی نوشته بود یا حتی جمله ای به کسی گفته بود را هم چاپ کرده شاید که دلش خنک شود. @sayeh_sayeh
بعضی جاها حتی جمله هایی که حدس میزد شاید بعدا کافکا میخواسته بگوید را هم با این توجیه که:« اگه زنده بود با خط فکری ای که من ازش سراغ دارم حتما اینو میگفت»چاپ کرده تا میزان اشرافش به درونیات کافکا را نشان دهد.با همین چسباندن خودش به کافکا حسابی هم معروف شد و کار و بارش سکه.البته ندانسته،با چاپ آثار کافکا خدمت بزرگی هم به کافکا هم به جهان ادبیات کرد و جهان کافکایی را به دنیا شناساند.اما این باعث نمیشد مادرش دست از سرش بردارد.بلکه تازه گزک جدیدی دست مادرش داده بود ‌تا هر روز بهش سرکوفت بزند که:«ماکس من چی برات کم گذاشتم؟من و بابات کم برا بزرگ شدن تو جون کندیم؟یه کم از فرانتس یاد بگیر.حتی بعد مرگشم هر روز داره معروف تر میشه.آخه من چقد باید جلوی جولی_مادر کافکا_ سرمو‌ پایین بگیرم.» البته کافکا خیلی سعی کرد در خواب چند نفر بیاید و بگوید روی سنگ قبرش بنویسند «و خدایی که به شدت کافیست» تا جواب دندان شکنی به این بدجنسی ماکس برود داده باشد اما چون مردمِ آن روزهای اروپا کلا دیگر زیاد به چیزی اعتقاد نداشتند این آرزوی کافکا هم مثل سوزانده نشدن دست نوشته هایش مورد بی توجهی قرار گرفت. کافکا در رمان محاکمه خیلی زیبا توانسته با پیچاندن مخاطب و زجرکش کردنش او را تا خط آخر داستان بکشاند و در انتها با پوزخندی که لبان باریکش را کج کرده به مخاطب علافِ رمانش بگوید:«زرشک،فکر کردی تا اینجا بیای میفهمی چی شده؟»و اینگونه انتقامش را از دنیای تیره و بی رحمی که درونش پا گذاشته بود بگیرد. غافل از اینکه مخاطب ها تیز تر از این حرفها هستند و هر چه کافکا با زبان بی زبانی حتی در بعضی از قسمت های همین رمان با زبانِ با زبانی و رو و شفاف آمده گفته نباید داستان‌ها را تفسیر کرد و تفسیر جذابیت داستان را از بین میبرد فایده ای نداشته.مخاطب های جدی ادبیات که از صفت علاف خیلی لجشان گرفته بود دور هم نشسته اند و چنان خط به خط و کلمه به کلمه رمانش را تفسیر کرده اند که بعضا دیده شده گور کافکا به طور متناوب و با شدت ریشترهای مختلف لرزیده. حتی در بعضی موارد مرحوم با وجود ناتوانی‌ای که در اثر مرگ با بیماری سل در جانش رسوب کرده بوده بلند شده، نشسته و خیلی برآشفته طور گفته :«من به گور پدرم خندیدم اگه منظورم این بوده».البته شنیده ها حاکی از این است که کافکا روابط خوبی با پدرش نداشته و خیلی نمیتوان به این خنده اش به گور پدر،در قالب نقدِ زیر خاکی به تفسیر رمانهایش استناد کرد.جا دارد در اینجا به این نکته اشاره شود که ماکس برود از نامه های کافکا به پدر و مادرش هم نگذشت و تمام آنها را هم چاپ کرد تا نشان دهد چقدر این بچه در خانواده اش نخواستنی بوده و بگوید:« ببینید حتی ننه باباشم دوسش نداشتن».اما باز هم تیرش به سنگ خورد و حیله اش برای اینکه او را از چشم بقیه بیندازد کارگر نشد و کافکا پسر افسرده اما زیرک و پیشروی ادبیات نوی اروپا باقی ماند. امیدوارم از این نقد موشکافانه و بر پایه آخرین یافته های اهل فن بر رمان محاکمه نکات دندان‌گیری دستگیرتان شده باشد.اگر هم حس کردید با خواندن این متن وقتتان را هدر داده اید باید به خودتان یادآوری کنید از کسی که همین الان خواندن رمانی با همین سبکِ «بنویس برو» را تمام کرده نباید بیشتر از این انتظار داشت.البته همانطور که کافکا در تمام نوشته هایش اندیشه ها و ایده های نوینی داشته من هم حتما دارم که درکش تیز و بز بودن مخاطب را میطلبد.اگر شما هم دل بدهید حتما میتوانید از خلال حکمتهای نهفته در متن یادداشتم، جهان سایه‌ای را کشف کنید. 🌸سایه🌸 @sayeh_sayeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا