eitaa logo
اشعار برگزیده
75 دنبال‌کننده
21 عکس
3 ویدیو
1 فایل
🍁 برگی از اشعار معاصران ارتباط با ادمین ⬇️ @Akhavan_e_thaleth
مشاهده در ایتا
دانلود
هان ای پرنده_پلک! هربار می‌پری خبری خوب می‌رسد کی جای نامه، بوسه‌ی مکتوب می‌رسد؟ @Selectedpoems
دریا دلش همیشه پر از سفره‌ماهی است؛ غصه برای سفره‌ی بی نان نمی‌خورد @Selectedpoems
هنگام جلد کردن قلبم مابین روح و جسم، هوا ماند @Selectedpoems
مادربزرگ، عطر برنج شمال بود کم بود نان سفره‌اش اما حلال بود در دست‌های «ظرفِ گل‌سرخی‌اش» مدام یک قاچ سیب و چند پر پرتقال بود یادش بخیر آمدن از خانه‌ی عزیز_ بی پاکت نخودچی و کشمش، محال بود با او همیشه قصه و سوغاتی و غزل... با او -به قول ما نوه‌ها- عشق و حال بود شب‌ها به میهمانی او هرکه می‌رسید قسط و حقوق و دغدغه را بی‌خیال بود غیر از علی نبرد به لب نام دیگری پیشش پدربزرگ، تمام و کمال بود مادربزرگ سوی خدای بزرگ رفت او مُرد؟ این همیشه برایم سوال بود «هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق» او هست خواجه! شعر تو شاهد مثال بود @Selectedpoems
ابرها به پایان نمی‌رسند تمام می‌شوند @Selectedpoems
من که ایوان نجف را دیده‌ام حس می‌کنم پیش آن ایوان در و دیوار را کج ساختند @Selectedpoems
کلید را می‌گویم... ترکیبی از دندانه و انحنا که همزادِ بی ادعای امضاست... @Selectedpoems
هر بوسه‌ای که از لب و بر گونه‌ی کسی برداشتم همیشه و نگذاشتم تویی @Selectedpoems
کرامت پیشه‌ای بی‌مثل و بی‌مانند می‌آید که باران تا ابد پشت سرش یک‌بند می‌آید کسی که نسل او را می‌شناسد، خوب می‌داند که او تنها نه با شمشیر؛ با لبخند می‌آید همان تیغی که برقش می‌شکافد قلب ظلمت را همان دستی که ما را می‌دهد پیوند، می‌آید همه تقویم‌ها را گشته‌ام، میلادی و شمسی نمی‌داند کسی او چندِ چندِ چند می‌آید جهان می‌ایستد با هرچه دارد روبروی او زمان می‌ایستد، بوی خوش اسفند می‌آید ولی الله، عین الله، سیف الله، نورالله -علی را گرچه بعضی بر نمی‌تابند- می‌آید بله! آن آیت اللهی که بعضی خشک‌مذهب‌ها برای بیعتِ با او نمی‌آیند، می‌آید برای یک سلام ساده تمرین کرده‌ام عمری ولی می‌دانم آخر هم، زبانم بند می‌آید بخوان شاعر! نگو این شعربافی در خور او نیست کلاف ما به چشم یوسف ارزشمند می‌آید به در می‌گویم این را تا که شاید بشنود دیوار به پهلوی کبود مادرم سوگند! می‌آید! @Selectedpoems
«امین» و «احمد» و «یاسین» و «ذِکر» و «مختار» است از او هر آنچه بگویم، نگفته بسیار است بهار، دور سرش در طواف و اهل زمین در این خیال که آن حجمِ سبز، «دستار» است به کوچه‌ی دل ما نیز می‌رسد روزی که کیمیاگرِ مهرش، طبیب دوّار است دل تپنده‌ی هستی‌است، گرچه دیده‌ی او به خواب می‌رود اما مدام بیدار است به هفت‌دورِ محمد، مقامِ قبله گرفت و گرنه کعبه که یک‌سقف و چاردیوار است بخوان به سوی حرا، باستان‌شناسان را که رازهای تمدن، نهان در آن غار است به غیر او خبری نیست در جهان، گر هست به حتم مرجع اخبار، کعب الاحبار است درود باد بر ایشان و آل محترمش به آن طریق و طراوت که خود سزاوار است سلام می‌دهم و از شماره بی‌خبرم مگر فرشته بداند که چندمین بار است @Selectedpoems
باید ببُرّی دست‌هایش را دزدی که از دیوار بالا رفت باید بتابانی سبیلش را دزدی که در دربار پیدا شد @Selectedpoems
زیباترین بهانه‌ی شاعر شدن تویی ناگفته‌های بی‌وطنم را وطن تویی @Selectedpoems
هیچ توجیهی برای این هراس لعنتی نیست این صدای ساعت عید است؛ بمب ساعتی نیست... @Selectedpoems
قرارِ ابرهای بی‌وطن بیهوده‌پیمایی ست در آغوشم بگیر ای آسمان! روح تو دریایی ست دمی سرسبزی ما را به پای سرخوشی مگذار درختی مثل من هرسال ناچار از شکوفایی ست تو هم بیچاره‌ای؛ بیچاره چون شیری که می‌داند فقط وقت عبور از حلقه‌ی آتش تماشایی ست چراغ حسن می‌افروزی و در شهر می‌گردی ولی این دلربایی نیست، این تشییع زیبایی ست به مردم چون پناه آوردم از تنهایی‌ام، دیدم که از «تنها شدن» جانکاه‌تر، «احساس تنهایی»‌ ست @Selectedpoems
سر مزار تو هر شب گریستند دو شمع؛ گریستند به قدری که آب شد عکست @Selectedpoems
در خیل تو خواستم سواری باشم در لشکر تو طلایه‌داری باشم افسوس که هیچ بودم آنقدر که باد نگذاشت در این هوا غباری باشم @Selectedpoems
عکس من است این عکس، عکاس کم هنر نیست حتی منِ من از من، این گونه با خبر نیست! عکاس در یقینش یک چهره آفریده ست شکل من‌‍ی که در من دیگر از او اثر نیست!  حسی سمج به تکرار می‌گوید این خود توست لب می‌گزم : نه، وهم است؛ وهم است و بیشتر نیست! باور کنید از من شاعرتر است این عکس اوهام پیرسالی در دفترش اگر نیست من چشم و گوش خود را از یاد برده ام، او عکس من است... هشدار! این عکس کور و کر نیست روشن ترین دلیلم در قاب بودن اوست من دربدرترینم، این عکس دربدر نیست! درگیر خویش کرده ست ذهن مشوش ام را این عکس شرح اش اما آسان و مختصر نیست   @Selectedpoems
کاشانه‌ی من کو؟ این‌جا؟ نه! این‌جا؟ نه! این‌جا با من صمیمی نیست من از کجا افتاده‌ام این‌جا؟ کو خانه‌ی من، خانه‌ی من کو؟ آن خانه‌ی پر جمعیت، کوچک آن هودج پیچک آن‌جا که نرخ نان ارزان‌تر است از گشنگی‌ها و میوه‌هایش درهم و برهم؛ همه خوب است آن‌جا که پهنای خیابانش پوشیده است از سیب‌های قرمز و زرد [از] درشت و ریز و جوی‌هایش گاهی پر است از سبزی و نارنگی و کاهو کو آن محله؟ آن محله کو؟ آن‌جا که صبح آشنا دارد و نیمه‌شب‌هایی که از الهام سرشار است آن‌جا که می‌خوابند گاری‌ها شباشب کوفته خسته با مردم خسته کنار هم و همچنان در انتظار هم آن‌جا که قهوه‌خانه‌ها گرم اند با هرکس از هرجا و نسیه داده می‌شود حتی... این‌جا؟ نه! این‌جا؟ نه! اینجا حیاط خانه‌ها اندازه‌ی هم نیست و صبح و ظهر و شب در کوچه‌ها انگار آدم نیست این‌جا که ماشین‌های مریخی با جیغ‌های ناگهانی خواب سحر را برمی‌آشوبند این‌جا؟! این سقف‌های بی مروت؛ سقف‌های کج؟ این‌جا؟! این خانه‌های اینچنین سرکش با این‌همه دالان تو در تو کو خانه‌ی من؟ خانه‌ی من کو؟ کاشانه‌ی من کو؟ @Selectedpoems
باز هم از آسمان یک سر و گردن، سر است قامت روح مرا هرچه کمانی کنید @Selectedpoems
هرشب خواب مرده‌ها را می‌بینم هرروز بیداری مرده‌ها را و چشم‌هایم به گورهای دسته‌جمعی بدل شده‌اند با مردها حرف‌هایی درباره‌ی مرده‌ها می‌زنم دهانم بوی کافور می‌دهد دماغشان را می‌گیرند و مرده‌های بی‌دماغ دلی برای شنیدن حرف‌های بودار ندارند چگونه به آنان بگویم هر روز در تمام صف‌های طولانی نانوایی کسی هست که آخرین نان زندگی‌اش را می‌خرد؟ چگونه بگویم؟ _وقتی صدایم از این‌ همه کابوس درنمی‌آید و با چشم‌هایی حرف می‌زنم که هرشب شناسنامه‌ی مردمان بسیاری در سیاهی‌اش باطل می‌شود... چه بگویم؟ چگونه بگویم؟ وقتی کسی به نبش قبر این سیاهی انبوه نمی‌آید؟ و چشم‌هایم را که ببندم، بیداری مرده‌ها را دیگر به خواب هم نمی‌بینم @Selectedpoems
... ناگهان به سروقتم آمد و نجاتم داد بوی زندگی دارد هرچه ناگهان باشد @Selectedpoems
چشم من و تو چون دو نگاهِ نخورده‌مست خوردند عاشقانه به هم؛ چون دو استکان... @Selectedpoems
درخت، منتظر ساعتِ بهار شدن... و غرق ثانیه‌های شکوفه‌بار شدن... درخت، دست به جیب ایستاده آخر فصل کنار جاده در اندیشه‌ی سوار شدن... و او شبیه به یک کارمند غمگین است درست لحظه‌ی از کار برکنار شدن گرفته زیر بغل، برگه‌های باطله را به فکر ارّه شدن، سوختن، غبار شدن _درخت منتظر چیست؟ _گاریِ پاییز؟ _و یا مسافر گردونه‌ی بهار شدن؟ درخت، دید به خوابش که «پنجره» شده است ولی ملول شد از فکر پرغبار شدن و گفت: پنجرگی... آه! دوره‌ی سختی ست بدونِ پلک زدن، چشم‌انتظار شدن و دوست داشت که یک صندلی شود مثلاً به جای دار شدن، چوبه‌ی مزار شدن درخت، ارّه شد و سمت شهر راه افتاد فقط یکی دو قدم مانده تا بهار شدن ...ولی درخت ندانست قسمتش این بود برایِ یک زنِ آوازه‌خوان، سه تار شدن @Selectedpoems
بگذار چشم مست تو افسونگری کند شب را شمیم زلف تو نیلوفری کند بگذار گیسوان سیاهت بریزد و_ انگشت‌های سرد مرا جوهری کند پروانه‌ای سیاهم و ای کاش آتشی یک شب مرا بگیرد و خاکستری کند تنها شراب چشم خمار تو قادر است میخانه را دوباره پر از مشتری کند تلخ است این زمانه که باید شبانه‌روز خنجر میان ما رفقا داوری کند ما آهنین‌دلان به همین چرم، دل‌خوشیم تا کاوه‌ای بیاید و آهنگری کند گهواره‌ای رها شده‌ام، کاش نیل غم در حق من جفا نکند، مادری کند پنداشت اینکه مثل خودش صاف و ساده‌ام سنگی مرا به آینه یادآوری کند! @Selectedpoems
در سکوتم اژدهایی خفته است که دهانش دوزخ این لحظه‌هاست @Selectedpoems
شکر بریز و هم بزن به دست خویش باغ را درخت بید را بدل به توت کن در آینه @Selectedpoems
کلاهی بر شن‌های ساحل نمی‌تواند مال فرشته‌ای باشد و هیچکس نیز دلفینی را با کلاه ندیده است و یا... من فکر می‌کنم مال مردی ست شاعر، که دریا را «در» پنداشته است دری به یک میهمانی خصوصی @Selectedpoems
هزار کوه شفق ریشه در دلم دارد فضای خاطره‌هایم همیشه خونین است @Selectedpoems
نه به آزادی پنج حرف ساده در انگشت‌های خسته‌ات دلخوشی و نه از اسارت دست‌های بسته‌ات دلخور... با این حال همین که به خانه برگردی جای آخرین مشتت را روی دیوار قاب خواهی کرد مشت‌ها اما بهتر از همه می‌دانند دستی که پارچه‌ای سپید را تکان داده تفنگ را پر می‌کند و انگشتی که پای صلحنامه خورده ماشه را می‌کشد _هرچه باشد مشت‌ها هم‌جنس‌های خودشان را که بهتر از ما می‌شناسند_ همین است که دیگر تعجب نمی‌کنم اگر انگشت‌های تو بند کفش‌هایت را در پاگرد خانه‌ات که می‌بندند، در زندان باز کنند... یا مشت‌هایت آن را که دیروز کشته‌اند امروز با "زنده‌باد"‍ی جان دوباره ببخشند راستش را بخواهی دیگر به دست‌های تو هم اعتمادی ندارم به هیچ کس و هیچ چیز اعتمادی ندارم آنقدر که فکر می‌کنم هرکه ایستاده ست، پایی برای دویدن ندارد یا آنکه می‌دود پاهایش را از پای جوخه‌ی اعدام دزدیده است @Selectedpoems
روزی‌رسان کسی ست که نگذاشت از کرم خواب و خوراکمان بشود فکر آب و نان @Selectedpoems