﷽
_____________
پلکهایم کش میآیند. مغزم پرش میکند. خاطرات به کاسه سر چنگ میزنند. اعداد تقویم رژه میروند. چهارشنبه هم جمعه میشود. جمعهها بزرگتر میشوند. جمعهها طغیان خواهند کرد.
#شهید_هنیه
@selvaaa
هدایت شده از girlsturntochastity
یه سی میلیون کم داریم برای موکب
یه تکون بدیم باهم جور بشه؟ ☺️
۲۱۰۰ نفر همراهی کنن نفری ۱۴ هزار تومان بدن حل میشه 😉
بریم باهم برای شروعش؟
هرکدومتون ۱۴ هزار تومان نذر کنید
به ۱۴ نفر هم ارسال کنید بفرستید
۱۴ هزار تومان زیاده واقعا؟
فکر کنید دارید از زائرای امام حسین تو اون گرمای ۵۰ درجه پذیرایی میکنید وقتی شربت و اب خنک میخورن و بیاد شما براتون دعای خیر میکنن😊
حساب کردیم رو شما :
شماره کارت اینه👇
6037998136260022روی شماره کارت بزنید کپی میشه به نام معصومه پوراحمد
﷽
__________
دیشب با سردرد خوابیدم. خوابهای آشفته و درهم برهم دیدم. صبح، گیرندههای درد زودتر از چشمهایم بیدار شدند.
دودل بودم بروم یانه. تاب نیاوردم. لقمه کره عسل را چپاندم در کیفم و راه افتادم. چند سال است دانشجوی هیچ دانشگاهی نیستم؛ اما هنوز جزوه به دستم. نشستم توی حسینیه و یک آن با خود گفتم: اینجا چه میکنم؟
خاطرات توی مغزم دویدند. این همان کاروانیست که سال نودوهشت با آن راهی کربلا شدم. مجرد بودم و حالا شرایطم فرق دارد. رفتم تا به عقلم حالی کنم، من میخواهم همینطور جوان و سرزنده بمانم حتی اگر چینهای پیشانیام زیاد شود. اصلا هوای دانشجویی با پوستم سازگار است و زیرش آب میاندازد. دوستان دانشجوی دهههشتادیام را بدرقه و از زیر قرآن رد کردیم. بعد دندانپزشکی آمدم خانه. دکمه کنترل کولر را که فشار دادم، سرم دیگر گزگز نمیکرد.
ان شاءالله همه زوار سلامت باشند.
@selvaaa
📚
مدتی مشغلهها جلو افتادند و از خواندن و نوشتن عقب ماندم. حجم زیادی از کتابهای نخوانده تلنبار شد و جریان #چند_از_چند کانال متوقف. در تقلای رسیدن هستم و معرفی مختصر کتابها را قرار میدهم.
ممنونم که سلوا را با همه کاستیهایش همراهی میکنید.
🌸🍃
@selvaaa
﷽
__________
شخصیت اصلی پسر جوانیست به نام پل. پل و دوستانش زمانی پا به جوانی میگذارند که جنگ جهانی اول شکل میگیرد. آنها به تشویق معلم و جامعه راهی جبهه کشورشان آلمان میشوند. کتاب در فرم رمان، روایت این جنگ و ناکامیهایش از دریچه نگاه این پسرهاست. روند تعادل ثانویه در داستان، کاملا محسوس و تلخ است. نویسنده "اریش ماریا رمارک" تجربه زیسته خود را در این اثر به کار گرفته است.
قلم نویسنده، تصویری و سینماییست. بیان جزئیات، حس ترس، غم، خشم، انزجار و... را منتقل میکند.
گاهی حرفهای شعاری، ریتم متن را میگیرد و نویسنده عقایدش را مستقیم بیان میکند.
کتاب در دسته ادبیات ضدجنگ قرار دارد.
ترجمه روانی دارد و تعداد صفحات نشر چشمه حدود ۲۰۰ صفحه است.
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
#در_جبهه_غرب_خبری_نیست
#چند_از_چند
#یازده_صفرسه
@selvaaa
﷽
_________
به مرد توی تصویر زل زدم. صفحه را با انگشتهایم کشیدم جلو. کلمات توی کاغذ واضح نیست. نامش محمد است انگار. ناخنهای جویده، لبهای وارفته، ابروهای افتاده، خطوط بهم ریخته و چشمهای از ذوق افتاده. امان از چشمها امان. توی قرنیههایش خانه خرابی را میبینم. پدری که رفته گواهی تولد دوقلوهایش را بگیرد. با چه ذوقی دویده؟ چندبار چهره دوطفلش را در قاب ذهنش تجسم کرده و لبهایش کش آمده؟
زنش. وقتی درد داشته چه در گوش زنش گفته که آرام شده؟ این نه ماه را با اضطراب چطور حمل کرده؟
سازمان بهداشت جهانی که برای مادران باردار تز مراقبت میدهد، نگرانی و تشویش، تغذیه نامناسب و شرایط وضع حمل او را دیده؟
پدری جوان رفته گواهی تولد دوقلوهایش را بگیرد. آمده دیده دو بچه و مادر و مادربزرگ،خونین پرکشیده و رفتهاند. مگر او چه از دنیا میخواسته جز یک خانواده؟
دنیایش چه خطری داشت مگر؟ مادری زائو و زرد و زار با دو نوزاد بیزبان، زورشان به که میرسد؟
پدر از این پس با خاطرات و فقدان چه خاکی بر سر کند؟
این طفلها که نزدیک یک قرن است در فلسطین کشته میشوند، آرزو و حسرت چند زوج در جهاناند؟
در ذهنم، رگبار سوالات بیجواب است.
دیروز تصویری از سربازان و افسران اسرائیلی دیدم که دعا میخواندند و توسل میکردند. ما که ادعای انسانیت داریم، برای دفاع از مظلوم روزی چندبار تسبیح به دست میگیریم و دعا میکنیم؟
آه خدا ما فراموشکاریم. ما به زندگی خود گرمیم و از بالاپایینهای کوچک آن مینالیم. خدایا این مردم را محتاج ما بندگانت نکن.
#غره
#فلسطین
@selvaaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
_____________
شدهاست مثل کلیپهای اینستاگرامی؛ اما اینبار دانلودی نیست. توی پوشه دوربین گوشیام جاگرفته. با صدای فسفس بینی و کرختی بدن ولو شدهام روی مبل. چندباری تماشایش میکنم. همهاش چهار روز در سفر بودم. بیشتر ثانیههایش در ماشین گذشت. فاصله مهر ورود و خروج گذرنامهام یک روز است. من همهاش، یک روز و چند ساعت مجاورش بودهام. پس چرا انگار یکسالیست در ایران که هیچ، حتی روی زمین نبودهام؟ حس غریبی و بیکسی توی دلم چنگ میکشد. خانه من آنجا بود. توی کوچه پس کوچههای اطراف حرم. خانهای قدیمی و سیمانی با چند پله نامتوازن. هر روز و هرشب، در آن گرمای چهل و چند درجه، میآمدم عرض ارادت. سینیای از خرما و ارده میگرفتم دستم و بین زائرها میچرخاندم. راحِل را میدیدم. برایم با انگشتهای کوچکش قلب درست میکرد و من لال نمیشدم. با زبان عراقی سر به سرش میگذاشتم و دوتایی میخندیدیم.
حالا من کی به این دنیا برمیگردم؟ کی حسم به مبل فیلی رنگ و کوسن ارغوانیاش، حس مالکیت میشود؟
من آدم شارژیی هستم. باطری خالی میکنم و دنبال شارژر میگردم. باید همان دوساعت نشستن در بین الحرمین را شارژ یکسالم کنم. باید زودتر دفتر بردارم و برنامهریزیهایم را تویش به خط کنم. وقت نیست، باید برگردم.
توفیق پیادهروی نداشتم اما به شرط لیاقت، نائب الزیاره بودم.
#اربعین_۱۴۰۳
@selvaaa
﷽
____________
احمدمحمود زمین سوخته را سالهای اول جنگ نوشته و اثر تجربه زیستهاش کاملا در رمان مشهود است.
در داستان، موقعیت، یعنی شهر مهم است. راوی اول شخص، قهرمان یا شخصیت محوری نیست. او به خواست نویسنده، موظف شده حال و هوای شهر، آدمها، اعتقاداتشان و اتفاقات را روایت کند، آن هم با جزئیات و تصویرسازی دقیق.
ما روایت آدمهای معمولی، جنگ زده و دور از خط مقدم را میخوانیم و با نگاهها و چالشهای متفاوتی آشنا میشویم.
زاویه دید گاهی خطا داشت و دانای کل میشد.
صفحات قابل توجهی از کتاب را جلو رفتم تا به اتفاقات مهم برسم و راستش حجم داستان را زیاد میدانستم و به سختی تمامش کردم.
برای من که اولین اثر از احمد محمود را خواندم، قلم روان و داستانیاش به یاد ماندنی بود.
کتاب را از کتابخانه امانت گرفته بودم. بوی نا و رنگ کاهی صفحاتش پرتم کرده بود به دهه شصت ندیده (:
#چند_از_چند
#دوازده_صفرسه
@selvaaa
﷽
____________
پیام " زهرا؟"یت را که دیدم، قلبم را حفرهای سیاه کشید پایین. انگار از سراغگیریهای آخرشب خاطره خوش ندارم. پیامهای بعدیت که آمد، شدم مهران مدیری. رنگ عوض کردم و تغییر چهره دادم. وسط اوهام و اضطرابهایم، جای خبر خوش، مثل ساک حاملگی پوچ خالی بود. قلبم به هیجان آمد و خون ریخت توی عضلات خط خنده لبهایم. تو قبول شدی؟ تو که میگفتی همه از ما بهترونند و پر تجربهتر؟ تو نامت نشست کنار نامهای به تعداد انگشتهای دست؟
اصلا چرا که نه رفیق! خدا از آن بالا خوب تماشا میکند.
من دیدم مرتاضی ناشی شدی. با نوک انگشتان پا روی ذغال راه میرفتی. قلبت گر میگرفت و میسوختی. میسوختی که وسط دویدن بچهها برای هیئت پالیزوانی، مجبوری خانهنشین باشی. میسوختی که استاد غلامی در همسایگیات بود و تو باید خودت را میزدی به آن کوچه.
بهم گفتی در آزمونت حتما داستانکوتاه میخواهند. مانده بودم چطور به اولین هنرجوی نانویسندهام، فشرده و ساده توضیح دهم پیرنگ چیست و کشمکش چه تاثیری روی داستان دارد. تو اما مصر بودی سوال امتحان است و باید بنویسی.
آن شب که آمدم خانه و دیدم تک و تنها در تاریکی نشستهای و چشمهایت خیس است، دلم برایت رفت؛ اما به شوخی گرفتم تا بخندی.
روزهای نزدیک به آزمون را مجبوری، تنها ماندی و خودت پختی و شستی و روفتی و خواندی و کشیدی و دم نزدی.
عقب بودی اما جر نزدی. شب و روز را بهم دوختی.
خدا تلاشت را دید. مبارکت باشد رفیق. مبارکت باشد. شادم کردی. الهی که همیشه شاد باشی.
#خواهران_غریب
@selvaaa
هدایت شده از 「شاخ ݩݕاٺツ」
این خبرو تو نباید متوجه بشی..این خبرو تو نباید بدونی!
این خبر باید بایکوت بشه تا تو نفهمی . .
این خبر نباید پخش بشه تا توی ایرانی گوشت پر بشه از تحقیر و تحقیر و تحقیر
تا دیگه به کشورت نبالی...
تا دیگه غروری از جنس ایرانی نداشته باشی!
پس نخون این خبرو و آروم از کنارش رد شو که . .
که بروبچه های #نخبه ایرانی، زدن تو گوش قهرمانی المپیاد و اختر فیزیک😎!!
که یکی از این بچه ها گل دختر #محجبه ایرانی بوده😉
🥇که هر پنج تاشون طلا گرفتن و قهرمان شدن!
که آمریکا و آلمان و انگلیس هم حریف این بچهها نشدن😆
آره...
که با وجود تمووم ما نمیتونیم ها و زدن تو سر جوونهای ایرانی و کوچیک نشون دادنشون؛
این بچه ها هم مثل ورزشکارامون، غیرت ایرانیشونو وسط گذاشتن و رو قله دنیا ایستادن😍
راستی
قرار بود نشنوی دیگه😐
پس چشماتو ببند و دیگه هیچی نگو
مگه چهار تا مدال چه ارزشی داره؟
مهم آزادیه😒!!
﷽
_______________
اولین کاری بود که از محمد طلوعی خواندم. زبان بسیار روان و ساده بود؛ اما از شهرت طلوعی به ناداستان و زیر عنوان "جستار" انتظار نوشتههای دیگری داشتم. بنظرم بیشتر مموآر با شرح و بسط و جزئیات بود و نمونه خوبی برایش است.
#چند_ازچند
#سیزده_صفرسه
@selvaaa
سِلوا
﷽
________
طبق نان، خالی میرود و پر برمیگردد. دستهایی کوچک و بزرگ، چروکافتاده و شفاف دراز میشوند سمتش. بوی ضخم تخممرغ آبپز لای اسپند روی ذغال گم میشود. شلوارکپوشها و سیاهپوشان درهم شدهاند. زائر و غیرزائر معنا ندارد. از باند پخش میشود: "ای صفای قلب زارم هرچه دارم از تو دارم، تا قیامت ای رضاجان سر به خاکت برندارم."
نشان را باز میکنم. انگشتهایم روی صفحه میچرخد و تلق تلوقش به گوشم نمیرسد. حرف ض به ا میچسبد و یک ضربه روی صفحه میزنم. ۴۲۵ کیلومتر بین من و صاحب نام فاصله است. دلم کنده میشود. مثل روح سرگردان پرواز میکند و توی صحن انقلاب گوشهای میایستد. مگر بین دلها مرزکشی و مسافتی هست؟ زائرش نیستیم؛ اما ما را با کیلومترها فاصله مهمان سفرهاش کرد.
مداح شعر را ادامه میدهد:
"تو خوبی من بدم، به این در آمدم. به جان فاطمه، مکن مولا ردم. علی موسی الرضا..."
#بیستوهشتصفر
#امامرضا
@selvaaa
﷽
_______
+ آقای کوچکیزاده، برای ماشینتون اسمم گذاشتین؟
- بله، اسمش مارکوپولوِ
من وقتی باد کولر هم به فس فس انداختتم:😎
#ماشینسفر
#ماشین_تراز
@selvaaa