eitaa logo
اشعار برگزیده
72 دنبال‌کننده
21 عکس
3 ویدیو
1 فایل
🍁 برگی از اشعار معاصران ارتباط با ادمین ⬇️ @Akhavan_e_thaleth
مشاهده در ایتا
دانلود
همین که خلق شدیم ابتدا علی گفتیم نداشتیم دهان، بی‌صدا علی گفتیم شبیه زلف به خود پیچ خورده بود جهان گشوده شد گره از کار، تا علی گفتیم هزار آینه چیدند در برابر هم در آن تجلی بی‌انتها علی گفتیم خدا به خلقت حیدر، تبارک الله گفت و ما به خلقت خود مرحباعلی گفتیم فرشته گفت که عشق است و بارِ سنگینی است به روی دوش گرفتیم و "یاعلی" گفتیم به هر دلیل که باشد به نفع ما شده است در آن سحر -چه بدانم؟- چرا علی گفتیم نه جبر بود نه تفویض شرح قصه‌ی ما «قدر» که سخت گرفت، از «قضا» علی گفتیم به روی آب نوشتیم مرتضی و سپس به گوش آتش و خاک و هوا علی گفتیم نمانده است زمان خالی از ارادت ما همیشه با یکی از انبیا علی گفتیم شدیم شاخه‌ی طوبی و چیدمان موسی و قبل معجزه‌اش با عصا، علی گفتیم به شکل باد گذشتیم از دهانه‌ی غار و با رسول خدا در حرا علی گفتیم دعا به چشمه بدل کردمان زلال و طهور بدون دغدغه سر تا به پا علی گفتیم و اهل خاک بگویند هرچه می‌گویند نظر به غیر نکردیم؛ ما علی گفتیم @Selectedpoems
میان جمعم و سرگرم داستان‌سازی کی‌ام؟ عروسک تنهای خیمه‌شب‌بازی به پای‌کوبی غمگین من نمی‌خندی اگر نگاه به ناچاری‌ام بیاندازی من و تو از دغل پشت پرده باخبریم چقدر بازی و تا کی دروغ پردازی؟! اگر غلط نکنم مزد پاک‌چشمی ماست که می زنند به ما تهمت نظربازی شدیم «سرو» و به ما بی‌ثمر لقب دادند سرت بلند! بیا این هم از سرافرازی مگر نگفتمت ای دل! به زندگی خو کن! کبوترا تو چرا با قفس نمی‌سازی چه جای سعی! که فواره چون به اوج رسید به گریه گفت امان از بلند پروازی @Selectedpoems
نگاهم مانده روی جاده، برگرد عزیزم! ساده رفتی ساده برگرد شنیدم بر نمی‌گردی ولی خب دلم بدجور شورافتاده برگرد @Selectedpoems
نسیمی پرده از داغ شتیلا بر نمی‌دارد مدارا باری از دوش مداوا بر نمی‌دارد سکوتِ کودکی مبهوتِ نعش مادرش می‌گفت چرا غم سایه از آبادی ما بر نمی‌دارد؟ من از نبش قبور پادشاهان خوب فهمیدم که دنیا از گلوی هیچکس پا بر نمی‌دارد فلسطین! مثل یوسف بگذر از ظلم برادرها خدا در چاه هم باشی نظر را بر نمی‌دارد به یاد نخل‌های بی‌ سرت خیرات خرما کن اگر چه دست خون‌آلود خرما بر نمی دارد گره خورده به ابرویت «أَشِدّاءُ عَلَى الكُفّار» جهان ترسیده و چشم از تماشا بر نمی‌دارد برای کشتگانت حجله می‌بندیم حیفا را برادر قول ما قطعی‌ست، اما بر نمی دارد @Selectedpoems
تو خواهی رفت، دیگر حرف چندانی نمی‌ماند چه باید گفت با آن کس که می‌دانی نمی‌ماند؟! بمان و فرصت قدری تماشا را مگیر از ما تو تا آبی بنوشانی به من، جانی نمی‌ماند برایم قابل درک است اگر چشمت به راهم نیست برای اهل دریا شوق بارانی نمی‌ماند همین امروز داغی بر دلم بنشان که در پیری برای غصه خوردن نیز دندانی نمی‌ماند اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم! برای دست‌های تنگ، ایمانی نمی‌ماند اگر این‌گونه خلقی چنگ خواهد زد به دامانت به ما وقتی بیفتد دور، دامانی نمی‌ماند بخوان از چشم‌های لال من، امروز شعرم را که فردا از منِ دیوانه، دیوانی نمی‌ماند @Selectedpoems
هم‌عهد و قسم شدند عباس و حسین سقای حرم شدند عباس و حسین با هم به دل دشمن خونخوار زدند شمشیر دودم شدند عباس و حسین @Selectedpoems
در ایستگاه سحر، پشت هم قطار شدند نسیم خم شد و شش قاصدک سوار شدند یکی به محضر پروانه‌ها سلام رساند هزار پیله مهیای انفجار شدند یکی پیام لبت را به باغبان‌ها داد که ناگهان همه‌ی میوه‌ها انار شدند یکی به سرو خبر داد که حنا بستی کلاغ‌ها همه از کار برکنار شدند به گوش چشمه یکی گفت مقصدت کوه است که ماهیان سرِ شوق آمدند و سار شدند به کوهسار یکی گفت حال چشمت را که برف‌های سراسیمه آبشار شدند چه گفت قاصدک آخری نمی‌دانم که استوارترین کوه‌ها غبار شدند هزاراسبه علف‌های هرزه روییدند برای مزرعه از شش جهت حصار شدند و من که خیره به رنگین کمان شدم دیدم که هفت مار به شکل طناب دار شدند شقایق از تنِ چوپان پیر بالا رفت که برّه‌های جوان گرگ‌های هار شدند کبوتران سفیدی که نامه‌بر بودند شبانه طعمه‌ی خفاش‌های غار شدند پلنگ و ماه نشستند درددل کردند سپس به پنجه‌ی کفتارها دچار شدند... @Selectedpoems
کنار بوته‌ی اسفند و بادهای بهار چقدر بوی خوشی داشت شنبه‌های قرار چقدر در نظرم بی‌دلیل زیبا بود حضور شاپرکی لا‌به‌لای بوته‌ی خار چقدر در نظرم شاد بود و ثروتمند میان مردم ده، کودک دوچرخه‌سوار هنوز نام تو می‌بارد از دهان کویر از آن شبی که صدایت زدم در آب‌انبار مرا به سادگیِ آبیِ کجا می‌بُرد؟ نقوش هندسی یک گلیم حاشیه‌دار کجاست روشنی آن چراغ بغدادی که می‌رساندم از آن شام بی‌ستاره به یار چه مانده است از آن روزهای دار و درخت به غیر سفره‌ی پاییز و طعم ربّ انار
در پارک ببين پرنده‌ها در تب و تاب... اندوه بزرگشان همان دانه و آب آن‌سوتر از اين‌همه عطش، گنجشکی آرام نشسته روی تنديس عقاب @Selectedpoems
رود است علی، پاک و زلال است و روان کوه است علی، که استوار است و گران من رود ندیده‌ام چنین پابرجا من کوه ندیده‌ام چنین در جریان! @Selectedpoems
نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت «الم اعهد الیکم یا بنی آدم» برایم خواند از آن عهدی که آدم بست - آن پیمان - برایم گفت برایم یک به یک تاریخ انسان را ورق می‌زد به یاد نوح بود، از کشتی و طوفان برایم گفت به ابراهیم و موسی و به اِل‌یاسین سلامی کرد به نور حق پناه آورد و از شیطان برایم گفت «محبت زنده زنده دفن شد با دختران در خاک» زمین را زیر و رو کرد، از غم پنهان برایم گفت سپس «ان الذین آمنوا» را بر زبان آورد نگاهی سوی مولا کرد، از ایمان برایم گفت مرا خوف و رجای حرف‌هایش جذب خود می‌کرد که آیه آیه از تکویر و الرحمان برایم گفت هزار و چندصد سال است در دل حرف ها دارد شکایت کرد و از عصیان و از نسیان برایم گفت سراسر شوق بودم سِیر در آیات عالم را سراپا گوش بودم آنچه را قرآن برایم گفت @Selectedpoems