eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
302 دنبال‌کننده
27.5هزار عکس
3.7هزار ویدیو
30 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 🔆 آن دورانِ رویایی 📝 شناخت امام زمان از استاد (قسمت اول)
شناخت امام زمان - قسمت اول.mp3
2.48M
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب 💫💫💫💫💫 🎙 ؛ 📝 موضوع: 📌 قسمت اول 👤 استاد
🔰امام صادق علیه السلام: 🔴براستی در آسمان دو فرشته است که موکل بندگانند؛اگر کسی برای خدا تواضع کند،بلندش می کنند(و مقامش را بالا می برند)، و اگر تکبر کند،پایینش می آورند(و نزد مردم پست میکنند). 📚وسائل الشیعه،ج۱۵،ص۲۷۲.
🌹 🖋 یکی از تفریح های ما حضور در گلزار شهدا بود . بین قطعه ها قدم می زد و سن شهدا را نگاه می کرد. یک بار بهش گفتم: « محمد ما که بمیریم چون من دختر شهید هستم من را قطعه خانواده شهدا دفن می کنند اما داماد شهید را که نمی آورند ! » بعد هم خندیدم. با جدیت گفت: « قبل اینکه تو بخواهی بروی آن دنیا من بین این شهدا خوابیدم. » 🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⤴️ سبک زندگی شهـــ🌷ـــدا 🌷شهید محمد حسین مرادی🌷 ☘ راوی: مادر شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
منم ﺷﺒﯿﻪ ﺣﻀﻮﺭﯼ       ﮐﻪ ﻫﺴـﺖ ﺍﻣﺎ ﻧﯿﺴتــــ ﺗﻮئے شبیهـ خیالے       ﮐﻪ ﻧﯿﺴـﺖ ﺍﻣﺎ ﻫﺴتـــــ 🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔹 به‌یادم دارم هروقت بیرون بودیم، اذان که می‌گفت، همانجا نزدیک‌ترین مسجد را پیدا می‌کرد و ما را می‌برد نماز. 🔹 یک شب جایی بودیم و مسجد هم پیدا نکردیم. رفت در یک اتاقک در بیمارستان تقاضا کرد که اجازه بدهند دو تایی نماز بخوانیم. 🔹 من هرموقع خسته بودم، می‌گفتم بروم نماز را بخوانم راحت بشوم. اما محمدحسین مواقعی که به ندرت می‌شد که نتواند نماز اول وقت بخواند، می‌گفت: یک کم استراحت می‌کنم تا سر حال نمازم را بخوانم. 🔸 «راوی همسر شهید (محمد حسین مرادی) @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔺 کلامی از علما ⭕️ آیت‌الله بهجت ⁉️ رفتار ما با قرآن چگونه است؟
🌻🍃🌻 🌷 #با_شهدا 🌷 🌺جهاد را راحتی و تفریح خود می ­دانست،وخود را سرباز حاج قاسم معرفی می­کرد...👆👆👆 ❤️شهید #ابومهدی_مهندس ❤️ 🌺اللهم عجّل لولیک الفرج🌺 🌼شهدا را با #صلواتی یاد کنید🌼 تولد : 1333 شهادت: 1398 💞اللهم صل علی مُحَمَّد وَ آل مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم💞 #از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆خوشی های مردم تهران قبل انقلاب 🎥 فیلم ویژه از رفاه مردم و محبوبیت شاه و فرح در نزد مردم تهران در دوران پهلوی 🔻ما از شاه بدی دیدیم که خوبی ندیدیم...
بنر👆 #حجاب دری به سوی بهشت #پویش_حجاب_فاطمے
قلـبــِ ❤️ مَـنـ 🙋 سـوی⤴️ شُـمـا😍 مِیلـِـ 🙄 تَـپیـدَنـ دارد!💓 😌 ↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ 🔅‌ صبح یعنی... ☘️ تپش قلب زمان در هوس دیدن تو 🌻 ڪه بـیایے و زمین گلشن شـود 🌹 ❤️ تعجیل در فرج صلوات @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
حـسیـن ع ❤️ جـان✋ عاشق آن‌ اسٺ ڪه فڪرش همه خدمٺ باشد صبحها در عـطـش عـرض ارادٺ باشد بهـتر از حـضـرٺ ارباب ندیدم شاهـی ڪه چنین باخبر از حال رعیٺ باشد صلي الله عليڪ يااباعبدالله ع❤️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‴صبح‴ زیباست... اما لبخند زیباے تــوست، ڪه حالِ دلم، خـوب مےڪند... صبحـتون_شهـدایی شهید_سیدجواد_اسدے @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فرازی زیبا از وصیتنامه شهیدی که پیکرش بعد از 16 سال سالم به میهن برگشت 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 🌷سعی کنید که یکی از افرادی باشید که همیشه سعی در برای صاحب الامر دارند و بکوشید اول و بعد را پاک سازی کنید و دعا کنید که این به آقا امام زمان متصل شود. پس اگر می خواهید دعاهایتان شود به که همان است بپردازید. 🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب از سری کتاب های زندگینامه @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه قسمت 5⃣ بخش 1⃣ ✨ مردی با چفیه سفید به سر دو راهي كه رسيديم راننده ترمز كرد و گفت: «آقايون، به سلامت؛ قدم رو تا پادگان». باقر از پشت وانت تويوتا جست زد پايين؛ و دست من و مرتضي را هم كشيد. بعد از يك هفته مرخصي و بوهاي جور به جورِ توي شهر، حالا دوباره بوي ِ منطقه ی جنگي حالي به حالي ام مي كرد. مرتضي نگاهي به ساعتش انداخت و گفت: «باز هم تنگ غروب رسيديم». باقر پشت بند حرف او را گرفت و بيحال ادامه داد: «.... و باز هم دوراهي غُصه». مرتضي ساكش را روي شانه انداخت و به راه افتاد. باقر كنار شانه ی خاكي جاده نشست و به سرخي غروب خيره شد. مانده ام با مرتضي بروم يا كنار باقر بنشينم. «خُل شده.» به رفتن مرتضي نگاه مي كنم و مي گويم: «كداممان خُل نيستيم؟». باقر كه انگار خُلق تنگش از جوش و خروش افتاده از جا بلند ميشود و مثل گوريل به سينه اش مي كوبد: «به اين جناب خُل بگو صبر كند تا با هم برويم». انگشت چرك و شورم را تو دهانم مي كنم و سوت ميزنم. مرتضي برمي گردد و نگاهمان مي كند؛ و تا برسيم ساكش را وسط جاده ميكوبد و روي آن مي نشيند. چند لكه ابرِ سرخ و خاكستري در هم پيچيده اند و خورشيد، زوركي به آسمان بند شده است. چفيه ام را مثل حوله ی حمام به سر و سينه و زير بغلم مي مالم و پف پف مي كنم. حالا ديگر گرماي جنوب را خوب مي شناسيم و بفهمي ـ نفهمي به آن عادت كرده ايم. به مرتضي كه م يرسيم مثل مجسمه اي بيجان خودش را به زمين مي اندازد و طاق باز دراز مي كشد. باقر ساك او را هم برمي دارد و روي شانه ی ديگرش مي اندازد و ميگويد: «فكر كردي نفهميديم خُلي كه داري نقش مجسمه را بازي مي كني؟» مرتضي شاد و شنگول از جا مي پرد و سرِ باقر را بغل مي گيرد: «آخرش به حرف اين آقا خُلِ رسيدي يا نه؟ اگر مي خواهي دو راهي غصه دق مرگت نكند بايد بزني به سيم آخر، پياده!» هر سه نفرمان مي دانيم براي رسيدن به پادگان دست كم بايد پنجاه كيلومتر راه برويم. باقر كلافه است و حرف هايش با حرص از دهانش بيرون مي زند: «من... آخرش از دست تو سر به كوه و بيابان مي گذارم». مرتضي دستش را زير بند ساك مي اندازد و با مهرباني به باقر نگاه مي كند: «رفيق هم رفقاي امروزي، هم قهر مي كنند هم ساك آدم هاي خُلِ را كولكش مي كنند.» هر سه مي خنديم و مرتضي مي گويد: «موافق ايد چيق صلح بكشيم؟». ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه قسمت 5⃣ بخش 2⃣ بعد، دستش را فرو مي كند تو ساك و نخودچي كشمش هايي را كه مادرش توشه ی راهش گذاشته بيرون مي آورد و با ما قسمت مي كند. يك ساعت بيشتر است كه راه مي رويم. وقتي هوا حسابي تاريك مي شود به اين نتيجه مي رسيم كه عجب غلطي كرديم. - «بچه ها به نظرم جلوتر نرويم بهتر است، مي ترسم اسير بشويم.» باقر كه حالا پاك بيخيال شده و چند قدم جلوتر حركت مي كند؛ برمي گردد و لگدي به طرف مرتضي مي اندازد. مرتضي فرار مي كند و از خنده ريسه ميرود. باقر مي گويد: «اگر تو فرمانده ی جنگ بودي بعيد نبود كه سربازانت صد كيلومتر دورتر از خط مقدم اسير بشوند.» مرتضي دوباره يك مشت نخودچي كشمش به طرف باقر مي گيرد و صدايش را كلفت مي كند و مي گويد: «درست است، رزمنده. بهتر است دوباره چيق صلح بكشيم». وقتي برمي گردم به شكلك درآوردن مرتضي نگاه كنم درجا خشكم ميزند. دو تافندق نوراني مي بينم كه هر لحظه بزرگتر مي شود ذوق زده به جاده ی خاكي خيره مي شوم. مرتضي ساكش را روي شانه اش جابه جا مي كند و مي گويد: «يا جدّاه». فندق نوراني بزرگ و بزرگتر مي شود. باورم نمي شود. وانت تويوتا چند متر جلوتر ترمز مي كند و گرد و خاك جاده به سر و مغزمان هجوم مي آورد. راننده، چراغِ كابين را روشن مي كند. فقط يك نفر كنارِ راننده نشسته. جلو ميرويم. مرتضي خوشمزگي مي كند: «سواره كه از پياده خبر ندارد». مردي كه چفيه ی سفيد روي شانه اش انداخته است و كنار راننده نشسته لبخند مي زند و مي گويد: «خبر دارد». راننده اخم مي كند و دنده معكوس مي كشد و پدال گاز را بيخودي فشار مي دهد. - «بپريد بالا». ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه قسمت 5⃣ بخش 3⃣ مرد چفيه سفيد كه لباس بسيجي رنگ و رخ رفته اي به تن دارد، دستش را روي دست راننده ميگذارد و با سر عقب ماشين را نشان ميدهد. بعد به ما نگاه مي كند و مي گويد: «اين جلو براي دو تا شيربچه جا هست؛ من كه ميخواهم بروم عقب آب و هوا عوض كنم.» باقر فرزي مي پرد بالا و و كنارِ راننده مي نشيند. مرتضي ساكش را مي اندازد عقب تويوتا و بدون استفاده از دست و با يك جست بلند بالا مي رود. براي تصميم گرفتن معطل نمي شوم و مي روم عقب. باقر سرش را از پنجره بيرون مي آورد و برايم خط و نشان مي كشد. ماشين حركت مي كند و هواي گرم روي صورت گُر گرفته مان بازي مي كند. - «حتماً مي خواهيد برويد پادگان؟» به صورت آفتاب سوخته مرد چفيه سفيد نگاه مي كنم و مي گويم: «بله». مرتضي ساكش را زير سرش مي گذارد و يله مي دهد: «نگوييد پادگان، بنويسيد جهنم؛ راه ابريشم هم اين قدر سخت و طولاني نيست.» مرد چفيه سفيد دستي به ريش هاي مشكي و به قاعده اش مي كشد و سرش را مثل معلم حساب و هندسه تكان مي دهد. حدس مي زنم زير زبانش پر از حرف باشد. قيافه اش كه اين جوري مي گويد. - «مگر شما بسيجي نيستيد؟» مرتضي يله اش را از روي ساك برمي دارد و مي گويد: «بفرماييد حالا كه بسيجي شديم،«الفاتحه». مرد چفيه سفيد دستش را روي دست مرتضي مي گذارد و لحظه اي بي آنكه حرف بزند او را نگاه مي كند. مرتضي دست ديگرش را كه آزاد است روي سينه مي گذارد و خم مي شود. + «مخلصيم اخوي، مي خواهيد معجزه كنيد؟» ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه قسمت 5⃣ بخش 4⃣ مرد چفيه سفيد از حرف هاي مرتضي يك دلِ سير مي خندد و آخر سر مي گويد: «ماشاءا... به اين روحيه». مرتضي لب و دهانش را كج و معوج مي كند؛ زيپ ساك را باز مي كند و مشتي نخودچي كشمش بيرون مي آورد و به طرف مرد چفيه سفيد مي گيرد. - «بخوريد براي فكتان خوب است. ما بهش مي گوييم چيق صلح، چون باعث مي شود حرف هاي اضافي نزنيم و زير مشت و لگد دوستان نيفتيم.» به آسمان نگاه مي كنم. ماه، همراهمان مي آيد. از مرد چفيه سفيد خوشم آمده و دلم مي خواهد مرتضي با احترام بيشتري با او حرف بزند؛ اما انتظار بيهوده اي دارم. «شما هم بسيجي هستيد؟ قيافه تان كه به از ما بهتران مي خورد.» مرد چفيه سفيد كه لبخند از لبش دور نمي شد، سرش را تكان مي دهد و مي گويد: «مثل خودت، اما نه به مخلصي تو». خسته ام و چشم هايم را مي بندم. مرتضي يك ريز حرف مي زند. انگار چيق صلح نتوانسته فكش را از كار بيندازد. - «... شنيدم فرمانده ی لشكر عوض شده. خدا كند به فكر مشكلات بچه بسيجي ها باشد. يعني... من كه چشمم آب نمي خورد البته.» حرف هاي مسلسل وار مرتضي آرامش را از مغزم گرفته است. چاره اي ندارم و بايد قيد يك چرت خواب را بزنم. از قرار معلوم تا به پادگان برسيم او مرد چفيه سفيد را تخليه ی اطلاعاتي كرده است . - «... اگر من فرمانده ز لشكر بودم دستور مي دادم ده تا ديو ارتشي به قطار صف بكشند اولِ دو راهي غصه تا بسيجي هاي بخت برگشته اي مثل ما راحت به پادگان برسند.» + «يعني، غصه ی تو همين است؟» مرتضي صدايش را تو گلو مي اندازد و چپ چپ به مرد چفيه سفيد نگاه مي كند. - «اي بابا، مثل اينكه تو باغ نيستي ها، اصلاً مي داني دو راهي غصه كجاست؟ همين جاده اي را كه الان دارد برايمان لالايي مي خواند را مي بينيد؟ برو تا برسي به اولش.» مرد چفيه سفيد با اشاره ی سر حرف هاي مرتضي را تأييد مي كند و لبخند ميزند. نگاهم مي افتد به شيشة عقب ماشين. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه قسمت5⃣ بخش 5⃣ باقر چشم و ابرو بالا و پایین می کند و انگار اشاره مي كند و با دست مي كوبد به سرش. يقين فهميده مرتضي مثل هميشه آب و روغن قاطي كرده است. + «... مشكل ديگري نداري؟ فقط همين؟» مرتضي دوباره روي ساك يله مي دهد و با دلخوري مي گويد: «نه، جناب فرمانده، باقي سلامت، بعدش شهادت». مرد چفيه سفيد دستش را روي شانه ی مرتضي مي گذارد و صميمانه نگاهش مي كند. + «چرا ناراحت مي شوي؟ راحت حرفت را بگو، اصلاً فكر كن من فرمانده ی لشكر هستم.» مرتضي اين بار چشم هايش را مي بندد و دراز مي كشد و سرش را مي گذارد روي ساك. فكر ميكنم چيق صلح اثرش را گذاشته است. صدايش خواب آلود است. - «نه اخوي من و تو گروه خوني مان به اين حرف ها نمي خورد. فعلاً لالايي بهتر است.» از ديدن چشم هاي بسته ی مرتضي همان قدر خوشحال مي شوم، كه از ديدن تويوتا. توي خواب و بيداري هستم كه ماشين ترمز مي كند و صداي باقر را مي شنوم: «رسيديم.» مرد چفيه سفيد هم با ما پياده مي شود و هر سه نفرمان را درآغوش مي گيرد. در آخرين لحظه مي گويم: «ببخشيد، اين رفيق ما خيلي زود صميمي مي شود». مرد چفيه سفيد با دو دست باوزهايم را مي گيرد و لبخند ميزند: «همين جوري خوبه، اصل، اخلاص است، كه دارد.» وقتي تويوتا دور مي شود باقر با دست به پيشاني اش مي كوبد و مي گويد: «فهميديد كي بود؟» مرتضي بند ساك را روي شانه اش جابه جا مي كند؛ و نخودي را به هوا مي اندازد و دهانش را مي گيرد زير آن: «آره فهميديم، پسرِ بابايش بود.» باقر سكوت مي كند و به راه مي افتيم. شب، وقتي تو آسايشگاه دراز كشيده ايم و به سقف نگاه مي كنيم. صداي باقر را مي شنويم. انگار با خودش حرف ميزند: «كسي كه عقب تويوتا نشسته بود فرمانده ی لشكر بود. حاج عباس كريمي» ناگهان مرتضي مثل برق گرفته ها تكان مي خورد. مي بينيم كه چشم هايش گرد شده و رنگش پريده است. به باقر نگاه مي كند. چشم هاي باقر هم خيس اشك است. ديگر هيچ شك و شبهه اي براي مرتضي باقي نمانده است. مثل يك تكه گوشت بي جان در جايش مي افتد. بعد، دست لرزانش را دراز مي كند و توی گرماي كلافه كننده آسايشگاه پتو را مي كشد روي سرش؛ و تا صبح زار مي زند. سه ماه بعد وقتي مي خواهيم به مرخصي برويم خيالمان راحت است. مي دانيم وقتي برمي گرديم چند ديو ارتشي به قطار صف كشيده اند. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم