♥️⃟🥀 سهم ما همیشه همین بوده
زنده باشیـم با نسـیـم حرم
کربـلایے حساب کن مـرا
با همین پخش مستقیم حرم (:
💔|↫#دلتنگڪربلآےاربابمـ
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫صبح است و جهان باز غزلخوان شده است
خورشید دوباره بر تو مهمان شده است
🌟لبخند نشان ڪنج لبان عسلت
چشمان تو آفتابگردان شده است
💐#صبحتون_شهدایی🍃
🌷#شهید_حسن_عشوری🕊
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کلام شهـید:
شھید ،
عزادار نمی خواهد!!
شھید رهرو می خواهد ،
و شما هم با قلم ،قدم و زبان خود
رهرو امام و رهبری باشید ..
پاسدار مدافـع حــرم
🌷شهید حاج #محمود_شفیعی🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب فوقالعاده زیبا و پر احساس #اسمتومصطفاست
زندگینامه شهید مدافعحرم #مصطفی_صدرزاده
به روایت همسر گرامی شهید خانم سمیه ابراهیمپور
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب فوقالعاده زیبا و پر احساس #اسمتومصطفاست زندگینامه شهید مدافعحرم #مصطفی_صدرزاده به روایت ه
قسمتهای ۱۰۶ تا ۱۱۰ کتاب زیبای اسم تو مصطفاست
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 1⃣1⃣1⃣
فاطمه را پیش مادرت گذاشتیم و رفتیم. هنوز موقع راه رفتن مشکل داشتی، آرام راه می رفتـی و مـن هـم پا به پای تـو. مـامـان هـم برای خودش در نمایشگاه می چرخید. هر چقدر اصرار کردم چیزی بخری قبول نکردی.
+ « همه چی دارم! »
باز که اصرار کردم گفتی:
« بسیار خب، یک صندل برمیدارم، یعنی دو جفت چون سایز پاهام با هم نمی خونه. »
سایز یک پایت شده بود ۴۲ و یکی شده بود ۴۳، صندل ها را خریدیم و یک کیلو هم کُنار خریدیم و رفتیم گوشه ای نشستیم و شروع کردیم به خوردن کُنار. دوتا روسری هم در حال آمدن بودیم که گرفتم. یک عیدی دادم به مادرت و یکی برای مامانم. تازه آن موقع گفتی:
« نمیخوای برای عید خرید کنی؟ »
خندیدم:
« چون خیلی زود یادت افتاد نه. »
از مامان جداشدیم و سر راه رفتیم خانه پدرت تا فاطمه را برداریم. اصرار کردند بمانیم. بعد از شام که برگشتیم خانه، جلوی در دوستت را دیدی که در ماشین منتظر تو نشسته بود. گفتی:
« شما برو بالا من میام! »
با فاطمه آمدیم بالا. همین که در را باز کردم دیدم خانه به هم ریخته است، کشوهای میز درآمده بود و لباس ها کف اتاق ریخته بود. دویدم سر صندوقچه کوچکی که در کمد بود، درش باز بود و خالی از هرچه پول و طلا. سیصد دلار تشویقی را هم که برای خوب عمل کردن در عملیات گرفته بودی و روی میز توالت گذاشته بودی، برده بودند. دست فاطمه را گرفتم و دویدم پایین. داخل ماشین دوستت نشسته بودی و حرف میزدی.
« آقامصطفی، دزد! دزد! »
و نشستم روی پله جلوی در.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 2⃣1⃣1⃣
فهمیدی چه اتفاقی افتاده. من و فاطمه را راهی خانه پدرت کردی. رفتم فاطمه را گذاشتم و برگشتم. زنگ زده بودی اداره آگاهی، به دیوار تکیه داده بودی و به ریخت و پاش کف اتاق نگاه می کردی.
- « آقامصطفی حالا چیکار کنیم؟ »
+ « شكر. »
به زن صاحب خانه که گفت:
« خاک عالم آقامصطفی چی شده؟ »
گفتی:
« چیزی نشده. خوشبختانه خونه ما رو دزد زده، اگه خونه کس دیگه ای رو میزد چون نزدیک عیده، به نظام بدبین میشد. »
دوری زدی و کیف شهید صابری را که از سوریه آورده بودی، از روی زمین برداشتی.
+ « اگه این رو برده بود، جواب مادرش روچی میدادم؟ »
شب سال تحویل بود، اما به جای اینکه در خانه بمانی گفتی:
« جایی برای سخنرانی دعوتم، نزدیک هشتگرد. »
- « اونجا چرا؟ »
+ « برای مدافعان حرم مراسم گرفتن، باید برم سخنرانی. »
- « پس من و فاطمه هم میایم. »
+ « عزیز، توالان نباید زیاد یک جا بنشینی، خسته میشی. »
- « نگران من نباش، کنار تو راحتم! »
با تو آمدم. مراسم که تمام شد گفتی:
« برای سال تحویل بریم بهشت زهرا. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 3⃣1⃣1⃣
به مامانم هم خبر دادم و همگی رفتیم بهشت زهرا سر مزار شهدا. اما درست لحظه سال تحویل یک دفعه غیب شدی. وقتی آمدی گله کردم:
« کجا رفتی آقامصطفی؟ »
+ « پیش دوستام، اونا که پیش خدا روزی میخورن! »
- « ولی دلم می خواست وقت سال تحویل پیش من باشی! »
جـوابـم را ندادی. اخم هایم در هـم رفـت. وقـت برگشت وقتی خانواده ام میخواستند بروند خانه خودشان، با یک تعارف رفتی بالا.
- « بیا بریم خونه خودمون! »
+ « حرف بزرگ تر رونباید زمین انداخت! »
مجبور شدم دنبالت بیایم. شاید میخواستی از اخم و تخم من در بروی. وقت خواب دوباره پرسیدم:
« مصطفی اونجا کار تو چیه؟ اعتراف کن چرا مدام می خوای بری سوریه؟ »
- « بی خیال! »
رویت را برگرداندی، امامن چانه ات را گرفتم و به طرف خودم چرخاندم:
« جوابم رو بده! »
+ « اذیت نکن عزیز! »
- « بگو. اعتراف کن! »
باز هم خندیدی ولی بی صدا:
« درصورتی که قول بدی به کسی نگی! »
- « به خواجه حافظ شیرازی که دستم نمیرسه، ولی نخواه به بقیه نگم. »
+ « جدی میگم، به هیچکی، حتی پدر و مادرت، پدر و مادرم و دوست و آشنا! »
- « باشه قول میدم! »
+ « من فرمانده گردانم! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 4⃣1⃣1⃣
بلند خندیدم. دست گذاشتی روی دهانم.
+ « یواش، چه خبره؟ »
- « برو بابامن که فکر می کردم فرمانده تیپی، فرمانده گردان که چیزی نیست! »
+ « سمیه، برای دویست نفر برنامه ریزی میکنم. اگه یه جا کم بذارم جون خیلیا به خطر می افته! »
بلند شدم نشستم:
« برای من مهم اینه که مرد خونهام باشی و بابای فاطمه. بابای فاطمه بودن مقامش خیلی بالاتر از فرمانده گردان بودنه. »
+ « ابوحامد فرمانده م که شهید شد، شش ماه شش ماه خونه نمیرفت! »
- « یعنی تو می خوای پا جاپای اون بذاری؟ »
+ « صحبت جون آدماست! »
- « جون چند نفر؟ کسی که جونش به خطر بیفته میشه شهید و مقامش میره بالاتر ولی بچه توچی؟ اگه بلایی سرت بیاد اون دنیا بازخواست میشی به خاطر اون! »
+ « هرچی میگم یه جوابی توی آستین داری، پس بذار بخوابم! »
- « بخواب فرمانده، ولی من بیدارم! »
همان روزهای اول عید بود که گفتی:
« امشب بریم دیدن عموجعفر. »
به عموجعفر، پدر عروس خانواده مان، خیلی علاقه داشتی. اصلا با خانواده ما خیلی راحت بودی. عصر همان روز راه افتادیم. من و تو و فاطمه.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 5⃣1⃣1⃣
چون زود رسیده بودیم، گفتی اول بریم خادم آباد، گلزار شهدا. رفتیم و چه باران زیبایی می آمد. پناه گرفتیم زیر یک سقف. ایستادیم تا باران بند بیاید. انگار آسمان به زمین دوخته شده بود. گلهای روی مزار گویی سیراب شده بودند و خاک هم.
+ « دقت کردی اینجا مثه بهشته! »
- « خودِ خودشه. »
بعد از بند آمدن باران اول رفتیم سر مزار شهدا و بعد هم زیارت امامزاده. بعد رفتیم طرف خانه عموجعفر. به نظرم زود بود. گفتم:
« کاش یه ساعت دیگه میاومدیم، ممکنه هنوز کسی نیومده باشه! »
+ « خب مامیشیم نفر اول. »
آن شب خیلی خوش گذشت، مامان اینها هم بودند. در این دورهمی نقل مجلس بودی. وقت برگشتن مامان تعارف کرد:
« بیایین منزل ما. »
+ « چشم میایم. »
گفتم:
« مصطفی توروخدا، ماهنوزیه شب خونه خودمون نخوابیدیم! »
گفتی:
« نه دیگه، دل مامان می شکنه! »
در خانهی مادرم رفتی سراغ رختخواب ها و در حالی که جا را پهن میکردی، برای مادرزن زبان میریختی:
« مامان من دوست دارم بیشتر بیام خونه تون، دخترتون اجازه نمیده! »
- « برات دارم آقامصطفی! حالاهی خودت رو شیرین کن! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم