عقل مینالد:
حریفان، تیغ در خون شستهاند
عشق میغرد:
نظرگاهِ شهادت پیش روست...
زمستان ۱۳۶۵
عملیات کربلای پنج 🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷شهید مسعود آخوندی🌷
لشگر ۱۴ امام حسین (ع)
فرمانده گردان یا زهرا (س)
اي جوانان، اي حزباللهيها، اي كساني كه بيشترين زحمات را براي اسلام و انقلاب كشيدهايد، مواظب شيطانهاي دروني و بيروني باشيد، مبادا هدف را خداي ناكرده گم كنيد، هدف، بالاتر از اين حرفهاست، اين هواهاي نفساني را دور بريزيد و سعي كنيد در اعمال و رفتار و كردارتان اخلاص خدايي پيدا کنید.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 روشهای دوستی با امام زمان ارواحنا فداه
#ابراهیم_افشاری
#مهدویت
کتاب فوقالعاده زیبا و پر احساس #اسمتومصطفاست
زندگینامه شهید مدافعحرم #مصطفی_صدرزاده
به روایت همسر گرامی شهید خانم سمیه ابراهیمپور
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب فوقالعاده زیبا و پر احساس #اسمتومصطفاست زندگینامه شهید مدافعحرم #مصطفی_صدرزاده به روایت ه
قسمتهای ۱۱۱ تا ۱۱۵ کتاب زیبای اسم تو مصطفاست
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 6⃣1⃣1⃣
صبح زود بیدارم کردی:
« عزیز، بلند شو باید بریم سفر. »
- « سفر کجا؟ »
+ « توی راه بهت میگم. من رفتم ماشین رو گرم کنم، فاطمه رو بردار بیا! »
بعد از اینکه راه افتادی متوجه شدم، قرار است برویم قم دیدن مادر شهید صابری.
بعد از آنکه آنجا رفتیم، شروع کردی تو گوشم خواندن:
« عزیز بریم کرمان؟ »
- « آقامصطفی میدونی چقدر راهه؟ »
+ « میدونم، ولی هرجا خسته شدی بگو نگه میدارم. دلم میخواد به تفریح درست و حسابی بکنی! »
به کرمان که رسیدیم، رفتیم خانه حاج حسین بادپا. خانواده های دو تن از دوستانت هم همراهمان شدند و حالا شده بودیم سه ماشین. از خانه آقای بادپا شب راه افتادیم برای دیدن حاج قاسم سلیمانی. باورم نمیشد. گفتی:
« حاجی هیئت داره. »
- « جدی میگی؟ اصلا باورم نمی شه از نزدیک بشه دیدش! اگه ببینمش، شکایتت رو بهش می کنم! »
+ « تورو خدا عزیز، آبروم رو نبری! »
وقتی رسیدیم هیئت، سفره پهن بود: مردانه و زنانه. حاج قاسم به استقبالمان آمـد. حرفهایتان را که زدید رفتم جلو. دویدی کنار حاج قاسـم ایستادی و با دست کشیدن به محاسن و چشم و ابروآمدن، از من خواستی که چیزی نگویم. دلم برایت سوخت و سکوت کردم. وقتی حاج قاسم تعریفت را می کرد، احساس کردم چقدر خوش حال شدی.
برای خوردن شام که رفتیم، مـن و خانم بادپا در قسمت زنانه کنار هم نشستیم.
_ « حاج حسین چند روزه مدام از سیدابراهیم تعریف می کنه و میگه داره میاد. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 7⃣1⃣1⃣
تازه دوزاری ام افتاد که از قبل قرارومدارها را گذاشته بودی و سفر کاری را به پای سفر تفریحی به خاطر من زدی. شب خانه حاج حسین بادپا ماندیم و صبح قرار شد بریم باغ شازده. از خانم بادپا پرسیدم:
« اونجا پله داره؟ »
_ « صدتایی داره. »
- « صد تا! »
آمدم اتاق:
« دستت درد نکنه آقامصلفی، خیلی هوای منو داری. با خودت نمیگی این زن حامله چطور صد تا پله رو بالا و پایین. »
گفتی:
« الان درستش میکنم. »
رفتی بیرون و کمی بعد صدای حاج حسین آمد که با تلفن صحبت می کرد:
« ما مریض داریم، نمیشه از در اصلی بیایم؟ از در بالا؟ »
هماهنگی انجام شد و با خوشحالی گفتی:
« عزیز راه بیفت که باغ شازده عجب دیدنیه! »
رفتیم و از در بالا وارد شدیم. ناهار دل چسبی خوردیم و از آن بالا به منظره روبه رویمان نگاه کردیم. وای که چقدر زیبا بود! درختان و گلها و عمارتی قرینه.
در رستورانش بودیم و کنار آب فیروزه ای و روان چند تا عکس گرفتی که حاج حسین آمد و شروع کرد به تعریف از تو:
« حاج خانم، سیدابراهیم یه چیز دیگه س توی رزمنده ها! »
او تعریف می کرد و من سکوت کرده بودم. در دلم قند آب میشد، اما لب از روی لب برنمیداشتم. این عادتم بود. خوب یا بد، هر وقت کسی از تو تعریف می کرد با همه شادی و غرور سکوت می کردم، سکوت.
شب دوم هم در خانه حاج حسین بادپا بودیم. صبح برای نماز که بیدار شدم، صدای صحبت تو را با حاج حسین شنیدم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 8⃣1⃣1⃣
+ « حاجی حالا چی کار کنیم؟ »
یک کشیدم. دیدم حاج حسین روبه روی تلویزیون نشسته بود و تسبیح می انداخت: « توکل به خدا. »
چادرم را سر کردم و آمدم داخل، پرسیدم:
« چیزی شده آقامصطفی؟! »
به یمن حمله کردن! حاج حسین گفت:
« وأفوض أمري إلى الله و نگران نباشین! »
بعد از خوردن صبحانه حاج حسین گفت:
« آماده بشین بریم خونه فامیل شیخ محمد. »
+ « کجاست حاجی؟ »
_ « یکی از روستاهای کرمان، پشت کوه دشتی. »
پابه ماه بودم و اوضاع و احوالم خوب نبود، اما نمیشد نه بیاورم. این بار با یک ماشین راه افتادیم. من و خانم بادپا و بچه ها عقب، تو و حاج حسین جلو. در راه صحبت می کردیم که حاج حسین گفت:
« خانم من هروقت می خوام راهی سوریه بشم، جلوتر از اینکه به زبون بیارم، ساکم رو حاضر می کنه! »
رو کردم به خانمش:
« واقعا؟ »
_ « بله! وقتی میبینم این قدر دوست داره بره، مانعش نمیشم. »
آهی کشیدم و آهسته گفتم:
« لابد صبر شما خیلی زیاده ، ولی وقتی به رفتن آقامصطفی فکر می کنم دیوونه میشم! »
_ « همیشه به خودم میگم اگه حاجی قسمتش باشه اون اتفاقی باید می افته، اگه نباشه نه. »
- « واقعا راست میگین؟ »
_ « چراکه نه! »
- « نه، من نمیتونم مثل شما باشم! »
_ « به حاج حسین گفتم بعد از شهادتش شفاعتم رو بکنه. »
- « ولی من نمیتونم خودم رو راضی کنم مصطفی بره. ترس از ندیدنش خیلی اذیتم میکنه! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 9⃣1⃣1⃣
تو در حال رانندگی بودی. از پشت سر نگاهت می کردم و دلم میلرزید. من و خانم بادپا با هم آهسته حرف میزدیم. انگار می ترسیدیم کمی بلندتر بگوییم همان اتفاق بیفتد. حتی خانم بادپا هم.
حاج حسین گفت:
« همین جا نگه دار سید ابراهیم. »
+ « چیزی شده؟ »
_ « نماز اول وقت! »
پیاده شدیم. از صندوق عقب زیراندازی در آوردی و پهن کردی.
هرکس مهری از جیب و کیفش در آورد و ایستادیم به نماز. حاج حسین جلو و ما پشت سرش. باد می آمد، بادی ملس که با خود بوی غربت و عطر شهادت می آورد، البته شاید این حس من بود.
بعد از نماز رفتیم خانه آقای سیدی. یک خانه ویلایی در روستا. مادر شیخ محمد را آنجا دیدم. او هم همان حرف خانم بادپا را میزد:
« اگه اتفاقی بیفته خدا خواسته، هرچی او بخواد. پس توكل به كندا! »
وقتی شنیدم خواهرش گفت:
« دعا می کنم شیخ محمد شهید بشه »، دست هایم می لرزید. آنها را مشت کرده و پنجه هایم را به هم فشار میدادم و دهانم خشک شده بود. در سرم این جمله میپیچید:
« من فقط مصطفی رو میخوام، هیچی نمیخوام. شفاعت و این چیزا رو هم نمیخوام. فقط مصطفی رو. »
سر ناهار حاج حسین گیر داد:
« باید خانمم کنار من غذا بخوره! »
خانمش خجالت میکشید، اما حاج حسین به زور او را کنار خود نشاند:
« اگه نشستی ناهار می خورم وگرنه که هیچ! »
بعد از ناهار وقتی آماده شدیم که راهی شویم، صاحب خانه تو و حاج حسین را بغل کرد و گفت:
« میخوام با این دو شهید عکس بندازم. »
از اینکه با شهادت تو شوخی می کردند، حالم بد شد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 0⃣2⃣1⃣
رفتم داخل ماشین نشستم و هر کس هر چه گفت جواب ندادم. خانم بادپا که متوجه شده بود آهسته دلداریام داد:
« اینقدر خودت رو اذیت نکن عزیزم. »
« نمیتونم. همه ش ترس دارم، ترس دارم وقت زایمانم آقامصطفی نباشد. »
خانم بادپا سرش را برد و در گوش حاج حسین گفت:
« کاری کن سید ابراهیم فعلا نتونه بره. »
حاج حسین بلند گفت:
« خانم سیدابراهیم نگران نباشین، خیالتون راحت! حاج آقانون این مدت رو پیش شما می مونه. »
قرار بود تا به دنیا آمدن پسرمان بمانی، پس باید نفسی از سر راحتی می کشیدم و کشیدم. از خانواده بادپا که جدا شدیم رفتیم یزد. جمعه بود و همه جاسوت و کور، از آنجا به قم و به دیدن شیخ رفتیم که مادر و همسرش لبنانی بودند. صبح سری هم به خانه شهید صابری زدیم. در راه برگشت بودیم که تلفنت زنگ زد. زدی روی پخش.
« امشب کجایی سید؟ »
+ « خونه مون. »
_ « ما داریم میایم اونجا. »
+ « قدمتون سر چشم. شام منتظریم. »
گفتم:
« توی خونه که چیزی نداریم! »
+ « سر راه نگه میدارم میخرم؟ »
وقتی رسیدیم جلوی در، خریدت را کرده بودی و مهمان ها هم سیده بودند. آهسته گفتی:
« شما برنج بذار، من کباب می خرم. »
شب به پذیرایی گذشت. انگار نه انگار از سفر آمده ای و خسته ای. همیشه از حضور مهمان شاد میشدی. مهمان ها که رفتند، بهانه گیری فاطمه شروع شد:
« چرا ما سفره هفت سین نداریم؟ »
سفره ای پهن کردم. چند تخم مرغ آوردم، باهم نشستیم به رنگ کردن. من و فاطمه سبز و سرخ رنگ کردیم و تو سیاه و با رنگ زرد رویش نوشتی: یا زهرا علیهاالسلام..
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم