eitaa logo
شاهــنامهٔ فردوســی
532 دنبال‌کننده
1هزار عکس
158 ویدیو
8 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 و ویدیو ها ، ادیت ، میم و. رو اینجا ارسال کنید 👇 @rueen_tan ناشناس 👇 https://daigo.ir/secret/4207512 جواب ناشناس👇 @shah_nameh2 کانالمون تو روبیکا 👇 @shah_nameh1
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از جواب ناشناس
📪 پیام جدید https://eitaa.com/shah_nameh1/2951 تنها دختر تو کجا؟ ............ تو کلاس، مدرسه ، کلا کسایی که میشناسم
هدایت شده از جواب ناشناس
📪 پیام جدید دوست داری معلم فارسی بشی یه روزی؟ ............... نه حقیقتا😂
نجات : به سنگ که رسیدند با هفت پهلوان گفت « اکنون باید سنگ را از روی چاه بردارید.» سران سپاه پیاده شدند تا سنگ از چاه بردارند، بسیار تلاش کردند اما سنگ ذره ای جا به جا نشد.رستم که این چنین دید از فرود آماد و دامنش را به کمرش بست. از یزدان جان آفرین زور خواست و در حرکتی آن سنگ را برداشت، به سوی بیشهٔ انداخت و زمین از برخورد آن سنگ لرزید رستم با زاری از بیژن پرسید« چه شد که کارت به اینجا رسید؟ تو که از جهان بهره ای جز نوش نداشتی چه شد جام زهر گرفتی.» بیژن از آن چاه تاریک به پهلوان گفت« پهلوان چرا رنج راه به جان خرید ؟ من که صدای تو را شنیدم تمام زهر روزگار برایم نوش گشت روزگارم همین بود که میبینی، زمینم آهن و آسمانم سنگ بود و دل از این جهان کنده بودم.» رستم گفت« خداوند جان دوباره به تو بخشید. اکنون من تنها یک خواسته از تو دارم که میلاد را به من ببخش و کینه اش را از دل دور کن.» بیژن پاسخ داد« ای یار من! تو نمی‌دانی که گرگین با من چه کرد، بار دیگر چشمم به او افتاد، رستاخیز را به او نشان خواهم داد.» رستم گفت« از بخواهی بدخویی کنی و سخنانم را نشنوی تو را دست بسته در همین چاه رها کرده و باز می‌گردم.» سخنان رستم را که شنید از آن زندان فریاد زد « بدبخت من! از گرگین این بد که بر من رسید کافی نبود، این روز را هم باید کشید. کین او را از دل بیرون کردم.» رستم طنابی به چاه انداخت و او را بیرون کشید. تنش برهنه بود و موی و ناخن دراز، تن پر از خون، رخساره زرد و خسته از درد و رنج بود. رستم با دیدن او فریاد زد و آهن و زنجیرش را باز کرد. @shah_nameh1
هدایت شده از جواب ناشناس
📪 پیام جدید https://eitaa.com/shah_nameh1/2951 تنها دختر نیستی ماهایی که تو کانالت عضو هستیم لشکریانت هستیم دیگه 😂❤ .............. خوشحالی* فداتون 😂❤️
شاهــنامهٔ فردوســی
بدون شرح: #نامربوط @shah_nameh1
ولی از خودم اون نمره تاریخ رو انتظار نداشتم😂💔
کاشی با نقش و و 😂😍 برای زمان قاجاره @shah_nameh1
حمله به کاخ : به همراه به سوی خانه رفتند. بیژن سرش را شست و جامه نو بر تن کرد. پس از آن آمد و در مقابل بیژن به خاک افتاد و از کردار بدش پوزش خواست. دل بیژن از کینه تهی شد و به دنبال انتقام نبود. ناماوران بر اسب ها نشست و گرز به کمر بستند، کالا ها را بار شتر کردند و به اشکش سپردند، به بیژن گفت«تو با اشکش و برو که ما امشب از کین افراسیاب نخواهیم خوابید، کاری کنم که مایه خنده کشورش شود.» بیژن به او گفت« من پیشروی شما خواهم بود.» رستم کاروان را به اشکش داد و به پهلوانان راهی شدند، تیغ کین بیرون کشیدند و افسار اسب افکندند. به درگاه افراسیاب رفتند و سر های بسیاری از تن جدا کردند. رستم از دهلیز کاخ فریاد زد« همیشه در خواب خوش باشی و گردانت شاد باشند که تو در کاخ و بیژن در چاه می‌خوابید. منم رستم زابلی ! اکنون هنگام خواب و آرام تو نیست. در زندان تو را شکستم که سنگ را به نگهبانی گمارده بودی. بیژن از بند و زندان رها شد ، کسی به داماد خودش گزند نمی‌رساند جز تو ! برای تو کین بس است.» سپس بیژن فریاد زد« ای ترک بدنژاد! مرا دست بسته در چاه انداختی، من زیر سنگ بودم و با من رزم پلنگ می‌کردی. اکنون که رها شدم شیر ژیان هم توان جنگ با من ندارد.» افراسیاب جامه خود را به دست فشرد و گفت« جنگاوران را خواب برده است!» سپس دستور داد تا راه بر آنان ببندند. فریاد جنگاوران بلند شد،هر ترکی که به سوی رستم حمله میبرد در لحظه کشته میشد. افراسیاب از کاخ خود فرار کرد و خداوند وارد کاخ شد. پری چهرگانی سپهبد پرست به همراه اسبان با زین پلنگ و گوهر فراوان از آنجا برداشتند و خارج شدند تا دردسر نشود. به قدری تاختند که رستم از رنج راه سردرد داشت و سواران و اسبان از رنج توان حرکت نداشتند. رستم به لشکر ایران پیام فرستاد« شمشیر ها را از نیام بیرون کشید که بی گمان به زودی لشکری از طرف افراسیاب به ایران میاید.» @shah_nameh1
‌ یه فوبیای جدید گرفتم نکنه دامادم مثل بیژن بشه😐💔😂 ‌
زادروز فردوسی؟ چطو من نمی‌دونستم 😀