eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️⃟🥀 سهم ما همیشه همین بوده زنده باشیـم با نسـیـم حرم کربـلایے حساب کن مـرا با همین پخش مستقیم حرم (: 💔|↫ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫صبح است و جهان باز غزلخوان شده است خورشید دوباره بر تو مهمان شده است 🌟لبخند نشان ڪنج لبان عسلت چشمان تو آفتابگردان شده است 💐🍃 🌷🕊 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کلام شهـید: شھید ، عزادار نمی خواهد!! شھید رهرو می خواهد ، و شما هم با قلم ،قدم و زبان خود رهرو امام و رهبری باشید .. پاسدار مدافـع حــرم 🌷شهید حاج 🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب فوق‌العاده زیبا و پر احساس زندگینامه شهید مدافع‌حرم به روایت همسر گرامی شهید خانم سمیه ابراهیم‌پور @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم قسمت 1⃣1⃣1⃣ فاطمه را پیش مادرت گذاشتیم و رفتیم. هنوز موقع راه رفتن مشکل داشتی، آرام راه می رفتـی و مـن هـم پا به پای تـو. مـامـان هـم برای خودش در نمایشگاه می چرخید. هر چقدر اصرار کردم چیزی بخری قبول نکردی. + « همه چی دارم! » باز که اصرار کردم گفتی: « بسیار خب، یک صندل برمی‌دارم، یعنی دو جفت چون سایز پاهام با هم نمی خونه. » سایز یک پایت شده بود ۴۲ و یکی شده بود ۴۳، صندل ها را خریدیم و یک کیلو هم کُنار خریدیم و رفتیم گوشه ای نشستیم و شروع کردیم به خوردن کُنار. دوتا روسری هم در حال آمدن بودیم که گرفتم. یک عیدی دادم به مادرت و یکی برای مامانم. تازه آن موقع گفتی: « نمیخوای برای عید خرید کنی؟ » خندیدم: « چون خیلی زود یادت افتاد نه. » از مامان جداشدیم و سر راه رفتیم خانه پدرت تا فاطمه را برداریم. اصرار کردند بمانیم. بعد از شام که برگشتیم خانه، جلوی در دوستت را دیدی که در ماشین منتظر تو نشسته بود. گفتی: « شما برو بالا من میام! » با فاطمه آمدیم بالا. همین که در را باز کردم دیدم خانه به هم ریخته است، کشوهای میز درآمده بود و لباس ها کف اتاق ریخته بود. دویدم سر صندوقچه کوچکی که در کمد بود، درش باز بود و خالی از هرچه پول و طلا. سیصد دلار تشویقی را هم که برای خوب عمل کردن در عملیات گرفته بودی و روی میز توالت گذاشته بودی، برده بودند. دست فاطمه را گرفتم و دویدم پایین. داخل ماشین دوستت نشسته بودی و حرف میزدی. « آقامصطفی، دزد! دزد! » و نشستم روی پله جلوی در. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم قسمت 2⃣1⃣1⃣ فهمیدی چه اتفاقی افتاده. من و فاطمه را راهی خانه پدرت کردی. رفتم فاطمه را گذاشتم و برگشتم. زنگ زده بودی اداره آگاهی، به دیوار تکیه داده بودی و به ریخت و پاش کف اتاق نگاه می کردی. - « آقامصطفی حالا چیکار کنیم؟ » + « شكر. » به زن صاحب خانه که گفت: « خاک عالم آقامصطفی چی شده؟ » گفتی: « چیزی نشده. خوشبختانه خونه ما رو دزد زده، اگه خونه کس دیگه ای رو میزد چون نزدیک عیده، به نظام بدبین می‌شد. » دوری زدی و کیف شهید صابری را که از سوریه آورده بودی، از روی زمین برداشتی. + « اگه این رو برده بود، جواب مادرش روچی می‌دادم؟ » شب سال تحویل بود، اما به جای اینکه در خانه بمانی گفتی: « جایی برای سخنرانی دعوتم، نزدیک هشتگرد. » - « اونجا چرا؟ » + « برای مدافعان حرم مراسم گرفتن، باید برم سخنرانی. » - « پس من و فاطمه هم میایم. » + « عزیز، توالان نباید زیاد یک جا بنشینی، خسته میشی. » - « نگران من نباش، کنار تو راحتم! » با تو آمدم. مراسم که تمام شد گفتی: « برای سال تحویل بریم بهشت زهرا. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم قسمت 3⃣1⃣1⃣ به مامانم هم خبر دادم و همگی رفتیم بهشت زهرا سر مزار شهدا. اما درست لحظه سال تحویل یک دفعه غیب شدی. وقتی آمدی گله کردم: « کجا رفتی آقامصطفی؟ » + « پیش دوستام، اونا که پیش خدا روزی می‌خورن! » - « ولی دلم می خواست وقت سال تحویل پیش من باشی! » جـوابـم را ندادی. اخم هایم در هـم رفـت. وقـت برگشت وقتی خانواده ام می‌خواستند بروند خانه خودشان، با یک تعارف رفتی بالا. - « بیا بریم خونه خودمون! » + « حرف بزرگ تر رونباید زمین انداخت! » مجبور شدم دنبالت بیایم. شاید می‌خواستی از اخم و تخم من در بروی. وقت خواب دوباره پرسیدم: « مصطفی اونجا کار تو چیه؟ اعتراف کن چرا مدام می خوای بری سوریه؟ » - « بی خیال! » رویت را برگرداندی، امامن چانه ات را گرفتم و به طرف خودم چرخاندم: « جوابم رو بده! » + « اذیت نکن عزیز! » - « بگو. اعتراف کن! » باز هم خندیدی ولی بی صدا: « درصورتی که قول بدی به کسی نگی! » - « به خواجه حافظ شیرازی که دستم نمی‌رسه، ولی نخواه به بقیه نگم. » + « جدی میگم، به هیچکی، حتی پدر و مادرت، پدر و مادرم و دوست و آشنا! » - « باشه قول میدم! » + « من فرمانده گردانم! » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم قسمت 4⃣1⃣1⃣ بلند خندیدم. دست گذاشتی روی دهانم. + « یواش، چه خبره؟ » - « برو بابامن که فکر می کردم فرمانده تیپی، فرمانده گردان که چیزی نیست! » + « سمیه، برای دویست نفر برنامه ریزی می‌کنم. اگه یه جا کم بذارم جون خیلیا به خطر می افته! » بلند شدم نشستم: « برای من مهم اینه که مرد خونه‌ام باشی و بابای فاطمه. بابای فاطمه بودن مقامش خیلی بالاتر از فرمانده گردان بودنه. » + « ابوحامد فرمانده م که شهید شد، شش ماه شش ماه خونه نمی‌رفت! » - « یعنی تو می خوای پا جاپای اون بذاری؟ » + « صحبت جون آدماست! » - « جون چند نفر؟ کسی که جونش به خطر بیفته میشه شهید و مقامش میره بالاتر ولی بچه توچی؟ اگه بلایی سرت بیاد اون دنیا بازخواست میشی به خاطر اون! » + « هرچی میگم یه جوابی توی آستین داری، پس بذار بخوابم! » - « بخواب فرمانده، ولی من بیدارم! » همان روزهای اول عید بود که گفتی: « امشب بریم دیدن عموجعفر. » به عموجعفر، پدر عروس خانواده مان، خیلی علاقه داشتی. اصلا با خانواده ما خیلی راحت بودی. عصر همان روز راه افتادیم. من و تو و فاطمه. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم قسمت 5⃣1⃣1⃣ چون زود رسیده بودیم، گفتی اول بریم خادم آباد، گلزار شهدا. رفتیم و چه باران زیبایی می آمد. پناه گرفتیم زیر یک سقف. ایستادیم تا باران بند بیاید. انگار آسمان به زمین دوخته شده بود. گل‌های روی مزار گویی سیراب شده بودند و خاک هم. + « دقت کردی اینجا مثه بهشته! » - « خودِ خودشه. » بعد از بند آمدن باران اول رفتیم سر مزار شهدا و بعد هم زیارت امامزاده. بعد رفتیم طرف خانه عموجعفر. به نظرم زود بود. گفتم: « کاش یه ساعت دیگه می‌اومدیم، ممکنه هنوز کسی نیومده باشه! » + « خب مامیشیم نفر اول. » آن شب خیلی خوش گذشت، مامان اینها هم بودند. در این دورهمی نقل مجلس بودی. وقت برگشتن مامان تعارف کرد: « بیایین منزل ما. » + « چشم میایم. » گفتم: « مصطفی توروخدا، ماهنوزیه شب خونه خودمون نخوابیدیم! » گفتی: « نه دیگه، دل مامان می شکنه! » در خانه‌ی مادرم رفتی سراغ رختخواب ها و در حالی که جا را پهن می‌کردی، برای مادرزن زبان می‌ریختی: « مامان من دوست دارم بیشتر بیام خونه تون، دخترتون اجازه نمیده! » - « برات دارم آقامصطفی! حالاهی خودت رو شیرین کن! » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا