✋️به هواپیما ماه مبارک رمضان خوش آمدید😍
شماره پرواز ✈️ 1441 هجری
آغاز پرواز😇👈 روز شنبه 6 اردیبهشت
مدت زمان پرواز 30 روز به مقصد مغفرت و رضایت خداست
و در طول روز 15 تا16 ساعت پرواز✈️ خواهیم کرد
در طول پرواز سیگار کشیدن و گناه کردن با هر وسیله ای ممنوع میباشد.
از مسافرین محترم خواهشمندیم کمربند ایمان و پرهیزگاری خود را در طول پرواز بسته نگه دارند.
🌺☘خلبان پرواز قرآن کریم
همه فرشتگان سفر خوشی را برای شما آرزومند هستیم.
با آروزی موفقیت شما مسافران عزیز همراه با صبر و تقوی تا إنشاالله به سلامت به مقصد که همان رضایت خداوند باشد برسیم.
پیشـــــــــاپیش ماه رمضان مبارک🌹التماس دعای فراوان 🙏🙏
@shahadat_kh313
#منو_ماه_رمضان
⭕️ هر روز نپرسید چی درست کنم 😉 پیشنهاد برای افطار و سحری ماه رمضان
1️⃣ روز اول : افطار شله زرد و کتلت؛ سحری کباب تابه ای
2️⃣ روزدوم : سوپ ؛ قورمه سبزی
3️⃣ روز سوم : عدسی ؛ زرشک پلو
4️⃣روز چهارم : آش ؛ قیمه
5️⃣ روز پنجم : فرنی و کتلت ؛ سبزی پلو کوکو
6️⃣ روز ششم : آبگوشت ؛ رشته پلو
7️⃣ روز هفتم : آش ماست ؛ لوبیاپلو
8️⃣ روز هشتم : کشک بادمجان ؛ عدس پلو
9️⃣ روز نهم : سوپ قارچ ؛ خورش کرفس
🔟 روز دهم : فرنی و کوفته ؛ دمی پلو
1️⃣1️⃣ روز یازدهم : الویه ؛ شوید باقالی پلو
2️⃣1️⃣ روز دوازدهم : املت ؛ سبزی پلو ماهی
3️⃣1️⃣ روز سیزدهم : شله زرد کوکو ؛ خورش آلو اسفناج
4️⃣1️⃣ روز چهاردهم : عدسی ؛ لوبیا پلو
5️⃣1️⃣ روز پانزدهم : ماکارونی ؛ خورش قیمه بادمجان
6️⃣1️⃣روز شانزدهم : آش رشته ؛ ته چین مرغ
7️⃣1️⃣ روز هفدهم : فرنی و کتلت ؛ قورمه سبزی
8️⃣1️⃣ روز هجدهم : میرزا قاسمی ؛ عدس پلو
9️⃣1️⃣ روز نوزدهم : کوکو سیب زمینی ؛ ته چین گوشت
0️⃣2️⃣ روز بیستم : دلمه ؛ خورش فسنجان
1️⃣2️⃣ روز بیست و یکم : شله زرد و کتلت ؛ لوبیا پلو
2️⃣2️⃣ روز بیست و دوم : پیراشکی گوشت و مرغ ؛ سبزی پلو کوکو
3️⃣2️⃣ روز بیست و سوم : آش شله قلمکار ؛ قیمه سیب زمینی
4️⃣2️⃣ روز بیست و چهارم : فرنی و کتلت ؛ زرشک پلو با مرغ
5️⃣2️⃣ روز بیست و پنجم : املت ؛ کباب تابه ای
6️⃣2️⃣ روز بیست و ششم : سوپ ؛ خورش قورمه سبزی
7️⃣2️⃣ روز بیست و هفتم : شله زرد و کوفته ؛ لوبیا پلو
8️⃣2️⃣ روز بیست و هشتم : کشک بادمجون ؛ خورش کرفس
9️⃣2️⃣ روز بیست و نهم : کوکو سیب زمینی ؛ زرشک پلو با مرغ
روز آخر ماه مبارک رمضان آش و سبزی پلو ماهی وووووهر چه نوش جان کردید ما را هم دعا کنید🙏🏻☺️
🌀اونایی هم که خیلی فرنی دوست دارن ، میتونن هر شب فرنی هم درست کنند
✦••┈❁🍟🍔❁┈••✦
@shahadat_kh313
✦••┈❁🍷🍹❁┈••✦
۱۶ سال بیشتر نداشت که #مادر شد💞
و حالا این پسرک، نه تنها فرزند بلکه هم بازی و همه وجودش شده بود...💚
احمد قد کشید و بزرگ شد
و حالا از مادر اجازه #رزم مےخواست♦️
این #شیرزن_لبنانی با جنگ بیگانه نبود
#لبنان ، سرزمینی نیست که به چشم استعمارگران نیاید...
اما سلام بدرالدین به پسر اجازه رفتن داد...
پسر رفت و #مادر به چشم خود مےدید که
پسرش
دوستش
هم بازی اش
پاره تنش
دارد مےرود💔
اما سر بلند کرد و گفت
#جوان_رشیدم_فدای_عمه_سادات
#پسرم_فدای_مهدی_عج
عجب #صبری دارند این #مادران_شهدا...
عجب دل بزرگی دارند ...
😭😭😭😭😭😭😭
هیچ تیری،بر پیکر #شهید اصابت نمی کند
مگر آنکه اول... از قلب مادرش گذشته باشد
همیشه "قلب #مادر_شهید" ، زودتر شهید می شود !
#سلام_بدر_الدین
#مادر_شهید #احمد_محمد_مشلب
@shahadat_kh313
دیگه از الان به بعد
دستِ شیطون رو بستن
هرچی هستیم خودمونیم دیگه
(با خودمون بیشتر آشنا بشیم..!)
@shahadat_kh313
هدایت شده از ♥↯تیک تاک↯♥
اگه سر سفره افطار به کسی که کنارمان نشسته بگوئیم :
روزه ات قبول باشه ، اون چی جواب میده ؟
حتما میگه: ازشمام قبول باشه و ممنونم و کلی بهمون محبت میکنه.
حالا اگه سر افطار سرمون رو بالا بگیریم و به امام زمان (عج) عرض کنیم : آقاجون روزه تون قبول ، مطمئن باشید آقا هر جوابی بدهند ، دعاشون در حقمون مستجابه.
من سر سفره افطار میگم: آقاجون روزتون قبول باشه و امید دارم به اینکه آقا بفرمایند: از شمام قبول باشه ، عاقبت بخیر بشی.
این پیام رو اینقدر منتشر کنین که همه سر افطار با امام زمان (عج) حرف بزنن و به یاد حضرت مهدی(عج) باشن و برای ظهورش دعا کنن.
لحظات افطار در حق هم دعا کنید و
شهیدان عزیز و امام شهیدان و جانبازان سرافراز و بیماران مبتلا به ویروس منحوس را سر این سفره الهی از دعا خیرتان محروم نکنید ...
ـــــــــــــــــــــــــــ☕️🌿
امیـــــــــرهــــــاویـــــــان
#فصل_اول
#صدوهشتادویک❣
یا حسین مظلوم . یه امشبه رو میخواستیم خوش باشیما. باز دعوا در راه است .
نمیخواستم دروغ بگم ولی نمیخواستم عصبیشم کنم.
-:با یکی ....محمد -:خو اون یکی کیه ؟...
تندتند براش گفتم .
-:علی خیلی اصرار کرد که بیاد دنبالم ... به خدا میخواستم غافلگیرت کنم .... جلو هم
نشستم .... زشت می شد عقب بشینم راننده ام که نبود .... به خدا علی عین داداشم
میمونه .... حرف اضافه هم با هم نزدیم ....
خندید. از ته دل ....
محمد-: حاال چرا داری توضیح میدی؟... من توضیح خواستم؟ ...
با تعجب پرسیدم .
-: یعنی عصبانی نشدی؟...
منو کشید تو بغلش .
محمد-: جونم ابهت خودم!!... با داداشت اومدی پیش عشقت ... مگه نه ؟...
-: اوهوم ... ولی عشق نه ها ... اومدم پیش شوهرم ...
محمد-: بگو جونم ... بگو ...
-: چی بگم؟...
محمد-: همون چیزی که این همه مدت پیش من نگهت داشته؟ ...
-:واضحتر لطفا ...
محمد-: اینهمه مدت داشتی تحملم می کردی؟... دلیلت واسه برگشتن به خونه ات
چی بود؟....
فهمیدم ازم اعتراف میخواد . ازش دوباره جدا شدم . نگاهش کردم .
-: حرف خاصی مد نظرم نیس ...چیزی برا گفتن ندارم ...
خندید . دلم ضعف می رفت برای خنده های مردونه اش . بیشووور همه چیش برام
جذاب وخاص بود .
محمد-: تا اخر دنیا هم که نگی من باز چاکرتم ....
قلبم از لذت روانی شده بود. دیگه امیدی بهش نبود . اخه من چرا اینقد این گل پسرو
اذیت می کنم؟...
-: مخمممد ...
محمد-: ای جون مخمد ... این ضعیفه ای که روبروت نشسته ....
محمد-: خب؟...
-: دنیاش .... همه زندگیش ....
منتظر و مشتاق نگام می کرد .
-: مردیه که رو به روش ایستاده ...
چشماشو با لذت روهم فشار داد و نفس عمیقی کشید . لبخند عمیقی زد .
محمد-: علی رغم همه تالشایی که واسه نرفتن اسمت تو شناسنامه ام کردم ولی باز
امکانش نبود و اسمم رفت ... ولی عاقد یه چیزی رو بهم گفت ....
بعد میگم خیارشوره ناراحت میشه.
ببین من چی میگم این چی میگه؟ .... حیف اون اعترافم ....
-: چی؟...
محمد-:گفت موقع جداشدنتون اگه خانومتون خانوم نشده باشن شناسنامه اش رو
سفید تحویلش میدن ...
خون دوید زیر پوستم . لبام رو غنچه کردم و با لحن بچگونه گفتم
-: خب که چی؟...
محمد-:وقتی اینطور ابراز عالقه می کنی و اصال فکر قلب من نیستی ... در عوض ...
منم میخوام کاری کنم که دیگه هیچ وقت نتونی اسمم رو از شناسنامه ات پاک کنی ...
داغ کرده بودم . میدونستم االن لبو شدم .
-: خب خودت گفتی بگو ....
محمد-:اخه اینجوری المصب؟... باشه؟... قبوله؟...
تو همون حالت گفتم .
-:چی قبوله؟...
محمد-: همون کار ی که گفتم میخوام انجام بدم ....
-: عههههه .... مخمد ....
دستاش رو حلقه کرد دورم .
محمد-: همین االن ....
-:مخمممممممد....
°•| @shahadat_kh313 |•°
#فصل_اول
#صدوهشتادودو❣
محمد-: همین که گفتم ..... همین ال... آن ....
-: عهههههه....
لب ورچیدم . قلبم داشت می اومد تو دهنم . یه جوری بودم . یه حال عجیب و
خاصی داشتم.
محمد-: حاال که دختر خوبی بودی و برگشتی امشب تو شروع زندگی مشترکمون ازم
سه تا چیز بخوا ...
-: عهه ... مگه تو غول چراغ جادویی؟ ...
-: باشه قول میدی قبول کنی؟ ...
محمد-: اره .. مرد مردونه ...
-: اممم ... اها اولیش اینکه ازین به بعد هرچی ازت خواستم قبول کنی ...
خندید .
محمد-: ای وروجک ...
-: قول دادیا ...
محمد-: خب دومیش؟ ...
-: من عاشق صداتم ... محمد تا ابد ... برای من بخون ... می خوام همیشه صدات
گوشام رو پر کنه ...
لبخند زد .
-: و سومی ... محمد تا ابد ... برای من بمون ...
محمد-: جمله های خودمو بهم می گی؟ ...
-: اوهوم ... اولین بار تو استدیوت گفتی برای من بخون ... دو روز پیش که اومدی
شهرمون بهم گفتی برای من بمون .... منم هر چی فکر کردم دیدم فقط همینا رو ازت
می خوام ...
. راه افتاد و همونطور که من تو بغلش بودم چراغا رو خاموش کرد و داخل
اتاق شد دراز کشید کنارم . روی هر دومون رو با پتو کشید
. میخواستم یکم سربه سرش بذارم باز .
-: برو برام اب بیار ... تشنمه ...
محمد-: ای به چشم ...رفت و با یه لیوان اب برگشت . سر کشیدم .
-:گرم بود ... خنکشو بیار ...
خندید و ی لیوان اب دیگه اورد . ایندفعه حسابی خنک بود
محمد-: دیگه چی؟...
-:ببر بشورش ...
لیوانو دادم دستش . رفت شست . خنده ام گرفته بود .اومد تو اتاق .
-: برو تلوزیونو روشن کن ببین کانال ٣ چی میده؟....
رفت و دو ثانیه بعد برگشت
محمد-: فوتبال ....
جدی جدی هر کاری می گفتم انجام می داد . با خنده گفتم .
-: گرسنمه ... هوس قورمه سبزی کردم ... برو یکم بپز بیار بخوریم ...
یه ابروش رو داد باال و اومد نشست لبه تخت.
محد-: داری اذیت می کنی؟...
دراز کشید و پشتس رو بهم کرد . مرده بودم از خنده . قهقهه زدم .
-: مخمد قهر قهرو ... شوخی بود خب... میذارم میرم خونموناااا...
چرخید طرفم
محمد-: تو بیجا می کنی.... مگه من مرده باشم .....
-: عههه ... خدانکنه ...
محمد-: از روز تولدم دیگه مال من نبودی ... حاال که با پای خودت اومدی عمرا بذارم
بری ...
-: راستی محمد ... کادوی تولدت رو دیدی؟ ... هیچوقت نفهمیدکپم که ازش خوشت
اومد یا نه ؟ ...
خندید.
محمد-: خیلی قشنگ بود ... علی زده بود تو اتاق ضبط ... یه بار که میخواستم یه
آهنگ غمگین ضبط کنم ... رفتم تو دد روم و اومدم حس غمگین بگیرم که دیدمش ...
هیچی دیگه ... اونروز اصال نتونستم بخونم ... جز آهنگای قردار ...
دستم رو گرفت تو دستش و بوسید . دیگه ول نکرد دستم .
محکم گرفت تو دستش محمد-: االنم زدیمش بیرون اتاق ضبط ... هر کی میاد تو میبینتش ...
چیزی نگفتم .
محمد -: شمام که کال نویسندگی رو بیخیال شدی ...
-: نه .. اتفاق داشتم داستان زندگی خودم رو می نوشتم ... نمیدونستم آخرش رو چیکار
کنم ... حاال میدونم ...
محمد-: تا قبل اینکه بیای مثل مرغ پرکنده اینور اونور می رفتم تو خونه ... االن آرومم
... تو آرامش مطلق ... بگیر راحت بخواب کوچولوی من ...
با تعجب پرسیدم .
-: بخوابیم ؟ ...
زد زیر خنده .
محمد-: آره دیگه ... بخوابیم ... فردا باید بریم شهرتون ..
-: واسه چی؟ ...
محمد-: واسه اینکه باید از پدر و مادرت عذر خواهی کنم ... تشکر کنم ... دوباره ازشون
خواستگاریت کنم ... این بار از ته دل ...
-: تشکرت دیگه واس چیه؟ ...
محمد-: واسه اینکه تو رو مثل دسته گل بزرگت کردن و تحویل من دادن ...
@shahadat_kh313
#فصل_اول
#صدوهشتادوسه❣
خندیدم .
محمد-: حاال بخواب ...
با لحن بچگونه گفتم .
-:محمد گفتم که اونا شوخی بود ...
محمد-: میدونم عمرم ...
نگاهش کردم.
محمد-: نه ... نمیشه ... تو هنوز خیلی کوچولویی ... خیلی واست زوده ...
-: من کوچولو نیستم ... پنجاه و چهار کیلو وزنمه ... صد و شصت و شیش قدمه ...
آخه کجام کوچولوعه ؟ ...محمد-: اوووه ببین چقد کوچولویی .. من هشتاد کیلو ام ... بیست و پنج سانتم ازت
بزرگترم جوجه ...
با حرص گفتم .
-: محمد ...
محمد-: جونم ؟ ...
یه ابرومو دادم باال و نگاهش کردم . برام زبون درآورد .
محمد-: نمیشه ... نداریم ... بخواب ...
پشتم رو کردم بهش . یکم با شوخی و خنده اسمم رو صدا کرد . جوابشو ندادم .
دستش رو آورد جلو و میخواست قلقلکم بده . محکم دستشو پس زدم . میترسیدم
دستش بهم بخوره و خنده ام بگیره و خالصه جیغ و دادم بره هوا .
سرش رو بلند کرد و نگام کرد. خیلی جدی و با
اخم .
محمد -: قهر ؟ ...
نتونست خودشو کنترل کنه و خنده اش گرفت . منم داشتم میترکیدم ولی خودمو نگه
داشتم .
محمد-: تو غلط می کنی با من قهر می کنی ...
خندیدم . راحت دراز کشید .
محمد-: قهر هم بکنی جات تا وقتی زنده ام همین جاست .. تو بغلم ... نمی ذارم ازش
جم بخوری ...
ریز
خندیدم و چرخیدم سمتش . با صدای ناله اش خودمو خیس کردم .
محمد-: آاااخخخخ ... آخ وای ... دماغم شکست ... وای خدا ...
من رو که تو بغلش بودم ول کرده بود و دستش رو گذاشته بود رو دماغش و بلند ناله
می کرد . سکته کردم .
-: محمد چی شدی؟ ... سرم خورد؟ ...
محمد که حاال حاال دردش نمی گرفت چه ناله ای می کرد . خاک برسرم حتما سرم
خیلی بد خورده به دماغش . خیلی ترسیدم .
محمد-: آخ اخ آخ ... داره خون میاد ... وای...گریه ام گرفت .
خودم رو انداختم روش و دستشو کنار زدم . . هم تاریک بود و هم چشمای پر شده ام
نمی ذاشت ببینم چه غلطی کردم .
-: محمد ببخشید ... محمد خوبی؟ ... محمد غلط کردم ... محمد ... به خدا حواسم
نبود ...
نمیدونم چرا گریه می کردم . شاید چون نمی خواستم درد کشیدنش رو ببینم .
خصوصا که باعثش خودم بود . روی دماغشو بوسیدم . بلند تر داد زد .
محمد-: آخخخ ... نکن نکن ... دست نزن ...
-: دست نزدم به خدا ...
اشکام ریخت روی صورتش . تند تند و پشت سرهم
روی دماغشو می بوسیدمو معذرت خواهی می کردم . ساکت شده بود و نگاهم می
کرد. واستادم.
-: محمد خوبی ؟ ...
با لحن پریشونی گفت.
محمد-: چرا گریه می کنی؟ ...
-: ببخشید دماغتو زخمی کردم ... خاک بر سرم ...
صداش بلند شد.
محمد-: گور بابای دماغ من ... تو چرا گریه می کنی؟ ... صد فعه بهت نگفتم نریز اینا
رو؟ ... نگفتم ؟ ...
با بغض گفتم
-: محمد ...
محمد-: من غلط کردم ... الکی دستم رو گذاشتم رو دماغم ... به خدا شوخی کردم ...
اصال سرت بهم نخورد می خواستم سربه سرت بذارم ... واس منه خاک برسر داری گریه
می کنی؟ ... من اگه فقط باعث گریه ات بشم و نتونم شادت کنم باید برم بمیرم دیگه
...
اوه اوه عصبانی بود . نمیدونم چرا رو اشکام انقدر حساس بود . قاطی می کرد وقتی
گریه ام رو می دید.
بدجور داغش
به دلم مونده بود محمد قهر نکن دیگه ...
خندید .
محمد-: یه بار دیگه ببینم سرچیزای الکی گریه می کنی کالمون میره توهما... دعوات
می کنما...
-: چشمممم...
محمد-: بی بالااا....
از روش سر خوردم و خوابیدم رو تخت . چرخید طرفم و دوباره کشیدم تو
بغلش .
-: من خوابم نمیاد ... بریم سحری درست کنیم؟ ...
محمد-: غذاهایی که علی برام می آورد همش تو یخچاله ... پر غذاس نگران سحری
نباش ...
بغضم گرفت ولی به خاطر محمد فرو دادم .
-: بمیرم برات الهی ...
نفسش رو محکم فوت کرد بیرون . فهمیدم عصبانی شده
@shahadat_kh313
#فصل_اول
#صدوهشتادوچهار❣
محمد-: باز ...
نذاشتم ادامه بده و سریع حرفشو قطع کردم .
-: ببخشید ... غلط کردم ...
محمد-: دور از جونت ...
-: ولی بی شوخی ... خیلی دلم می خواست همیشه یار و یاورت باشم ... دلم می
خواست تو روزای سختی ات کنارت باشم ... تو روزای به قول خودت بی سرپناهی و و
آوارگیت تو خیابونا ... تو روزای تنهاییت ... تو روزایی که کسی رو نداشتی تاییدت کنه
و کمکت کنه .. دلم می خواست اون روزا کنارت باشم ... ولی نبودم که هیچ ... خودمم
دوباره باعث شدم اون روزا برگرده ... هرچند به مدت ده دوازده روز ...
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم .
-: حاال هم که اومدم ... زحمت کشیدم و تو روزایی اومدم که خداروشکر مشکلی تو
زندگیت نیس ... همه چی داری ... دور و برت پر آدمه ... فقط یه نفر که نه ... همه
دنیا می شناسنت ... همه ایران دوستت دارن ...محمد-: آخه من قربون اون دل مهربونت ... اون روزا واسم امتحان بود ... باید بی
کسی و تنهایی و ذلت رو تجربه می کردم تا به عزت برسم و یادم بمون از کجا به کجا
رسیدم و مغرور نشم ... منظورمم از ذلت خوابیدن تو مغازه و پارک نیستا ... منظورم
اون نگاهاییه که وقتی بهم می افتاد با نفرت و چندش ازم برگردونده می شد به خاطر
سر و ضعم ... ولی حاال همه چی برعکس شده ... درباره این ده دوازده روزی که ازش
گفتی هم باید بگم باز هم امتحان بود ... باید زجر می کشیدم از نبودنت ... باید فکر
اینکه دیگه برنگردی منو هزار بار می کشت و زنده می کرد و تا مرز جنون می رفتم تا
قدرتو بدونم ... قدر داشتنت رو ... یادم بمونه با سختی به دستت اوردم ... از گل نازکتر
نباید بهت بگم ... ولی خدا خیلی بهم رحم کرد... باور کن این زجری که تو اون پنج
سال کشیدم یک هزارم این ده روز نبود ... هزار بار شکرش که زود تموم کرد این دوریو
.. چون میدونه چقد می خوامت و نفسم به نفست بسته اس ... می تونم قسم بخورم
... به والی علی اگه یه روز دیر تر اومده بودی دیگه محمدی نبود ... تو به منزله روحی
برای بدن من ... اگه یه روزم دیرتر اومده بودی دیگه رفته بودم ... دیگه از مردن نمی
ترسم چون هزار بار تو این ده روز تجربه اش کردم ... تا مرز مرگ رفتم ... به خدای
باالسرم قسم ... تو جون منی ... جوجه من ...
-: آه محمد آدمو با بغض خفه می کنی بعد دعوا می کنی میگی چرا گریه می کنی ؟ ...
محکم فشارم داد به خودش و بحثو عوض کرد.
محمد-: میگما ... اگه می دونستم اونطوری می خوای دماغمو پشت سرهم بوس کنی
، می گفتم سرت خورد به لبم ...
-: ای پسر بی ادب...
-: می میرم برات ... زندگی من ...
محمد-: چاکرتم ...
بوسیدمش . ... بعد اینهمه عذاب و
سختی ای که کشیدیم ... خواب شیرینی بود ...
با صدای آالرم گوشی که برای سحر زنگ گذاشته بودیم همزمان از خواب پا شدیم .
سریع پتو رو از روم کنار زدم تا بدوم سمت آشپزخونه و غذا گرم کنم . محمد دستم رو
کشید.محمد-: کجا خانوم ؟ ... قدیما ضعیفه ها هر وقت از خواب پا می شدن شوورشونو یه
ماچ آبدار می کردن ...
براش زبون درآوردم .
-: اون قدیما بود ...
منو گرفت و محکم گونه ام رو بوسید .
محمد -: جاال میتونی بری ... اخرالزمون شده واال ...
رفتم تو آشپزخونه و غذا رو گرم کردم . محمد رفت یه دوش ده دقه ای گرفت و تا
برگرده من میز رو چیده بود . در حالیکه موهاشو خشک می کرد با لبخند وارد
آشپزخونه شد . نشست روبروم و برا هر دومون غذا کشیدم . چشماش برق می زد
انگار ...
محمد-: خدایا چه جوری شکرت کنم ؟ ... زندگی برگشت به خونه ام ...
لبخند زدم.
محمد-: پاشو بیا اینجا ...
با تعجب پرسیدم
-: کجا؟ ...
@shahadat_kh313
#فصل_اول
#صدوهشتادوپنچ❣
محمد-: بیا بشین رو پام ...
با لبخند بلند شدم و رفتم سمتش . دستم رو گرفت و نشوندم رو پاش . بشقابشو
کشید جلو . یه قاشق هم برداشت . یه قاشق گذاشت تو دهن من و یه قاشق خودش
خورد . اولین سحریمون کنار هم بود . تا اخر خودش غذا گذاشت توی دهنم .واقعا خوشبخت بودم ... خوشبختی برای یه ز ن
عشق بی اندازه شوهرشه ... و بهشت یه زن میون بازوهای مردیه که دوستش داره ...
بهشت و خوشبختی رو داشتم ... و یه خدای گل که از همه اینا سرتر بود ...
فرداش راه افتادیم به سمت شهرمون . ساعتی راه افتادیم که روزه من درست باشه .
همه راه رو مثل خرس خوابیدم . حدودا 22 کیلومتر مونده بود به شهرمون که محمد
بیدارم کرد .
محمد-: پاشو خوابالو ... حوصلم سر رفت ...
چشمامو باز کرد و یه کش و قوسی به بدنم دادم .
محمد-: قبلنا کل راه به خاطر من بیدار و می موندی و سر به سرم میذاشتی تا دل ببری
... حاال که دله رو بردی راحت گرفتی خوابیدی فکر منم نیستی ...یه ابروم رو دادم باال و نگاهش کردم .
-: من میخواستم دلبری کنم ؟؟؟؟؟...
نگام کرد . سرشو به نشونه تائید نشون داد و از ته دل خندید . میدونستم داره شوخی
می کنه .
-: وای خدا کنه بابام بگه بهت دختر نمیده ... دلم خنک شه ...
زدیم زیر خنده . با لهجه اصفهانی گفت .
َخی ن َخی مالی خودمس ...
محمد-: فک ِکردی ... میگم دخدرد ب
-: ای آدم زرنگ ... خب ... تازشم اگه بابام قبول کنه هم من دیگه اینطوری نمیام تو
خونه ات ...
با تعجب پرسید .
محمد-: چه طوری ؟ ...
-: من یه چوب کبریت هم نیاوردم ... باید جهیزیه داشته باشم ...
محمد-: واااا ... یعنی چی؟ ...
محمد جدی میگم ... اصال شوخی نیس ... اون موقع قضیه فرق می کرد وظیفه ات
بود همه چیزم رو تامین کنی ...
براش زبون درآوردم به خاطر حرفم . نگاهم کرد و خندید .
محمد-: االن که بیشتر وظیفه امه خب ...
-: نه محمد ... من اینطوری راحت نیستم ...
محمد-: آخه خانومم ... من خونه ام تازه اس ... حاال شاید یه سری از وسیله هام تازه
نباشه ولی ...
-: دیگه بحث نکن ... حاال ببینیم چی میشه ... اصال نه به باره نه به داره ... شاید تو
جلسه خواستگاری ازت خوشم نیومد و ردت کردم ...
باز زدیم زیر خنده .
محمد-: بیخووود ... از خداتم باشه ...
شونه باال انداختم . رسیدیم خونمون . زنگ رو که زدیم با کلی ذوق و شوق اومدن
استقبالمون . حاال انگار نه انگار که دیروز اینجا بودما . داخل خونه شدیم . بابام از جا
بلند شد و با لبخند بهمون خوش آمد گفت . ولی یکم سرسنگین رفتار می کرد با محمد
. باباست دیگه ... تیریپ جذبه مردونه برداشته بود ... مثال که دلخورم ازت ولی من که
میدونستم عاشق محمده ... محمد با نگرانی نگاهم کرد .آروم زیر گوشش گفتم.مثل اینکه رد شدی ...
با حرص نگام کرد .
-: نگران نباش ... چیزی نیس ...
محمد رفت جلو و با پدر دست داد . محکم دست بابا رو تو دستش گرفت .
محمد-: حاج آقا شرمنده ام ... ببخشید ... بزرگواری کنید ببخشید منو ...
بابا لبخند عمیقی زد و محمد رو بغل کرد
@shahadat_kh313