enc_16818665191002682837008.mp3
4.12M
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷ ㅤ
ټٰایـمِـ⏰#نماهنگ؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞🥀
ما قدر فرصت ها رو ندوستیم...
°
°
°
#صیقل_روح
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁🍁If you do what you need, you’re surviving. If you do what you want, you’re living.🍁🍁
🍁🍁اگر شما کاری را میکنید که به آن نیاز دارید، شما زنده میمانید. اگر شما آنچه را دوست دارید انجام دهید، شما زندگی میکنید🍁🍁
#انگیزشی
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از حالا برای پیشرفت برنامه داشته باشید
اینکه میگی هنوز تازه اولشه و وقت هست همش حرف شیطونه😈
رشوه شیطون رو قبول نکن و از فیلم بالا عبرت بگیر😷😯😮
#انگیزشی
#محصلانه
ᘜ⋆⃟݊🌻🍂•✿ꕥ⊰••""••━━━•─
@bache_shiee_nojavan
─•━━━••""••⊱ꕥ✿•ᘜ⋆⃟݊🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻✂️📏✏️••||
.
.
#حوصلتون_سر_نره🙃🙂
#کاردستی
یه فرفره راحت 👍
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
Part15_قرارگاه محمود.mp3
12.67M
#کتاب_صوتی🎧
📗 قرارگاه_محمود
فصل 5⃣1⃣ #پایان
" تلاقی عشق در مدار حرم"
#شهیدمحمودنریمانی
#رفیق_خدایی
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_شانزده محمدجواد صدای ایلیا را هم میشنید که نام او را صدا میزد؛ اما چشمهایش
#رمان
#قسمت_صد_و_هفده
هنوز زمین زیر پایشان گرم بود و آنها حرارت عجیبی را حس میکردند. اسبها از شدت گرما عرق میریختند. هرچه از شکاف بسته شده فاصله میگرفتند هوا بهتر و بهتر میشد تا اینکه دوباره وارد دشتهای سرسبز شدند. هوای معتدل و نسیم خنکی که میوزید خستگی راه را از تنشان بیرون میکرد. کمی بعد اسبها ایستادند. دروازهای بزرگ و نورانی در آسمان معلق بود. دروازه از میلههایی با فاصلههای منظم تشکیل شده بود که از بین میلهها، آن سوی دروازه دیده میشد. این درِ بزرگ با چهارده پلهی طلایی تا نزدیکی قدمهای محمدجواد آمده بود. در کنار پلهی اول یک سجاده ی کوچک از جنس سبزه و گل سرخ پهن بود. کنار سجاده رودی جریان داشت که خنکی و صدایش برای همه آرام بخش بود.
برهان روی زمین نشست و گفت:
«این دروازهی بهشته. متأسفانه این دروازه به روی باغ قرآن ما بسته شده و تنها کسی
که میتونه دوباره اون رو باز کنه محمدجواده.»
محمدجواد با خوشحالی از روی رَخش پایین پرید و سراسیمه پلهها را بالا رفت. بعد از این همه سختی، با رفتن به بهشت فقط چند پله فاصله داشت. چشمهایش را بست و دروازه را هل داد تا باز شود، اما ... چشمهایش را باز کرد. هرچه تلاش میکرد دروازه باز نمیشد. با تعجب به پشت سرش نگاه کرد. اهالی باغ قرآن در سکوت، به او نگاه میکردند. خسته و درمانده به سمت برهان برگشت و گفت:
«من نمیتونم دروازه رو باز کنم. اگه این دروازه باز نشه من دیگه نمیتونم برم بهشت؟ پس اون مرد سبزپوش رو کجا ببینم؟ یعنی لیاقت من جهنمه؟ من نمیخوام با مارِد یه جا باشم.»
اشک روی گونههایش ریخت.
برهان به محمدجواد نزدیک شد. بالش را بر شانهاش گذاشت و گفت:
«دو چیز در کنار هم انسان رو به بهشت میبره. کتاب خدا و خانوادهی پیامبر خدا. تو آموزش خوندن قرآن رو یاد گرفتی و حالا نوبت کمک گرفتن از خانوادهی پیامبره. آروم باش و برو از آب اون رود وضو بگیر و روی سجاده ی سبز نماز بخون. نماز خوندن که بلدی؟»
محمدجواد که روزنهی امیدی را یافته بود، با اشتیاق گفت:
«بله بلدم.»
برهان گفت:
«خوبه... بعد از نماز بهت میگم باید چیکار کنی. شما اهالی باغ قرآن هم از روی اسبها پیاده شید و دور هم بنشینید. باید منتظر باشیم.»
اهالی باغ قرآن از اسبها پیاده شدند. محمدجواد از آب زلالِ رود وضو گرفت، روی سجاده ایستاد و قامت بست. حضور کسانی را در اطرافش حس میکرد. کسانی که مانند او قامت بستند. دلش کمی لرزید، اما به یاد زمان خوردن غذا افتاد، زمانی که برای شروع، بِسمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحیم میگفت و مانند همین لحظه حضور فرشتگان را حس میکرد. دلش آرام شد.
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
اَزهَمینفاصِلہیِدورسَلامَمبِپَذیر
ڪهخَرابِتوشُدَم،خآنہاَتآبادحُسِین️
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
🌟هرکجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا، عشق!
زمین مال من است.
سهراب سپهری
روزتون پربرکت و شاد🙏🌺
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج
#وارث
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من وداداشم کل روز 😂😂😂
#بخندیم
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
#تست_هوش
آن چه چیزی است که هر چه با آن بنویسند تمام نمی شود؟
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
سلامـــــ به اهل کتاب😁👀🙈
دیدی بعضی وقت ها میگی من میخوام👊 این کارو انجام بدم و تا تهش برم✌️ و بتــــــــــروکونم 💣
بعد یهو وسط کار به هر دلیلی
⛔️دیگه حسش رو نداری😪
⛔️یهــــــــــو به فــــــــ🤔ــــــکرت میزنه اینو کار ول کنی بری سراغ کار دیگه👣👉
⛔️حس خستگی و نا امیدی میگیری😒😞
❌❌❌❌❌
تَه حرفم اینکه کار رو نا تموم ول میکنی و میری
❌❌❌❌❌
⭕️نــــــــــکـــــــن این کارو رفیق جان این نصفه ول کردن ها🤦♀
برنامه شیطونه😈😈
چون شیطون👿 خوب میدونه که کارهای نصفه نیمه یعنی
🔸موفق نشدن🤦♀🤦♀
🔸یعنی بازیچه 😳برنامه های شیطون شدن
حواست باشه👊
#روباه_مکار 🦊
#دشمن_شناسی
#شیطان_شناسی
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
سلامـــــ به اهل کتاب😁👀🙈 دیدی بعضی وقت ها میگی من میخوام👊 این کارو انجام بدم و تا تهش برم✌️ و بتـــ
🌸🌸❤️❤️
تا آخرش تلاش کن
مشورت بگیر
بجنگ برای تموم کردن راهی که انتخاب کردی
و به سادگی جا نزن
چون تمام کردن کارها از ویژگی یه نوجوون موفق و عاشق خداست
🪴🪴
بله اینجوری باید از پله ها بالا رفت😁
#والپیپر
#انگیزشی
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخ اخ
😄😄😄😄
#بخندیم
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
#چالش دوست داریم در مورد این حدیث شما هم صحبت کنید تا به یک جمع بندی برسیم 😊 پیوی نظراتتون رو میخون
این چالش رو و چالش قبلی رو تعداد کمی شرکت کردین 😒
چرا و به چه علت 🤨
سلام ادب تومد رسه خیلی خوبه باعث میشه. معلم مدیر. بهت احترام بزارن. من خودم تو مدرسه. خیلی خوبم و متوجه میشم که چقدر مدیر ناظم. منو دوست دارن و بهم توجه میکنن
عماد احمدی
تومدرسه
با ادبانه باید رفتار کنیم، حرف های دوستامون
رو موقع حرف زدنشون قطع نکنیم، دوستامون انتظار دارن موقع تولدشون کادو ببریم بهتره که واسشون کادو بخریم
حدیثه قدیری
ستاره شو7💫
#تست_هوش آن چه چیزی است که هر چه با آن بنویسند تمام نمی شود؟ ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresh
#پاسخ_تست_هوش
دست 👏👏👏👏👏
نرگس باقری طادی
حدیثه قدیری
محمد سجاد باقری
عماد احمدی
امیر محمد قاسمی
علی احمدی
ماهان امینی
ابوالفضل امانی
فاطمه صادقی
مطهره مرتضائی
زهرا اهنین مشت
فاطمه زهرا احمدی
مهشید بورونی
امیر حسان عبدیان پور
محمدعرفان صدارت
ریحانه امیری
عرفانه احمدی
منصور عبدالهی
مهدی ابراهیم عابدی
سمیه اسدالهی
امیر علی قاسمی
به وقت شوخی. مشق هامون. هر چی مینویسیم تموم نمیشه 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻✂️📏✏️••||
.
.
#حوصلتون_سر_نره🙃🙂
#کاردستی
دونه برف ❄️❄️
برای تولد ها و جشن هاتون خودتون بسازین
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_هفده هنوز زمین زیر پایشان گرم بود و آنها حرارت عجیبی را حس میکردند. اسبها از ش
#رمان
#قسمت_صد_و_هجده
نمازش را با سورهی حمد شروع کرد: «بِسمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ الحَمد لله رَبِّ العالَمين...» اکنون میدانست چه وقت از حرکات استفاده کند و چه وقت از تشدید و تنوین و سکون. سورهی حمد را آرام و صحیح خواند و بهجای تمام لحظاتِ داخلِ تالارِ رنگین کمان، که احساس خجالت کرده بود، حالا احساس غرور داشت. نمازش که تمام شد بیتوجه به اطرافش دستانش را بالا برد و گفت:
«خدای من! من تا امروز خیلی خوب نبودم، اما از تو میخوام کمکم کنی. من دوست دارم بیام بهشت.»
ناگهان صدای آشنایی دلش را لرزاند. صدا، صدای مرد سبزپوش بود که گفت:
«دعای تو شنیده شد و اجابت شد.»
محمدجواد به اطرافش نگریست و به دنبال صاحب صدا چرخید، اما خبری از او نبود.
اهالی باغ قرآن و دوستانشان با فاصله از محمدجواد نشسته بودند.
برهان جلو رفت و رو به محمدجواد گفت:
«قبول باشه. حالا بگو ببینم خانوادهی پیامبرت رو میشناسی؟»
محمدجواد حال خوبی داشت، این را از چهره آرام و شادابش میشد فهمید. رو به برهان کرد و گفت: «بله!»
برهان ادامه داد:
«خیلی خوبه. در خاندانِ پیامبرِ مهربانی، ۱۲ ستاره و یک ماه وجود داره. برای بالارفتن از پلههای بهشت باید از اونها کمک بگیری. حالا بلند شو و با توسل به اونها از پله ها بالا برو.»
محمدجواد از روی سجاده بلند شد. قرآن کوچکش را در دست گرفت و ایلیا را در غلاف کمرش گذاشت. به سمت پلهها رفت. نفس عمیقی کشید. دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
«بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحیم»
پای راستش را بلند کرد. پایش میلرزید. نمیدانست چه باید بگوید. مردد بود تا اینکه گرمای دست کسی را روی شانهاش حس کرد. به پشت سرش نگاه کرد. آن مردِ سبزپوش دوباره به سراغش آمده بود.
مرد گفت:
«من یکی از فرماندهان سپاه مولا هستم. به من مأموریت دادند که در این راه همراه تو باشم. حالا دستت رو به من بده.»
محمدجواد دستش را به دست مرد سبزپوش سپرد. پای راستش را بلند کرد و بر روی پلهی اول گذاشت.
مرد سبزپوش گفت:
«یا رسول الله» و صلوات فرستاد.
محمدجواد هم پشت سر او تکرار کرد: «یا رسول الله» و بعد او هم صلوات فرستاد.
ناگهان وارد جهان دیگری شد. همهجا نور بود و نور. نگین فیروزهای ایلیا از جایش بیرون آمد و در آسمان معلق ماند.
محمدجواد محو تماشای نگین بود. نمیدانست قرار است چه اتفاقی بیفتد. ناگهان مرد سبزپوش گفت:
«با من بیا.»
محمدجواد دوباره پایش را بلند کرد و به تقلید از مرد سبزپوش گفت: «یا فاطمه زهرا.»
نسیم خنکی از آن سوی دروازهی بهشت، عطر دلنشینی را با خودش آورده بود. نسیم، صورت محمدجواد را نوازش کرد.
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
🌷 ۸ آبان؛ سالروز شهادت شهید دانش آموز محمدحسین فهمیده
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂