🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 2⃣
مش رضا که ترسیده بود، مِن و مِن کرد:
« چ.. چیزی شده س.. سرکار استوار؟ »
استوار، صورت گرد و پف کردهاش را در هم کشید و با چشمهایی که از خشم خونریز بود، به صورت آفتاب خورده شوهرم زل زد. جلو رفت و یقه پیراهن مش رضا را چسبید و گفت:
« اِه اِه... خیانت به اعلی حضرت شاهنشاه آریامهر، میدونی یعنی چی؟ »
مش رضا زبانش بند آمده بود
- « ن...ن... نه، ب... باور کن. »
- « کجاس پسرک وطن فروش. »
+ « سرکار زورت به پیرمرد رسیده! »
مرتضی که جلو آمده استوار یقه شوهرم را رها کرد و به سمت بچه ام رفت. سیاهی چشم های استوار از زَهر خشم، میان سفیدی پر التهابش شعله ور شده بود. دستش را عقب برد و همراه صدایی که زنگ خشم داشت، محکم خواباند توی گوش بچهام.
- « دهاتی، برای من انقلابی شدی! آدم نمیشی؟ هر چی تو پاسگاه تنبیهات کردم بی فایده بود! میفرستمت جایی که عرب نی انداخته. تو زندان عادل آباد شیراز که ناخن هات رو یکی یکی کشیدن، میفهمی یه مَن ماست، چقدر کره داره. »
اشک توی چشم هایم حلقه زد، فریاد زدم:
« چیکار به بچهام داری مردک؟ »
مرد برگشت طرفم. چشمش را برای تحقیر، تنگ کرد
- « به به با این بچه تربیت کردنت، مقصر شمایید! اگه زده بودین تو دهنش حالا جلو شخص اول مملکت، شاهنشاه آریامهر، بزرگ ارتشداران نمیایستاد. »
برگشت طرف بقیه. سربازها و گروهبان با شنیدن اسم شاه پاجفت کردند و احترام نظامی گذاشتند. دوباره برگشت طرف پسرم.
- « اعلامیه و عکس خمینی پخش میکنی! کجاس اعلامیهها؟ فکر میکنی خبر ندارم؟ »
اشاره کرد به معاون پاسگاه و گفت:
« گروهبان شاطری »
- « بله قربان! »
خنده سرد و ناخوشایندی کرد و با ابروی پیوسته اشاره کرد به نقطهای از حیاط
- « پیدا کن اون عکس و اعلامیهها رو تا سیاهی بمونه به دیگ! »
گروهبان سربازی را برداشت و مستقیم رفت سراغ رملهای کف حیاط. از همه چیز اطلاع داشتند و دقیق شروع کردند به گود کردن حیاط. هر چه بیشتر حفر کردند، کمتر چیزی یافتند. گروهبان سر بلند کرد. پشت لبی برگرداند و گفت:
« قربان، چیزی نیس! »
استوار که باورش نمیشد، خودش را به گروهبان شاطری رساند. وقتی با چشم خود دید که تیرش به سنگ خورده، به طرف مرتضی رفت. با صدایی لرزان گفت:
« قسر در رفتی، ولی منتظرم باش! »
بعد رفت و کنار درخت نارنج ایستاد. نارنجی از درخت جدا کرد و برای مش رضا خط و نشان کشید.
- « آخرش پسرت رو به کشتن میدی؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 3⃣
🌷 قاب کج
۱۲ بهمن ۱۳۵۷
۔ « سرکار استوار، سرباز اسدی دیشب فرار کرده! »
مخم تیر کشید و برافروخته، انگشت روی دماغم گذاشتم و به گروهبان شاطری گفتم:
« هیس، چه خبره! با اسلحه فرار کرده؟ »
- « بله قربان با اسلحه ژ-سه! »
- « کارمون تمومه، اگه هنگ فسا بفهمه! چه جور جرأت کرده با اسلحه فرار کنه؟ »
- « قربان، همش زیر سر مرتضی جاویدیه! »
- « اونو که يه هفته پیش فرستادم فسا. »
گروهبان جلو آمد و گفت:
« سرباز غلامی میگه آخرین باری که بازداشتش کردیم زیر گوش سرباز اسدی، همش از انقلاب و فتوای خمینی برای فرار از پادگان میگفته! »
سر تکان دادم و گفتم:
« دیگه چی گفته که من خبر ندارم؟ »
گروهبان شاطری این دست و آن دست کرد و با شک و دودلی گفت:
« قربان، یعنی شاهنشاه برمیگرده ایران؟ »
هوار کشیدم:
« گروهبان، شاهنشاه برای آرام شدن مملکت، بزرگواری کردن و مدت کوتاهی رفتن خارج. آبها از آسیاب بیفته، برمیگردن؛ مثل دوره مصدق. »
شاطری ترسید و عقب نشینی کرد.
- « بله قربان، همینطوره که شما میفرمایید! »
با دندان، سبیلم را جویدم. باد توی غبغبه انداختم.
- « مثل قبل باباش رو دستگیر کنید، خودش رو معرفی میکنه. این دفعه دست و پاش رو خودم خرد میکنم. »
- « قربان، یادتون رفته؟ مرتضی رو تحویل هنگ دادیم. اینی که من میشناسم فقط از خدا میترسه و بس! »
ته نگاه گروهبان طعنه را به خوبی حس کردم. دست به پشت کمر قدم زدم و طول اتاق را چند بار رفتم و آمدم. ایستادم و به قاب عکس کج شاهنشاه خیره شدم. از دست همه چیز و همه کس عصبانی بودم. داد زدم:
« گروهبان! »
- « بله قربان! »
- « اون قاب عکس اعلی حضرت شاهنشاه آریامهر رو صاف کن! بگو صبحانه منو هم بیارن. »
گروهبان که گورش را گم کرد، بی هدف رفتم و از پشت پنجره پاسگاه به بیرون خیره شدم. به سه نخل بلند و قدیمی روستا زُل زدم که باران زمستانی داشت ریزریز غبار و خاک آنها را میشست و بوی نم باران زیر دماغم بود. به آینده خودم و انقلاب خمینی فکر کردم که در عرض چند ماه به یکباره همه مملکت و روستای جلیان را فرا گرفته بود. تا همین چند وقت پیش آدم و عالم از پاسگاه و ژاندارم میترسیدند و حساب میبردند، اما حالا پیر و جوان به من چپ چپ نگاه میکنند. همه چیزشان شده بود اسلام، خمینی، مسجد و مرگ بر شاه گفتن. از فکر که بیرون آمدم، جلو در پاسگاه، زیر باران، جوانی ریشو با سرباز نگهبان در ورودی پاسگاه چیزی بلغور میکرد. از فشار خشم، آمپر چسباندم و داد زدم:
« آهای گروهبان! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 4⃣
گروهبان مثل تیر خودش را رساند.
- « بله قربان!۰ »
با انگشت جوان و نگهبان را نشان دادم.
- « مطمئنم داره نگهبان رو از راه به در میکنه! بدو ببین اون پدر سوخته چی میگه! »
آنی چشمم به شعار "مرگ بر شاه و درود بر خمینی" روی دیوار خشتی مقابل پاسگاه افتاد؛ میخواستم از عصبانیت بترکم. پلک در هم کشیدم.
- « گروهبان، ببین نگهبانهای دیروز چه غلطی میکردن. دوباره شعار نوشتن! »
- « قربان، از این شعارها زیاده. »
برگشتم و با غیظ به صورت استخوانی و چانه برجسته گروهبان خیره شدم.
- « طرف کی هستی شاطری؟ »
- « مملکت! »
توی همین جوابش هم حرف و حدیث بود!
شنیده بودم پسر دانشجوی گروهبان را توی شیراز دستگیر کردهاند. به هیچکس اعتماد نداشتم. خودم را داخل ده، پاسگاه و خانه هم تنها میدیدم. به حرفهای دیشب زنم فکر کردم:
« مرد، آخه از چی داری دفاع می کنی؟ شاه که فرار کرد، فردا هم آقای خمینی داره میاد ایران، همه هم دارن از انقلاب و خمینی میگن. ارتش هم که اعلام بی طرفی کرده، یه فکری بکن! مردم ده تف و لعن مون میکنن. »
دلم گرم بود به حرف و تهدید نخست وزیر شاپور بختیار:
« اجازه نمیدم خمینی وارد ایران بشه و فرودگاه مهرآباد بسته است! »
نگاهی به ساعت انداختم. عقربه ساعت نه و خورده صبح را نشان میداد. به طرف تلویزیون درب و داغان ۱۴ اینچ سیاه سفید گوشه پاسگاه رفتم. آن را روشن کردم. مراسم استقبال از خمینی پخش مستقیم میشد. داخل سالن فرودگاه شلوغ بود و عدهای سرود " خمینی ای امام " را میخواندند.
خسته و ناامید پشت میز نشستم. چنگ انداختم بین موهایم. به پسر مشرضا - مرتضی جاویدی - فکر کردم. هرچه بیشتر توی پاسگاه کتکش میزدم بیشتر از خمینی و انقلاب دفاع میکرد. سماجت و مقاومت او پایههای حمایتم از شاه را سست کرده بود. به آینده و خانوادهام فکر میکردم که ممکن بود با سقوط رژیم شاه به خطر بیفتند.
- « قربان صبحانه. »
سرباز نادری بود که آرام پا کوبید زمین و احترام نظامی گذاشت و سینی کره، مربا و چای را روی میز گذاشت.
به صورت او خیره شدم. به نظرم توی چشمهای او هم، انقلاب میدیدم. گفتم:
« تو چرا فرار نمیکنی؟ »
مبهوت و حیران پرسید:
« چی گفتین قربان؟ »
- « هیچی... برو »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 5⃣
🌷 استوار
۲۱ بهمن ۱۳۵۷
- « ژیلا- ژیلا- ژیلا »
ساعت ده صبح، توی هوای ابری زمستان سراسیمه داخل حیاط شدم و یکنفس و پشت سر هم زنم را صدا کردم. ژیلا هراسان از اتاق بیرون آمد.
« چ... چی ش... شده پرویز؟ »
دست روی زانوهایم گذاشتم و نفس چاق کردم.
- « زود با بچهها سوار جیپ بشین! اوضاع وخیمه. »
ژیلا دستپاچه گفت:
« هنوز وسایل رو جمع نکردم! »
- « وسائل رو ول کن، مملکت سقوط کرده! الانه که دهاتیا بریزن و اون وقت تیکه بزرگمون گوشمونه! »
ژیلا هراسان گفت:
« یا خدا! خودت رحم کن! »
چشم ژیلا به اطراف دودو میزد. نهیب زدم به او که دور خودش میچرخید و رنگ توی صورت نداشت.
- « پاسگاه رو محاصره کردن، با هزار کلک فرار کردم، دِ بجنب زن بدبخت شدیم. »
ژیلا داخل اتاق شد و دست منیژه دختر چهارساله، و هرمز پسر هفت سالهام را گرفت و بیرون آمد. گفتم:
« زود باشین، ماشین بیرونه! »
لایههای پی و چربیِ دور شکم و سینهام از یک طرف و ترس و اضطراب از طرف دیگر، مانع تحركم بود. به سختی و هِن و هِن کُنان زن و بچه را سوار ماشین پاسگاه کردم. به نظرم صدای نفسم تا پاسگاه شنیده میشد! ژیلا گفت:
« مرد، لااقل چند تا سرباز با خودت میآوردی. »
نیشخند زدم و نفس زنان گفتم:
« خوابی؟ از پونزده تا سرباز، سه تا موندن، اونا هم تا الآن تسلیم شدن! »
- « پس گروهبان کجاس؟ »
- « اون نامرد، هنوز دهاتیا نرسیده بودن، زد به چاک! »
ژیلا که لبش میلرزید، روسری نارنجی سورمهای را کشید روی موهایش و پرسید:
« حالا چیکار کنیم پرویز؟ میترسم. باید از وسط ده بگذریم! نکنه... »
- « نمیدونم. مگه خدا رحم کنه! »
اسلحه کمری را از جلد چرمی بیرون آوردم و بالا گرفتم.
- « با این جلوشون رو میگیرم! »
- « پرویز، وسایل زندگیمون چی میشه؟ »
- « فعلا باید جون مون رو نجات بدیم! »
نگاهم افتاد به دخترم منیژه که از ترس به سینه مادرش چسبیده بود. اسلحه را توی غلاف چرمی کمر جا زدم. ماشین را روشن کردم. صدای دعا و نذر و نیاز ژیلا قطع نمیشد:
« یا فاطمه زهرا.... خدایا غلط کردیم... پنجاه تومن نذر شاهچراغ... بچه هام... »
ماشین را روشن کردم و راندم طرف میدان ده. توی مسیر نگاهی به باغ بزرگ پرتقال و انار پیش کشی انداختم که برباد فنا میرفت. ژیلا آنی گفت:
« پرویز، بدون وسایل کجا میریم؟ »
- « باید هرجور شده، خودمون رو برسونیم هنگ فسا. از اونجا میریم شهر خودمون. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊ ایستادند پای امام زمان خویش...
💐 امروز ۲۰ اسفند ماه سالروز شهادت شهیدان مدافع حرم " #رحمان_بهرامی " و " #علی_منیعات " گرامی باد.
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#اختصاصی
او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد ...
💠پوستر اختصاصی شهدای روز ۲۰ اسفند ماه
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
🔴 زیباییهای ظهور
🔵 امام باقر علیه السلام فرمودند:
🌕 آن قدر در زمان ظهور امام زمان علیه السلام نعمت فراوان میشود که وقتی به مردم فقیر زکات داده میشود قبول نمیکنند، و میگویند : ما احتیاج نداریم.
📚 بحارالانوار ج ۵۲، ص ۳۲۶
#مهدویت
💌بسمـ رب الشـهدا..
|💔| #شهیـدحاجرحمـانبهرامی🍃🌼
تاریخ تولد : ۱۳۴۷/۰۱/۲۰
محل تولد : خرمدره_زنجان
تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۱۲/۲۰
محل شهادت : سوریه
وضعیت تأهل: متأهل_داراےپنجفرزند
محل مزارشهید: گلزارشهدای خرمدره
#فـرازےازوصیـتنامہشهیـد👇🌹🍃
✍...شهیددر وصیتنامه خود با سلام و ادب به پیشگاه حضرت ولیعصر(عج)، ائمه معصومین، امام خمینی(ره) و شهدای راه حق، امام خامنهای و اهل بیت حسینی و آرزوی نابودی اسرائیل و گروههای تکفیری و آل سعود، چنین می نویسد: " اگر شادی روح حقیر و امام و شهیدان و ائمه را میخواهید پیرو ولایت فقیه باشید."
••🍁وی از فرماندهان دوران جنگ بوده که۳۰سال در بانه استان کردستان خدمت کرده بود.
الّلهُمَّ_صَلِّ_عَلَی_مُحَمَّدٍ_وَآلِ_مُحَمَّدٍ
#سالروزشهادت🕊🕊
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💌#خاطرات_شهدا
🟣شهید مدافعحرم #رحمان_بهرامی
☂فرزند شهید نقل میکند: شهید بهرامی همیشه سعی میکرد همگی در صلح و آرامش باشند و اگر دو نفر کدورتی با هم داشتند، آنها را آشتی میداد. با بزرگ و کوچک طوری رفتار میکرد که هیچکس از پدرم رنجور نمیشد. زمانی که فردی را نصیحت میکرد، از ابراز پشیمانی و ناراحتی آن شخص نیز ناراحت میشد و با وی همدردی میکرد.
☂موقعی که پدرم در مناطق عملیاتی بانه کردستان بود، یک روز در زمانِ برگشت به استان زنجان، پدرم در اتوبوس، جوانی را میبیند که در خودش فرو رفته و ناراحت است. دلیل ناراحتیاش را میپرسد و متوجه میشود که آن جوان با خانواده خود قهر کرده است و قصد دارد شهرش را ترک کند. پدرم آن جوان را به خانهی خودمان در خرمدره آورد و خیلی با او صحبت کرد و متوجه شد که فرزند کیست. با خانوادهاش تماس گرفت که نگران نباشند و سرانجام این جوان را به کانون گرم خانوادهاش بازگرداند.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم