eitaa logo
شاهدان کویر مزینان
3.8هزار دنبال‌کننده
30.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
233 فایل
با ما همیشه در مزینان باشید مطالب خود را برای اشتراک گذاری در کانال شاهدان کویر مزینان به آی دی زیر ارسال نمایید: @alimazinaniaskari
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩با شهدای مزینان... شهید والامقام محمد سخاور مزینانی ...✍️روزی یکی از دانش آموزانش بچه آھویی برای وی ھدیه می آورد تا از معلم خود قدردانی کند ولی او بعد از اینکه با آھو عکس یادگاری می گیرد از دانش آموز خود می خواھد که آن را در طبیعت رھا کند تا به آغوش مادر خویش برگردد و با این اصرار ھمراہ دانش آموز خود آھو را در نزدیک آهوان دیگر رھا می کنند... 👈ادامه این خاطرات را در لینک زیر بخوانید👇👇👇 https://shahedanekavir.blog.ir/post/2117
🚩با شهدای مزینان... شهید والامقام داوود مزینانی ✍️قبل از تولد داوود، چندین فرزند ما در حین تولد می مردند و ما از این بابت ناراحت بودیم. زمانی که او در رحم مادرش بود و ما نگران از بین رفتن او بودیم، روزی یکی از همسایه ها به خانه ما آمد و گفت: دیشب خواب دیدم که شما در حرم امامزاده داود هستید. چند روز بعد من و همسرم به آنجا رفته و نذر کردیم و پس از به دنیا آمدن بچه نامش را داوود گذاشتیم.... 👈ادامه این خاطرات را در لینک زیر بخوانید👇👇👇 https://shahedanekavir.blog.ir/post/2482
🚩با شهدای مزینان... شهید والامقام علی مزینانی قبل از اعزام به من گفت برویم سر مزار شهدا فاتحه ای بخوانیم وقتی آنجا رسیدیم گفت من شهید می‌شوم شما بگویید که مرا این جا دفن کنند و به محل مزار خود اشاره کرد. در هنگام عملیات در قایق نشسته بودیم و شعری با خودش زمزمه می کرد ناگهان صدایش قطع شد وقتی دقت کردم دیدم گلوله به قلبش اصابت کرده است . 👈ادامه این خاطرات را در لینک زیر بخوانید 👇👇👇 https://shahedanekavir.blog.ir/post/1958
🚩با شهدای مزینان... شهید والامقام احمد مزینانی بعد از پایان مرحله اول عملیات محرم، آتش سنگین دشمن بر منطقه همچنان ادامه داشت. با توپ ضدهوایی چهارلول که مخصوص ساقط کردن هواپیما بود، منطقه را زیر آتش گرفته بودند. صدای آزار دهنده آرپی‌جی و خمپاره ۶۰ تمام فضا را پر کرده بود. احمد همراه پنج نفر از بچه‌ها در ۵۰ متری دشمن در داخل کانال بودند. آن‌ها به محض خروج از کانال مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفتند. فرصت اینکه لحظه‌ای برگردد و دوباره فریاد «الله اکبر» او جسم و جان خسته بچه‌ها را در میان حجم سنگین دود آتش جانی تازه ببخشد، پیدا نکرد... احمد رفت. با شنیدن خبر شهادت احمد گردان محب جانی تازه یافت. شهادت احمد خون آن‌ها را به جوش آورده بود. به گفته همرزمانش او خستگی را خسته کرده بود. دیدن قد و قامت و سن شناسنامه‌ای احمد و همت و حماسه آفرینی او الگوی خوبی برای دیگران شده بود. با تمام توان به خاکریز دشمن حمله کردند و چند کیلومتر دشمن را به عقب راندند. 👈ادامه این خاطرات را در لینک زیر بخوانید 👇👇👇 https://shahedanekavir.blog.ir/post/2487
🚩با شهدای مزینان... شهید والامقام اکبر امین آبادی (مزینانی) شهریور در زندگی شهید امین آبادی این دلاور مزینانی معنایی خاص دارد او در اولین روز این ماه پا به دنیا گذاشت و در یازدهم شهریور ، شهید شد. با شروع مبارزات انقلابی مردم ایران علیه حکومت پهلوی او نیز به صف انقلابیون پیوست و در راهپیمایی ها شرکت کرد و با آغاز جنگ تحمیلی به عنوان سرباز ارتش با سمت تک تیرانداز در جبهه حضور یافت و سرانجام در منطقه دهلران در یازدهم شهریور ۱۳۶۰به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش در گلزار بهشت زهرای تهران قطعه 24 ردیف92 شماره 32به خاک سپرده شد. ​ 👈ادامه این خاطرات را در لینک زیر بخوانید 👇👇👇 http://shahedanekavir.blogfa.com/post/2669
🚩با شهدای مزینان... شهید والامقام محمدرضا تاج مزینانی وقتی با پیکر پاک محمدرضا روبرو شدم به او گفتم: پسرم اگر می خواهی به آنچه به تو قول داده ام عمل کنم چشم هایت را باز کن تا چشمهایت را ببینم. ناگهان دیدم شهید چشمانش را باز کرد و از گوشه چشم به من نگاه کرد و بعد آن را بست. دوباره به او گفتم: مادر! می خواهم ببینم داخل دهانت زخمی شده، دهانت را باز کن. به اطرافیان گفتم که سه تا صلوات بفرستید. ناگهان شهید دهانش را باز کرد و مثل غنچه کرد. من او را بوسیدم و اطرافیان اشک ریختند. 👈ادامه این خاطرات را در لینک زیر بخوانید 👇👇👇 http://shahedanekavir.blogfa.com/post/2671
🚩با شهدای مزینان... شهید والامقام حسین نیکدل مزینانی ✍️وقتی برادرم رفت جبهه من خیلی گریه کردم تا برگرده. فکر کنم چهل روزی طول کشید اولین بار بود که ازهم دور شده بودیم خیلی برام سخت گذشت احساس می کردم یک سال ندیدمش. وقتی خبردار شدیم داره میاد من کوچیک بودم اما سریع خانه را آب و جارو زدم و چای و شیرینی آماده و برای دیدنش لحظه شماری می کردم. صدای چاوشی را که شنیدم همه ی کارا را نصفه ول کردم و دویدم بیرون. جمعیت رسیده بود سر چهار راه، من همین طور که می دویدم دنبال برادرم می گشتم، اینقدر قدش کوچیک بود که لابلای آدما دیده نمی شد، ولی اون از توی جمعیت منو دیده بود، دوید سمت من. مردم وقتی این صحنه رو دیدند همه زدن زیر گریه ! منو برادرم هم گریه می کردیم. اینقدر باسرعت رفته بودم سمتش که دندانم خورد توی پیشانیش، دست به سرش کشیدم گفتم ببخشید . فردای اون روز گفت: سوغاتی برات آوردم. گفتم: چیه؟ گفت: تن ماهی. خودش توی آب جوش جوشانید باهم خوردیم گفت: یه وعده غذامو نخوردم که برای تو بیارم.» 👈ادامه این خاطرات را در لینک زیر بخوانید 👇👇👇 https://shahedanekavir.blog.ir/post/1676
🚩با شهدای مزینان... شهید والامقام محمدرضا مزینانی ✍️طعنه‌ها و کنایه‌ها زیاد بود. یک گوشم را در کرده بودم یکی را دروازه؛ اما یک روز غروب دلم شکست و با همان حال، توسلی کردم و نجوایی. خیلی زود پاسخم را گرفتم. بعد از سه سال انتظار باردار شدم. به شکرانه لطفی که شامل حالمان شده بود، خود را به خیلی کار‌ها موظف کردم. دقت روی غذایی که می‌خوردم، مراقبت به نماز اول وقت و غیره. پا به ماه بودم که ماه رمضان از راه رسید. همه روزه‌هایم را گرفتم تا روز بیست و یکم روزه بودم که محمدرضا به دنیا آمد. 👈ادامه این خاطرات را در لینک زیر بخوانید 👇👇👇 http://shahedanekavir.blogfa.com/post/2675
🚩با شهدای مزینان... شهید مدافع امنیت محمدعلی مزینانی ✍️اکیپ مبارزه با قاچاق رد تعدادی از اشرار مسلح و قاچاقچی را گرفته و تا نزدیکی ارتفاعات آنها را تعقیب می کنند که متاسفانه اشرار که در ارتفاعات بودند و زاویه دید و تیر مناسبی برخوردار بودند متوجه حضور ماموران شده و درگیری شدید و نابرابری اتفاق می افتد که پس از مقاومت های بسیار و رشادت های فراوان محمدعلی با تعدادی از همکارانش به طرز وحشیانه ای به شهادت می رسند... 👈برای آشنایی بیشتر و ادامه این خاطرات را در لینک زیر بخوانید 👇👇👇 http://shahedanekavir.blogfa.com/post/2225
🚩با شهدای مزینان... شهید احمد مزینانی ✍️بعد از پایان مرحله اول عملیات محرم، آتش سنگین دشمن بر منطقه همچنان ادامه داشت. با توپ ضدهوایی چهارلول که مخصوص ساقط کردن هواپیما بود، منطقه را زیر آتش گرفته بودند. صدای آزار دهنده آرپی‌جی و خمپاره ۶۰ تمام فضا را پر کرده بود. احمد همراه پنج نفر از بچه‌ها در ۵۰ متری دشمن در داخل کانال بودند. آن‌ها به محض خروج از کانال مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفتند. فرصت اینکه لحظه‌ای برگردد و دوباره فریاد «الله اکبر» او جسم و جان خسته بچه‌ها را در میان حجم سنگین دود آتش جانی تازه ببخشد، پیدا نکرد... احمد رفت. با شنیدن خبر شهادت احمد گردان محب جانی تازه یافت. شهادت احمد خون آن‌ها را به جوش آورده بود. روایات زیادی از زبان همرزمان شهید شنیده شد؛ دیدن قد و قامت و سن شناسنامه‌ای احمد و همت و حماسه آفرینی او الگوی خوبی برای دیگران شده بود. با تمام توان به خاکریز دشمن حمله کردند و چند کیلومتر دشمن را به عقب راندند... 👈ادامه این خاطرات را در لینک زیر بخوانید 👇👇👇 https://shahedanekavir.blog.ir/post/2487
🚩با شهدای مزینان... شهید مجید افتخارزاده ✍️مجید 3 ماه در جهاد سازندگی به صورت دواطلبانه حضور یافت و در این مدت در عمران و آبادانی مناطق محروم اطراف شهر به این نهاد و مستضعفین و محرومین کمک می کرد. با شروع جنگ تحمیلی از طریق بسیج و به صورت داوطلبانه به جبهه های حق علیه باطل شتافت. مسئولیتش در جبهه پیک بود و بعد از چند نوبت مجروحیت، سرانجام در تاریخ 1365/2/30 در منطقه مهران و در جریان عملیات کربلای 1 بر اثر اصابت ترکش به صورت و دست چپش به فیض شهادت نائل آمد. پیکر پاک و مطهر این شهید والامقام پس از تشییع باشکوه، در گلزار شهدای شهر سبزوار قطعه اصلی ردیف4 شماره 1 به خاک سپرده شد. 👈ادامه این خاطرات را در لینک زیر بخوانید 👇👇👇 http://shahedanekavir.blogfa.com/post/2698
🚩با شهدای مزینان... دانشجوی شهید امید مزینانی ✍️امید سوم دبیرستان بود.یادم هست روز 27 اسفند64 وقتی از مدرسه برگشت خانه؛ بعد از ناهار گفت:«مامان اجازه می دهید بروم جبهه؟» بچه ها همیشه حرف هایشان را به من می گفتند. از اول به خاطر حجب و حیا به طور مستقیم چیزی به پدرشان نمی گفتند. الان هم اینطوری هستند. آن روز هم وقتی امید اجازه خواست برود جبهه، جوابم منفی بود. گفتم: نه اجازه نمی­دهم. فعلاً مدرکت را بگیر تا بعد. امید پرسید: چرا؟ گفتم: دلیل دارم. وقتی حمید دیپلمش را نگرفت و رفت جبهه. خیلی ها گفتند حمید به خاطر فرار از درس و مدرسه رفته جبهه. حالا نمی خواهم که این حرف را در مورد تو هم بگویند. اول دیپلمت را بگیر. بعد اگر خواستی برو جبهه. امید نگاهم کرد و اشک هایش ریخت. بدون اینکه حرفی بزند از اتاق رفت بیرون. پشت سرش گفتم: امید ! اگر خواستی تعطیلات تابستان برو جبهه. من حرفی ندارم. سال آخر دبیرستان دوباره اسفند ماه آمد سراغم و گفت: «مامان اجازه می دهی بروم جبهه»... 👈ادامه این خاطرات را در لینک زیر بخوانید 👇👇👇 https://shahedanekavir.blog.ir/post/1999