سلام از نهایت استیصال
به گره گشای عالم ...
سلام از اوج بی کسی
به ولی نعمت جهان ...
سلام از غریقی
در دریای غم
به امن ترین
ساحل نجات ...
سلام از التهاب
و رنج به آرامش و امید ...
سلامی از من
که تنهاترینم
در یتیم خانه ی دنیا به
شما که مهربان ترین پدرید ...
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
#سلام_امام_مهربانم
#صبحت_بخیر_آقا
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#حسین_جانم❤️
صبح علی الطلوع سلامٌ علی الحسین
بالدمِ والدُموع سلامٌ علی الحسین
این عین عاشقی ست که هر روز میشود
با نامتان شروع سلامٌ علی الحسین
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
#روزم_به_نام_شما
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
صبـــح است
دوباره در پناهت هستم
شیداے سپیده و پگاهت هستم
گر نیم نگاهے بکنے ما را بس
خواهانِ همین نیم نگاهت هستم.
🌷شهید #روح_الله_قربانی🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📎 کلام شهید
بارالها!
من نمی خواهم که در بستر بمیرم میروم تا همچو مردان خدا در دل سنگر بمیرم و میدانم که به شهادت میرسم، میخواهم اگر لیاقتش را داشتم، بدنم مانند فاطمه زهرا (س) مفقودالجسد بشود.
🌷شهید #سید_علی_دوامی🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب فوقالعاده زیبا و پر احساس #اسمتومصطفاست
زندگینامه شهید مدافعحرم #مصطفی_صدرزاده
به روایت همسر گرامی شهید خانم سمیه ابراهیمپور
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب فوقالعاده زیبا و پر احساس #اسمتومصطفاست زندگینامه شهید مدافعحرم #مصطفی_صدرزاده به روایت ه
قسمتهای ۱۳۱ تا ۱۳۵ کتاب زیبای اسم تو مصطفاست
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 6⃣3⃣1⃣
جلوی قنادی ایستادی:
« بذار یه کیلو شیرینی بگیرم ببریم خونه. شیرینی شناسنامه محمدعلی! »
همان شب بعد از شام آمدیم خانه خودمان. دیگر باید بیدار خوابی ها را بین خودمان تقسیم می کردیم. گفتی:
« شبا محمدعلی مال تو، روزا مال من قبول؟ »
۔ « قبول! »
نسبت به زمانی که فاطمه به دنیا آمده بود، مادر پخته تری شده بودم. حالا بیشتر آرامش تو برایم مهم بود.
بعد از تولد محمدعلی، پنجاه روز پیشم ماندی، یعنی پنج شب تمام، ماه در آسمان بود و نبود. گاه هلال، گاه نیمه، گاه کامل و گاه... اما من تو را همیشه ماه کامل میخواستم. بودن نصفه نیمه ات اعصابم را به هم می ریخت، برای همین سرگردان بودم. نگاهم مدام به آسمان زندگی ام بود.
" کی برایم هستی؟ کی برایم میتابی؟ " پنجاه شبانه روز زمان کمی نیست، اما برای من که بی تاب بودم زمان کمی بود.
برعکس تولد فاطمه، هم تولد محمدعلی سخت بود و هم گریه زاری اش بیشتر. هنوز آثار مجروحیت در تو بود و اگر به طور ناگهانی از زمین بلند میشدی یا زیاد حرکت می کردی یا عصبی میشدی، کمردرد میگرفتی یا پہلویت تیر می کشید، طوری که نمی توانستی حرکت کنی. فقط حضور دوستان یا خانواده آرامت می کرد. همین روزها بود که خانم صابری زنگ زد:
« با حاج آقا و دخترا و نوهام اومدیم تهران و داریم میایم منزل شما. »
آمدند و کلی روحیه گرفتی. همان شب اول دختر کوچک آقای صابری گفت:
« عمو قول داده بودی ما رو ببری شمال! »
خندیدی:
« حتما عمو، صبح زود راه می افتیم! »
زنگ زدی به یکی از دوستانت در شمال و خانه ای را برای اقامتمان هماهنگ کردی، صبح زود همه را راهی کردی و گفتی:
« صبحونه رو هم توی راه می خوریم. »
نرسیده به کندوان ماشین خراب شد. به امداد خودرو زنگ زدی. آمدند درست کردند و راه افتادیم. نرسیده به سیاه بیشه دوباره خراب شد. این بار جرثقیل آمد و ماشین رایدک کش کرد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 7⃣3⃣1⃣
با وجودی که ناراحت بودی سعی می کردی با شوخی و خنده نگذاری ناراحت شوم. پاهایت را روی فرمان گذاشته و می گفتی:
« از من فيلم سمیه. ببین چقدر رانندهام! بدون نیاز به پا ماشین می رونم! »
رو به لنز گوشی می گفتی:
« دوستان تلگرامی، اصلا کاری نداشته باشین بزرگتر نشسته یا کوچکتر، پاهاتون رو دراز فرمایید. اصلأهم کاری نداشته باشید توی یه دورهمی خانوادگی هستید. مهم اینه که تلگرام و دوستاتون چی میگن. سرتون رو از توی گوشی درنیارین! »
فیلم می گرفتم و می خندیدیم تا رسیدیم تعمیرگاه. بچه ها خسته شده بودند، محمدعلی گریه می کرد و فاطمه نق می زد. وقتی تعمیرکار گفت سرسیلندر ماشین سوخته و برای فردا حاضر می شود و باید ماشین را همین جا بگذارید، خنده از لبت پرید. به یکی از دوستانت زنگ زدی. آمد. به اتفاق او و خانواده آقای صابری رفتیم کنار رودخانه و ناهار خوردیم، بعد هم رفتیم منزلش برای استراحت. آنها قرار بود بروند سوریه و خانواده آقای صابری هم قم. خانم قاسمی از مشهد زنگ زد:
« این طرفا نمیاین؟ »
گفتی:
« فعلا کار داریم، ولی دعاکنین کارمون جور بشه! »
گفت:
« کار شما دست امام رضا علیهالسلام گیره، بیایین خدمت آقا اذن بگیرین ببینین چطور گره ها باز میشه! »
از دو خانواده جداشدیم، رفتیم طرف تعمیرگاه. روی تخت رستوران روبه روی تعمیرگاه نشستیم و تو می رفتی سر به ماشین میزدی و برمیگشتی. هر بار که میرفتی و می آمدی می گفتی:
« بیا بریم اتاق بگیریم، این طوری اذیت میشین! »
اما من همان تخت سایبان دار را ترجیح میدادم. دلم نمی خواست از تو دور باشم. اذان مغرب را گفتند و هنوز ماشین درست نشده بود. در این فاصله توپی خریدی و با فاطمه بازی کردی. درد را در پهلو و كمرت احساس می کردم، اما دوست داشتی به لب فاطمه لبخند بنشانی.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 8⃣3⃣1⃣
ماشین را که تحویل گرفتی، ایستادی به نماز و استخاره کردی:
« سمیه این همه خرج ماشین کردیم یه مشهد نریم؟ »
- « ولی من برای بچه ها به اندازه یکی دو روز لباس برداشتم و برای خودم هیچی! »
+ « هرچی لازم داشتیم سر راه میخریم! »
شبانه راه افتادیم سمت مشهد. در طول راه محمدعلی بدقلقی می کرد، طوری که گاهی مجبور میشدی نگه داری و پیاده شویم تا هوایی بخورد. محمدعلی و فاطمه که خوابیدند، همان طورکه میراندی گفتی:
« عزیز، دعای ندبه رو برام میخونی؟ »
خواندم. گفتی:
« یه دعای دیگه! »
گفتم:
« اصلا نگران نباش آقامصطفی! من مفاتیح شـمام، هرچه خواستی بگو رودروایسی نکن! »
خندیدی:
« تو که برام می خونی یه جور دیگه کیف می کنم! »
نزدیک مشهد باز ماشین خراب شـد. بـردی تعمیرگاه. تعمیرکار گفت:
« آرام آرام ببرین تا نمایندگی خودش. »
بقیه راه خیلی اذیت شدیم. ماشین خرابی کـه بـایـد آرام می راندی، محمدعلی که بداخلاقی می کرد، دردی که گاه در پشت و کمرت می پیچید، خستگی خـودم و نق نق فاطمـه.
بالاخره بعد از ۲۴ ساعت رسیدیم مشهد و رفتیم خانه خانم قاسمی، ما را که دید خیلی خوشحال شد:
« خداروشکر. می خواستم برای میلاد آقا امام زمان جشن بگیرم. خوب شد که اومدین! »
یک هفته ماندیم مشهد. خانم قاسمی دانا جشن گرفت و دوستانش و خانواده رزمندگان را هم دعوت کرد. بعد از یک هفته به تهران برگشتیم.
ماه رمضان از راه رسید و مـن با اینکه نمیتوانستم روزه بگیرم، دوست داشتم سحرها بیدار شوم و کنار تو بنشینم. دلم میخواست لحظه لحظه بودنت را حس کنم، ولـی تـو نمی خواستی صدایم بزنی.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 9⃣3⃣1⃣
بی تابی محمدعلی نمی گذاشت خواب پیوسته ای داشته باشم. دوست داشت یکی با او بازی کند و تو بیشتر وقت ها او را بغل می کردی و از کنار مـن میبردی تا راحت بخوابم. طبق روال همیشگی در ماه رمضان، در فامیل هر شب افطاری منزل یکی بود. شبی که منزل عموجعفر بودیم گفتم:
« آقامصطفی الان که همه هستند دعوت کن تا یه شبم بیان منزل ما! »
آهسته گفتی:
« نمی تونم زمان مشخص کنم، هر لحظه ممکنه زنگ بزنن و مجبور بشم برم! »
اخم هایم در هم رفت. بلند گفتی:
« شنبه هفته دیگه، همگی برای افطار منزل ما! »
اما دوروز مانده به آن شب تلفن خانه زنگ خورد:
« سلام عزیز، من دارم میرم! »
- « کجا؟ »
+ « سوریه! »
و رفتی. به همین راحتی. اولین کاری که کردم این بود که زنگ بزنم و مهمانی را به هم بزنم و بعد نشستم و به حال خودم گریه کردم. محمدعلی نمی خوابید، او هم گریه می کرد و گریه هایش دلم را به آشوب میکشید. لابد قرار بود اتفاقی بیفتد. عرق نعنا به او دادم، جایش را عوض کردم، بغلش
گرفتم و راه بردم، روی پا خواباندمش، ولی آرام نمی گرفت. پدرم زنگ زد:
« باباجون بلند شو بیا خونه ما. »
ولی من با دو تا بچه راحت تر بودم که خانه خودمان بمانم. شبهای تنهایی و بیخوابی شروع شده بود. سایه ات همه جا بود، اما خودت نبودی. به خودم می گفتم:
« باید بزرگ بشی سمیه، باید طاقت و صبرت رو بیشتر کنی، تو حالا مادر دو تا بچه ای. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 0⃣4⃣1⃣
یک هفته شد دو هفته. دو هفته شد سه هفته، سه هفته شد چهار هفته. پس تو کجا بودی؟ چطور مرا با گریه های سوزناک و نفس گیر محمدعلی تنها گذاشته بودی؟ درست روز سی ام بود. بعد از یک شب سخت، شبی که محمدعلی نگذاشته بود خوب بخوابم، تازه پلکهایم روی هم رفته بود که فاطمه صدایم کرد:
« مامان پاشو گرسنمه! »
- « توی یخچال نون و پنیر هست. »
_ « نه تو باید بهم صبحونه بدی! »
- « فاطمه جان بذار بخوابم، داداشی تا صبح گریه می کرد. »
_ « من گرسنمه. »
بلند شدم، اول به حال خودم و محمدعلی و فاطمه و بعد برای زندگی ام گریه کردم. بعد هم رفتم صبحانه فاطمه را آماده کردم. گذاشتم جلویش. تا آمدم بخوابم گفت:
« مامان چشماتو باز کن، می ترسم! »
- « من که این جام فاطمه، تلویزیون هم که روشنه. بذار بخوابم! »
_ « نه تو باید بیدار باشی، نباید بخوابی! »
دیگر نتوانستم طاقت بیاورم، به خصوص که محمدعلی هم افتاده بود به گریه. زنگ زدم به تو:
« مصطفی کم آوردم. کی میای مصطفی؟ »
+ « اتفاقا می خواستم زنگ بزنم بگم دارم میام! »
یک مرتبه دل شوره افتاد به جانم:
« چیزی شده؟ »
+ « نه بابا! ابوعلی مجروح شده، میاریمش تهران. »
خوشحال شدم. نگاهی به دور و بر خانه کردم. باید می افتادم به نظافت. شروع کردم به خانه تکانی. دیگر خواب از سرم پریده بود. ملحفه ها را در آوردم و ریختم داخل ماشین لباسشویی، پرده ها را باز کردم و شستم. محمدعلی و فاطمه را گذاشتم پیش مامانم و دوان دوان رفتم خرید: قند، شکر، رب، روغن. باید همه چیز در خانه می بود تا وقتی که می آمدی یک لحظه هم از تو دور نشوم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم