ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_بیست مرد سبز پوش گفت: «هرچه برای ادامهی مسیرت احتیاج داشتی به تو هدیه داده شد.»
#رمان
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک
محمدجواد که انگار صدای مادرش را نمیشنید به سرعت به سمت زیرزمین دوید. به جلوی در زیرزمین که رسید، لحظهای ایستاد. نفس عمیقی کشید و گفت:
«أَلا بِذِكرِ الله تَطْمَئِنُ القُلوبُ»
و داخل شد. به یک دالان کوچک رسید. جعبهها را جابهجا کرد تا شاید دوباره برهان را ببیند. کتاب قرآنش را پیدا کرد و سریع آن را ورق زد. حروف سرجایشان بودند. نمیدانست باید از دیدن حروف در کتابش خوشحال باشد یا از دوری برهان و ایلیا و دوستان دیگرش ناراحت! دلشکسته و ناامید، با بهت و تعجب، کتاب قرآن را در بغلش گرفت و به سمت اتاقش رفت. مادر هنوز روی تخت نشسته بود. رو به مادر کرد و گفت:
«میشه به بابارضا بگید بیاد اینجا؟»
مادرش لبخندی زد و گفت:
«توی راهه. وقتی شنید چه اتفاقی افتاده نگرانت شد، داره میاد اینجا.»
بعد از روی تخت بلند شد و در حالی که از اتاق خارج میشد نامهای را به محمدجواد داد و گفت:
«این نامه رو حبیب آقا به پدرت داد، انگار از جیب تو افتاده. پسرم کمی استراحت کن تا پدربزرگت بیاد.»
و از اتاق خارج شد.
محمدجواد نامه را روی میز تحریر گذاشت. قرآن را روی قلبش فشار داد و روی تختش دراز کشید. اگر همهچیز فقط یک خواب شیرین بوده باشد چه؟ دلش برای برهان تنگ شده بود. چند ساعتی روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد.
صدای درِ اتاق محمدجواد را به خود آورد. روی تخت نشست و گفت: «بفرمایید.»
پدر بزرگ وارد اتاق شد. از دیدن چهره و لباس محمدجواد تعجب نکرد؛ اما دیدن قرآن در دست او کمی عجیب بود. محمدجواد که انگار با آمدن پدربزرگ دنیا را به او داده بودند،
گفت:
«سلام بابارضا باید چیز مهمی رو براتون تعریف کنم.»
پدربزرگ کنارش نشست و در سکوت حرف های محمدجواد را شنید. بعد از اینکه حرف های محمدجواد تمام شد. پدربزرگ لبخندی زد و گفت:
«پس بالاخره نوبت به تو هم رسید. وقتش بود. باید تو هم به این سفر میرفتی. خدا رو شکر که تونستی حروف رو به کتابت برگردونی. بلند شو و لباسهات رو عوض کن. وضو هم بگیر تا به تو راز سفرت رو بگم.»
محمدجواد از جایش بلند شد و به سمت در اتاقش رفت. لحظهای ایستاد و پرسید:
«یعنی شما حرف هام رو باور کردید؟ یعنی شما هم قبلاً به این سفر رفتید؟»
پدربزرگ با تبسمی سرش را به نشانهی علامت مثبت تکان داد. محمدجواد با هیجان از اتاقش خارج شد.
طولی نکشید که محمدجواد با لباسهای سفید و وضو گرفته پیش پدربزرگش برگشت.
پدربزرگ گفت:
«حالا با نام و یاد خدا قرآن رو باز کن.»
محمدجواد قرآن را باز کرد. روی دیوار روبهرویش تصویری از پنجرهی نورانی افتاد.
محمدجواد با زبانی گرفته گفت:
«این... اینکه همون پنجرهایه که با برهان ازش رد شدیم تا وارد باغ قرآن بشیم.»
چشمش به صفحهی قرآن افتاد، پرِ شنی رنگ برهان بود. نفس در سینهاش حبس شد.
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀