📝#خوندنی_هامون🌱
🌍#هدف_خلقت💫
7⃣#قسمت_هفتم😊
❇️چگونه مانع غفلت شویم؟
2⃣کمک و یاری از خداوند متعال و اهل بیت
خداوند سبحان را هیچ گاه خواب فرا نمیگیرد
هیچ گاه توجه به چیزی او را از امور دیگر غافل نمیکند
اهل بیت هم هیچ گاه توجه به کاری آنها را از یاد خدای سبحان غافل نمیکند
✅پس ما میتوانیم با کمک گرفتن از خدا و اهل بیت خود را از حالت غفلت بیرون بیاوریم.🌱
خداوند سبحان در حدیثی قدسی✨ میفرمایند:
اگر اکثر اوقات توجه بندگانم به من باشد
مانع اشتباه آنان میشوم🌿
✳️پس نتیجه میگیریم که یاد خدا و اهل بیت مانع فرو افتادن ما در دام غفلت میشود✌️
♨️#ادامه_دارد♨️
💯پنج شنبه و جمعه هرهفته این مبحث رو
💯باهم ادامه میدیم تا بتونیم یه نقشه راه
💯خداگونه برای زندگیمون داشته باشیم
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
https://eitaa.com/joinchat/918552624Ce34538a3dc
#رمان
#قسمت_هفتم
😟تا اینجای عملیات همه چیز مثل فیلم ها پیش رفته بود اما حالا چه باید میکرد.
😑آب دهانش را قورت داد. راهی نبود باید کمک می خواست.
😩آهسته گفت:«کمک!کمک!»
😨بی فایده بود، ترس تمام وجودش را گرفت.
👊 با مشت به درِ زیر زمین کوبید و اشک بر روی صورتش سرازیر شد. 😢😢
😩مادرش را صدا زد و کمک خواست. باز هم بی فایده بود.
😵برای چند دقیقه آنقدر فریاد زد که صدایش گرفت.
💂♂در گوشه ای روی زمین نشست.
🙍♂زانو هایش را بغل کرد و یک دل سیر اشک ریخت،. حالا او مانده بود با یک زیر زمین ترسناک.
🕰نیم ساعتی گذشت. خبر از آمدن خانواده اش نبود. 🔒در هم که قفل شده بود. باید کاری میکرد.
🔈به سمت هواکش رفت. قدش به آن ها نمی رسید.
◻️یک چهارپایهی پلاستیکی کوچک کنار دریچه بود. آن را زیر پایش گذاشت. به زحمت از میان حفاظ های دریچه می توانست حیاط را ببیند. 👀 کسی انجا نبود. 🔓یکدفعه یادش آمد پدرش یک قفل لولایی به در زده بود تا در زمان نبودنشان در زیر زمین را قفل کنند. که با وزش باد و بسته شدن محکم در، لولا در قفلش چفت شده بود.
🤭 خیالش تا حدودی راحت شد. حالا می دانست بسته شدن در، ربطی به موجودات فضایی ندارد.
🚪 به سمت اتاق زیر زمین برگشت. دوباره چشمش به دالان کوچک افتاد با دری به اندازه ی یک پنجره. به سمتش رفت و به آرامی آن را باز کرد.
واقعا عجیب بود 😳....
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
ادامه دارد....
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
#رمان
#نوجوان
#فرشتههاازکجامیآیند
#قسمت_هفتم
🧖♀🧖🧖♀🧖
داشتم به این فکر میکردم که من دوروبرم فرشتهای دیدهام یا نه که دکتر جوانی در اتاق عمل را باز کرد و پرسید: «همراه خانم ابوطالب؟»
هول دویدم جلو و گفتم: «من دخترش هستم!»
شیشهای را گرفت طرفم که تویش چند تکه چربی شناور بودند. گفت: «بده آزمایشگاه، بگو دکتر شریف جوابش را فوری میخواهد!»
گریهام گرفت و پرسیدم: «مادرم چطور است؟»
خوب است نگران نباش
نمیدانستم خوشحال باشم یا نباشم. گولهگوله اشک میریختم و کاری هم از من ساخته نبود. نمیتوانستم جلوشان را بگیرم. پرسید: «برای چی گریه میکنی؟»
گفتم: «نمیدانم. شاید اشک شادی است!»
میدانستم برای بیکسی خودم گریه میکنم و اگر بچهها با من بودند، میتوانستیم شادیهایمان را قسمت کنیم. همان لحظه دلم میخواست یکی را بغل کنم. بچهها مانده بودند خانه که جاسوس حاجی فکر نکند داریم فرار میکنیم. در میان باران اشک با بغض پرسیدم: «آزمایشگاه کجاست؟»
برای آن دکتر جوان مثل روز روشن بود که من با آن چشمهای گریان، یک قدمی خودم را هم نمیبینم چه رسد به پیدا کردن آزمایشگاه. انگار دلش به حالم سوخته باشد گفت:« وایسا باهم برویم.»
جواب آزمایش نشان میداد تومور بدخیم نیست. سعی کردم جلو احساساتم را بگیرم و رفتاری خانمانه داشته باشم.
ساعت سه مادرم را آوردند توی بخش. تازه به هوش آمده بود. کمی هم آنجا گریه کردم و چون کاری از دستم برنمیآمد، مجبورم کردند برگردم خانه. آن دکتر جوان که تازهکار بود و خیلی هم زشت، قول داد مواظب همهچیز باشد.
یک جعبه شیرینی خریدم و بردم خانه. آن شب سهتایی جشن گرفتیم و روز بعد رفتیم ملاقات. با خودم گفتم: «گور پدر جاسوس هم کرده، بگذار هر غلطی میخواهد، بکند.»
حال مادرم خیلی خوب بود، زن غریبهای هم کنار تختش نشسته بود. خانمی شیکپوش و
خوشلباس. کفش، کیف و رنگ لباسش با هم جور بودند. همسنوسال مادرم، شاید هم کمی مسنتر اما سرحال و قبراق. مادرم خوشحال بود، خوشحالتر از آنکه نتیجهی یک عمل جراحی موفقیتآمیز باشد. مادرم ما را به هم معرفی کرد.
ــ مادر آقای دکتر صالحی. این هم دختر من گیتی.
من با آن خانم جذاب و محترم دست دادم و گفتم: «خوشوقتم!»
خانم صالحی همانطور که دستم را گرفته بود، گفت: «من هم همینطور!» و به مادرم گفت: «دختر خوشگلی دارید! خوشگلتر از آن چیزی که تعریفش را شنیده بودم.»
خجالت کشیدم. فکر میکنم سرخ و سفید هم شدم. گفتم: «شما لطف دارید!»
خانم صالحی ده دقیقهای ماند و رفت. بعد از رفتنش تازه متوجه دسته گل زیبا و جعبهی شیرینی بزرگ و خوشگلی شدم که برای مادرم آورده بود. یک دنیا سؤال داشتم که اگر فوری جوابشان را به دست نمیآوردم، حتماً قاتی میکردم. مادرم چیزی گفت که میتوانست جواب همهی سؤالهایم باشد.
ــ آمده بود خواستگاری تو!
ــ همین را کم داشتیم!
ادامه دارد....
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂