من که ایوان نجف را دیدهام حس میکنم
پیش آن ایوان در و دیوار را کج ساختند
#مهدی_رحیمی
#تک_بیت
#آیینی
@Selectedpoems
کلید را میگویم...
ترکیبی از دندانه و انحنا
که
همزادِ بی ادعای
امضاست...
#عباس_صفاری
#سپید
@Selectedpoems
هر بوسهای که از لب و بر گونهی کسی
برداشتم همیشه و نگذاشتم تویی
#حسن_خسرویوقار
#تک_بیت
@Selectedpoems
کرامت پیشهای بیمثل و بیمانند میآید
که باران تا ابد پشت سرش یکبند میآید
کسی که نسل او را میشناسد، خوب میداند
که او تنها نه با شمشیر؛ با لبخند میآید
همان تیغی که برقش میشکافد قلب ظلمت را
همان دستی که ما را میدهد پیوند، میآید
همه تقویمها را گشتهام، میلادی و شمسی
نمیداند کسی او چندِ چندِ چند میآید
جهان میایستد با هرچه دارد روبروی او
زمان میایستد، بوی خوش اسفند میآید
ولی الله، عین الله، سیف الله، نورالله
-علی را گرچه بعضی بر نمیتابند- میآید
بله! آن آیت اللهی که بعضی خشکمذهبها
برای بیعتِ با او نمیآیند، میآید
برای یک سلام ساده تمرین کردهام عمری
ولی میدانم آخر هم، زبانم بند میآید
بخوان شاعر! نگو این شعربافی در خور او نیست
کلاف ما به چشم یوسف ارزشمند میآید
به در میگویم این را تا که شاید بشنود دیوار
به پهلوی کبود مادرم سوگند! میآید!
#محمد_حسین_ملکیان
#غزل
#مهدوی
@Selectedpoems
«امین» و «احمد» و «یاسین» و «ذِکر» و «مختار» است
از او هر آنچه بگویم، نگفته بسیار است
بهار، دور سرش در طواف و اهل زمین
در این خیال که آن حجمِ سبز، «دستار» است
به کوچهی دل ما نیز میرسد روزی
که کیمیاگرِ مهرش، طبیب دوّار است
دل تپندهی هستیاست، گرچه دیدهی او
به خواب میرود اما مدام بیدار است
به هفتدورِ محمد، مقامِ قبله گرفت
و گرنه کعبه که یکسقف و چاردیوار است
بخوان به سوی حرا، باستانشناسان را
که رازهای تمدن، نهان در آن غار است
به غیر او خبری نیست در جهان، گر هست
به حتم مرجع اخبار، کعب الاحبار است
درود باد بر ایشان و آل محترمش
به آن طریق و طراوت که خود سزاوار است
سلام میدهم و از شماره بیخبرم
مگر فرشته بداند که چندمین بار است
#سعید_مبشر
#غزل
#آیینی
@Selectedpoems
باید ببُرّی دستهایش را
دزدی که از دیوار بالا رفت
باید بتابانی سبیلش را
دزدی که در دربار پیدا شد
#محمد_کاظم_کاظمی
#تک_بیت
@Selectedpoems
هیچ توجیهی برای این هراس لعنتی نیست
این صدای ساعت عید است؛ بمب ساعتی نیست...
#محمد_جواد_الهیپور
#تک_بیت
@Selectedpoems
قرارِ ابرهای بیوطن بیهودهپیمایی ست
در آغوشم بگیر ای آسمان! روح تو دریایی ست
دمی سرسبزی ما را به پای سرخوشی مگذار
درختی مثل من هرسال ناچار از شکوفایی ست
تو هم بیچارهای؛ بیچاره چون شیری که میداند
فقط وقت عبور از حلقهی آتش تماشایی ست
چراغ حسن میافروزی و در شهر میگردی
ولی این دلربایی نیست، این تشییع زیبایی ست
به مردم چون پناه آوردم از تنهاییام، دیدم
که از «تنها شدن» جانکاهتر، «احساس تنهایی» ست
#فاضل_نظری
#غزل
@Selectedpoems
در خیل تو خواستم سواری باشم
در لشکر تو طلایهداری باشم
افسوس که هیچ بودم آنقدر که باد
نگذاشت در این هوا غباری باشم
#علی_محمد_مؤدب
#رباعی
@Selectedpoems
عکس من است این عکس، عکاس کم هنر نیست
حتی منِ من از من، این گونه با خبر نیست!
عکاس در یقینش یک چهره آفریده ست
شکل منی که در من دیگر از او اثر نیست!
حسی سمج به تکرار میگوید این خود توست
لب میگزم : نه، وهم است؛ وهم است و بیشتر نیست!
باور کنید از من شاعرتر است این عکس
اوهام پیرسالی در دفترش اگر نیست
من چشم و گوش خود را از یاد برده ام، او
عکس من است... هشدار! این عکس کور و کر نیست
روشن ترین دلیلم در قاب بودن اوست
من دربدرترینم، این عکس دربدر نیست!
درگیر خویش کرده ست ذهن مشوش ام را
این عکس شرح اش اما آسان و مختصر نیست
#محمد_علی_بهمنی
#غزل
@Selectedpoems
کاشانهی من کو؟
اینجا؟
نه!
اینجا؟
نه!
اینجا
با من صمیمی نیست
من
از کجا
افتادهام
اینجا؟
کو خانهی من، خانهی من کو؟
آن خانهی پر جمعیت،
کوچک
آن هودج پیچک
آنجا که نرخ نان
ارزانتر است از گشنگیها
و
میوههایش درهم و برهم؛ همه خوب است
آنجا که پهنای خیابانش
پوشیده است از سیبهای قرمز و زرد
[از] درشت و ریز
و جویهایش
گاهی پر است از سبزی و
نارنگی و
کاهو
کو آن محله؟
آن محله کو؟
آنجا که صبح آشنا دارد
و نیمهشبهایی
که از الهام سرشار است
آنجا که میخوابند
گاریها
شباشب
کوفته
خسته
با مردم خسته کنار هم
و همچنان در انتظار هم
آنجا که قهوهخانهها گرم اند
با هرکس از هرجا
و نسیه داده میشود
حتی...
اینجا؟
نه!
اینجا؟
نه!
اینجا حیاط خانهها
اندازهی هم نیست
و صبح و ظهر و شب
در کوچهها
انگار
آدم نیست
اینجا که ماشینهای مریخی
با جیغهای ناگهانی
خواب سحر را برمیآشوبند
اینجا؟!
این سقفهای بی مروت؛
سقفهای کج؟
اینجا؟!
این خانههای اینچنین سرکش
با اینهمه دالان تو در تو
کو خانهی من؟
خانهی من کو؟
کاشانهی من کو؟
#مرتضی_امیری_اسفندقه
#نیمایی
@Selectedpoems
باز هم از آسمان یک سر و گردن، سر است
قامت روح مرا هرچه کمانی کنید
#مرتضی_امیری_اسفندقه
#تک_بیت
@Selectedpoems
هرشب خواب مردهها را میبینم
هرروز بیداری مردهها را
و چشمهایم
به گورهای دستهجمعی بدل شدهاند
با مردها
حرفهایی دربارهی مردهها میزنم
دهانم بوی کافور میدهد
دماغشان را میگیرند
و مردههای بیدماغ
دلی برای شنیدن حرفهای بودار ندارند
چگونه به آنان بگویم
هر روز
در تمام صفهای طولانی نانوایی کسی هست
که آخرین نان زندگیاش را میخرد؟
چگونه بگویم؟
_وقتی صدایم از این همه کابوس درنمیآید
و با چشمهایی حرف میزنم
که هرشب
شناسنامهی مردمان بسیاری
در سیاهیاش باطل میشود...
چه بگویم؟
چگونه بگویم؟
وقتی کسی به نبش قبر این سیاهی انبوه نمیآید؟
و چشمهایم را که ببندم،
بیداری مردهها را
دیگر به خواب هم نمیبینم
#لیلا_کردبچه
#سپید
@Selectedpoems
... ناگهان به سروقتم آمد و نجاتم داد
بوی زندگی دارد هرچه ناگهان باشد
#مرتضی_امیری_اسفندقه
#تک_بیت
@Selectedpoems
چشم من و تو چون دو نگاهِ نخوردهمست
خوردند عاشقانه به هم؛ چون دو استکان...
#مرتضی_حیدری_آلکثیر
#تک_بیت
@Selectedpoems
درخت، منتظر ساعتِ بهار شدن...
و غرق ثانیههای شکوفهبار شدن...
درخت، دست به جیب ایستاده آخر فصل
کنار جاده در اندیشهی سوار شدن...
و او شبیه به یک کارمند غمگین است
درست لحظهی از کار برکنار شدن
گرفته زیر بغل، برگههای باطله را
به فکر ارّه شدن، سوختن، غبار شدن
_درخت منتظر چیست؟ _گاریِ پاییز؟
_و یا مسافر گردونهی بهار شدن؟
درخت، دید به خوابش که «پنجره» شده است
ولی ملول شد از فکر پرغبار شدن
و گفت: پنجرگی... آه! دورهی سختی ست
بدونِ پلک زدن، چشمانتظار شدن
و دوست داشت که یک صندلی شود مثلاً
به جای دار شدن، چوبهی مزار شدن
درخت، ارّه شد و سمت شهر راه افتاد
فقط یکی دو قدم مانده تا بهار شدن
...ولی درخت ندانست قسمتش این بود
برایِ یک زنِ آوازهخوان، سه تار شدن
#محمدسعید_میرزایی
#غزل
@Selectedpoems
بگذار چشم مست تو افسونگری کند
شب را شمیم زلف تو نیلوفری کند
بگذار گیسوان سیاهت بریزد و_
انگشتهای سرد مرا جوهری کند
پروانهای سیاهم و ای کاش آتشی
یک شب مرا بگیرد و خاکستری کند
تنها شراب چشم خمار تو قادر است
میخانه را دوباره پر از مشتری کند
تلخ است این زمانه که باید شبانهروز
خنجر میان ما رفقا داوری کند
ما آهنیندلان به همین چرم، دلخوشیم
تا کاوهای بیاید و آهنگری کند
گهوارهای رها شدهام، کاش نیل غم
در حق من جفا نکند، مادری کند
پنداشت اینکه مثل خودش صاف و سادهام
سنگی مرا به آینه یادآوری کند!
#سعید_بیابانکی
#غزل
@Selectedpoems
شکر بریز و هم بزن به دست خویش باغ را
درخت بید را بدل به توت کن در آینه
#سعید_مبشر
#تک_بیت
@Selectedpoems
کلاهی بر شنهای ساحل
نمیتواند مال فرشتهای باشد
و هیچکس نیز
دلفینی را
با کلاه ندیده است
و یا...
من فکر میکنم
مال مردی ست شاعر،
که دریا را
«در» پنداشته است
دری
به یک میهمانی خصوصی
#رسول_یونان
#سپید
@Selectedpoems
هزار کوه شفق ریشه در دلم دارد
فضای خاطرههایم همیشه خونین است
#مرتضی_امیری_اسفندقه
#تک_بیت
@Selectedpoems
نه به آزادی پنج حرف ساده
در انگشتهای خستهات دلخوشی
و نه از اسارت دستهای بستهات دلخور...
با این حال
همین که به خانه برگردی
جای آخرین مشتت را روی دیوار
قاب خواهی کرد
مشتها اما
بهتر از همه میدانند
دستی که
پارچهای سپید را تکان داده
تفنگ را پر میکند
و انگشتی که پای صلحنامه خورده
ماشه را میکشد
_هرچه باشد مشتها
همجنسهای خودشان را که بهتر از ما میشناسند_
همین است که دیگر تعجب نمیکنم
اگر انگشتهای تو بند کفشهایت را
در پاگرد خانهات که میبندند،
در زندان باز کنند...
یا مشتهایت
آن را که دیروز کشتهاند
امروز
با "زندهباد"ی
جان دوباره ببخشند
راستش را بخواهی
دیگر به دستهای تو هم اعتمادی ندارم
به هیچ کس و هیچ چیز
اعتمادی ندارم
آنقدر که فکر میکنم
هرکه ایستاده ست،
پایی برای دویدن ندارد
یا آنکه میدود
پاهایش را
از پای جوخهی اعدام دزدیده است
#لیلا_کردبچه
#سپید
@Selectedpoems