eitaa logo
◗شـ‌مثڶ‌شهـ﴿ش﴾ـآدٺ◖
261 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
801 ویدیو
88 فایل
‌ ‌• سࢪنوشٺ‌مقلدان‌خمینے‌چیزے‌جز‌شهادٺ‌نیست .🥀. ‌ شرایطموݧ | @sharayetemon ‌ ‌ناشناس | https://harfeto.timefriend.net/16288409374986
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در فرامین چه میزان اجرا شده است؟ از وزارت ارتباطات و نهادهای دولتی بگذریم. به مقام معظم رهبری در امری که اهمیتش به اندازه انقلاب اسلامی است چه کردند؟ آیا وضعیت فضای مجازی مطلوب آقا هست؟ آیا همه تقصیر بر عهده وزارت ارتباطات است؟ ؟ 🔻ڪٰاݩالـِ مُـدآفِعـــآݩ حـــ ــریــݥ🔺 ══════°✦ ❃ ✦°══════ @shahadat_kh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❖ شعری بسیار زیبا و پرمعنا با تمام حروف الفبا برای خــــــدا ♥️ (ا) الا یا ایها الاول به نامت ابتدا کردم (ب) برای عاشقی کردن به نامت اقتدا کردم (پ) پشیمانم پریشانم که بر خالق جفا کردم (ت) توکل بر شما کردم بسویت التجا کردم (ث) ثنا کردم دعا کردم صفا کردم (ج) جوانی را خطا کردم زمهرت امتناع کردم (چ) چرایش را نمیدانم ببخشا که خطا کردم (ح) حصارم شد گناهانی که آنجا در خفا کردم (خ) خداوندا تو میدانی سر غفلت چه هاکردم (د) دلم پر مهر تو اما چه بی پروا گناه کردم (ذ) ذلالم داده ای اکنون که بر تو اقتدا کردم (ر) رهت گم کرده بودم من که گفتم اشتباه کردم (ز) زبانم قاصر از مدح و کمی با حق صفاکردم (س) سرم شوریده میخواهی سرم از تن جدا کردم (ش) شدی شافی برای دل تقاضای شفا کردم (ص) صدا کردی که ادعونی خدایا من صدا کردم (ض) ضعیف و ناتوانم من به در گاهت ندا کردم (ط) طلسم از دل شکستم من که جادو بی بها کرد (ظ) ظلمت نفس اماره که شکوه بر صبا کردم (ع) علیمی عالمی بر من ببخشا که خطا کردم (غ) غمی غمگین به دل دارم که نجوا با خدا کردم (ف) فقیرم بر سر کویت غنی را من صدا کردم (ق) قلم را من به قرآن کریمت مقتدا کردم (ک) کتابت ساقی دلها قرائت والضحی کردم (گ) گرم از درگهت رانی نمی رنجم خطا کردم (ل) لبم خاموش و دل را با تکاثر آشنا کردم (م) مرا سوی خود آوردی از این رو من صفا کردم (ن) نرانی از درگهت یا رب که الله راصدا کردم (و) ولی را من تو می دانم تورا هم مقتدا کردم (ه) همین شعرم به درگاهت قبول افتد دلم را مبتلا کردم (ی) یکی عبد گنهکارم اگرعفوم کنی یارب غزل را انتها کردم زندگی زیباست بہ لطف خـــدا 🌼🍃 @shahadat_kh313
🌱| مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ... . خدایٺ تو را نڪرده و تنها نگذاشته..:) •|ضحی/3|• . نه است، نه سخن ..! این را ... به بَنده اش... می گوید در : تو را ، نڪرده ام..! . ══════°✦ ❃ ✦°══════ @shahadat_kh313
✨🌹حلول ماه شعبان گرامی باد.🌹✨ 💥اعمال ماه شعبان 💥 ۱- استغفار؛ 💢 در هر روز از روزهاى ماه شعبان هفتاد بار بگوید: «استغفر الله الَّذی لا اله الاّ هو الرحمن الرحیم، الحیّ القیّوم و اتوب الیه» ۲- صلوات؛ 💢 هر روز صد بار صلوات بر محمد و آل محمد و صد بار «لا حول و لا قوَّة الا بالله» خوانده شود. ۳- خواندن؛ 💢مناجات شعبانیه و تدبر در آن ۴- در تعقیبات نماز ظهر و عصر؛ 💢 صلوات امام سجاد «علیه السلام» ۵- روزه گرفتن؛ 💢در این ماه هر اندازه که ممکن باشد، سفارش شده است.خصوصا ۳ روز اول و آخر. ۶- صدقه؛ 💢از امام ششم «علیه السلام» نقل شده است که: 🔸 «خداوند؛ صدقه ی این ماه را پرورش می دهد و روز قیامت مانند کوه احد دیده می شود.» ۷- صله ی ارحام؛ 💢معاشرت خوب با مردم و نیکی به پدر و مادر. ۸- امر به معروف و نهی از منکر. ۹- گفتن ذکر؛ 💢هزار مرتبه ذكر «لا اله الا اللّه و لا نعبد الاّ ایاه مخلصین له الدین و لو كره المشركون» گفته شود. ۱۰- با مراقبت و تقوا 💢به استقبال رمضان رفتن. ۱۱- بسیار گفتن؛ 💢«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم» ۱۲- خواندن؛ 💢زیارت جامعه ی کبیره. ‌══════°✦ ❃ ✦°══════ @shahadat_kh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕋بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ🕋 🌹 🌹 صلابت این انتخاب و آرامش عجیبی که به دنبال آن در قلبم جاری شد، آنچنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابرنگاه پرمهر پروردگارم قرار گرفته ام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم و با لحنی لبریز حیا سلام کردم. به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سلامم را با متانتی مردانه داد. با آمدن آقای عادلی، مسئولیت پذیرایی به عبدالله سپرده شده بود و من روی مبلی، کنار عطیه نشستم. مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه کرد و گفت: «حتما سال پیش عید قربون پیش مادر و پدر خودتون بودید! خب امسال هم ما رو قابل بدونيدا شما هم مثل پسرم می مونی!» بی آن که بخواهم نگاهم به صورتش افتاد ودیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که بر چهره اش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد: «شما خیلی لطف دارید!» سپس سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد: قبل از اینکه بیام اینجا، خیلی از مهمون نوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتا مهمون نوازی شما مثال زدنیه!» پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسی پر تعارف وارد می شد، با این حرف او سرذوق آمد و گفت: «خوبی از خودته!» و در برابر سکوت محجوبانه آقای عادلی پرسید: «آقا مجید! پدرت چی کاره اس؟» از سؤال بی مقدمه پدر کمی جا خورد و سکوت معنادارش، نگاه ملامت بار مادر را برای پدر خرید. شاید دوست نداشت از زندگی خصوصی اش صحبت کند، شاید شغل پدرش به گونه ای بود که نمی خواست بازگو کند، شاید از کنجکاوی دیگران در مورد خانواده اش ناراحت می شد که بالاخره پاسخ پدر را با صدایی گرفته و غمگین داد: «پدرم فوت کردن.» پدر سرش را سنگین به زیر انداخت و به گفتن خدا بیامرزدش!» اکتفا کرد که محمد برای تغییر فضا، با شیطنت صدایش کرد: « مجید جان! این مامان ما نمیذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر ازش دور باشی!» در جواب محمد، جز لبخندی کمرنگ واکنشی نشان نداد که مادر در تأیید حرف محمد خندید و گفت: «راست میگه، من اصلا طاقت دوری بچه هام رو ندارم !» و باز میهمان نوازی پر مهرش گل کرد: «پسرم! چرا خونوادت رو دعوت نمی کنی بیان این جا؟ الآن هوای بندر خیلی عالیه! اصلا شماره مادرت رو بده، من خودم دعوتشون کنم با چشمانش در دریای غم غلطید و باز نمی خواست به روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخ مهربانی مادر را داد: خیلی ممنونم حاج خانم!» ولی مادر دست بردار نبود که با لحنی لبریزمحبت اصرار کرد: «چرا تعارف می کنی؟ من خودم با مادرت صحبت می کنم، راضی اش می کنم به چند روزی بیان پیش ما!» که در برابر این همه مهربانی مادر، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار از پس سال ها بغض می گذشت، پاسخ داد : حاج خانم ! پدر و مادر من هردوشون فوت کردن . تو بمبارون سال ۶۵ تهران ... ✍فاطمه ولی‌نژاد ادامه دارد... @shahadat_kh313
📿بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ📿 🌹 🌹 پاسخش به قدری غیر منتظره بود که حتی این بار کسی نتوانست یک خدا بیامرز بگوید. برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای نفس کسی هم شنیده نمی شود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی می کرد و انگار می خواست بغض این همه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته ادامه داد: «اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رو دیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون قضیه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم.» با آوردن نام مادربزرگش، لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش کرد: «خدا رحمتش کنه! عزیز خیلی مهربون بود!... از چند سال پیش هم که فوت کرد، به جایی روتوتهران اجاره کرده بودم و تنها زندگی می کردم.» ابراهیم که معمولا کمتر از همه درگیر احساسات می شد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا کرد: «خدا لعنت کنه صدام روا هربلایی سرش اومد، کمش بود!» جمله ابراهیم نفس حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا چیزی بگوید: «ببخشید مجید جان ! نمی خواستیم ناراحتت کنیم!» و این کلام محمد، آقای عادلی را از اعماق خاطرات تلخش بیرون کشید و متوجه حالت غمزده ما کرد که صورتش به خنده ای ملیح گشوده شد و با حسی صمیمی همه ما را مخاطب قرار داد: «نه! شما منو ببخشید که با حرفام ناراحتتون کردم...» و دیگر نتوانست ادامه دهد و با بغضی که هنوز گلوگیرش بود، سر به زیر انداخت. حالا همه می خواستند به نوعی میهمانی را از فضای پیش آمده خارج کنند؛ از عبدالله که کتاب آورده و احادیثی در مورد عید قربان می خواند تا ابراهيم و لعیا که تلاش می کردند به بهانه شیطنت ها و شیرین زبانی های ساجده بقيه را بخندانند و حتی خود آقای عادلی که از فعالیت های جالب پالايشگاه بندرعباس می گفت و از پیشرفت های چشمگیر صنعت نفت ایران صحبت می کرد، اما خاطره جراحت دردناکی که روی قلب او دیده بودیم، به این سادگی ها فراموش مان نمی شد، حداقل برای من که تا نیمه های شب به یادش بودم و با حس تلخش به خواب رفتم. ❄️❄️❄️❄️❄️ سر انگشت قطرات باران به شیشه می خورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه پاییزی سال ۹۱ میداد. از لای پنجره هوای پرطراوتی به داخل آشپزخانه می دوید و صورتم را نوازش می داد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است. ساعتی بیشتر نمی شد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمی رسید باز هم خوابیده باشد. کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود . اشارهای به پنجره های قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم: «داره بارون میاد! حیف که پشت پرده ها پوشیده اس! خیلی قشنگه ! ✍فاطمه ولی‌نژاد ادامه دارد... @shahadat_kh313
📿بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ📿 🌹 🌹 مادر لبخندی زد و با صدایی بی رمق گفت: صدای تق تقش میاد که می خوره کف حیاط.» از لرزش صدایش، دلواپس حالش شدم که نگاهش کردم و پرسیدم: «مامان! حالت خوبه؟» دوباره چشمانش را بست و پاسخ داد: «آره، خوبم ... فقط يكم دلم درد میکنه . نمیدونم شاید بخاطر شام دیشب باشه.» در پاسخ من جملاتی می گفت که جای نگرانی چندانی نداشت، اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدی تری می داد که پیشنهاد دادم: میخوای بریم دکتر؟ » سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد: «نه مادر جون، چیزیم نیس...» سپس مثل این که فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید: «الهه جان! ببین از این قرص های معده نداریم؟» همچنان که از جا بلند می شدم، گفتم: «فکر نکنم داشته باشیم. الآن می بینم.» اما با کمی جستجو در جعبه قرص ها، با اطمینان پاسخ دادم: «نه مامان! نداریم. نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم: «الآن میرم از داروخانه می گیرم.» پیشانی بلندش پراز چروک شد و با نگرانی گفت: «نه مادرجون ! داره بارون میاد. یه زنگ بزن عبدالله سر راهش بخره عصر با خودش بیاره.» چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم: «حالا كوتا عصر؟ !!! الآن میرم سریع می خرم میام.» از نگاه مهربانش می خواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از خانه خارج شدم. کوچه های خیس را به سرعت طی می کردم تا سریع تر قرص را گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمی کشید. قرص را خریدم و راه بازگشت تا خانه را تقریبا میدویدم. باران تندتر شده و به شدت روی چتر میکوبید. پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود. می خواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود. از باز شدن ناگهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد. آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس، خیره مانده بود. بی اختیار سلام کردم. با سلام من نگاهی گذرا به صورتم انداخت و پاسخ داد: «سلام ، ببخشید ترسوندمتون.» هردو با هم خم شدیم تا موبایل را برداریم. گوشی و باتری را خودم برداشتم، ولی سیم کارت دقیقا بین دو کفشش افتاده بود. با سرانگشتش سیم کارت را برداشت. نمی دانم چرا به جای گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چتروم شدم، شاید میترسیدم این چتر دست و پا گیر خرابکاری دیگری به بار آورد. لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم ، چتر را که بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهایی ترین لبه سیم کارت را گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد. با تشکر کوتاهی سیم کارت را گرفته و دستپاچه داخل خانه شدم. حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گام هایی سریع طی کردم تا بیش از این خیس نشوم. وارد خانه که شدم، دیدم مادر روی کاناپه چشم به در نشسته است. با دیدن من، با لحنی که پیوند لطيف محبت وغصه و گلایه بود، اعتراض کرد: «این چه کاری بود کردی مادر جون ؟ چند ساعت دیگه عبدالله می رسید، تواین بارون انقدر خودتو اذیت کردی!» موبایل خیس و از هم پاشیده ام را روی جاکفشی گذاشتم و برای ریختن آب با عجله به سمت آشپزخانه رفتم و هم زمان پاسخ اعتراض پر مهر مادر را هم دادم: «اذیت نشدم مامان ! هوا خیلی هم عالی بود!» با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم: «حالت بهتر نشده ؟ » قرص را از دستم گرفت و گفت: «چرا مادر جون، بهترم !» سپس نیم نگاهی به گوشی موبایل انداخت و پرسید: «موبایلت چرا شکسته ؟» خندیدم و گفتم: «نشکسته، افتاد زمین باتری و سیم کارتش دراومد!» و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم: «تقصیر این آقای عادلیه. من نمیدونم این وقت روز خونه چی کار می کنه؟ همچین در رو یه دفعه باز کرد، هول کردم !» از لحن کودکانه ام، مادر خنده اش گرفت و گفت:خب مادرجون جن که ندیدی!» خودم هم خندیدم و گفتم: «جن ندیدم، ولی فکر نمی کردم یهودر رو باز کنه !» مادر لیوان آب را روی میز شیشه ای مقابل کاناپه گذاشت و گفت: مثل این که شیفتش تغییر می کنه. بعضی روزها بجای صبح زود، نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد.» و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت: «الهه جان ! من امروز حالم خوب نیس! ماهی تویخچاله. امروز غذا رو تو درست کن . ✍فاطمه ولی‌نژاد ادامه دارد... @shahadat_kh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💠اعیاد شعبانیه مژده ای دل که دگر سوم شعبان آمد پیک شادی ز بر حضرت جانان آمد مژده ای دل که برای دل غمدیده ما هدهد خوش خبر از نزد سلیمان آمد خیز ای دل تو بیارای کنون بزم طرب که دگر موسم اندوه به پایان آمد مطربا نغمه نو ساز کن و پای بکوب که به ما مژده وصل شه خوبان آمد ساقیا باده بده خود بنما سرمستم زان می‌ای کو به تن خسته ما جان آمد ظلمت و تیرگی شام الم رفت کنون روز شادی شد و خورشید فروزان آمد غنچه‌ی دهر در این روز بخندید دگر که به بستان علی نوگل خندان آمد عطر پاشید به بستان که همه عطرآگین سمن و یاسمن و سنبل و ریحان آمد بلبل ار لب به ترنم بگشاید نه عجب که به گلذار نبی بلبل خوش خوان آمد گوهری از صدف بحر کرم گشت عیان که به توصیف رخش لولو مرجان آمد نور حق جلوه به برج شرف زهرا کرد بین به این نور که این گونه درخشان آمد وه چه روزی است مبارک ز قدوم شه دین موسم مغفرت و رحمت یزدان آمد روز فرخنده میلاد حسین ابن علی(ع) مژده‌ی خامُشی آتش نیران آمد باعث کون و مکان منشاء ایجاد حسین که وجودش به جهان مفخر انسان آمد مظهر ذات خدا سبط رسول دو سرا نور چشمان علی آن شه مردان آمد حیف و صد حیف که در واقعه کرب و بلا بر تن خسته او ظلم فراوان آمد بر سر عهد و وفا در ره معشوق نگر خود فدا کرد که سالار شهید آن آمد ای غلامان اگرت بار گنه سنگین شد غم مخور چونکه حسین شافع عصیان آمد 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ❤اللـــهم عــــجل لـــــولیک الـــــفرج❤ @shahadat_kh313
💚فرازی از مناجات امام حسین (ع)؛ 💞ای خدای مهربان من🙏 🌸اگر نیکی از من سر زند، به خاطر 💕لطف فراوان توست و منتی از توست بر من. 💞خدای من🙏 🌸چگونه مرا به خود وا می گذاری 💕که کفایت امرم در دست توست 🌸و چگونه من ستم خواهم دید که یاور من تویی؟ 💕و چگونه در حرمان خواهم ماند، 🌸حال آن که تو با من مهربانترینی. 💕 اینک من با همه نیازم، دست 🌸به درگاه تو آویخته ام. 💕از چه پیش تو شِکوِه کنم که 🌸از همه چیز با خبری 💕و چگونه بد حالی ام را با تو باز گویم 🌸که خود به حالم می نگری. 💞ای مهربان🙏 🌸از تو نا امید نیستم که امید 💕بر درِ خانه کریمی آورده ام؛ پس تو خود مرا دریاب🙏 ميلاد مبارك امام حسين (ع) مباركباد💚 @shahadat_kh313