🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 1⃣0⃣3⃣
بیشتر که دقت کردم دیدم امین شریعتی فرمانده لشکرمان است و دو نفر از پیک هایش. از دیدن او در آن صحنه که هنوز خط نشکسته و دقایق آغاز حمله بود، روحیه خوبی پیدا کردم. بچه ها هم متوجه بودند و همین مسئله همگی مان را سرحال تر کرد. در چند ثانیه آتش دولول به سمت محور لشکر ۲۵ کربلا برگشت. سریع بلند شدم و به بچه ها هم نهیب زدم:
« بلندشید بریم! »
نیروی اطلاعاتی خیلی فرز در اول ستون می دوید. او از روی پل نفری که روی حوضچه نمک بود رد شد اما نفر دوم سُر خورد و در گل فرو رفت و ماند. در آن لحظات پراضطراب که نگران بودم دولول به سمت ما برگردد، ستون متوقف شد.
او هر چه کرد نتوانست پایش را از گل بیرون بکشد.
+ « زود باش. بیفت زمین. بچهها رد بشن. »
عجله داشتم و او می پرسید:
« آقا سید! چی کار کنم؟! »
نمی خواست بیفتد توی حوضچه، به ناچار یک لگد حواله اش کردم و افتاد! چاره دیگری نداشتم و نمی شد معطل او بشوم. همۀ سعی من این بود بچه ها را سریع به خط برسانیم. در این فاصله اگر اتفاقی برای بچه ها می افتاد و دشمن متوجه ما می شد دیگر رسیدن به خط هم فایده نداشت. آن وقت مجبور بودیم سنگر به سنگر با دشمن بجنگیم. در همین احوال که به سرعت به سمت خط دشمن می دویدم، ناله های ضعیف بچه های مجروح را می شنیدم و از آن همه بزرگواری و ایثارشان شرمنده می شدم. نزدیک خط، دولول متوجه ما شد و برگشت اما ما دیگر به خط دشمن رسیده بودیم. فرمانده گروهانی را که قبل از ما به خط زده بودند دیدم. سریع منطقه را به من توضیح داد و ما پاکسازی را شروع کردیم منتها نفراتمان کم بود و هفت هشت نفر از بچه ها هم اول کار مجروح یا شهید شده بودند. عراقی ها در آن قسمت مقاومت عجیبی داشتند، طبیعی بود که تا پای جان در آن کانال ایستادگی کنند چون عقبه عراقی ها گِل و باتلاق بود و با آتش ما پشتیبانی دشمن هم قطع شده بود. به دلیل اینکه شب بود و نمی شد در آن شرایط، اسیر بگیریم هر کس را که می دیدیم، می زدیم. از طرف دیگر لشکر ۲۵ کربلا، عراقی ها را تحت فشار گذاشته بود. برنامه این بود که ما و آنها از دو طرف نیروهای عراقی را قیچی کنیم اما مقاومت شدید دشمن، بچه های ۲۵ کربلا را در آن لحظات زمین گیر کرده بود. این اتفاق برای ما هم خطرناک بود. باید به هر ترتیب، در آن قسمت مقاومت دشمن شکسته می شد.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 2⃣0⃣3⃣
آن کانال حدود سی متر مستقیم بود و بعد به صورت مارپیچی درمی آمد که عراقی ها در قسمت مارپیچ بودند. بنابراین پاکسازی ما هم دیگر عملی نبود و هر کس از کانال خارج می شد حتماً گلوله می خورد. با آن حجم آتش نمی توانستم تصور کنم چند نفر عراقی در آن قسمت کانال اجتماع کرده اند. لحظاتی کار قفل شد و ما زمین گیر! اما در میان سروصدای رگبارها و انفجارها، ناگهان صدایی در منطقه پخش شد که صحنه را عوض کرد. بچه های تبلیغات لشکر ۲۵ کربلا ابتکار به خرج داده و مارش پیروزی را با بلندگو پخش کردند...
الله اکبر... گوینده با هیجان، خبر پیروزی سپاهیان اسلام را می داد. در چنان فضایی روحیه مان بهتر شد. بچه های لشکر ۲۵ هم مجدداً به خط دشمن زده بودند و پیش می رفتند. البته پیشرَوی آنها به معنی فرار بیشتر عراقی ها به محور ما بود و کار ما سخت تر می شد. تا آن لحظه که در سده پیش رفته بودیم چون امکان نفوذ عراقی ها وجود داشت، ما ناچار بودیم عده ای از نیروها را در طول خط پاکسازی شده، نگهبان بگذاریم برای همین دستمان بسته تر شده بود و تعداد نیروهایمان کمتر!(۱)
وضع بدی بود. به قسمت مارپیچ کانال نزدیک بودیم و دیگر نمی شد جلو رفت. همانجا یکی از بچه ها زخمی شد. او «داوود امیرحقیان» قهرمان تیم ملی تنیس روی میز بود. به یک دقیقه نرسید که یک نفر دیگر هم نزدیک او گلوله خورد و افتاد. نمی شد ادامه داد. دویدم و یکی از سنگرهای عراقی ها را خراب کردم تا همانجا کانال را ببندم. اینطوری تا حدی از بارش گلوله های دشمن خیالمان راحت می شد. با دو ردیف گونی کانال را بستیم. در حالی که آن دو نفر مجروح آن طرف کانال ماندند، چند بار داد زدم این طرف بیایند اما نمی توانستند حرکت کنند.
+ « بچهها! بیاین اینجا ببینیم چی کار میتونیم بکنیم. »
می خواستم عقب تر برگردم و برای انبوه عراقی هایی که توی کانال چپیده بودند فکری بکنم. یکی از بچه ها آمد و گفت:
« پسری که جلوی ماست زخمی شده! »
یک امدادگر مرندی داشتیم او را آن طرف فرستادم و گفتم:
« مجروحو بکش اینطرف. بیار اینور پانسمانش کن. »
از همانجا نگاهی به مجروح انداختم. گلوله به پیشانی اش خورده، چشم و چانه اش را دریده و وارد سینه اش شده بود. وضع بدی داشت. به امدادگر تأکید کردم:
« کانال را بسته ام. بیار اینور پانسمانش کن! »
امدادگر رفت اما به حرفم گوش نداد. می خواست همانجا مجروح را پانسمان کند که خودش هم در همان وضعیت مجروح شد؛ گلوله ای پیشانی، چشم، چانه و سینه اش را درید. ناراحت شده بودم. آنجا مثل کف دست صاف بود.
________________________
۱. از اول هم گردان ما تکمیل نبود و گروهان ما که در صورت کامل بودن باید با نیروهای تخریب و مخابرات و امدادگر یکصد و ده نفر نیرو می داشت، حدود هفتاد نفر رزمنده داشت.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 3⃣0⃣3⃣
هر کس می رفت و معطل می شد حتماً می زدندش. به یکی دیگر از بچه ها گفتم: « برو از پای اونا بگیر، بکش بیار اینور. »
رفت اما تا خواست آنها را بلند کند او را هم زدند. صحنه ناگواری بود. دیگر نمی خواستم کسی را آن طرف بفرستم. بچه ها مدام می گفتند:
« آقا سید! اونا زخمی شدن! خونریزی دارن! »
ـ « باشه! چاره ای نیست. بذارین همونجا بمونن! »
در آن قسمت چند مجروح دیگر هم داشتیم که وضع بدی داشتند. یکی از بچه های دسته دو به نام «مسعود وصالی»، که به عنوان پشتیبان به ما داده بودند، را دیدم. نمی دانم گلوله چطور به او خورده بود که تمام روده هایش بیرون ریخته و شهید شده بود. رحیم باغبان، زخمی و مسئول دسته ی پشتیبان شهید شده بود. بین بچههای دسته پشتیبان، پدرام شاکری هم بود که شلوغیاش زبانزد گردان امام حسین بود.(۱)
در آن شرایط کارمان گره خورده بود. یواش یواش بین بچهها زمزمه عقبنشینی میشنیدم. عراقیها هم جریتر شده و میخواستند جلو بیایند. فکری به ذهنم رسید، به حیدر و قادر گفتم:
« شما دو تا برین جلو. بین عراقیها نارنجک بندازین و جنگ تن به تن کنین تا از فشار عراقیها کم بشه و کمی عقب بکشن! »
هر دو با تعجب گفتند:
« آقا سید! واقعاً... جدی میگی؟! »
+ « شوخی ندارم! برین بیفتین بین اونا و درگیر بشین تا کمی فشارشون کمتر بشه! »
میدانستم کار سختی است اما چاره دیگری نبود. یا باید همه عقب میکشیدیم یا حتی با از دست دادن دو سه نفر، مانع جلو آمدن عراقیها میشدیم. آنجا حدود پانزده تا بیست متر با عراقیها فاصله داشتیم. حیدر و قادر از کانال بیرون رفتند اما دقایقی بعد برگشتند.
ـ « آقا سید! رفتیم جلو. حتی ضامن نارنجکها رو کشیدیم اما دیدیم آگه اینجا بین این همه آدم نارنجک بندازیم هر دوتامونو میگیرن خفه میکنن! »
ازدحام عراقیها در آن قسمت آنقدر بود که بچهها را ترسانده بود. چارهای نبود. خواستم برگردم پیش علی چرتاب که فرمانده گروهان بود و کسب تکلیف کنم اما باید یک نفر را در آن قسمت کانال میگذاشتم؛ همانجا که کانال را بسته بودیم. رحیم تیربارچی را صدا زدم. آمد و موضوع را فهمید. با اطمینان گفت:
« سید! تا وقتی زندهام نمیذارم یه عراقی از اینجا رد بشه. عراقیا باید از رو جنازۀ من رد بشن تا به بقیه برسن! »
________________________
۱. چند ماه بعد در عملیات کربلای ۵ شهید و در قطعه بالای وادی رحمت به خاک سپرده شد. یادش بخیر که شلوغی هایش لب ها را به خنده وا می کرد.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 4⃣0⃣3⃣
شجاعت رحیم که تا قبل از آن همیشه شوخی هایش را دیده بودیم، در آن صحنه خارق العاده بود. او یک تنه پشت تیربارش نشسته بود و هر عراقی را که جسارت می کرد، میزد. به زحمت در آن گیر و دار برادر چرتاب را پیدا کردم و جریان را گفتم. گفت:
« خودت هر کاری میخوای بکن! »
+ « چی کار می تونم بکنم. اینجا نیرو میخواد که جلو بره. ما که نیرو نداریم! »
ـ « ما هم نیرو نداریم! »
معطل بودم که «سید حسن شکوری» فرمانده گردان هم آمد. چند دقیقه ای نشستیم و با هم مشورت کردیم. ما در شرایطی بودیم که لشکر ۲۵ کربلا محور خودش را گرفته بود و تمام عراقی ها در محور ما تجمع کرده بودند. در محور ما عراقی ها جادۀ باریک نفررویی به عقبه شان داشتند و به جز این جاده، زمین های اطراف کارخانه نمک باتلاق بود. این امر روحیه و سرسختی عراقی ها را در مقاومت بیشتر می کرد چون راهی برای عقب نشینی نداشتند. نظر سید حسن این بود که ما از آن قسمت کانال خارج شویم، عقب نشینی کنیم و دوباره از محل تجمع عراقی ها رو در رو حمله کنیم، اما من نظر دیگری داشتم. حرفم این بود ما در حالی که در کانال و سنگر هستیم نمی توانیم بر دشمن غلبه کنیم، اگر از کانال بیرون برویم چه می توانیم بکنیم؟! در نهایت تصمیم این شد که برگردم و با توجه به شرایط، هر کاری صلاح بود بکنم.
برگشتم و با آقا جلال و «حاجی غلام زاهدی» ـ که موقع دویدن پایش که پیچ خورده بود و درد داشت صحبت کردم.(۱) در همان گیر و دار فکری به ذهنم رسید. گفتم:
« حاجی! اینجا اگه دو تا خمپاره ۶۰ داشته باشیم همه چی حله. عراقی ها رو تو کانال می زنیم بعد بچه ها جلو میرن! »
با فکر خمپاره از آنها جدا شدم و جلو رفتم. خیلی تشنه بودم. در راه حدود ده نفر از بچه ها را که به عنوان نگهبان در مسیر پاکسازی شده گذاشته بودم، جمع کردم و با خودم جلو بردم. بین آنها رسول زارع زاده، محمد نصرتی و جواد بخت شکوهی هم بودند. جلوتر که رسیدم چشمم به پدرام افتاد. پدرامی که از شلوغ ترین بچه های لشکر بود، آنجا جیکش در نمی آمد. از او آب خواستم دیدم اصلاً حال ندارد.
ـ « پدرام! چیه؟ چته؟ آدم اینجا باید حال داشته باشه، نه اون پشت! »
می خواستم سربه سرش بگذارم. باور نمی کردم این همه ترسیده باشد
________________________
۱. به نظرم قبلا پای حاجی غلام گلوله خورده بود و حالا زمین گیرش کرده بود.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 5⃣0⃣3⃣
اما یکی از بچه ها گفت:
« آقا سید! ماجرای پدرام چیز دیگه ایه! پدرام رفته بود داخل سنگر عراقیا نارنجک بندازه، اما عراقیا پدرامو میگیرن و میکِشن تو سنگر! بچه ها وقتی دیدن، ریختن تو سنگر و پدرامو از دست عراقی ها گرفتن! »
پدرام حق داشت!
کمی آب خوردم و همه نگهبان ها را جلو بردم. در مسیر رحیم باغبان را دیدم. صدایم زد:
« آقا سید! »
بله را گفتم و متوجه بودم که بین بچه ها زمزمۀ عقب نشینی هست. رحیم گفت:
« منو با یکی از بچه ها بفرست برم عقب! »
ـ « آقا رحیم! امکان نداره! ما حالا تو فکر برگشتن نیستیم. به فکر گرفتن خطیم! »
رحیم حرف خودش را میزد و اصرار می کرد او را با یکی عقب بفرستم. گفتم:
« مگه چی شده؟ »
ـ « به پام گلوله خورده. »
+ « کو؟! »
نشانم داد و من درست از همانجا که تیر خورده بود یک لگد نثارش کردم، دادش بلندتر شد!
+ « دارم میگم جلو بچه ها شهید شدن. تو که فقط زخمی شدی اون وقت هی میگی منو عقب ببرین! »
حال هردومان گرفته بود. رحیم بدجوری درد می کشید، گفت:
« اصلاً همین جا منو بکش! » (۱)
حقیقت این بود که در آن وضع بحرانی من هم می توانستم عقب برگردم و نظر فرماندهی همین بود اما فکر می کردم رو به جلو بروم شاید گره این کانال لعنتی باز شود.
بعد از این حرف ها دیگر هیچ کس لب باز نکرد تا از عقب نشینی حرف بزند. به بچه ها گفتم:
« همه تون بیاین جلو! هر چی موشک آر.پی.جی و مهمات دارین با خودتون بردارین شاید تونستیم جلو رو بزنیم و خطو بگیریم! » (۲)
زیر آتش شدید توپخانه ها به سوی کانال دویدم. شدت آتش توپخانه دو طرف شدید بود. البته توپخانه ها کاری به کانال نداشتند لابد می دانستند کانال انباشته از نیروهای دو طرف است. نبرد درون کانال فقط با تیر بود.
در طول مسیر مدام فریاد می کشیدم و بچه ها را به حرکت تشویق می کردم. درگیری هر لحظه شدیدتر میشد و وضع ما کاملاً ناامیدکننده بود. عراقی ها که متوجه شده بودند ما نمی توانیم بیش از آن در کانال پیش برویم جری تر شده و با پررویی شروع به حرکت به طرف ما کرده بودند.
____________________
۱. حالا هم که با رحیم رفت و آمد داریم، هر وقت از آن روزها حرف می زنیم می گوید: " خیلی بی رحمی! می خواستی اون وقت لگدتو جای دیگری بزنی، همچین زدی انگار دنیا دور سرم چرخید. "
۲. بعدها رسول زارع زاده تعریف می کرد که: " وقتی تو گفتی هرچه موشک دارید بیارید، من چند موشک اضافی برداشتم و به راه افتادم. اما چون تجهیزات و بارم سنگین بود کمی جلوتر دوتا موشک را انداختم زمین. در همین وقت محمد نصرتی که مرا دیده بود دادش درآمد و سرزنشم کرد که حالا چرا می اندازی زمین! بده من می برم جلو.
من جا خوردم. نصرتی ریز اندام بود و با آن جثه اش با اسلحه و تجهیزات و شش هفت موشکی که خودش برداشته بود، خم شد و با زحمت آن دو موشک را هم برداشت. این کار نصرتی به من گران آمد سریع موشک ها را از او گرفتم و گفتم خودم می برمشان.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 6⃣0⃣3⃣
رحیم تیربارچی و باقی بچه ها سخت مشغول بودند وقتی متوجه منظور عراقی ها شدم، حجت و چند نفر از بچه ها را فرستادم به کناره های کانال و گفتم: « نذارین عراقی ها جلو بیان. »
آنها درگیر شدند و من دوباره برای سامان دادن به وضع بچه ها در کانال عقب دویدم. آن شب آنقدر در کانال دویده و فریاد کشیده بودم که همه بچه ها صدایم را شنیده بودند. (۱)
در این رفت و آمدها و درگیری ها تلفات را می دیدم و بی آنکه متوجه شوم دست و پای بچه هایی را که در کانال بودند له می کردم. بیش از دو ساعت بود که عراقی ها ما را زمین گیر کرده بودند و بچه ها روحیه شان را باخته بودند. در حالی که از روحیه عراقی ها بیخبر بودیم و فقط سرسختی شان را می دیدیم.
در همان لحظات، علی چرتاب آمد و وضعیت جلو را پرسید. گفتم که کانال را بسته ام.
ـ « می تونم برم اونجا رو ببینم. »
علی رفت و نمی دانستم در حین بستن کانال، سوراخ کوچکی در فاصله گونی ها خالی مانده و تقدیر است از همانجا، علی سهمش را ـ که یک گلوله بود ـ بگیرد! دقایقی بعد علی چرتاب لنگان لنگان آمد.
+ « چی شده؟ می لنگی! »
ـ « هیچی! از کانالی که تو بستی تیری به من خورد! »
همه امیدمان داشت به یأس بدل می شد. نیروهای مصطفی پیشقدم طرف دیگر درگیر بودند و نیروی پشتیبان دیگری در خط نبود تا به کمک ما بفرستند. باز هم زمزمه عقب نشینی بلند شد.
مرتب در طول کانال حرکت می کردم. جلو می رفتم تا ببینم وضعیت از چه قرار است و عقب برمی گشتم تا چاره ای بیابم؛ هروله ای میان بیم و امید در حالی که حاضر به خالی کردن کانال نبودم. در همان شرایط باز هم فکر استفاده از خمپاره ذهنم را مشغول کرد. ناگهان یاد خمپاره ای که کنار تیربارچی مان دیده بودم، افتادم. معطل نکردم و به طرفش دویدم. خمپاره را برداشتم. انبار مهمات هم آن نزدیکی بود و عراقی ها از قبل، موشک های خمپاره را داخل گونی ها گذاشته بودند. خمپاره را برداشتم و گونی مهماتش را روی دوشم انداختم. سنگین بود اما آن لحظه همۀ امید ما به همان خمپاره بود.
________________________
۱. بعدها داوود امیرحقیان که عضو تیم ملی تنیس بود و آن شب مجروح شده و جلوی دشمن افتاده بود، در تعریف جریان آن شب می گفت: " چون گلوله به سر و صورت من خورده بود چیزی نمی دیدم. هر وقت صدای گلوله ای را از نزدیک می شنیدم، خیال می کردم عراقی ها آمده اند به ما تیر خلاص بزنند چون قبلا حرف عقب نشینی بچه ها را شنیده بودم اما هر وقت صدای فریاد نورالدین را می شنیدم روحیه پیدا می کردم و با خودم می گفتم جایی که این مرد باشد کسی نمی تواند به ما تیر خلاص بزند.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 7⃣0⃣3⃣
عقب می دویدم در حالی که در تاریکی کانال نمی توانستم ببینم دست و پای چه کسی زیر قدم های من له می شود؛ یک زخمی، یک شهید یا بچه هایی که در کانال پخش بودند و میان خستگی و ناامیدی گاهی رگبار می زدند. خمپاره را کنار برادر زاهدی زمین گذاشتم. حاجی غلام و دوستش هم آمدند و خمپاره را سوار کردیم. اما تا خواستیم اولین گلوله را توی خمپاره بگذاریم، متوجه شدیم ترکش به سر خمپاره خورده و دیگر به درد نمی خورد! بدجوری حالمان گرفته شد. در همان لحظه یادم آمد قبل از بستن کانال یک خمپاره طرف عراق یها دیده بودم. در همان وضع خستگی و اضطرار در کانال پیش رفتم. جایی که کانال را بسته بودم هنوز رحیم با تیربارش نشسته و درگیر بود. قادر و عده ای دیگر هم بودند. آن سوی کانال را دید زدم؛ خمپاره حدود پانزده متر با ما فاصله داشت و به عراقی ها نزدیکتر بود تا ما. گفتم:
« میرم طرف عراقی ها تا اون خمپاره رو بیارم. شما آتیش بریزید... »
بچه ها نگران بودند و سعی می کردند منصرفم کنند.
ـ « نه سید! حتماً می زننت! »
ـ « نرو! محاله سالم به خمپاره برسی! »
هر کس چیزی شبیه همین ها را می گفت. خودم هم می دانستم. حتی می دانستم امکان دارد عراقی ها مرا بگیرند، چون اسلحه برنداشته بودم تا دست و بالم باز باشد، اما راه دیگری برای حل مسئله کانال نبود. دوباره به بچه ها نهیب زدم که پوشش دهند تا بتوانم به خمپاره برسم. دیگر به چیزی جز همان خمپاره فکر نمی کردم. حتی به خواب و حرف امیر و شب پانزدهم!
در یک لحظه، از بالای گونی هایی که کانال را بسته بودند آن طرف پریدم و به حالت دو و نیم خیز به طرف عراقی ها دویدم. عراقی ها متوجه شدند، آتش از هر سو می بارید، چنان رگباری به سوی مارپیچ کانال جاری بود که به عراقی ها فرصت نمی داد سرشان را بالا بیاورند و نشانه بگیرند. گلوله های بی هدف دشمن، سرگردان از اطراف من می گذشتند... تا به خمپاره برسم، دلم تا دهانم بالا آمد! خمپاره را بلند کردم و به سمت بچه های خودمان دویدم. خستگی، ترس، امید، تکلیف، ملغمه ای شده بود توی وجود من. له له زنان از روی گونی ها پیش بچه ها افتادم. موج امید با آمدن خمپاره بین بچه ها راه افتاد. عجله داشتم که خمپاره را عقب تر بیاورم و آماده اش کنم. ناچار باز هم از روی زخمی ها و شهدا گذشتم و در محل خمپاره قبلی، خمپاره جدید را سوار کردیم. همه چیز آماده شلیک اولین گلوله بود. حدود چهل متر با دشمن فاصله داشتیم و در آن شرایط توسل به خمپاره ریسک بزرگی بود.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 8⃣0⃣3⃣
مخصوصاً گلوله اول مهمتر بود و می شد هدفگیری را با آن تنظیم کرد. سر خمپاره را تقریباً به صورت قائم بر زمین تنظیم کردیم و بیسیمچی مان را جلو فرستادیم که دیده بانی کند. اولین گلوله را شلیک کردیم گلوله خمپاره رفت بالا... ترس برمان داشت که نکند این خمپاره برگردد روی سرمان و همین جا نفله شویم! بالاخره صدای انفجاری در نزدیکی مان بلند شد. با نگرانی رفتیم به سمت محل بیسیمچی تا از او خبر بگیریم. تا مرا دید گفت:
« آقا سید! خمپاره افتاده بغل من! ببین چی به روز من آورد! »
بنده خدا با همان گلوله مجروح شده و بیسیمش هم تکه تکه شده بود! گفتم:
« عوضش ما گرا گرفتیم! »
دومین خمپاره را زدیم و افتاد جلوی تیربار. هنوز نگران بودیم که خمپاره به بچه های خودمان صدمه بزند. خمپاره سوم بهتر از دو تای قبلی بود و طرف عراقی ها افتاد. چهارمی، پنجمی، ششمی و... حاجی غلام و دوستش شلیک می کردند و من برایشان با گونی گلوله می آوردم. گلوله های خمپاره پی در پی در کانال فرود می آمدند. در عرض چند دقیقه صدای تیراندازی عراقی ها کمتر و کمتر شد. ما دست بردار نبودیم؛ همه امید ما به همین گلوله های خمپاره بود. حدود هشتاد خمپاره توی کانال عراقی ها زدیم! آنقدر زده بودیم که خمپاره داغ کرده و کم مانده بود خودش هم منفجر شود. به نظر می رسید عراقی ها کلاً از هم پاشیده اند. آن وقت بود که دسته «رحیم خطیبی» را ـ که قبلاً با مصطفی پیشقدم بود ـ به عنوان کمک به ما دادند. کمی جان گرفته بودیم. بچه ها هم آماده حرکت شدند. قرار شد قبل از حرکت چند آر.پی.جی هم بزنیم.
آر.پی.جی زن ها از کانال خارج شدند و از دو سوی کانال، دشمن را هدف گرفتند. یکی از بسیجی ها را دیدم که پسر کوچک اندام و کمسن و سالی بود و به بچه ها موشک آر.پی.جی می رساند. تیربارچی عراقی او را دید و زد. جلوی چشمان ناباور ما حدود هفده هیجده گلوله به بدن او خورد! صحنه درست مثل بعضی فیلم های سینمایی بود؛ گلوله ها به بدن نحیفش می خوردند و او با هر گلوله تکانی می خورد اما زمین نمی افتاد. موشک های آر.پی.جی را هم دستش گرفته بود و نمی انداخت! تیربار عراقی دست بردار نبود. بچه ها صحنه را می دیدند، محمد نصرتی تاب نیاورد، بلند شد تا تیربار عراقی را بزند اما او را هم زدند. مطمئن بودم هر دو به شهادت رسیدند. در همان هنگامه بچه ها با فریاد «الله اکبر» به طرف عراقی ها حمله کردند. آر.پی.جی زن ها همچنان به طرف عراقی ها در کانال شلیک می کردند.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 9⃣0⃣3⃣
می خواستیم باقیمانده نیروهای عراقی از کانال بیرون آمده و به طرف باتلاق بروند که در این کار موفق شدیم. رحیم، قادر، حیدر و بچه های دسته ای که بعداً آمده بودند به طرف جلو می دویدند. من اما از شدت خستگی نای حرکت نداشتم. تا آن دقیقه آنقدر دویده بودم که لَه لَه می زدم و دیگر اختیار پاهایم را نداشتم بنابراین، همانجا ماندم. ناگهان با منوری که عراقی ها زدند همه جا مثل روز روشن شد. برادر زاهدی صدایم کرد:
« نورالدین! اونجا رو ببین! »
سرم را که از کانال بالا گرفتم صحنۀ عجیبی دیدم؛ عراقی ها داشتند ستون ستون به طرف باتلاق فرار می کردند. تعدادشان به قدری زیاد بود که هر بیننده ای را به وجد می آورد. همانجا رسول را دیدم که تیراندازی می کرد اما هوایی!
+ « رسول! پس چرا اینطوری؟ »
ـ « از شوقم! »
واقعاً هم صحنه پرشوری بود. در طول شب نبرد جانانه ای در آن کانال شده بود و حالا داشتیم دشمن را به باتلاق می ریختیم. تیربارها به سمت دشت برگشته بود؛ عراقی ها جایی برای پناه گرفتن نداشتند و به خاطر نبرد سختی که دشمن با ما کرده بودند کسی به فکر اسیر گرفتن نبود. همه بچه ها تیراندازی می کردند و جلو می رفتند. از قبل با لشکر ۲۵ کربلا قرار گذاشته بودیم به محض گرفتن خط با چراغ قوه علامت بدهیم. بچه ها بعد از دو سه ساعت زمین گیری در عرض ده دقیقه منطقه را گرفته و ظاهراً بیش از حد جلو رفته بودند. برادری که قرار بود جلوتر برود و با چراغ قوه به بچه های ۲۵ کربلا علامت بدهد یا شهید شده بود یا دیر کرده بود یا یادش رفته بود، به هر حال علامتی از جانب ما به نیروهای ۲۵ کربلا داده نشده بود و آنها به تصور اینکه بچه های ما از نیروهای دشمن هستند شروع به آتش کرده بودند. در آن سمت درگیری سختی شروع شد و همانجا بود که رحیم غفاری، همان تیربارچی سلحشور ما و یکی دیگر از بچه ها به شهادت رسیدند. بعد از دقایقی متوجه شده بودند که این بچه ها خودی هستند و آتش قطع شد.
این اولین بار بود که خاکریز اول «نوک» کلاً به دست ما افتاد. گاهی فکر می کنم عملیات «یامهدی» یکی از غریب ترین عملیات هاست اما همین عملیات بود که باعث شد توفیقات عملیات والفجر ۸ تثبیت شود. با حماسه بچه هایی که در منطقه نمک زار زخمی شده اما دم برنیاورده بودند و رشادت و استقامت بچه ها در کانال، ما به هدفمان که پاک کردن دشمن از منطقه والفجر ۸ بود نائل شدیم.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 0⃣1⃣3⃣
هنوز بیشتر از ده دقیقه از فرار دشمن نگذشته بود که عقبه دشمن متوجه شد ما منطقه را تصرف کرده ایم. بنابراین، شروع کردند به کوبیدن ما با توپخانه و کاتیوشا. برای چند لحظه باران توپ و کاتیوشا بود که با چهل گلوله همزمان روی سرمان می ریخت. اگر همانطور ادامه می دادند شیرازۀ ما از همه می پاشید و دیگر نیرویی باقی نمی ماند اما بچه هایی که آن شب در توپخانه بودند، به دادمان رسیدند. آنها از قبل توپ های ۲۳۰ را به جزیره آورده بودند و حالا نوبت آنها بود که همزمان شش توپ شلیک می کردند. هیبت و قدرت این توپها طوری بود که بعد از شلیک آنها توپخانه عراق تا یکی دو ساعت نمی توانست خودش را جمع وجور کند. بعد از یکی دو ساعت باز عراق دست و پا می کرد و باران کاتیوشا و توپ بر سرمان می بارید که البته به ندرت داخل کانال می افتاد با این وصف دشمن نمی توانست حتی با حمله توپخانه اش کاری از پیش ببرد. در واقع کار ما در آن مرحله پایان یافته بود و من می توانستم کمی استراحت کنم.
معمولاً در هر عملیاتی وقتی از بابت عملیات فکرم آسوده می شد جایی گیر می آوردم و دو ساعتی می خوابیدم. آن شب هم از بس در کانال دویده بودم پاهایم زق زق می کرد و واقعاً به استراحت نیاز داشتم. رفتم کنار آقا جلال و حاجی غلام، دو برادری که از ستون های محکم گردان بودند، همانجا که خمپاره می زدیم سنگرمانندی بود، گفتم می خواهم استراحت کنم. خیلی هم تشنه بودم. بچه ها از آبی که از عراقی ها به دست آورده بودند دادند و خوابیدم. آنقدر خسته و بی رمق بودم که یادم رفت شب پانزدهمی که امیر گفته بود، این طور به سر رسید.
بیدار که شدم تا طلوع خورشید چیزی نمانده بود. سریع نماز صبحم را خواندم و سری به کانال زدم. جایی که دیشب عراقی ها ما را زمین گیر کرده بودند. می خواستم جلوتر بروم اما غیر ممکن بود. انبوه جنازه ها حرکت در کانال را غیر ممکن میکرد. از کانال بیرون آمدم و به موازات کانال پیش رفتم هرچند بیرون کانال زیر آتش توپخانه ها بود اما برای من از حرکت در میان آن همه جنازه خوشایندتر بود. هنوز در تاریک و روشن هوا نمی توانستم ببینم چه اتفاقی افتاده است.
جلوتر رفتم و پیش بچه ها رسیدم. آنجا بود که پیکر خونین بعضی از بچه ها را دیدم. شهادت آنها ناراحتم کرده بود. دوباره برگشتم در حالی که برای محلی که پاکسازی اش کرده بودیم به فکر نگهبان بودم.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴شایعه:
*فیلم/ حرکت بسیار زشت از (ابراهیم رئیسی) رئیس جمهور آینده کشور!!*
*ایشان میخواهد فردا عدالت برقرار کند و با فساد مبارزه بکند؟؟!!...*
*ازش سوال کرده بود که پول این همه بنر از کجا میآید؟!!.....*
🔵پاسخ:
1⃣جریان های افراطی معلوم الحال چون در این انتخابات، خود را شکست خورده میبینند، همراه با شبکههای ماهوارهای دشمنان خارجی، علیه چهره های انقلابی اقدام به نشر اکاذیب و شایعات مینمایند.
2⃣ این کلیپ مربوط به تاریخ 1399/6/7 است و این سید روحانی، حجت الاسلام سید یوسف موسوی، امام جماعت روستای ابوالفضل(ع) اهواز می باشد که به حمایت مردم این روستا، و برای جلوگیری از یک فتنه بزرگ درگیری اهالی با مامورین اجرایی شهرداری، به میدان آمده و با برخورد با مامور خاطی که به اشتباه به مردم توهین و حمله کرده، برخورد نموده و مانع تداوم درگیریها میشود.
3⃣پس از حمایت این سید روحانی از اهالی روستا، مسئولین مربوطه نیز برای دلجویی از ایشان و مردم، به منزل او رفته و موضوع تصرف زمینهای این منطقه را مورد بررسی قرار میدهند.
#پاسخ_به_شبهات
از بعثت تا ظهور - قسمت سوم.mp3
8.83M
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب
💫💫💫💫💫
🔊 #صوت_مهدوی ؛ #پادکست
📌 #از_بعثت_تا_ظهور
👤 استاد #پناهیان
⭕️ اگر ما بُعد سیاسی اعتقادات، احکام و اخلاق رو نبینیم، زیاد دینمون با دوران جاهلیت فرق نمیکنه...
#مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰امیرالمؤمنین مولا علی علیه السّلام:
✍یُستدَلُّ علی إدبارِ الدُّوَلِ بأربَعٍ: تَضییعِ الاُصولِ، و التمسُّکِ بالفروعِ. و تَقدیمِ الأراذلِ، و تأخیرِ الأفاضِلِ.
🔴چهار چیز نشانه به سر آمدن دولتهاست: فرو گذاشتن اصول، چسبیدن به فروع، مقدّم داشتن فرومایگان و عقب زدن مردمان با فضیلت و لایق.
📚غرر ودرر آمدی،۱۰۹۶۵
#حدیث_روز
به کسی تکلیف نمیکنم ولی گمان میکنم اگر تمام جریان زندگی مرا به صورت کتاب درآورند برای دانش آموزان مفید باشد.
#شهیدرجایی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
به کسی تکلیف نمیکنم ولی گمان میکنم اگر تمام جریان زندگی مرا به صورت کتاب درآورند برای دانش آموزان
☆به نام زیبا ترین☆
🍃#دنیا، فریبنده ای است که زود می گذرد، #نوری است که غروب می کند، #سایه ای است که از بین می رود و #تکیهگاهی است که رو به خرابی دارد."
به راستی که دنیا چنین است.
🍃و چه بد خسرانی می بینیم ما #مدعیان که گاه، حُب این #عجوزه ی فریبنده* و آلات و ادواتش را بر کامروایی حقیقی، #برتر می داریم.
.
🍃این برتری بخشی #کاذب، از دیرباز بوده و تا به امروز نیز در جریان است و آن دم، #اسلام_راستین را در #خطر می افکند که میان رجال #حکومت_اسلامی پدیدار گردد.
.
🍃دریغا که این روز ها، آماج هایش در عده ای مسلمان نمای دلبستهِ مال، مشهود است.
🍃اما در این میان، هستند آن ها که #خلوص شان شگرف است و گسستگی شان از دنیا، شگفت آور.
چه در کوی و برزن وشهر و روستا و#مردمان_ساده و چه در میان #سیاسیون و #مردان_حکومت.
کسانی چون #رجایی.
🍃مردی #مخلص که در هر شان و مرتبه ای، بی تاب #خدمت بود.
چه آن همه سال که آموزش پیشه اش بود و چه آن چند روز که #ریاست_جمهوری.🌹
🍃مردی بی شایبه و مملو از دغدغه برای بهبود #جامعه_اسلامی.
مردی محبوب که یادش در خاطر مردمان این دیار، باقی خواهد ماند.
🍃ای کاش، برخی، قدری از او بیاموزند!
ای کاش، آن جرگه که چون اویند را، بیش از این پاس بداریم!
ای کاش، همه، رجایی شویم!
پ.ن: *بخشی از خطبه ی ۸۳ نهج البلاغه
*تعبیری از دنیا در #احادیث_اسلامی و #متون_عرفانی و #ادب_فارسی
✍نویسنده : #زهرا_مهدیار
به مناسبت سالروز #تولد #شهید #محمدعلی_رجایی
📅تاریخ تولد : ۲۵ خرداد ۱۳۱۲
📅تاریخ شهادت : ۸ شهریور ۱۳۶۰
🥀مزار شهید : بهشت زهرا
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📜بیانیه 336 همسر شهید مدافع حرم و امنیت در خصوص انتخابات ریاست جمهوری 1400
💠جمهوری اسلامی حرم است
و شرکت در انتخابات، دفاع از حرم جمهوری اسلامی است.
متن کامل و امضا در لینک زیر 👇
http://www.tafahoseshohada.ir/fa/news/2953
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔺 کلامی از علما
⭕️ آیتالله ملکی تبریزی
⁉️ مهمترین مراقبه چیست؟
#کلام_علما
▪️قهرمان همه قصه ها!
🔹حسین فردوست، از نزدیکترین افراد به شاه، در خاطراتش می گوید:
✏️ محمدرضا پهلوی به واقع تحمل نداشت که در کشور کسی برتر از او تصور شود. او حتی دوست نداشت در قصه ها و افسانه ها نیز از او پیشی بگیرند. او دوست داشت قهرمان همه قصه ها باشد ...
📚منبع: برگرفته از کتاب 《ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، حسین فردوست، ص۲۹۱
#واقعیت_های_عصر_پهلوی
#ریحانه 🌸💕
توࢪاچادࢪنامیدندچون(چ)مثلچمران🌱
(ا)مثلاندࢪزگو🍃
(د)مثلدهقان🌱
(ر)مثلࢪضایینژاد🍃
برتاࢪوپودچادࢪتنامشهیدینوشته🕊🌿
بهایچادࢪت♥️ خونهاییاستکهبرزمینداغمجنون☀️
دهلاویهو شلمچهࢪیختهشدهاست🩸😭
بهایچادࢪتکوچهوخیابانهایانقلاب،🇮🇷
غربتسوریهاست🦋
گاهیهمدلتنگیࢪقیهایپشتتماماین✨
لالهها؎بهخونغلتیده ...🌷
بانوچادࢪتبهایگرانیپرداخته💰
اࢪزاننفروش❗️🖐🏻
#پویش_حجاب_فاطمے
•░ گفته بودند که:
دشمن به تجارت آمد😒
.•░ پیر ما گفت که:
دشمن به غارت آمد✋
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم