#فصل_اول
#صدوهشتادودو❣
محمد-: همین که گفتم ..... همین ال... آن ....
-: عهههههه....
لب ورچیدم . قلبم داشت می اومد تو دهنم . یه جوری بودم . یه حال عجیب و
خاصی داشتم.
محمد-: حاال که دختر خوبی بودی و برگشتی امشب تو شروع زندگی مشترکمون ازم
سه تا چیز بخوا ...
-: عهه ... مگه تو غول چراغ جادویی؟ ...
-: باشه قول میدی قبول کنی؟ ...
محمد-: اره .. مرد مردونه ...
-: اممم ... اها اولیش اینکه ازین به بعد هرچی ازت خواستم قبول کنی ...
خندید .
محمد-: ای وروجک ...
-: قول دادیا ...
محمد-: خب دومیش؟ ...
-: من عاشق صداتم ... محمد تا ابد ... برای من بخون ... می خوام همیشه صدات
گوشام رو پر کنه ...
لبخند زد .
-: و سومی ... محمد تا ابد ... برای من بمون ...
محمد-: جمله های خودمو بهم می گی؟ ...
-: اوهوم ... اولین بار تو استدیوت گفتی برای من بخون ... دو روز پیش که اومدی
شهرمون بهم گفتی برای من بمون .... منم هر چی فکر کردم دیدم فقط همینا رو ازت
می خوام ...
. راه افتاد و همونطور که من تو بغلش بودم چراغا رو خاموش کرد و داخل
اتاق شد دراز کشید کنارم . روی هر دومون رو با پتو کشید
. میخواستم یکم سربه سرش بذارم باز .
-: برو برام اب بیار ... تشنمه ...
محمد-: ای به چشم ...رفت و با یه لیوان اب برگشت . سر کشیدم .
-:گرم بود ... خنکشو بیار ...
خندید و ی لیوان اب دیگه اورد . ایندفعه حسابی خنک بود
محمد-: دیگه چی؟...
-:ببر بشورش ...
لیوانو دادم دستش . رفت شست . خنده ام گرفته بود .اومد تو اتاق .
-: برو تلوزیونو روشن کن ببین کانال ٣ چی میده؟....
رفت و دو ثانیه بعد برگشت
محمد-: فوتبال ....
جدی جدی هر کاری می گفتم انجام می داد . با خنده گفتم .
-: گرسنمه ... هوس قورمه سبزی کردم ... برو یکم بپز بیار بخوریم ...
یه ابروش رو داد باال و اومد نشست لبه تخت.
محد-: داری اذیت می کنی؟...
دراز کشید و پشتس رو بهم کرد . مرده بودم از خنده . قهقهه زدم .
-: مخمد قهر قهرو ... شوخی بود خب... میذارم میرم خونموناااا...
چرخید طرفم
محمد-: تو بیجا می کنی.... مگه من مرده باشم .....
-: عههه ... خدانکنه ...
محمد-: از روز تولدم دیگه مال من نبودی ... حاال که با پای خودت اومدی عمرا بذارم
بری ...
-: راستی محمد ... کادوی تولدت رو دیدی؟ ... هیچوقت نفهمیدکپم که ازش خوشت
اومد یا نه ؟ ...
خندید.
محمد-: خیلی قشنگ بود ... علی زده بود تو اتاق ضبط ... یه بار که میخواستم یه
آهنگ غمگین ضبط کنم ... رفتم تو دد روم و اومدم حس غمگین بگیرم که دیدمش ...
هیچی دیگه ... اونروز اصال نتونستم بخونم ... جز آهنگای قردار ...
دستم رو گرفت تو دستش و بوسید . دیگه ول نکرد دستم .
محکم گرفت تو دستش محمد-: االنم زدیمش بیرون اتاق ضبط ... هر کی میاد تو میبینتش ...
چیزی نگفتم .
محمد -: شمام که کال نویسندگی رو بیخیال شدی ...
-: نه .. اتفاق داشتم داستان زندگی خودم رو می نوشتم ... نمیدونستم آخرش رو چیکار
کنم ... حاال میدونم ...
محمد-: تا قبل اینکه بیای مثل مرغ پرکنده اینور اونور می رفتم تو خونه ... االن آرومم
... تو آرامش مطلق ... بگیر راحت بخواب کوچولوی من ...
با تعجب پرسیدم .
-: بخوابیم ؟ ...
زد زیر خنده .
محمد-: آره دیگه ... بخوابیم ... فردا باید بریم شهرتون ..
-: واسه چی؟ ...
محمد-: واسه اینکه باید از پدر و مادرت عذر خواهی کنم ... تشکر کنم ... دوباره ازشون
خواستگاریت کنم ... این بار از ته دل ...
-: تشکرت دیگه واس چیه؟ ...
محمد-: واسه اینکه تو رو مثل دسته گل بزرگت کردن و تحویل من دادن ...
@shahadat_kh313
#فصل_اول
#صدوهشتادوسه❣
خندیدم .
محمد-: حاال بخواب ...
با لحن بچگونه گفتم .
-:محمد گفتم که اونا شوخی بود ...
محمد-: میدونم عمرم ...
نگاهش کردم.
محمد-: نه ... نمیشه ... تو هنوز خیلی کوچولویی ... خیلی واست زوده ...
-: من کوچولو نیستم ... پنجاه و چهار کیلو وزنمه ... صد و شصت و شیش قدمه ...
آخه کجام کوچولوعه ؟ ...محمد-: اوووه ببین چقد کوچولویی .. من هشتاد کیلو ام ... بیست و پنج سانتم ازت
بزرگترم جوجه ...
با حرص گفتم .
-: محمد ...
محمد-: جونم ؟ ...
یه ابرومو دادم باال و نگاهش کردم . برام زبون درآورد .
محمد-: نمیشه ... نداریم ... بخواب ...
پشتم رو کردم بهش . یکم با شوخی و خنده اسمم رو صدا کرد . جوابشو ندادم .
دستش رو آورد جلو و میخواست قلقلکم بده . محکم دستشو پس زدم . میترسیدم
دستش بهم بخوره و خنده ام بگیره و خالصه جیغ و دادم بره هوا .
سرش رو بلند کرد و نگام کرد. خیلی جدی و با
اخم .
محمد -: قهر ؟ ...
نتونست خودشو کنترل کنه و خنده اش گرفت . منم داشتم میترکیدم ولی خودمو نگه
داشتم .
محمد-: تو غلط می کنی با من قهر می کنی ...
خندیدم . راحت دراز کشید .
محمد-: قهر هم بکنی جات تا وقتی زنده ام همین جاست .. تو بغلم ... نمی ذارم ازش
جم بخوری ...
ریز
خندیدم و چرخیدم سمتش . با صدای ناله اش خودمو خیس کردم .
محمد-: آاااخخخخ ... آخ وای ... دماغم شکست ... وای خدا ...
من رو که تو بغلش بودم ول کرده بود و دستش رو گذاشته بود رو دماغش و بلند ناله
می کرد . سکته کردم .
-: محمد چی شدی؟ ... سرم خورد؟ ...
محمد که حاال حاال دردش نمی گرفت چه ناله ای می کرد . خاک برسرم حتما سرم
خیلی بد خورده به دماغش . خیلی ترسیدم .
محمد-: آخ اخ آخ ... داره خون میاد ... وای...گریه ام گرفت .
خودم رو انداختم روش و دستشو کنار زدم . . هم تاریک بود و هم چشمای پر شده ام
نمی ذاشت ببینم چه غلطی کردم .
-: محمد ببخشید ... محمد خوبی؟ ... محمد غلط کردم ... محمد ... به خدا حواسم
نبود ...
نمیدونم چرا گریه می کردم . شاید چون نمی خواستم درد کشیدنش رو ببینم .
خصوصا که باعثش خودم بود . روی دماغشو بوسیدم . بلند تر داد زد .
محمد-: آخخخ ... نکن نکن ... دست نزن ...
-: دست نزدم به خدا ...
اشکام ریخت روی صورتش . تند تند و پشت سرهم
روی دماغشو می بوسیدمو معذرت خواهی می کردم . ساکت شده بود و نگاهم می
کرد. واستادم.
-: محمد خوبی ؟ ...
با لحن پریشونی گفت.
محمد-: چرا گریه می کنی؟ ...
-: ببخشید دماغتو زخمی کردم ... خاک بر سرم ...
صداش بلند شد.
محمد-: گور بابای دماغ من ... تو چرا گریه می کنی؟ ... صد فعه بهت نگفتم نریز اینا
رو؟ ... نگفتم ؟ ...
با بغض گفتم
-: محمد ...
محمد-: من غلط کردم ... الکی دستم رو گذاشتم رو دماغم ... به خدا شوخی کردم ...
اصال سرت بهم نخورد می خواستم سربه سرت بذارم ... واس منه خاک برسر داری گریه
می کنی؟ ... من اگه فقط باعث گریه ات بشم و نتونم شادت کنم باید برم بمیرم دیگه
...
اوه اوه عصبانی بود . نمیدونم چرا رو اشکام انقدر حساس بود . قاطی می کرد وقتی
گریه ام رو می دید.
بدجور داغش
به دلم مونده بود محمد قهر نکن دیگه ...
خندید .
محمد-: یه بار دیگه ببینم سرچیزای الکی گریه می کنی کالمون میره توهما... دعوات
می کنما...
-: چشمممم...
محمد-: بی بالااا....
از روش سر خوردم و خوابیدم رو تخت . چرخید طرفم و دوباره کشیدم تو
بغلش .
-: من خوابم نمیاد ... بریم سحری درست کنیم؟ ...
محمد-: غذاهایی که علی برام می آورد همش تو یخچاله ... پر غذاس نگران سحری
نباش ...
بغضم گرفت ولی به خاطر محمد فرو دادم .
-: بمیرم برات الهی ...
نفسش رو محکم فوت کرد بیرون . فهمیدم عصبانی شده
@shahadat_kh313
#فصل_اول
#صدوهشتادوچهار❣
محمد-: باز ...
نذاشتم ادامه بده و سریع حرفشو قطع کردم .
-: ببخشید ... غلط کردم ...
محمد-: دور از جونت ...
-: ولی بی شوخی ... خیلی دلم می خواست همیشه یار و یاورت باشم ... دلم می
خواست تو روزای سختی ات کنارت باشم ... تو روزای به قول خودت بی سرپناهی و و
آوارگیت تو خیابونا ... تو روزای تنهاییت ... تو روزایی که کسی رو نداشتی تاییدت کنه
و کمکت کنه .. دلم می خواست اون روزا کنارت باشم ... ولی نبودم که هیچ ... خودمم
دوباره باعث شدم اون روزا برگرده ... هرچند به مدت ده دوازده روز ...
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم .
-: حاال هم که اومدم ... زحمت کشیدم و تو روزایی اومدم که خداروشکر مشکلی تو
زندگیت نیس ... همه چی داری ... دور و برت پر آدمه ... فقط یه نفر که نه ... همه
دنیا می شناسنت ... همه ایران دوستت دارن ...محمد-: آخه من قربون اون دل مهربونت ... اون روزا واسم امتحان بود ... باید بی
کسی و تنهایی و ذلت رو تجربه می کردم تا به عزت برسم و یادم بمون از کجا به کجا
رسیدم و مغرور نشم ... منظورمم از ذلت خوابیدن تو مغازه و پارک نیستا ... منظورم
اون نگاهاییه که وقتی بهم می افتاد با نفرت و چندش ازم برگردونده می شد به خاطر
سر و ضعم ... ولی حاال همه چی برعکس شده ... درباره این ده دوازده روزی که ازش
گفتی هم باید بگم باز هم امتحان بود ... باید زجر می کشیدم از نبودنت ... باید فکر
اینکه دیگه برنگردی منو هزار بار می کشت و زنده می کرد و تا مرز جنون می رفتم تا
قدرتو بدونم ... قدر داشتنت رو ... یادم بمونه با سختی به دستت اوردم ... از گل نازکتر
نباید بهت بگم ... ولی خدا خیلی بهم رحم کرد... باور کن این زجری که تو اون پنج
سال کشیدم یک هزارم این ده روز نبود ... هزار بار شکرش که زود تموم کرد این دوریو
.. چون میدونه چقد می خوامت و نفسم به نفست بسته اس ... می تونم قسم بخورم
... به والی علی اگه یه روز دیر تر اومده بودی دیگه محمدی نبود ... تو به منزله روحی
برای بدن من ... اگه یه روزم دیرتر اومده بودی دیگه رفته بودم ... دیگه از مردن نمی
ترسم چون هزار بار تو این ده روز تجربه اش کردم ... تا مرز مرگ رفتم ... به خدای
باالسرم قسم ... تو جون منی ... جوجه من ...
-: آه محمد آدمو با بغض خفه می کنی بعد دعوا می کنی میگی چرا گریه می کنی ؟ ...
محکم فشارم داد به خودش و بحثو عوض کرد.
محمد-: میگما ... اگه می دونستم اونطوری می خوای دماغمو پشت سرهم بوس کنی
، می گفتم سرت خورد به لبم ...
-: ای پسر بی ادب...
-: می میرم برات ... زندگی من ...
محمد-: چاکرتم ...
بوسیدمش . ... بعد اینهمه عذاب و
سختی ای که کشیدیم ... خواب شیرینی بود ...
با صدای آالرم گوشی که برای سحر زنگ گذاشته بودیم همزمان از خواب پا شدیم .
سریع پتو رو از روم کنار زدم تا بدوم سمت آشپزخونه و غذا گرم کنم . محمد دستم رو
کشید.محمد-: کجا خانوم ؟ ... قدیما ضعیفه ها هر وقت از خواب پا می شدن شوورشونو یه
ماچ آبدار می کردن ...
براش زبون درآوردم .
-: اون قدیما بود ...
منو گرفت و محکم گونه ام رو بوسید .
محمد -: جاال میتونی بری ... اخرالزمون شده واال ...
رفتم تو آشپزخونه و غذا رو گرم کردم . محمد رفت یه دوش ده دقه ای گرفت و تا
برگرده من میز رو چیده بود . در حالیکه موهاشو خشک می کرد با لبخند وارد
آشپزخونه شد . نشست روبروم و برا هر دومون غذا کشیدم . چشماش برق می زد
انگار ...
محمد-: خدایا چه جوری شکرت کنم ؟ ... زندگی برگشت به خونه ام ...
لبخند زدم.
محمد-: پاشو بیا اینجا ...
با تعجب پرسیدم
-: کجا؟ ...
@shahadat_kh313
#فصل_اول
#صدوهشتادوپنچ❣
محمد-: بیا بشین رو پام ...
با لبخند بلند شدم و رفتم سمتش . دستم رو گرفت و نشوندم رو پاش . بشقابشو
کشید جلو . یه قاشق هم برداشت . یه قاشق گذاشت تو دهن من و یه قاشق خودش
خورد . اولین سحریمون کنار هم بود . تا اخر خودش غذا گذاشت توی دهنم .واقعا خوشبخت بودم ... خوشبختی برای یه ز ن
عشق بی اندازه شوهرشه ... و بهشت یه زن میون بازوهای مردیه که دوستش داره ...
بهشت و خوشبختی رو داشتم ... و یه خدای گل که از همه اینا سرتر بود ...
فرداش راه افتادیم به سمت شهرمون . ساعتی راه افتادیم که روزه من درست باشه .
همه راه رو مثل خرس خوابیدم . حدودا 22 کیلومتر مونده بود به شهرمون که محمد
بیدارم کرد .
محمد-: پاشو خوابالو ... حوصلم سر رفت ...
چشمامو باز کرد و یه کش و قوسی به بدنم دادم .
محمد-: قبلنا کل راه به خاطر من بیدار و می موندی و سر به سرم میذاشتی تا دل ببری
... حاال که دله رو بردی راحت گرفتی خوابیدی فکر منم نیستی ...یه ابروم رو دادم باال و نگاهش کردم .
-: من میخواستم دلبری کنم ؟؟؟؟؟...
نگام کرد . سرشو به نشونه تائید نشون داد و از ته دل خندید . میدونستم داره شوخی
می کنه .
-: وای خدا کنه بابام بگه بهت دختر نمیده ... دلم خنک شه ...
زدیم زیر خنده . با لهجه اصفهانی گفت .
َخی ن َخی مالی خودمس ...
محمد-: فک ِکردی ... میگم دخدرد ب
-: ای آدم زرنگ ... خب ... تازشم اگه بابام قبول کنه هم من دیگه اینطوری نمیام تو
خونه ات ...
با تعجب پرسید .
محمد-: چه طوری ؟ ...
-: من یه چوب کبریت هم نیاوردم ... باید جهیزیه داشته باشم ...
محمد-: واااا ... یعنی چی؟ ...
محمد جدی میگم ... اصال شوخی نیس ... اون موقع قضیه فرق می کرد وظیفه ات
بود همه چیزم رو تامین کنی ...
براش زبون درآوردم به خاطر حرفم . نگاهم کرد و خندید .
محمد-: االن که بیشتر وظیفه امه خب ...
-: نه محمد ... من اینطوری راحت نیستم ...
محمد-: آخه خانومم ... من خونه ام تازه اس ... حاال شاید یه سری از وسیله هام تازه
نباشه ولی ...
-: دیگه بحث نکن ... حاال ببینیم چی میشه ... اصال نه به باره نه به داره ... شاید تو
جلسه خواستگاری ازت خوشم نیومد و ردت کردم ...
باز زدیم زیر خنده .
محمد-: بیخووود ... از خداتم باشه ...
شونه باال انداختم . رسیدیم خونمون . زنگ رو که زدیم با کلی ذوق و شوق اومدن
استقبالمون . حاال انگار نه انگار که دیروز اینجا بودما . داخل خونه شدیم . بابام از جا
بلند شد و با لبخند بهمون خوش آمد گفت . ولی یکم سرسنگین رفتار می کرد با محمد
. باباست دیگه ... تیریپ جذبه مردونه برداشته بود ... مثال که دلخورم ازت ولی من که
میدونستم عاشق محمده ... محمد با نگرانی نگاهم کرد .آروم زیر گوشش گفتم.مثل اینکه رد شدی ...
با حرص نگام کرد .
-: نگران نباش ... چیزی نیس ...
محمد رفت جلو و با پدر دست داد . محکم دست بابا رو تو دستش گرفت .
محمد-: حاج آقا شرمنده ام ... ببخشید ... بزرگواری کنید ببخشید منو ...
بابا لبخند عمیقی زد و محمد رو بغل کرد
@shahadat_kh313
رفتند و ما ماندیم !
شاید یادشان رفت
جا گذاشتن
رسمِ رفاقت نبود ...
#شهید_حاج #قاسم_سلیمانی
#شهید_حاج #فرهاد_دبیریان
#روحشان_شاد_و_یادشان_گرامی🌹🍃
@shahadat_kh313
🤔چرا روزه نمیگیری؟
🤒آخه احساسِ ضَعف میکنم!
🤔خب هدف همینه که ضعف کنی
🔸پیامبر اسلام میفرماید:
🔸با روزه گرفتن، به یاد آورید گرسنگی و تشنگی روز قیامت را ، که این یادآوری، انسان را به فکر تدارک برای قیامت میاندازد تا کوشش بیشتری در کسبِ رضای خدا کند.
@shahadat_kh313
🌙ماه رمضان همراه با شهید ابراهیم هادی
💫 #روز_اول
💥ابراهیم میگفت همه چیز دست خداست. تمام مشکلات بشر به خاطر دوری از خداست. ما باید مطیع محض باشیم. هرچی گفته باید قبول کنیم خیر و صلاح ما در همین است.
✨پیامبر صلی الله علیه و آله:
ماه رمضان، ماه خداست و آن ماهی است که خداوند در آن حسنات را میافزاید و گناهان را پاک میکنید و آن ماه برکت است.
📚بحارالانوار ج۹۶
@shahadat_kh313
مقاممعظمرهبرے:
•
🌹هر ملتے ڪه متڪے به شهادت شد
💫یعنے شهادت را بــلد بــــود و هنــر
🥀شهادت را یاد گرفت، براے همیشه
✨سربلند اســت و هیچ قدرتـے بـر
🌷این ملـت پیـروز نخواهــد شــد...!
#مقام_معظم_رهبری🍃
#شهادت🕊
@shahadat_kh313
القلب (❤️)حَرَمُ اللّہ...
پس بیا ونگهبان دلت باش!
_______☕️🌿___________
+حدیثے از
#امام_صادق 🌙
@shahasat_kh313
یادی کنیم ازشهید #حضرت_زهرایی مدافع حرم که با زبان #روزه به شهادت رسید.💔
🔺شهید #علی_الهادی سید نبودن ولی از طرف #مادر به حضرت زهرا(سلام الله علیها) میرسن و مادر شریفشون از سادات علویه هستند
و #شهادت شهید هم به امضای📝 حضرت زهرا(سلام الله علیها) رسیده و در لحظات آخر هم هنگام شهادت ذکر شریف #یا_زهرا بر زبان شهید که #روزه هم بودن جاری بوده...💔
#شهید_مدافع_حرم
علی الهادی
@shahadat_kh313