السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْإِمامُ الْمُنْتَظَرُ...
سلام بر تو ای مولایی که
خدا و خلق خدا
در انتظارتان هستند..
سلام بر تو و بر آن روزی که انتقام حرمت شکسته ی مادر را خواهی ستاند..
📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها، ص۵۷۸
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
#سلام_امام_مهربانم
#صبحت_بخیر_آقا
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
👣 این قدمها، نبض پشیمانی بنیآدماند...
پشیمانی از رهاکردن دستان پدرانهی تو
برای نجات، به تو باید برگشت!
#اللهم_عجل_ لولیک_الفرج
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
به وصل دست نمیگیردم فراق حبیب
که داند آری عاقبت مگر گیرد
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📎وصیتنامه
شهادت را نه برای فرار از مسئولیت اجتماعی و نه برای راحتی شخصی میخواهم، بلڪه از آنجا ڪه شهادت
در رأس قله ڪمالات است، آن را میخواهم.
🌷شهید حجت الله رحیمی🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
عاشقانه ای زیبا، #اینک_شوکران
زندگینامه شهید #مصطفیطالبی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
عاشقانه ای زیبا، #اینک_شوکران زندگینامه شهید #مصطفیطالبی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه
قسمتهای ۲۶ تا ۳۰ کتاب زیبای اینک شوکران
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
🌹زندگینامه شهید #مصطفی_طالبی
قسمت 1⃣3⃣
از پاییز شصت و شش بمبارانها شروع شد. همسایهی طبقه بالا رفت منزل مادرش. باز تنها شدم. روزها گاهی دوستان یا قوم و خویشها سر می زدند اما شبها فقط خودمان بودیم. وضعیت قرمز که میشد برق می رفت. محیا را محکم میپیچیدم لای پتو، دست میثم را می گرفتم و می دویدیم سمت زیرزمین که سرد بود تاریک بود و نمی شد گرمش کرد. محیا گریه میکرد، میثم میترسید. وقتی خیلی بی طاقت می شدم، آن وقت یاد خانم عابدینی می افتادم که بچهی آخرش تازه به دنیا آمده بود؛ چند ماه بعد از شهادت پدر. او هم وضعیت من را داشت. خیلی های دیگر هم. اما مصطفی بالاخره برمیگشت. همه چیز بهتر میشد. حتما بهتر میشد.
سال شصت و هفت میثم و محیا را برداشتم و سال تحویل رفتیم گلزار شهدا. آن سالها موقع تحویل سال یا مسجد بودیم یا بهشت هاجر. مردم سبزه و شمع و عودشان را آورده بودند سر مزار بچه هایشان با بشقابهای پر از شیرینی های خانگی تازه. مصطفی نامه نوشته بود که به زودی برمیگردد. دو سه روز مانده بود به برگشتن مصطفی، محیا خیلی نا آرام شد. بدتر از همیشه جیغ میکشید و بی قراری میکرد. شب قبل از پرواز تب کرد. ترسیده بودم نکند قبل از رسیدن مصطفی طوری شود. هوا آنقدر سرد بود که میترسیدم بچه را از خانه بیرون ببرم. نذر کردم محیا آرام بگیرد، ده بار سوره انعام را بالای سرش بخوانم. وضو گرفتم و تا صبح قرآن خواندم. محیا آرام گرفت و خوابید. فردا صبح راه افتادیم سمت تهران. آنجا اوضاع بدتر بود. به خاطر موشک باران، پروازها تغییر می کرد. مصطفی هم یک روز تأخیر داشت. محیا را بردم پیش دکتر گفتند سرخچه گرفته. تمام تنش پر از دانههای سرخ ملتهب بود.
فردایش مصطفی رسید. من و میثم و محیا و عمویش رفتیم فرودگاه. بالاخره هواپیما نشست. مصطفی همان اورکت نظامی همیشگی اش را پوشیده بود. میثم دوید طرفش مصطفی خم شد که او را ببوسد، میثم پرید و محکم بغلش کرد. تمام وزنش افتاده بود روی پایی که درد می کرد و دستی که به عصا گرفته بود. بالاخره میثم را کشیدم کنار. مصطفی سرش را بلند کرد و به من گفت:
« پس بچه کو؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
🌹زندگینامه شهید #مصطفی_طالبی
قسمت 2⃣3⃣
محیا را نشانش دادم گفت:
« این که خیلی بزرگ شده است. »
مصطفی دست آزادش را جلو آورد، محیا را دادم بغلش. نتوانست. محیا افتاد. بچه را از روی زمین برداشتم. از ترس کبود شده بود و جیغ میکشید. هر چه می کردم آرام نمیشد. مصطفی را دلداری می دادم مهم نیست اتفاق بود. حالا که طوری نشده. مصطفی گفت:
« خواهش میکنم دیگر هیچ وقت نگذار بچه را بغل کنم. »
آمدیم خانهی پدرم. مادرم میخواست به قدر همه روزهایی که بچه توی شهر غریب بوده غذای ایرانی برای مصطفی بپزد. نماندیم. فردایش با یک استیشن قدیمی راه افتادیم سمت ملایر. حال محیا خوب نبود. در تمام طول راه چند جمله ای حرف زدیم. گاهی از دوستانش میپرسید. گاهی من از اوضاع خانهی ایرانیها و دکترها می پرسیدم. بقیهی راه به سکوت گذشت.
نیمههای مسیر، نزدیک شهر، دوستانش آمدند استقبال مصطفی. پیاده شد، دست انداخته بودند گردن هم می گفتند و می خندیدند. شوخی و جدی من و محیا را سوار ماشین دیگری کردند و خودشان با مصطفی رفتند؛ با همان استیشن قدیمی. نفهمیدم چطور آن همه آدم توی ماشین جا گرفتند. خانه که رسیدم، سنگ تمام گذاشته بودند. سماور بزرگ آورده بودند باسینیهایی پر از استکانهای تمیز و قندان های پر و پیمان. جا به جا دیسهای میوه و شیرینی. همۀ خانه را با پرچم ایران تزیین کرده بودند. قبل از رفتن کلید را داده بودم به آقای تاجوک و خانمش تا خانه را آماده کنند. مصطفی دیر آمد. اول رفته بود گلزار شهدا به دوستانش سر زده بود. بعد هم قدم به قدم ایستاده بودند برای سلام و علیک با آشناهایی که توی خیابان میدیدند. یکی دو ساعتی طول کشید تا رسیدند. غروب همه رفتند. فقط قوم و خویشها مانده بودند با دوستان نزدیک.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
🌹زندگینامه شهید #مصطفی_طالبی
قسمت 3⃣3⃣
محیا تب داشت. خوابانده بودمش اتاق عقبی که ساکت تر بود. روزهای بعد دائم مهمان داشتیم. همه میآمدند مصطفی را ببینند. زحمتی نبود. در همهی کارها کمک میکردند. خوب بود، بعد از مدتها خانه شلوغ شده بود اما محیا نا آرام بود. مریضی سختی داشت، مواظبت دائم میخواست.
بعد از این همه درمان، دست چپ مصطفی هنوز خوب نشده بود. به خاطر خُرد شدن استخوان و درآوردن پینها، دست کوتاه شده بود، عضله را هم از پشت کتف گرفته بودند و پیوند زده بودند، خیلی بزرگ تر از اندازه معمولی دست بود خیلی هم حساس. همیشه مواظب بودیم چیزی به دستش نخورد. می گفت:
« چندشم میشود. »
عضله حس نداشت. یک روز سوختگی بزرگی روی ساعدش دیدم. هوا سرد بود، مصطفی چسبید بود به بخاری، دستش به شدت سوخته بود. گفتم:
« دستت کی این طوری شده؟ »
گفت:
« اصلا نفهمیدم کی سوخت. حالا خیلی مهم نیست. »
أما استخوان هنوز هم دردهای شدیدی داشت. زخم ها هنوز هم عفونت می کرد. کم پیش می آمد که زخم هایش را تمیز کنم و ببندم. بیشتر روزها دوستانش می آمدند، زخمها را میشستند و میبستند. میگفتند:
« شما گرفتاری به بچه ها برس. »
زخم هایش را که تمیز میکردند استخوانش که درد می گرفت. هیچ کاری از دستم برنمی آمد می نشستم گوشه ای دور از چشم مصطفی و دوست هایش.
دستهایم درد میکرد. با همه این احوال نماند. یک ماه نشده برگشت منطقه. عصا را هم کنار گذاشت. روزهای آخر جنگ بود. یک ماه مانده بود به پذیرش قطعنامه که مصطفی برگشت با جنازهی شهید تاجوک.
سه چهار روز قبل، خبرش را آورده بودند. من تمام مدت پیش همسرش بودم که در این سال ها نزدیکترین دوستم شده بود. مصطفی را توی مراسم تشییع دیدم با همان لباس خاکی. وقتی بالای سر دوستش سخنرانی کرد نه بغض کرده بود نه صدایش میلرزید فقط انگار عصبانی بود. اما من میفهمیدم چه حالی دارد میشناختمش.
شب، دیر وقت برگشت. حرفی نمیزد من هم چیزی نپرسیدم.
شهید تا جوک را در بهشت هاجر دفن کردند. سومین گلزار شهدای ملایر .
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
🌹زندگینامه شهید #مصطفی_طالبی
قسمت 4⃣3⃣
از آن به بعد مصطفی بیشتر مرخصی هایش را همان جا میگذراند. دو سه روز بعد ساکش را بستم، دوباره رفت.
مصطفی جبهه بود که اخبار اعلام کرد ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفته. نمی دانستم چه حالی دارد؟ اما خیلی طول نکشید که منافقین دوباره از عراق حمله کردند. مصطفی آمد شهر. آمده بود نیرو جمع کند. وسط کارهایش به خانه هم سر زد و دو ساعتی ماند و رفت. چند تا از بچههای کوچه هم با مصطفی رفتند.
عملیات مرصاد شروع شد. رادیو مدام مارش حمله پخش میکرد مادر پسرهایی که با مصطفی رفته بودند، هر روز می آمدند خانه ما احوال بچههایشان را از من میپرسیدند. گاهی التماس میکردند:
« خبر داری؟ زنده است؟ »
و من خبری نداشتم.
عملیات که تمام شد سر تا ته کوچهمان حجله گذاشته بودند. جنگ بالاخره تمام شد. اما مصطفی نیامد. احتمال خطر بود؛ احتمال حملهی دوباره عراقی ها یا منافقین. باز هم در مرخصی های کوتاهش او را میدیدم تا مهر شصت و هشت که بنا شد در دانشگاه امام حسین درس بخواند؛ دافوس (دوره فرماندهی و ستاد). راضی نبودم. حالا که جنگ تمام شده بود، حالا که مرزها آرام بود دلم میخواست مصطفی هم باشد. شبها از سر کار بیاید خانه پیش بچه ها. اما تصمیمش را گرفته بود. عهد کرده بودم مانعش نشوم. مصطفی رفت. هفته ای، دو هفته ای یک بار میآمد ملایر سر می زد و بر می گشت. باز هم منتظرش بودم دلم میخواست بیایم تهران. حتی با مصطفی چند جا خانه هم دیدیم اما نه پول خریدش را داشتیم و نه حقوقمان کفاف اجاره خانه های تهران را می داد.
خبر فوت امام را که دادند، دنیا زیر و رو شد. من ملایر بودم، مصطفی تهران. تا چند روز نیامد. میدانستم از خاک امام دل نمی کند. وقتی برگشت لاغر و پیر شده بود. میخواستم حرف بزند. میپرسیدم:
« چه خبر بود؟ »
می گفت:
« هر چه بود تلویزیون نشان داده نپرس. »
اما هر دو میدانستیم دیگر هیچ چیز مثل اولش نمیشود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اینک_شوکران
🌹زندگینامه شهید #مصطفی_طالبی
قسمت 5⃣3⃣
تابستان سال شصت و نه آمدیم کرج. پدرم بیمار بود. گفته بودند سرطان روده است. چند ماه بیشتر فرصت ندارد. مادرم نگذاشت برگردم. گفت:
« مصطفی هم که اینجاست این روزهای آخر پیش پدرت بمان. »
ماندیم. لوازم شخصی مان را آوردیم و ماندیم کرج میثم را هم همان جا ثبت نام کردم. این طور مصطفی را بیشتر می دیدم.
بالاخره فرصت کردم بروم دکتر. مدتها بود گلویم درد میکرد. دکتر گفت:
« از کجا میآیید خانم؟ »
گفتم:
« از خیابان سعدی شمالی. »
فکر کردم آدرسم را می پرسد. گفت:
« فکر کردم از پشت کوه می آیید شما گواتر پیشرفته دارید. چطور تا حالا نفهمیده اید؟ »
برای مصطفی که تعریف کردم گفت:
« خب راست گفته، چطور تا حالا نرفتی دکتر؟ »
گفتم:
« مگر ترکشهای تو مهلت میدادند؟ »
یک کیسه پر از دارو داشتم؛ صبح ظهر شب. حال پدرم روز به روز بدتر می شد. پای مصطفی، همان زانویی که ترکش استخوانش را برده بود درد می کرد، دکتر گفته بود باید با ویلچر حرکت کنی، نباید روی پاهایت زیاد بایستی. اما مصطفی عصا را هم کنار گذاشته بود. با این اوضاع وقتی فهمیدم بچه دیگری در راه است شوکه شدم. آنقدر بی تابی میکردم که مصطفی به مادرم گفته بود:
« تو را به خدا مژگان را آرام کنید. دارد خودش را میکشد. خواست خدا بوده باید قبول کرد. »
داروهایم را به خاطر بچه قطع کردم. حالم بد بود، درد داشتم.
چهارم خرداد پدرم فوت کرد. درس مصطفی هم تمام شد. بعد از مراسم شب هفت پدرم برگشتم ملایر. مصطفی عجله داشت. کارهای گردان عقب افتاده بود. صبح نمازش را که می خواند میرفت شب برمیگشت. آن قدر خسته بود که تا سفره را پهن کنم سرش را تکیه داده بود به دیوار و خوابش برده بود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
سلام و نور
ای اهل وفـــــا به یادتان خواهم بود
هنگام دعــــــا به یادتان خواهم بود
حالا که مسـافــر دیــار عـــشــقـــم
در کرب و بلا به یادتان خواهم بودم
دوستان به زودی عازم سفر کربلا هستم . حلالم کنید . التماس دعا
اگر امکان دسترسی به اینترنت بود حتما مطالب در کانال بارگزاری میشه.
در غیراین صورت لطف کنید از کانال خارج نشید و همچنان همراه ما باشید.
در این مدت میتونید مطالب و صوتهای استفاده نکرده رو که گوش کنید. خصوصا توصیه میشه به عزیزانی که صوت #مقام_محمود رو گوش نکرده اند حتما حتما استفاده کنند.
ان شاءالله و با توفیق الهی قول میدم یک زیارت عاشورا در کربلا به نیت همه اعضای کانال قرائت کنم.
التماس دعای فرج و شهادت
#آدمیننوشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_اینستاگرام_اربعین شماره 31
💠 عنوان کلیپ: شب جمعه...
هر روز یک کلیپ شامل یک حدیث از فضائل زیارت سیدالشهداء علیه السلام را در استوری اینستاگرام خود قرار دهيد..
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#روزشمار_اربعین
🏴 ۸ روز تا اربعین سیدالشهدا علیه السلام باقیست...
اصلاً حسين جنس غمش فرق میکند
اين راه عشق پيچ و خمش فرق میکند
از نوع ويژگی دعا زير قبهاش
معلوم می شود حرمش فرق میکند
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدئو_استوری_روزشمار_اربعین
🏴 تنها ۸ روز مانده به اربعین حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📆تا اربعین سیدالشهدا علیه السلام 8 روز باقیست...
3️⃣ 2️⃣کلام بیست و سوم
سیدالشهدا علیه السلام:
اِنّ الْكَريِمَ إِذَا تَكَلّمَ بِكَلاَمٍ، يَنْبَغِى اَنْ يُصَدّقَهُ بِالْفِعْلِ.
بزرگوار كسى است، كه عملش کلامش را تصدیق کند.
📚 مستدرك الوسائل، ج ۷ ص ۱۹۳ ح۶
✅سلام ما به حسین و به اشک دیده ی او
سلام بر گلوی از قفا بریده ی او..
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدئو_استوری
روزشمار اربعین
📆 8 روز مانده به اربعین حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
...🪴
قبل از پيروزی انقلاب اسلامی با اين که کودک بود با رفتن بر دوش برادرش اعلاميه های امام را به ديوارها می چسباند.
در اوایل انقلاب به همراه برادرش برای نگهبانی محله در سنگرهایی که نيروهای بسيجی و مردمی ساخته بودند شرکت می کرد و برای دلخوشی رحیم اسلحه چوبی به او می دادند.
چندين بار داوطلبانه برای آموزش نظامی به پادگان های اطراف مرودشت مراجعه کرد.
سال دوم دبيرستان در پادگان های شهرستان جهرم و امام علی (ع) آموزش ديد و به جبهه جنوب اعزام شد. و سپس به جبهه فاو....
سرانجام ۲۶ مرداد ماه ۱۳۶۵ با اصابت ترکش به قلب و ريه به فيض شهادت نائل آمد.
پیکر پاکش در گلزار شهدای شهرستان مرودشت به خاک سپرده شد.
متولد:۱۳۴۷ .... شهادت:۱۳۶۵
#شهید_رحیم_هژبرافکن
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هر وقت پیش ما به مادرش زنگ میزد میگفت: سلام مامان جان ... بچه ها مسخره میکردند میگفتند چقدر بچه ننهای!! این حرف ها مال بچه سوسول ها است نه شما! میگفت من کوچیکشم! نوکرشم! احترامش برام واجبه. خادم الشهدا هم که میشد، روزی چند بار تلفنی با مادرش حرف میزد. همیشه میگفت: مامان جون دعا کن ما اینجا موفق باشیم.
#شهید_سید_میلاد_مصطفوی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
حتی ثروت پدری هم پایبندش نکرد
نمیدانم مجید چه کرده بود که آن همه ثروت پدرش نتوانست پایبندش کند.
یک روز بعد از صبحگاه دیدمش؛
احساس کردم به او بیش از همه
سخت میگذرد.
ازش پرسیدم: مجید! اینجا خوب است یا ویلایتان در خیابان پاسداران؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
«اینجا خیلی خوش میگذرد.»
در وصیت نامهاش نوشته بود:
خدایا! تو شـاهد باش که همهی
مظاهر دنیا را به سویی افکندم و
به سمت تو آمدم.
#شهید_مجید_صنعتی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#کاری_بهخاطر_روحیه_بچهها....
🌷در عمليات بدر محوری بود که خاكريز را بچهها در بين آب ايجاد کرده بودند و در سنگرهايی كه از عراقیها گرفته بودند، بچهها اسكان داده شده بودند و در منطقه آتش خمپارهها و توپخانه دشمن شديد بود. من هم در بين بچهها بودم كه برادر قاسم موحدی آمدند و برای اينكه به بچهها روحيه بدهند با يك حالت خندان آمدند و خبر شهادت يكی از دوستان به نام آقای اسماعيل سعيدینژاد را به ما دادند....
🌷و گفتند: كه بله فلانی هم رفت و به شهدا ملحق شد. برادر موحدی اين مطلب را آنچنان با لبخند گفت: كه ما اول فكر میكرديم ايشان شوخی میكنند، ولی بعد متوجه شديم كه مسئله جدی است و آن بنده خدا شهيد شده است. در واقع ايشان برای اينكه به بچهها روحيه بدهد اينگونه خبر شهادت برادر اسماعيل سعيدینژاد را به ما دادند...!
🌹خاطره ای به یاد سردار شھید قاسم موحدی و شهید معزز اسماعيل سعيدینژاد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم