eitaa logo
ستاره شو7💫
717 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
49 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
مهدی‌عابد حبیبم - yasfatemii .mp3
12.75M
ټٰایـمِـ⏰ ؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞🥀 ی روزی همین دل میمیره ... 🥀 ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_هجده نمازش را با سوره‌ی حمد شروع کرد: «بِسمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ الحَمد
محمدجواد چشم‌هایش را بست تا آن لحظه‌ی رؤیایی را با تمام وجود حس کند. نفس عمیقی کشید. زمزمه‌ای به گوشش می‌رسید، زمزمه‌ای که می‌گفت: «هُمْ فاطِمَةُ وَ أَبُوها وَ بَعلُها و بَنُوها.» محمدجواد چشم‌هایش را باز کرد. یک گلبرگ یاس از دروازه عبور کرد و خود را به نگین فیروزه‌ای رساند. ناگهان سکوت همه‌جا را فراگرفت. محمدجواد احساس می‌کرد که در یک خواب شیرین فرو رفته است. مردسبزپوش دست محمدجواد را آرام تکان داد و گفت: «بیا!» پایش را بلند کرد و بر روی پله سوم گذاشت و گفت: «یا امير المؤمنين! يا على.» از میان میله‌های دروازه‌ی بهشت ۱۲ شاخه از یک درخت خودشان را به دو طرف محمدجواد رساندند. مرد سبزپوش گفت: «ایمان تو به ۱۲ امام، برای تو در بهشت درختی تنومند شده. حالا که به آن‌ها نیاز داری، ۱۲ شاخه از اون درخت به کمک تو اومده.» محمدجواد با تعجب به شاخه‌ها نگاه می‌کرد. شاخه‌هایی تنومند که شش تای آن در یک طرف و شش تای آن در طرف دیگر محمدجواد قرار داشتند. مرد ادامه داد: «برای بالارفتن از پله‌ها می‌تونی از شاخه‌ی درخت کمک بگیری. هر شاخه چیزی رو به تو می‌ده که بهش احتياج داری، شاخه‌ی اول رو لمس کن.» محمدجواد دستش را آرام بر روی شاخه کشید. یک برگ از آن جدا شد و آرام آرام به سوی نگین فیروزه پرواز کرد. مرد گفت: «این برگِ عدالت بود.» برای رفتن به پله‌ی چهارم شاخه‌ی دیگری را در دست گرفت و گفت: «یا امام حسن.» شاخه سرتاسر نور بود. هاله‌ای از نور جدا شد و خود را به نگین فیروزه رساند. مرد گفت: «این ذره‌ای از مهربانی و بخشندگی امام بود که به تو امانت داده شد.» پایش را روی پله پنجم گذاشت. دستش را بر شاخه‌ی دیگری کشید و گفت: «یا امام حسین.» از شاخه، غنچه‌ای سرخ جدا شد و خود را به نگین فیروزه رساند. مرد گفت: «این غنچه‌ی شجاعت است، برای کسی که جلوی ظالم می‌ایسته.» محمدجواد دست در دست مرد سبزپوش پله‌ها را بالا می‌رفت و می‌گفت: «يا امام سجاد، یا امام باقر، یا امام صادق، یا امام کاظم، یا امام رضا، یا امام جواد، یا امام هادی یا امام حسن و...» و بعد از نام هر امام صلوات می‌فرستاد. و با دستان کوچکش شاخه‌ها را نوازش می‌کرد. ناگهان باد تندی وزید و همه‌ی آن‌ها را در آسمان به پرواز درآورد. ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
دوستای گلم حواستون به کانالمون هست؟!!🥲 دستای گلتون رو میبوسم تبلیغ کنید کانالمونو بین گروه ها و دوستانتون 😘😘
ســــــــــــــلام سلام به رفقای قدیمی و دوستای جدید و رفقای آینده🤩 یه سلام ملیح و دلبر به رنگ منظره عکس👆 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻✂️📏✏️••|| . . 🙃🙂 دستبند طرح گل💎 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
‏بیشترین کار محاسباتیِ دوران تحصیلم این بود که بشمارم ببینم کدوم تمرین به من میرسه حل کنم! 😁😂 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
آیه قران فاطمه زهرا احمدی
ستاره شو7💫
❌❌❌❌ شما چقدر از شکست هاتون برای موفقیت استفاده میکنید؟ عبرت گرفتن ، برای موفقیت در آینده ،از توصی
افرین به فاطمه زهرا عزیزم و همه ستاره های کانالی که همیشه فعال هستند و با حضورشون به من انرژی میدهند 😘😘👏👏👏👏👏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤲 الهی که ناخواسته به دست آوری آنچه را كه بی صدا ،اکنون از قلبت گذر كرد. و آنگاه شگفت زده با خود بياندیشی كسی برايم دعا كرده بود ؟ اخر هفته خوبی براتون آرزو میکنم 😊 من که دلتنگ کربلام شما چی؟! اگر دلتنگین دستتون بزارین روی سینه و دم اذانی یه سلام بدین اربابمون نامِ شیرین تو هر گمشده را درمان باد ... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
آقا ثابت شده کہ..... توی درس خوندن یه روش هست که اصلا میترکونہ🧨 یعنی دیگه آخَرِشہ🙃🙃 🔸🔸🔸🔸🔸 اونم روش❌ p g l ❌هست😂😂😂 پیش خوانی خوب گوش دادن تو کلاس مرور تدریس همون روز Pre-reading good listening lesson review ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_نوزده محمدجواد چشم‌هایش را بست تا آن لحظه‌ی رؤیایی را با تمام وجود حس کند. نفس عم
مرد سبز پوش گفت: «هرچه برای ادامه‌ی مسیرت احتیاج داشتی به تو هدیه داده شد.» باد همه‌ی آن‌ها را به سمت نگین هدایت کرد و در یک چشم برهم زدن همه‌ی آن‌ها ناپدید شدند. انگار در دل نگین پنهان شدند. در همین لحظه نگین فیروزه برگشت و در جایش روی شمشیر قرار گرفت. آن‌ها روی پله‌ی سیزدهم ایستاده بودند. مرد سبزپوش رو به محمدجواد ایستاد. دستانش را روی شانه‌اش گذاشت و گفت: «تا اینجا افراد زیادی می‌تونن بیان، اما وقتی به این پله می‌رسن، پاشون می‌لغزه و زمین می‌خورن. اگه تو از پسش بربیای تو هم یار مولا خواهی شد.» محمدجواد نفس عمیقی کشید. آرام پایش را بلند کرد. پله‌ی بعدی پله‌ی امتحان بود، پله‌ی هدایت، پله‌ی عشق، پله‌ی نور... همه چیز در آنجا خلاصه شده بود. ناگهان هوا درهم پیچید. طوفانی به پا شد که او را تکان می‌داد تا شاید بترسد و ذکر آخر را نگوید. ۱۲ شاخه به دور محمدجواد حلقه زدند تا به او کمک کنند. محمدجواد مصمم بود. چشم‌هایش را بست و با صدایی رسا گفت: «یا امام زمان!» همه چیز در سکوت فرو رفت. انگار هرگز طوفانی نبوده است. وقتی چشم‌هایش را باز کرد. دستانش میله‌های دروازه بهشت را گرفته بود. به اطرافش نگاه کرد. به دنبال مرد سبزپوش می‌گشت؛ اما خبری از او نبود. با آرامش قرآن کوچکش را در جایگاهش روی دروازه‌ی بهشت قرار داد و با دلهره‌ای شیرین دروازه را هل داد. دروازه باز شد. نور عجیبی همه‌جا را فراگرفت. نسیم خنکی صورتش را نوازش کرد و بوی گل‌های بهشتی همه‌جا را پر کرد. از شدت نور نمی‌توانست جایی را ببیند. دست روی چشمانش گذاشت تا به نور عادت کند. وقتی حس کرد می‌تواند چشم‌هایش را باز کند تعجب کرد. اینجا اتاقش بود و روی تختش دراز کشیده بود. سراسیمه از جایش بلند شد. روی تخت نشست. او کی از باغ قرآن برگشته بود؟ چیزی را به خاطر نمی‌آورد. مادرش در اتاق را باز کرد و گفت: «خدا رو شکر بیدار شدی، خیلی نگرانت بودیم.» محمدجواد بی‌توجه به صحبت مادر پرسید: «اینجا چی‌کار می کنم؟ کی برگشتم؟ » مادر درهمان حال که لیوانِ شیرِ گرمِ محمدجواد را هم می‌زد جواب داد: «دیشب که از مراسم عروسی برگشتیم، دیدیم با لباس‌های جنگی روی پله‌های زیرزمین افتادی و بیهوش شدی. پدرت تو رو به اتاقت آورد و روی تخت گذاشت. دکتر آوردیم و خیالمون راحت شد که به زودی خوب می‌شی. تا صبح هم همش خوابیده بودی.» محمدجواد به زحمت از جایش بلند شد. رو به آینه ایستاد. خبری از لباس‌های سفید و ایلیا نبود. حتی خط های سیاه روی صورتش. مادر روی تخت نشست و گفت: «بیا پسرم بیا شیرت رو بخور.» ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌤 🍁 بی «تو» هوای دلمان ابری و روزگارمان پاییزی است؛ بیا که اگر نیایی، زمستانی سرد در پیش داریم... 🔆 یا صاحب الزمان ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
enc_16824108464603474835124.mp3
5.48M
از حال دل تمام عشاق او باخبر است... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
آقا ثابت شده کہ..... توی درس خوندن یه روش هست که اصلا میترکونہ🧨 یعنی دیگه آخَرِشہ🙃🙃 🔸🔸🔸🔸🔸 اونم رو
🎒💼🎓 🔆 پیش خوانی چیست؟ یعنی که وقتی داری برنامه درسی فردا رو میزاری تو کیفت🎒 هر کتابو📙 که بر میداری ورق بزنی📖 و اونجاهایی که قراره فردا درس بدن رو روخوانی سریع انجام بدی👓 تا اصل موضوع دستت بیاد🎯 ⭕️اینجوری ذهنت میگه : چی شد ❓چی بود❓ پس کو اطلاعات کامل و دقیق❓❓ این چه وضعیہ..‼️‼️‼️‼️ و این باعث میشه فردا که معلم درس میده بشینه با دقت🤓🤓 گوش کنه تا اندفعه نکته ای رو جا نندازه✍✍👁👁 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه سلام توووووووپ و پرانرژی🥳 به شما دانش آموز و دانشجو عزیز به همه علم آموزان خوف و خفن😎 ایران عزیز🇮🇷 روزتون مبارک 🤩 روزمون مبارک 😘 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
👊👊👊👊 چی فکر کردی فکر کردی میتونی دوبار حساب ما رو برسی برا بار سوم هم ما بشینیم نگاه کنیم نه خیر این خبرا نیست داستان ۱۳ آبانی ها👇👇
🔻داستان ۱۳ آبانی ها یه روزی ابرقودرت ها اومدن تو کشور ما گفتن : اومدیم اینجا رو بهشت👀👀 کنیم و بریم ولی شرط داره باید همه گوش به فرمان ما باشید ، و اعتراض بی اعتراض 🙈🙊 حتی اگه بدترین جنایت ها رو توی کشور شما کردیم حق ندارید ما رو بازخواست کنید،🙊🙊 (۱۳ آبان سال ۱۳۴۸ ) یه شیرمرد💪 بهشون گفت : دیگه چه خبر ، ما قبول نمیکنیم همین شد که این شیرمرد رو از کشور بیرون کردن😕 🔸کاپیتولاسیون🔸 👇👇👇👇👇👇 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
این زورگویی ها همه جا و همه روز و از هر راهی ادامه پیدا کرد دیگه بقول خودمون اعصاب مردم حسابی خط خطی شده بود و شروع کردن به تظاهرات و اعتراض که یهو با خبر شدیم , نماینده همون ابرقودرت[ شاه ] دستور داده دانش آموزای معترض جلو دانشگاه رو به رگبار ببندن چون از آینده این بچه ها میترسید (۱۳ آبان سال ۱۳۵۷ ) دیگه مردم حسابی قاطی کردن و هر روز اعتراض و جلسه و برنامه تا اینکه بتونن این نماینده بی رحم رو از رده خارج کنن اما شاه فرار کرد پیش همون ابرقودرت و مردم ما هم که دیگه حسابی ناراحت بودن ریختن و ساختمون فرماندهی این جنایت ها رو گرفتن ( ۱۳ آبان سال ۱۳۵۸ ) 🔸تسخیر لانه جاسوسی آمریکا 🔸 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😅نون بگیر😂😂😂 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام به دوستای قدیم و جدید 😍 حس اول سال بهم دست داد که میرفتیم مدرسه یه چهره های اشنا میدیدیم و بعضی هم تازه وارد بودند 🤩🤓 یه سلااام توووووپ و با انرژی به همه توووون 👏👏👏👏👏 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
هدایت شده از ستاره شو7💫
Sirvan Khosravi - Doost Daram Zendegiro.mp3
4.42M
⛹‍♂🤸‍♂🤾🚴‍♂🪂 پاشو یکم حرکت نرمشی بکن ✌️ ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻✂️📏✏️••|| . . 🙃🙂 وای چ باکسی درست کرد 👏 با کاموا هم میتونید درست کنید 👌 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_بیست مرد سبز پوش گفت: «هرچه برای ادامه‌ی مسیرت احتیاج داشتی به تو هدیه داده شد.»
محمدجواد که انگار صدای مادرش را نمی‌شنید به سرعت به سمت زیرزمین دوید. به جلوی در زیرزمین که رسید، لحظه‌ای ایستاد. نفس عمیقی کشید و گفت: «أَلا بِذِكرِ الله تَطْمَئِنُ القُلوبُ» و داخل شد. به یک دالان کوچک رسید. جعبه‌ها را جابه‌جا کرد تا شاید دوباره برهان را ببیند. کتاب قرآنش را پیدا کرد و سریع آن را ورق زد. حروف سرجایشان بودند. نمی‌دانست باید از دیدن حروف در کتابش خوشحال باشد یا از دوری برهان و ایلیا و دوستان دیگرش ناراحت! دلشکسته و ناامید، با بهت و تعجب، کتاب قرآن را در بغلش گرفت و به سمت اتاقش رفت. مادر هنوز روی تخت نشسته بود. رو به مادر کرد و گفت: «می‌شه به بابارضا بگید بیاد اینجا؟» مادرش لبخندی زد و گفت: «توی راهه. وقتی شنید چه اتفاقی افتاده نگرانت شد، داره میاد اینجا.» بعد از روی تخت بلند شد و در حالی که از اتاق خارج می‌شد نامه‌ای را به محمدجواد داد و گفت: «این نامه رو حبیب آقا به پدرت داد، انگار از جیب تو افتاده. پسرم کمی استراحت کن تا پدربزرگت بیاد.» و از اتاق خارج شد. محمدجواد نامه را روی میز تحریر گذاشت. قرآن را روی قلبش فشار داد و روی تختش دراز کشید. اگر همه‌چیز فقط یک خواب شیرین بوده باشد چه؟ دلش برای برهان تنگ شده بود. چند ساعتی روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد. صدای درِ اتاق محمدجواد را به خود آورد. روی تخت نشست و گفت: «بفرمایید.» پدر بزرگ وارد اتاق شد. از دیدن چهره و لباس محمدجواد تعجب نکرد؛ اما دیدن قرآن در دست او کمی عجیب بود. محمدجواد که انگار با آمدن پدربزرگ دنیا را به او داده بودند، گفت: «سلام بابارضا باید چیز مهمی رو براتون تعریف کنم.» پدربزرگ کنارش نشست و در سکوت حرف های محمدجواد را شنید. بعد از اینکه حرف های محمدجواد تمام شد. پدربزرگ لبخندی زد و گفت: «پس بالاخره نوبت به تو هم رسید. وقتش بود. باید تو هم به این سفر می‌رفتی. خدا رو شکر که تونستی حروف رو به کتابت برگردونی. بلند شو و لباس‌هات رو عوض کن. وضو هم بگیر تا به تو راز سفرت رو بگم.» محمدجواد از جایش بلند شد و به سمت در اتاقش رفت. لحظه‌ای ایستاد و پرسید: «یعنی شما حرف هام رو باور کردید؟ یعنی شما هم قبلاً به این سفر رفتید؟» پدربزرگ با تبسمی سرش را به نشانه‌ی علامت مثبت تکان داد. محمدجواد با هیجان از اتاقش خارج شد. طولی نکشید که محمدجواد با لباس‌های سفید و وضو گرفته پیش پدربزرگش برگشت. پدربزرگ گفت: «حالا با نام و یاد خدا قرآن رو باز کن.» محمدجواد قرآن را باز کرد. روی دیوار روبه‌رویش تصویری از پنجره‌ی نورانی افتاد. محمدجواد با زبانی گرفته گفت: «این... اینکه همون پنجره‌ایه که با برهان ازش رد شدیم تا وارد باغ قرآن بشیم.» چشمش به صفحه‌ی قرآن افتاد، پرِ شنی رنگ برهان بود. نفس در سینه‌اش حبس شد. ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀